خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت چهل وهفتم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
دلم از گشنگی مالش میرفت و خبری از صبحانه نبود. سهم شام دیشبم را داده بودم به یکی از بچه هایی که تازه از بازجویی آمده بود و یک روز تمام چیزی نخورده بود. حدس میزدیم به خاطر سخنرانی آقای وثوق است که صبحانه را قطع کرده اند. وثوق از بچههای دوست داشتنی و با جسارت قاطع دو بود. سر نترسی داشت و بدون نگرانی حرف هایش را میزد.
از بچه ها شنیدم که شب قبل، ساعت هواخوری، بچه ها را دور خودش جمع کرده و درباره مرز ارتباطی ما با دشمن سخنرانی کرده. درباره این که ارتباط اجباری ما با عراقیها باعث نشود که فراموش کنیم آنها دشمن ما هستند. میگفته: ما فقط به خاطر زنده ماندمان ناچاریم حرف آنها را گوش کنیم و تابع شان باشیم.
همه ساکت و منتظر بودیم که در با لگد باز شد. ریختیم توی محوطه و به صف نشستیم. فرمانده پیراهن سبز آستین کوتاه پوشیده بود و کلاه قرمزش را یک وری گذاشته بود. بچه هایی که زیر دستش بازجویی شده و کتک خورده بودند میگفتند عقده ای و مغرور است. خیلی بیشتر از فرمانده قبلی اذیتمان می.کرد و سختگیریهایش شدید تر بود. نزدیکمان که رسید؛ شق و رق ایستاد. نگاهش عصبانی و مغرضانه بود. یک دفعه داد زد: «آهای تو!» اشاره به رضا قاسم خانی کرد. رضا از جایش بلند شد و نزدیک تر رفت. فرمانده از آستین کوتاه شده پیراهن او گرفت و تکان داد: «چرا آستین ها تو بریدی؟»
رضا جوابش را داد. اما صدایش آرام بود و نشنیدم. حتمی همان جوابی را بهش داد که در جواب سؤال ما میداد. آستین هاش پوسیده بود و مجبور شدم یه فرمی بهش بدم تا قابل پوشیدن باشه.
فرمانده یکی خواباند بغل گوشش.
- فکر میکنی این جا چاله میدونای تهرانه؟
او را گرفت زیر مشت و لگد.
از کتک کاری او که خسته شد کلاهش را صاف کرد و در طول صف قدم زد. دستور داد که سرها را بالا بگیریم و او را نگاه کنیم. دلم خبر می داد که دنبال وثوق میگردد. بعد از یک دور قدم زدن صدا زد: - «رضا وثوق کیه؟»
او را از صف بیرون کشید. نگاه به سربازهای باتوم به دست کردم که آماده باش ایستاده بودند. مثل روز برایم روشن بود که کتک کاری مفصلی در انتظار اوست. سرم را پایین انداختم که نبینم. پشت سر حرف فرمانده، مترجم داد زد: «سرها رو بالا بگیرید و خوب نگاه کنید.
سرم را بالا گرفتم و وثوق را دیدم که مقابل فرمانده ایستاده و در مقایسه با او خیلی نحیف به نظر میرسد. فرمانده از او خواست که رو به جمع و با صدای بلند به امام فحش دهد. وثوق بلافاصله و بدون تأمل جواب داد: «اول تو صدام رو فحش بده، اون وقت منم قول میدم که به امام خمینی فحش بدم.»
داشت از کله ام دود بلند میشد. گفتن این حرف خیلی جسارت میخواست. آن هم در مقابل بعثی هایی که صدام را می پرستیدند و فدایی او بودند.
پایان قسمت چهل وهفتم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت چهل وهشتم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فرمانده مثل گلوله آتش سرخ شد و چنان سیلی ای به گوش او زد که وثوق به پشت روی زمین افتاد. بلافاصله اشاره کرد و سربازها با چوب و چماق ریختند روی سر او.
بهانه اساسی و محکمی برای خالی کردن دق دلی سخنرانی دیروز پیدا کرده بودند. سربازها با تمام توان میزدند به دستور فرمانده لباسهای او را درآوردند و انداختند توی چاله وسط محوطه.
چاله را بچه های ما و قاطع دو کنده بودند تا آب باریکه شیری که آن جا بود؛ در آن جمع شود. این شیر فقط در محوطه ما بود و بچه ها به شوخی می گفتند این امکانات اضافی نعمتیه واسه قاطع ما، باید قدرش رو بدونیم.
واقعاً هم قدرش را میدانستیم. بچه هایی که نایلون داشتند؛ از نظر ما ثروتمند بودند چون میتوانستند قبل از رفتن به دست شویی، آن را از آبپر کنند.
سروثوق را به زور فشار میدادند توی چاله ی آب. او دستش را در می آورد و
از پوتین سربازها می چسبید. سربازها دستهایش را زیر پای شان له میکردند. چند ثانیه ای سرش را بیرون میآوردند و دوباره میبردند داخل. لحظات تلخی بود و هیچ کاری از دستمان برنمی آمد. اگر اعتراض میکردیم، همان بلا را سر خودمان می آوردند.
از چاله بیرونش آوردند و بین پاهایشان غلت دادند. تمام سر و صورت و بدنش زخمی و خونی شده بود. شروع کردند به تن زخمی و خیسش شلاق زدند. صدای ویز ویز شلاقها را میشنیدم و جگرم کباب میشد و اشک هایم بی اختیار میریخت. چه قدر آن لحظه احساس بدی داشتم. چندبار به همان شکل توی چاله انداختند و دوباره درآوردند و کتکش زدند. دیگر نای داد زدن نداشت و صدای ناله هایش ضعیف شده بود. آن قدر زدند که بیهوش شد و از حال رفت.
احساسات بچه ها تحریک شده بود و شعار میدادند. وقتی دیدند نمی توانند ساکتمان کنند؛ شروع کردند به کتک کاری ما و بردند داخل سلول های مان.
تا ظهر گشنه ماندیم و خبری از غذا نشد. هرکس گوشه ای زانوی غم بغل کرده و توی خودش بود. کسی به حرف نگهبان اعتنا نمیکرد که مدام تذکر می داد درست بنشینیم و غرق فکر کردن نباشیم.
دو سه هفته ای از او بی خبر بودیم. حدس میزدیم سر بهنیستش کرده یا به همان حال زخمی در سلول انفرادی نگهش داشته اند
وقتی او را آوردند از دیدنش تعجب کردم، طوری که لحظه اول نشناختمش. یک پوست و استخوان مانده بود. خوشحال بودیم که او را به قاطع یک و سلول مجاور ما آورده اند. میتوانستیم با او حرف بزنیم و از ازش روحیه بگیریم. ولی ممنوع الملاقاتش کرده بودند. هیچ کس اجازه نداشت حتی کلمه ای با او حرف بزند یا از غذایش به او تعارف کند. جز موقع خواب، اجازه نشستن نداشت. باید گوشه دیوار درست روبروی نگهبان، صاف می ایستاد. حتی موقع هواخوری به او میگفتند که دور از بچه ها به حالت خبردار بایستد. کم کم بعد از دو ماه سختگیریها را کم کردند و اجازه دادند که بنشیند. دور از چشم عراقیها با او حرف میزدیم و از صحبت هایش روحیه میگرفتیم. چندباری شنیده بودم که میگفت: «دعا کنید اگه اسارت مون طولانی شد من کم نیارم. خیلی دارن اذیتم میکنن....
پایان قسمت چهل وهشتم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هیجدهم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت نوزدهم:
🔸 بچه ها بغض کرده بودند و گریه میکردند. اما باید دستور را اجرا می کردیم. میدانستیم که این دفعه با دفعه های قبل فرق دارد. ستوان یکی از بچه ها را به دنبال نیروهایی که با او آمده بودند فرستاد. من و یکی دیگر از بچه ها هم برای خبر کردن بقیه رفتیم. بعضی ها از زور خستگی، هنوز خواب بودند. جمع کردن نیروها تا ساعت دو طول کشید. بچه ها می گفتند:
- این طوری نمیشه شهر رو خالی کرد. باید یه کاری کنیم تا دشمن فکر کنه نیروی ما توی شهر زیاده.
بجز نیروهای تازه وارد بقیه بچهها کوچه پس کوچه های شهر را میشناختند و میدانستند که کدام کوچه به کجا ختم میشود. بچه ها خشابها را پر کردند و در فلکه خیابان اردیبهشت، فلکه دروازه و جاهای دیگر مستقر شدند و شروع به تیراندازی کردند. دشمن جواب رگباهایمان را میداد. یکی از بچه ها از نبش خیابان اردیبهشت یک گلوله آرپی جی به سمت فلکه شهدا شلیک کرد، اما عراقیها بلافاصله جواب دادند و با آرپی جی یک بستنی فروشی را منهدم کردند. همان کسی که گلوله را شلیک کرده بود میگفت: جواب میدن این خود کشیه. نمیشه جلوتر رفت!
گفتم: بده من برم بزنم. اگه نزنیم دشمن گستاخ میشه و می آد جلو.
هر لحظه اش هم به ضرر ماست. باید برای جمع کردن نیروها، دشمن روسر گرم کنیم. دوباره تیراندازی را از سر گرفتیم. مدتی بعد فشنگهایمان تمام شد. یکی از بچه ها گفت:
- نصف صندوق مهمات توی انبار تکاورهاست.
بچهها صندوق را آوردند و در تاریکی دوباره خشابها را پر کردیم. در این فاصله جسد دو نفری که یکدیگر را زده بودند و دو زخمی دیگر را به مسجد جامع فرستادیم. تجهیزات زیادی در مسجد باقی مانده بود. بی سیم های نویی که هنوز استفاده نکرده بودیم، مینهای ضدتانک، قبضه های آرپی جی و ژ۳ ، غنیمتهای روز گذشته، کلاشینکف ها و... مقداری از آنها را بار ماشین کردیم و مجروحین و شهدا را رویشان خواباندیم. خیلی دردناک بود. دل و روده یکی از زخمیها بیرون ریخته بود و دیگری پایش خونریزی داشت. ماشین را فرستادیم و خودمان آماده عقب نشینی شدیم. سکوت سنگین و مرگ آوری روی شهر سایه انداخته بود. گاهی خودمان سکوت را با رگباری میشکستیم و دشمن هم بلافاصله جواب میداد. وقتی نیروها جمع شدند، از خیابان «صفا» به طرف پل حرکت کردیم. همه جا سکوت مطلق حاکم بود. پرنده پر نمی زد. از ناراحتی نفهمیدم که چطور به پل رسیدیم.
به ستوان گفتم:
- پس اون سرهنگه که می گفت اینجا میمونیم کجاس؟
- نمی دونم.
- ولی می گفت اینجا میمونم.
- حتماً ول کرده و رفته.
نمی دانستیم چکار باید بکنیم.
یکی از بچه ها گفت:
- من بلدم بچه ها رواز روی پل رد کنم.
در زیر پل نرده هایی بود که ۲۵ الی ۳۰ سانت پهنا داشتند. بچه ها را به نوبت از آنجا عبور دادیم. من و دو نفر دیگر مانده بودیم. گفتم:
- من بر می گردم
مهرداد گفت:
- کجا ؟!
- توی شهر، شاید مونده باشه...
- کسی توی شهر نیست.
- میخوام یه کم دیگه تیراندازی کنم.
- بی فایده س ؟
- من میرم
- پس منهم می آم.
پایان قسمت نوزدهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نوزدهم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیستم:
🔸 سه نفری راه افتادیم. به کلینیک بهبهانی که رسیدیم، یک نفر ایستاده بود. می گفت:
- میدونید چی شده، دستور عقب نشینی دادن پل هم دست عراقیهاس..
دوست ما با عصبانیت فریاد زد
- کی دستور داده؟ غلط کرده هر کی گفته. مگه الکییه؟ همین جا اعدامش میکنیم. دارن خیانت میکنن. شهر دست ماست.
او خیلی ناراحت بود و نمیتوانست خودش را کنترل کند. صدایش بغض آلود شده بود. پرسیدیم:
- می آی بریم یا نه؟
- نه، اون همه مهمات توی کلینیک قایم کردیم.
- باید بریم، دیگه کسی توی شهر نیست.
- چرا! هست !
و بعد رفت تا دوستانش را صدا کند.
- بچه ها بلند شید، شهر رو خالی کردن، هیچکس نیست. الان عراقیها میآن همهمون رو دستگیر میکنن...
بچه ها سراسیمه از خواب بلند شدند و آمدند. به آنها گفتم:
- زیر پل آزاده، میتونید از اونجا برید.
عراقیها روی پشت بام فرمانداری و مدرسه بازرگانی مستقر بودند و همه جارا زیر نظر داشتند. ما به شهر برگشتیم. و مشغول تیراندازی به طرف دشمن شدیم. فایده ای نداشت. باید برمی گشتیم. برای آخرین بار به مسجد جامع خیره شدیم. دلمان نمیآمد، چرا باید شهر را خالی می کردیم؟! با حسرت و اجبار راه میرفتیم. هیچ کس توی شهر نبود. خودمان را به شط رساندیم. تکاورها در کنار شط جمع شده بودند.
سرهنگ هم میان آنها نشسته بود و در حالیکه سرش را میان دستهایش بود.خودش را
میخورد.
- یا الله دیگه. پس کو این قایقی که میخواستن بفرستن؟ زود باشید دیگه،
صبح شد. الان عراقیها میرسند!
به مهرداد گفتم:
- بیا بریم. مهرداد رفت و تیوپی را که برای روز مبادا مخفی کرده بود آورد. احتمال میدادم که تیوپ طاقت سه نفرمان را نداشته باشد و غرق بشویم.
به محمدی گفتم:
- تو برو از پل ردشو ما دوباره میریم توی شهر. اگر خبری نبود بر می گردیم.
محمدی ایستاد و نگاهم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد و بدون هیچ حرفی روی اسکله رفت و لباسهایش را در آورد. بلافاصله دویدیم و او را گرفتیم. برای یک لحظه فکر کردیم که می خواهد خود کشی کند:
- چکار میخواهی بکنی؟!
- میخوام با شنا برم اون طرف. با شما نمی آم. شما دو نفر با تیوپ بیاین که زنده برسین.
اوج از خود گذشتگی و ایثار. بی اختیار بغض گلویم را گرفت. لحظات حساسی بود. لحظاتی که انسان خودش را فراموش میکند.
نمونه این فداکاریها را میتوانستیم حتی در سخت ترین درگیریها ببینیم. آنقدر بین زخمیها تعارف بود که همیشه امداد گرها را عاصی می کردند.
- خب بالاخره یکی تون روی برانکارد بشینه تا ما ببریمش. بقیه مجروحین را با فرغون میبردند یا با آمبولانسهایی که چرخشان پنچر بود و قادر به نقل و انتقال سریع نبودند. خدا میداند چه تعداد از مجروحین در چنین شرایطی شهید شدند. با این حال هیچ تسلیم نشدند.
خرمشهر با همه مظلومیتاش صدام را به ذلت کشانده بود. اشکهای محمدی را پاک کردم و هر دو او را بوسیدیم
- نمیخواد با شنابری. ما با هم میریم توی شهر و به دوری میزنیم. بعد بر میگردیم و میزنیم به آب. یا غرق میشیم، یا میرسیم اونطرف!
می خواستیم به طرف شهر برگردیم که یکی از بچه ها رسید.
- هیچ فایده ای نداره. هوا داره روشن میشه. ساعت چهار صبحه. تا به اون طرف شط هوا روشن شده برسیم.
چند نفر رو دیدیم که از سمت پل به طرف ما می آمدند. پرسیدیم:
- چه خبر؟!
میخواستیم از پل رد بشیم که دو تا از بچه هارو زدن. هر دو افتادن توی آب. آنها به دنبال وسیله ای میگشتند تا با آن از آب عبور کنند. در آخرین لحظات تصمیم ناخواسته خود را گرفتیم و به طرف شط رفتیم. چند نفر از بچه ها سوار یدک کشی شده بودند و پاروزنان به آن طرف میرفتند. هر سه لباسهایمان را در آوردیم. سه نارنجک همراه من بود که آنها را بین خودمان تقسیم کردم. همیشه یک نارنجک را برای آخرین لحظه نگه میداشتم یا ضربه بزنم یا این که خودم را بکشم. اسارت در تصورم نمی گنجید. نارنجک خود را داخل کفشم گذاشتم و پس از بستن بندها، کفشها را به گردنم انداختم. لحظاتی بعد، در حالی که سلاح را روی تیوپ گذاشته بودیم، هر سه به آب زدیم.
پایان قسمت بیستم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اولین شهید دفاع مقدس در ایلام یازده روز
قبل از شروع رسمی جنگ در مهران به شهادت رسید.
عملیات رسمی تهاجم عراق به کشورمان در 18 شهریور 59 به پاسگاه «نیخزر» که در ارتفاعات مهم میمک قرار داشت شدت گرفت. در این عملیات «روحالله شنبهای» فرمانده عملیات سپاه در 20 شهریور 59 به عنوان اولین فرمانده به شهادت رسید .
دلیل پیشدستی عراق برای تصرف میمک و به ادبیات عراقیها منطقه «سیف سعد» یعنی شمشیر پیروزی این بود که میمک تهدید کنندهی امنیت بغداد بود چون عراق در منطقه جبهه میانی به خصوص ارتفاعات میمک عمق استراتژیک دارد و اولین عملیات موفق ایران هم در میمک در 19 دی 59 رقم خورد .
شهید روحاله شنبهای متولد یکم فروردین ماه سال 1336 در ایلام بود که از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد و در تاریخ بیستم شهریور ماه سال 1359 یعنی ده روز پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران اسلامی در منطقه «بهرامآباد» مهران بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل آمد .
زاهدپور، یکی از همرزمان شهید درباره آخرین روز حیات شهید شنبهای میگوید:
صبح روز بیستم شهریور ماه، در سپاه مهران به همراه روحالله بودم. نماز صبح را به جماعت خواندیم .
مشغول تلاوت قرآن شد و سپس اشک ریزان دست به دعا برداشت، بعد به سمت بهرامآباد رفتیم. در آنجا با دشمن تبادل آتش داشتیم. روح الله، گلولههای خمپاره 120 میلیمتری را که همراه داشت خرج گذاری کرد و طبق گراهای قبلی به گلوله باران بعثیها جواب میداد .
عراق به شدت با تانک، توپ و خمپاره دهکده متروکه بهرامآباد و باغات و پاسگاه را زیر آتش بار خود داشت و هر بار قسمتی از ساختمانهای که در آن پناه گرفته بودیم، تخریب میشد و ما جای خود را عوض میکردیم. تبادل آتش تا ظهر ادامه داشت، لحظهای از شدت آتش کم شد و فرصتی شد تا رزمندگان در جویباری که آن نزدیکی بود، غسل شهادت انجام دهند .
روحالله هم غسل شهادت کرد و در کنار دیواری متصل به سنگر خمپاره، مشغول نوشتن مطالبی شد، ما فکر کردیم گراها را ثبت میکند، نماز ظهر و عصر را که خواندیم، آتش شدت پیدا کرد. غذا را ناتمام گذاشت و برگشت پای قبضه خمپاره و از من هم خواست تا برایش دیدبانی کنم. گلوله اول ، گلوله دوم، گلوله سوم به هدف خورد. داشت گلوله چهارم را آماده میکرد که توپ دشمن درست وسط سنگر خمپاره فرود آمد. کوهی از گرد و غبار و دود انفجار را پوشاند .
بر سرزنان خودمان را به سنگرش رساندیم، افتاده بود و سجده خون به جا میآورد، وقتی یادداشتهایش را پیدا کردیم، تازه فهمیدیم مشغول ثبت گرا نبوده است .
معنویت و خلوص خاصی در وصیت نامه این شهید به چشم میخورد .
بسم اله الرحمن الرحیم
بسم اله القاصم الجبارین
به خدا راهم را تشخیص دادهام و خدا را دیدهام و هدف و مقصد را شناختهام و دشمن را نیز به عیان دیدهام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که آگاهی میباشد به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلولههایم قرار ندهم و در این راه به شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_روح_الله_شنبه_ای
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
صرفا جهت اطلاع :
به دور از جنجال وهیاهو
در خصوص تعداد نفرات اعزامی همراه رئیس جمهور به نیویورک که در بوق وکرنا کردند ونوشتند به کوری چشم دشمنان فقط ۱۲ نفر رفته اند به اطلاع میرساند ۱۸۴ نفر روادید برای این سفر صادر شده است
وبیشترین افراد شرکت کننده در طول ادوار گذشته را به خود اختصاص داده است
ومطلب بعدی صبحتهای رئیس جمهور در خصوص اسرائیل در نشست خبری با رسانه های آمریکایی است که وزیر امور خارجه جناب عراقچی منکر چنین صبحتهای شده ولی به مدد رسانه خروجی صبحتها به بیرون درز کرده است
دکتر پزشکیان در این نشست با کنار هم گذاشتن ایران و آمریکا و اسرائیل، بهصراحت ایران را جزء این بلوک دستهبندی کرده و در ادامه میگوید: تروریست، تروریست است، چه فارس، چه عجم، چه آمریکا، چه اسرائیل، چه ایران؛ وی در ادامه اضافه میکند ما آماده تعامل هستیم. ما آمادهایم که تمام سلاحهای خود را کنار بگذاریم، بهشرط آنکه اسرائیل هم همینکار را بکند.
پس آقایان دست از مغالطه کاری بردارید ونخواهید سر ما را شیره بمالید خودم را عرض میکنم که به کسی برنخوره پشت گوشی های ما مخملی نیست به قول ما اصفهانی ها
عزت زیاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت چهل ونهم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
اذیت عراقی ها که تمامی نداشت.
اصلا اگر یک روز به کسی پیله نمیکردند روزشان شب نمیشد. زمانهایی که کار خاصی نداشتیم؛ میریختنمان بیرون و می گفتند: «سنگهای توی محوطه رو جمع کنید.»
سنگی وجود نداشت. سنگ ریزه ها را جمع میکردیم. میدیدی نهصد نفر نشسته اند روی زمین و دنبال سنگ ریزه میگردند. آن هم با پای برهنه و سر و وضع خاکی.
یا میگفتند: حیاط رو جارو بکشید.
جارویی نداشتیم. یک تکه پارچه پیدا میکردیم و روی زمین میکشیدیم. آن قدر جارو کشیده بودیم که زمین گود افتاده بود. موقع جارو کردن؛ در هاله ای از گرد و خاک گم میشدیم. با همان سر و صورت خاکی می بردندمان داخل.
یک روز توی محوطه بودیم که صدای انفجار مهیبی آمد و دود غلیظی به هوا بلند شد. محل انفجار چند کیلومتر از اردوگاه فاصله داشت. کنجکاو شده بودیم
و از هم دیگر سوال میکردیم
صدای چی بود؟ یعنی حمله شده؟ ممکنه کسی بمب گذاشته باشه؟ ما را سریع بردند داخل و درها را بستند. صدای انفجار گلوله ها و ترکشها تا یک ساعت دیگر از همان نقطه میآمد. ظهر همان روز آمدند و به ارشد آسایشگاه گفتند ده نفر بفرست بیاد یه جایی کار داریم. نزدیک در با بچه ها دورهم نشسته بودیم. مظفر ده نفر اول را شمرد و گفت: پاشید برید ببینید چیکارتون دارن.
من هم جزو آنها بودم. رفتیم جلوی نگهبانی. افسر سعد هم آن جا بود.
وقتی مرا دید؛ نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: «تو برگرد!»
من هم از خدا خواسته با اولین اشاره او سریع برگشتم و پاتند کردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدا زد: «لا! لا! برگرد.»
نمی دانم با خودش چه فکری کرد؟ شاید چون دید خوشحال شدم پشیمان شد. از اردوگاه خارج شدیم و همراه دو نگهبان عراقی رفتیم همان جایی که طرف صبح آتش گرفته بود.
ساختمان سوخته ای بود که مخروبه شده بود. از سربازها شنیدیم که آن جا انبار مهمات شان بوده. کلی اشیاء و مهمات سوخته آنجا بود که باید از انبار خارج میکردیم و میریختیم توی چاله ای که کمی دورتر از ساختمان بود.
برای اینکه اشیاء سوخته را از زیر آوار بیرون بیاوریم، باید خاک و آجر را دور می ریختیم. چند پلیت فلزی آوردند تا برای جمع کردن خاک از آنها استفاده کنیم. روی پلیت ها را پر از خاک و آجر میکردیم. دو نفری از دو طرفش میچسبیدیم و میبردیم بیرون. لبه شان تیز بود و دستمان را میبرید. یک ساعت بعد چند نفر دیگر را آوردند برای کمک.
چند ساعت بدون وقفه کار کردیم. حتی اگر نفس مان بند می آمد، اجازه نشستن نداشتیم. آن قدر با دست خالی خاک و آجر و فلز جمع کرده بودیم که دستهایمان زخم شده بود و خون میآمد. دمپاییهای مان خورده بود به سنگها و پاره شده بود.
دیگر نفسمان بند آمده بود و نمیتوانستیم حرکت کنیم. پاهایمان نای راه رفتن نداشت. وسط راه سست میشد و میافتادیم روی زمین و هرچه جمع کرده بودیم میریخت روی خودمان.
نامردها با آن وضع اجازه چند دقیقه استراحت بهمان نمی دادند. اگر پلیتها را روی زمین میگذاشتیم و مینشستیم به طرفمان سنگ پرت میکردند و می گفتند: «الا... بالا... اضمال بسرعه»
هنوز نصف ساختمان تمیز نشده بود که هوا تاریک شد و مجبور شدند کار را تعطیل کنند
وگرنه تا لحظه ای که از حال میرفتیم؛ ازمان کار میکشیدند.
پایان قسمت چهل ونهم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاهم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
تازه از هواخوری برگشته بودیم. هرکدام از بچه ها سرگرم کاری بودند. یکی خیاطی میکرد، دیگری قرآن میخواند و من و چند نفر دیگر دورهم جمع شده بودیم و راجع به مسئله ای بحث میکردیم. وقتی صدای باز شدن درآمد همه سرجای خودمان برگشتیم. سربازی که در را باز کرده بود با صدای بلند اعلام کرد که برای شنیدن صحبتهای مهم صدّام به محوطه برویم هی داد میزد «الرئيس القائد... .»
با اکراه از جایمان بلند شدیم. یکی از بچه ها زیر لب غرید: «ای بابا! کی حال داره دوباره به زرزدنای این دیوونه گوش بده.»
در مدتی که تلویزیون آورده بودند؛ بارها و بارها شاهد صحبت های تکراری و بی ربط صدام بودیم اما آن روز اعلام کردند که صدام پیام مهمی دارد. «پیام مهم را چندبار بین صحبتهایشان تکرار کردند. از آن جایی که به خاطر جنگ کویت و اتفاقات اخیر، شرایط حساس شده بود ما هر لحظه منتظر خبرهای مهم بودیم.
برای شنیدن خبر مهم کنجکاو شده بودم از بچه ها می پرسیدم: «یعنی چی میخواد بگه؟»
مجید اعلایی نیشخندی کرد و با حالت تمسخر گفت: معلومه دیگه! میخواد مثل همیشه قپی بیاد و پزالکی بده.
دمیرچه لو ته ریش جوگندمیاش را خاراند و گفت: «فکر نکنما! این دفعه با
دفعات دیگه فرق داره معلومه به خبرایی هست.»
بقیه هم حرف او را تایید کردند. نفسم را بیرون دادم و گفتم: «هرچیه، خدا کنه که خیر باشه!»
با اشتیاق بیشتری به محوطه رفتیم. بعضیها که تمایلی به شنیدن حرفهای تکراری او نداشتند توی سلول ماندند. هرچند که صدایش را از بلندگو میشنیدند. ده دقیقه ای منتظر ماندیم تا پیامهای تبلیغاتی تمام شود و نوبت اخبار برسد. انتظار داشتیم بعد از سلام گوینده اخبار، صدای خشن و مغرور صدام را پخش کند. اما برخلاف تصور ما خود گوینده پیام مکتوب او را قرائت کرد.
صدام اعلام کرده بود: « من قطعنامه ۱۹۷۵ را قبول دارم. همه شرایط ایران را میپذیرم و از خاک ایران عقب نشینی میکنم. از روز جمعه ٢٦ مرداد ۱۳۶۹ اولین اسرای ایرانی را به صورت یک جانبه آزاد خواهم کرد. وقتی به جمله آزادی اسرا رسید قلبم تند تند زد. هنوز باورم نمیشد که با گوشهای خودم خبر آزادی را شنیده ام. سعی کردم دقیق تر بشنوم. گوینده داشت بقیه خبر را میخواند که صدای خنده و هورای بچه ها توی محوطه پیچید. شور و شوقی عجیب و باور نکردنی وجود همه را پر کرده بود. همدیگر را در آغوش میکشیدند و گریه میکردند. بهترین خبر دنیا را شنیده بودیم. خبری که به خاطرش بیشتر از دو سال شب و روز ثانیه شماری کرده بودیم. دلم میخواست با تمام وجود خوشحالی ام را فریاد بزنم. اما بغض گلویم را گرفته بود و اشک شوق پشت چشم هایم دو دو میزد.
بچه هایی که توی سلول بودند؛ با جیغ و داد ریختند بیرون و بالا و پایین پریدند. «محمد اراکی» را دیدم که به طرف من میدود. چند قدم مانده بود که دستهایم را به طرفش باز کردم همدیگر را محکم بغل کردیم و بوسیدیم. یکی یکی دوستانم را بغل میکردم و تبریک میگفتم. سعی میکردم جلوی اشک هایم را بگیرم و کمی عادی برخورد کنم، نمیدانم چرا یک هو به دلم افتاد که ممکن است همه این حرفها دروغ باشد و بخواهند سر به سرمان بگذراند. به خودم دلداری میدادم. دل خوش بودن به وعده آزادی، حتی اگر دروغ هم باشد چندان هم بد نیست.
طاقت نیاوردم و شب توی سلول حرف دلم را به زبان آوردم...
پایان قسمت پنجاهم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در گروهان نجف، زیر نظر غلامعباس پیمانی توفیق خدمت کسب کرده بودیم.
غلامعباس در دید اول فردی کاملاً نظامی، محکم و مستبد نشان می داد. هر وقت او را می دیدم تصور می کردم در وسط معرکه عملیات هستم و آماده پیشروی
شاخصه دیگر او اهتمام به مسایل معنوی بود که گاه خود دست بکار سخنرانی های حماسی و خواندن دعا و زیارت و حتی مناجات می شد و بچه های گروهان را به حال عجیبی می کشاند. اذان او هم داستان دیگری داشت و حال هوای خاصی به شنوندهها می داد.
کنار هم بودنها علاوه بر ایجاد صمیمیت و دوستی بین بچه ها یک نوع وابستگی را هم در آنها ایجاد کرده بود که گاه این رفاقت ها از حالت عادی هم بالاتر می رفت و به عشقی معنوی تبدیل می شد.
او در دوستی و رفاقت هم ید طولایی داشت و این را از نوع رفتارش می شد فهمید هرچند وجهه فرماندهی اش آن را محدود کرده بود.
در گروهان، یک غلامعباس دیگری هم حضور داشت. او هم فردی بسیار دوست داشتنی، خوش سیما و با اخلاقی بود که رفتارش از عمق معنویتش سرچشمه می گرفت. رفاقت هر دو غلامعباس با هم بسیار پا گرفته بود و شاید به نوعی وابستگی رسیده بود.
وارد خط شرهانی اول، که زمینی کفی داشت، شده بودیم. شرهانی حکایت جدیدی برای بچه های گردان به همراه داشت. بعد از مدتها جا به جایی و رفتن از منطقه ای به منطقه دیگر، این پدافند ناب را دشت کرده بودیم. آتش دشمن در این خط، گاه منطقه را آشوب می کرد و گاه هیچ خبری نبود.
آنروز، ساعت به ده صبح رسیده بود که تک صدای انفجاری از یک سوی خط بلند شد و طبق معمول آرامشی خط را فرا گرفت. لحظاتی نگذشته بود که خبری، رنگ از چهره همه خط نشینان ربود و گرد غم بر چهره های نازنین بچه ها نشاند.
خبر آمده بود که غلامعباس یارعلی هم بال پرواز در آورده و آسمانی شده.
حال غلامعباس پیمانی، حال خوشی نبود و از درون در حال تحلیل بود. ولی او رسالت دیگری داشت و نه تنها خود را نباید می باخت، بلکه گروهان را هم باید از آن حالت بیروت می آورد و این کار بسیار سختی بود.
ماشین غذا طبق معمول هر روز رسید. مدتی بود که به همراه ناهار سیب های بزرگ و قرمزی هم می آوردند و توزیع می کردند. در میان جمعی از بچه ها که در حال گرفتن غذا بودند غلامعباس وارد شد و دو عدد از بزرگترین سیب ها را انتخاب کرد و سر زنده گفت، " سهم سیب عباس به من می رسد" و پس از آن لبخند بچه ها که.... و خدا می داند در خلوت خود چه غوغایی برای او بپا کرده بود.
و این سخت ترین کاری بود که در آن دوران از او می دیدم و این جلوه دیگری از استعداد بچه های جنگ بود که در جوانی بزرگ شده و به بلوغ رسیده بودند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیستم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست ویکم:
🔸 دو قبضه آرپی جی داشتیم و یک قبضه ژ ۳ . گلوله های آرپی جی را از روی ناچاری کنار شط باقی گذاشتیم.
من شنا بلد نبودم. مهرداد هم شنایش خوب نبود، اما محمدی برعکس ما بود.
همه انرژی مان را در بازوها جمع کرده و سخت به تیوپ چسبیده بودیم.
از جنگیدن مداوم و بیخوابیهای چند روزه خسته شده بودیم. طوری که دلمان میخواست در همان وسط آب بخوابیم. در میان شط، هم حرف میزدیم و هم میخندیدیم و هم غصه میخوردیم! خنده هایی که رنگ شادی نداشت. و بعد در حالیکه با حسرت به آن سوی شط نگاه میکردیم ناگهان شهر در مقابل چشمانمان گم شد.
روایتی دیگر
از شروع جنگ در خرمشهر
✅ سید صالح موسوی
پس از چند بار بمب گذاری در سطح شهر که توسط عوامل نفوذی عراق انجام میگرفت بچه های سپاه تصمیم گرفتند گروهی را در نوار مرزی مستقر کرده و آنجا را که خالی از نفرات بود پر کنند. در آن زمان عراقیها مشغول ساختن سنگرهای بتونی بودند.
شبها صدای لودرها و نقل و انتقالات به وضوح شنیده میشد. بچهها این مسائل را به سپاه خبر میدادند اما از آن طرف گزارش فرمانده سپاه محمد جهان آرا به مقامات بالا به خاطر وجود بنی صدر بی نتیجه میماند.
یک روز از طرف یکی از پاسگاهای مرزی عراق به سمت بچه هایی که در حال گشت بودند تیراندازی میشود و دو نفر به شهادت میرسند. تا این که یک ماه بعد و در یک درگیری جدید، عراقیها سعی میکنند تبلیغات وسیعی را در منطقه راه بیاندازند و ایران را آغازگر جنگ معرفی میکنند. همان روز رحمان اقبالپور و «حیدر حیدری» شهید میشوند و چیزی نمیگذرد که آتش عراقیها بر روی بچه ها شدت می گیرد. كاملاً واضح بود که این جریانات فقط یک درگیری کوچک مرزی نبود بلکه یک حرکت کلی و حساب شده بود که آمریکا و عواملش در منطقه طرح ریزی کرده بودند و هنگامی که زمان آن فرا رسید، طرح
را به طور کامل پیاده کردند و جنگ آغاز شد.
من و چند نفر دیگر با شنیدن خبر جنگ از شادگان حرکت کردیم و هنگامی که بچه های خرمشهر از نوار مرزی به سمت پلیس راه و پل نو عقب میکشیدند به آنها پیوستیم. خیلیها برای جنگیدن آمده بودند. مردم طوری شهر را ترک میکردند که انگار چند روز دیگر باز می گردند. در حقیقت کسی تصور نمی کرد که موضوع تا آن حد جدیباشد و عراقیها بتوانند به داخل خاک ما نفوذ کنند.
وقتی به سپاه رسیدیم نیروهای سپاه و بسیج و حتی فرماندهان به جبهه جنگ اعزام شده بودند. میخواستیم سلاح تحویل بگیریم، اما به هر دری که زدیم بی نتیجه بود. ناچار اسلحه یکی از بچه ها را که بیمار بود گرفتیم و راهی خط شدیم. در طول راه نیروهای ارتشی پراکنده بودند. اما وقتی به آنها برای شرکت در جنگ رجوع می کردیم می گفتند: «فرمانده نداریم!»
به پلیس راه که رسیدیم، ساعت دو بعدازظهر بود. عراقیها در نخلستانها و اطراف پل نو مستقر بودند و پادگان آموزشی را که در پنج کیلومتری شهر بود در تصرف خود داشتند. بچه ها اطراف پلیس راه را سنگر بندی کرده بودند. دشمن مدام شلیک می کرد و تمام شهر از موج انفجار گلوله ها به لرزه درآمده بود. روحیه بچه ها بسیار عالی بود و با آن که تجربه نظامی نداشتند تا قلب دشمن پیش میرفتند و پس از شناسایی اطلاعات را به عقب میفرستادند اما به دلیل نداشتن امکانات و و تجیهزات کافی، همه زحماتشان بی نتیجه می ماند.
پایان قسمت بیست ویکم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ویکم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست ودوم:
🔸 سید صالح موسوی
ما به چند دسته کوچک تقسیم شدیم و در حالی که سخت زیر آتش دشمن بودیم به طرف پادگان حرکت کردیم. با سوت خمپاره ها دراز میکشیدیم و پس از انفجار دوباره پیش میرفتیم. در آن لحظات من به فیلم های جنگی که قبلاً دیده بودم فکر میکردم و صحنه های جالب آنها در ذهنم تداعی میشد اما بعدها پی بردم که فداکاریها و از خود گذشتگی های بچه ها چیز دیگری است و ریشه در فرهنگی اصیل تر دارد و فراتر از آن است که به تصویر کشیده شود.
نیروهای دشمن زیاد بودند و نمی توانستیم آنها را عقب بزنیم. ناگزیر به طرف کشتارگاه و ساختمانهای پیش ساخت، عقب نشستیم و در سمت چپ پلیس راه به همراه تعدادی از سربازان که به خاطر نداشتن فرمانده پراکنده بودند محلی را برای مقر انتخاب کردیم. تعداد نیروهای ما در مقابل دشمن بسیار کم و ناچیز بود می گفتند: توپخانه فلان در راه است... ! در کیلومتر چهل...
دیگر کیلومتر چهل در دهان همه بچه ها افتاده بود اما کسی به دادمان نمی رسید و از توپخانه خبری نبود. گاه پیش می آمد که بچه ها در طول روز به هفت - هشت جبهه سر میزدند و دهها کار انجام میدادند طوری که هنگام شب دیگر قوایی برایشان باقی نمیماند. با این حال خدا دشمن را کور کرده بود و نمیدید که ما نیرو نداریم.
یک روز با رضا دشتی و ستوان «خلیلیان» و چند تن دیگر تصمیم گرفتیم به شناسایی برویم این اولین اقدام جدی ما بود. قرار براین شد که به دو گروه تقسیم شویم. من و رضا دشتی در یک گروه و ستوان خلیلیان و غلام آبکار در گروه دیگر قرار گرفتند و حرکت کردیم. گروه ما باید به دنبال گروه دیگر وارد منطقه میشد اما از بی تجربگی در همان اوایل کار یکدیگر را گم کردیم. با هر قدمی که بر میداشتیم خمپاره ای در کنارمان منفجر میشد. ساعت پنج و نیم بود که وارد منطقه شدیم. حدود یازده کیلومتر را به صورت هلالی طی کرده بودیم و میبایست کیلومتر ۲۵ پشت دشمن را شناسایی میکردیم. پس از پنج ساعت پیاده روی دیگر، چند ساختمان از دور نمایان شد. در اطراف ساختمانها بشکه های نفت یا گازوئیل شعله ور بودند و میسوختند. شعله های آتش به حدی بود که زیر نور آن میتوانستیم جاده خرمشهر اهواز را به خوبی ببینیم. تعدادی تانک در فاصله دویست متری ما مشغول جابه جایی بودند و صدای زنجیرشان به وضوح شنیده میشد. نمیدانستیم از نیروهای خودی هستند یا از دشمن! بدون اینکه به طرفشان شلیک شود جلو میآمدند. پس از مشورت برای فهمیدن موضوع به طرف تانکها حرکت کردیم. وقتی به جاده نزدیک شدیم صدای نفراتی را که به عربی با هم حرف میزدند به راحتی میشنیدیم. خطر در چند قدمی ما بود با دو قبضه آرپی داشتیم. نمی توانستیم بیشتر از دو سه تانک را بزنیم. پس از مشورت با بچه ها دوباره آن همه راه را برگشتیم.
به خاطر پیاده روی زیاد پاهایمان در پوتین میسوخت و زخم شده بود. در میان راه به پیشنهاد رضادشتی تیمم کردیم و بدون در آوردن پوتین نمازمان را خواندیم. پس از خوردن نان خشک هایی که از اطراف جمع کرده بودیم به عنوان شام، دوباره حرکت کردیم. وقتی به مقر رسیدیم بلافاصله موضوع را به سرهنگ مسئول منطقه گزارش داده و گفتیم که: اگر نجنبید فردا ضربه سختی از دشمن خواهیم خورد.
مسیر شناسایی را نیز توضیح دادیم اما آتشی روی دشمن انجام نشد. آن شب را کنار خیابان دراز کشیدیم و از خستگی زیاد بلافاصله به خواب رفتیم.
پایان قسمت بیست ودوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید «پرویز اژدو» متولد سال ۱۳۵۰ در روستای زنگلانلو از توابع شهرستان درگز استان خراسان رضوی بود. وی در حالی که هنوز کلاس پنجم ابتدایی را پشت سر میگذاشت و تنها یازده سال داشت، به اصرار داوطلبانه عازم جبهه شد.
سن او برای جنگیدن بسیار کم بود و شاید به عقیده اطرافیانش هنوز درکی از جبهه و جنگ نداشت، اما عزمش را جذم کرده بود تا رضایت پدر را بگیرد و سرانجام موفق شد با رضایت پدر، راهی جبهههای جنوب شود. این شهید بزرگوار در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و ۲۴ اردیبهشت ۶۱ بود که به مقام رفیع شهادت نایل آمد.
او با وجود سن کمی که داشت، جملاتی میگفت که پدر را متقاعد میکرد و گفت: خون من قرمزتر از خون دیگران نیست اگر من نروم و دفاع نکنم، پس چه کسانی باید بروند. من هم مثل همه رزمندههایی که دارند میروند؛ و زمانی که مادرش بیقراری میکند، میگوید: مادرجان برای چه گریه میکنی؟ شما باید خوشحال باشید چراکه من به جنگ دشمنان اسلام میروم.
میگویند پدر و مادر پرویز وقتی خبر شهادت پسرشان را شنیدند خدا را شکر کردند که امانتشان را در راه اسلام هدیه کردند.
گویا همان شب پس از امضای رضایتنامه، پدر میداند لحظه وداع با پسر است و در نور چراغ گردسوز، پدر به خال روی گونه پرویز اشاره میکند و میگوید: این نشان توست. حداقل بدنت را بتوانم پیدا کنم. پرویز به همراه یکی از دوستانش «محمد داورپناه» که از جانبازان ۷۰ درصد است، هر دو از اولین رزمندههای روستایشان بودند. هر دو همسن بودند و برای آموزش ۴۵ روز به امامزاده سید مرتضی کاشمر میروند و چند روز پس از آموزش از کوهسنگی مشهد به جبهه اعزام میشوند.
پرویز در تیپ ۲۱ امام رضا (علیه السلام) با فرماندهی شهید چراغچی قرار میگیرد و بعدها به عنوان نگهبان در پادگان اهواز مشغول میشود و چون او و دوستش برای خط مقدم خیلی کوچک بودند، به پادگان ۹۹ زرهی فرستاده میشوند.
ماجرای اعزامشان هم پر از هیجان و شور و شوق است، هر دو در ماشینی که به جبهه اعزام میشده است، پنهان میشوند.
شاید باور کردنی نباشد، پرویز ۱۱ ساله در زمان عملیات بیتالمقدس کمک آرپیجی زن بود و بعدها کمک تیربارچی و در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس (آزادسازی خرمشهر) هم حضور داشته است که در اثر برخورد ترکش خمپاره، مجروح و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری میشود و ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ به مقام رفیع شهادت نایل میآید.
دوست همرزمش روایت کرده است: پیش از شهادت با پرویز عازم منطقه بوده است که پرویز به او گفته، من شهید میشوم، اما تو برمیگردی. خواب دیدم یک چهره نورانی دستهگلی قرمز به من هدیه داد، اما به تو گلی نداد!
به نظرم من شهید میشوم و تو برمیگردی. همان هم شد. پرویز به شهادت رسید و همرزمش به درجه جانبازی رسید
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_پرویز_اژدو
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
هفته دفاع مقدس
،دفاع از ایران اسلامی بر رزمندگان
،پیشکسوتان
.محاسن سفیدان
،ّاز رده خارج شدها
،گوشه نشین ها
،کم توقع ها،
مخلصها.
داش مشتی ها.
رفیق از دست دادها
.غصه خورا.
محاسن در گریبانها
.شیرهای پیرولی گوش بفرمانها
.تکا ورا.
بی سیم چیا.
دیده بان ها.
قناسه زنها
.ارپی جی زنها
تیر بار چیا
.تخریب چیا
.فرمانده دسته ها
فرمانده گروهانها
فرمانده گردانها
صفی ها
ستادی ها
.امداد گرا.
راننده ها
.پیک ها
آشپزا.
اداواتی ها
زرهی چیا
.توپ چیا
دیده بانا.
پدافندیا.ش،م،ه
یا.بهداری چیا
...و خلاصه خط نگهدارها
از دیروز تا همین حالا
مبارک باد
..انشاالله اجر و صبرتان با شهدا و سالار شهدا
سالگرد حماسه ارزشمند دفاع مقدس
گرامی باد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شب عملیات سهمگین کربلای چهار بود، در آن زمان من جزء نیروهای یگان دریایی لشکر امام حسین اصفهان بودم، وظیفه ما آن بود که بعد از آنکه خط دشمن را غواصان شجاع ما شکستند، نیروهای گردان های پیاده را سوار بر قایقهایمان نموده و آنها را به آن طرف اروندرود ببریم؛ تا به تصرف اهداف مورد نظر بپردازند؛
من نیروهایی را که با قایقم برده بودم را در آن سوی اروند و در دل انواع موانع جنگی پیاده کردم، این موانع میلگردهایی بودند که عراقیها به شکل توپهای بزرگی بهم جوش داده بودند و در کنار هم، لب اروندرود گذاشته بودند و تازه از لابلای آنها سیمهای خاردار هم کشیده بودند و انواع موانع جورواجور دیگر...؛
بعد از پیاده کردن نیروها، دو نفر مجروح را سوار قایقم کرده و به سوی مقرمان که در فاصلهای چند کیلومتری قرار داشت، حرکت کردم؛ آتش سنگینی بر سرمان میریخت،
هوا در اثر شلیک گلولههای منور انواع آتشبار ها مثل روز روشن شده بود.
همینطور که با سرعت در حال حرکت بودم ناگهان چشمم به پیکر یک غواص شهید که روی آب شناور بود افتاد، در زیر آتش سنگین عراقی ها و تیراندازی های آنها از قسمت هایی از خط که به اصطلاح هنوز شکسته نشده بود، قایق را نگه داشته تا پیکر آن غواص را از آب بیرون بکشم و با خود ببرم.
پیکر آن شهید اما سنگین بود؛ تلاش کردم تا هر طور شده آن را به داخل قایق بکشم اما نمیشد که نمیشد...
آن دو مجروح بیچاره نیز علیرغم جراحات شان به کمکم آمدند ولی باز هم نتوانستیم پیکر را بالا بیاوریم،برای آخرین بار مصمم شدم، که با تمام توان خودم پیکر را از آب بالا بکشم و با خود بیاورم، دستانم را تا آنجا که میشد در آب فرو برده تا دور کمر آن شهید را گرفته و بیاورمش داخل قایق، که ناگهان دستهایم در زخم عمیق و بزرگی که در پهلوی او ایجاد شده بود فرو رفت، استخوانهای دنده و گوشتهای بدن او را در لای انگشتانم حس کردم، ناچار پیکر را برای لحظاتی رها کردم، تمام بدنم خیس عرق شده بود؛ هر لحظه امکان داشت گلولهای از انواع سلاحها به قایقم اثابت کند، و هر سه نفر شهید شویم، فکری به خاطرم رسید، قسمتی از لباس غواصی آن شهید را با دستی و سکان قایق را با دست دیگرم گرفتم و حرکت کردم، پیکر را روی سطح آب به دنبال خودم کشاندم، تا به مقصد رسیدیم و به کمک چند نفر دیگر از آب بیرون آوردیم...
و اکنون سالهای زیادی از پایان جنگ گذشته است؛ و سالهای زیادتری از وقوع انفلاب، انقلابی که برای آرمانها و اهداف بزرگی به پا شد...... اما.....بگذریم.....
راوی:جانباز عزیزعلی عرفانی راد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنج
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه ویکم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
به خودم دلداری میدادم.
دل خوش بودن به وعده آزادی، حتی اگر دروغ هم باشد چندان هم بد نیست.
طاقت نیاوردم و شب توی سلول حرف دلم را به زبان آوردم...
- میگم از کجا معلوم که همه اینا همش فیلم نباشه... صدام رو که میشناسید یه آدم دیوونه و غیر قابل پیش بینییه!
محمد اراکی در جوابم گفت: فکر نکنم دروغ گفته باشه. صدام مجبوره. اوضاع کشورش با جنگ کویت بهم ریخته. دیگه مثل قبل حمایتش نمیکنن. دمیرچه لو خندید و گفت: به دلتون بد راه ندید.
بالأخره جمعه مشخص میشه که راست گفته یا دروغ.
تا جمعه سه روز مانده بود. توی این سه روز تمام هوش و حواسمان به روزنامه و تلویزیون بود. همه مثل من نگران و منتظر بودند. گویی آن سه روز اندازه سه قرن برایم گذشت. چون عضو اسرای صلیب سرخ نبودیم؛ یک جورهایی مطمئن بودیم که ما جزو اولین گروه آزاده ها نیستیم. بالأخره صبح جمعه از راه رسید و نزدیک ظهر خبر آزادی اولین گروه اسرا را از تلویزیون پخش کردند. دوباره شادی و هیاهو بین بچه ها پیچید. از روزهای بعد ایران هم اسرای عراقی را آزاد کرد. به این صورت که در مقابل هزار نفر اسیر ایرانی هزار نفر عراقی آزاد میکرد.
عکس آزاده های عراقی را توی روزنامه ها چاپ، و فیلمشان را هم از تلویزیون پخش میکرد. جالب بود که ایران به آزادههای عراقی یک دست کت و شلوار تمیز می داد و در مقابل آن، عراق لباس نظامی از رده خارج شده می داد. بچه ها با دیدن عکسهای شیک آزاده های عراقی و چهره های لاغر و لباسهای گل و گشاد آزاده های ایرانی ناراحت میشدند و غر میزدند.
اما برای من مهم نبود. بهشان میگفتم اگه گونی هم بدن اشکال نداره، من میپوشم. فقط از این زندون لعنتی آزاد بشیم و بریم کشور خودمون.
روزهای اول همه آزاده ها جزو اسرای صلیب سرخ بودند. بههمین خاطرته دلمان هنوز نگران بودیم چون اسم ما هیچ جایی ثبت نشده بود؛ میترسیدیم بلایی به سرمان بیاورند و آزدمان نکنند. ده پانزده روزی گذشته بود و هیچ خبری در اردوگاه ما نبود. وقتی هم از سربازهای عراقی سوال میکردیم، جواب سربالا میدادند و بهمان میخندیدند.
از وقتی که خبر آزادی را شنیده بودم امیدم به روزهای خوشی که در انتظارم بود؛ بیشتر شده بود و تحمل آن شرایط را برایم سخت تر میکرد. هر روز برای زندگی ام نقشه های تازه میکشیدم و روز به روز دلم تنگ تر می شد.
در همان روزهای حساس، خطیب نماز جمعه وقت تهران آقای موسوی اردبیلی سخنرانی کوبندهای علیه عراق کرده بود. با لحن تندی صدام و اقداماتش را زیر سوال برده و گفته بود: ما تجاوز به کویت را محکوم می کنیم.
وقتی ابراهیم متن آن سخنرانی را از توی روزنامه برای بچه ها خواند همه ناراحت و نگران شدیم، با این که همه حرفهایش را قبول داشتیم اما دلمان نمیخواست بهانه دست عراقیها بدهند. هر کس چیزی میگفت: - عجب گرفتاری شدیما حالا نمیشد این حرفارو نگه دارین بعد از آزادی ما.
با این حرفا دوباره اوضاع قاطی میشه
- یکی نیست بگه تو این شرایط برای چی چوب تو لونه زنبور میکنید که نیشش مارو بزنه.
برخلاف تصور ما با وجود آن همه تندگویی آقای اردبیلی هیچ اتفاقی نیفتاد و روال آزادی اسرا همچنان ادامه داشت.
پایان قسمت پنجاه ویکم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پن
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه ودوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
آخرین ماه تابستان سال ٦٩ هم از راه رسید و خبری نشد. کم کم داشتیم امیدمان را برای آزادی از دست میدادیم که بالاخره، همان اتفاق خوبی که منتظرش بودیم؛ افتاد.
نزدیک غروب کامیون بزرگی وارد اردوگاه شد. چراغ هایش روشن بود. پشتش چادر سیاه کشیده بودند. درست مثل زمانی که ما را به اردوگاه آوردند. تا آن موقع سابقه نداشت غیر از کامیونهای غذا و زباله ماشین بزرگ دیگری وارد اردوگاه شوند. شستم خبردار شد که ارتباطی بین آن کامیون و آزادی ما هست. کامیون به طرف اتاق فرماندهی پیچید. چند نفری را برای کمک بردند و گونی های بزرگی را از پشت کامیون خالی کردند. بچه هایی که برای کمک رفته بودند می گفتند: گونیها پر از لباس و کفشهای تازه است.
هنوز یک ماه نشده بود که بهمان لباس نو داده بودند. دیگر مطمئن شده بودیم که خبرهایی هست و بالاخره نوبت آزادی ما رسیده. با همه اینها بازهم نگران بودیم میترسیدیم یک عده را آزاد کنند و یک عده را بازهم نگه دارند.
آن شب همه بچه ها مثل من شاد و پر انرژی بودند. سر به سر هم می گذاشتیم و میخندیدیم. در وجودمان یک چیز بزرگی زنده شده بود. امید به زندگی و آینده، همان چیزی که روز به روز برای مان کم رنگ می شد و به مرگ تدریجی گرفتار میشدیم. از روزی که پیام صدام را خواندند و حکم آزادی اسرا صادر شد؛ سختگیری عراقیها هم کم تر شده بود. دیگر مثل قبل اذیتمان نمیکردند. خشونتشان کم تر شده بود. ساعتهای هواخوری را بیش تر کرده بودند. کم تر آمار میگرفتند و زیاد پیله نمیکردند. گاهی هم مقدار غذای مان را بیشتر می ریختند. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم و صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم. هنوز تا طلوع آفتاب چند ساعتی باقی مانده بود، اما خواب به چشمم نمی آمد. ترجیح دادم بیدار بمانم و دعا کنم. میدانستم که دعا درهای رحمت خدا را به روی بندههایش باز میکند. در آن لحظات حساس فقط خدا میتوانست کمکمان کند و بهترینها را برای مان رقم بزند. در ساعت هواخوری اول چشمم به گونیهای گوشه محوطه بود. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. همین که آمدیم داخل مسئول آسایشگاه و چند نفر از بچه ها را بردند. برای کمک رفتند و با چند گونی بزرگ برگشتند. وقتی لباسها را می دادند اعلام کردند که قرار است از فردا آزاد شویم. واقعا برایم باورکردنی نبود. دیگر نمی توانستم خوشحالی ام را پنهان کنم.
نفری یک جلد قرآن یک جفت کفش یک شلوار نظامی با زیرپوش و جوراب دادند. بعد از دوسال برای اولین بار بهمان جوراب دادند. لباسها را ریخته بودیم وسط و هرکس سایز خودش را انتخاب میکرد.
در آن دو سال آن قدر لاغر و استخوانی شده بودیم که همه لباسها به تن مان زار میزد. بعضی ها با هم دیگر عوض میکردند و بعضی های دیگر با قیچی و نخ و سوزنهایی که برای روز مبادا ذخیره کرده بودند؛ می افتادند به جان لباسها و تنگشان می.کردند برخلاف بقیه که روی اندازه بودن لباسهایشان حساس بودند و دوست داشتند لحظه ی ورود به ایران خوشتیپ باشند، برای من زیاد مهم نبود.
فقط دعا میکردم همگی آزاد شویم و از آن شرایط رقت بار نجات پیدا کنیم. حتی شده با لباسهای گل و گشاد.
آن روز کلاً کاری به کارمان نداشتند. راحت توی محوطه رفت و آمد می کردیم و به سلولهای دیگر سر میزدیم. آن قدر ذوق زده و خوشحال بودیم که شب را تا صبح نخوابیدیم. شب خاصی بود. با تمام لحظه های اسارت فرق میکرد. بچه ها از هم دیگر حلالیت میخواستند و به هم آدرس و شماره تماس می دادند. تعداد کمی از بچه ها تلفن داشتند. در زر ورقهایی که جمع آوری کرده بودیم آدرسها را یادداشت میکردیم.
مجید اعلایی آدرس دقیق منزلمان را توی دفترچه اش یادداشت کرد وگفت:
«خوام برات نامه بنویسم فتاح ! حتما جوابشو بديا.
- باشه پیشنهاد خوبیه تو بیشتر حوصله نوشتن داری تا من پس سعی کن نامه هات مفصل باشه.
طوری نگاهم کرد و خندید که احساس کردم، واقعاً دلم برایش تنگ می شود.
پایان قسمت پنجاه ودوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
حدود ۱۰ آذر ۱۳۶۵ و در حالی که وزش ملایم باران شروع شده و هنوز هوا روشن نشده بود ( حدود ۶ صبح) و ما زیر پتو بصورت خواب و بیدار دراز کشیده بودیم( حدود ۲۰ رزمنده ) که ناآگاه پتوی ورودی سوله کنار زده شد و چهره در هم رفته شهید خرازی نمایان و گویی برق ۳ فاز همه مارا گرفت و طی یک ثانیه همه نشتیم و منتظر عکس العمل حاج حسین بودیم که اینگونه شروع به صحبت کرد : چراخوابیده اید ؟
یکی از مسئولین گفت حاجی باران می آید شهید خرازی گفت در هر شرایطی باید اورژانس زودتر آماده شود و تاکید فروان داشت .
نکته دوم را با جدیت بیشتر گفت ؛ و فرمودند:
شما در ۵۰۰ متری عراقیها قرار دارید و چرا شبانه نگهبان نگذاشته اید ؟؟
از شدت کار و فعالیت بدنی بعد از نماز و شام اول وقت از حال می رفتیم ، این شامل من می شد و شاید عزیزانی زمانی هم به نماز شب مشغول می شدند ، و شهید خرازی فرمودند :
غواصان عراقی از طریق نهر عرایض ۲ نیروی اطلاعات تیپ قمر بنی هاشم را به اسارت برده اند .و نشاندهنده مکان ناامن ما و بی توجهی به نگهبانی شبانه نیروها بود ،،، پس از این سخنان فرمودند برویم و کارهای انجام شده را گزارش کنیم ، و همه پشت سر شهید خرازی حرکت کردیم و پس از بازدید از اورژانس و آسایشگاه هائی که در زیر سقف خانه بزرگ روستا در حال اتمام بود بازدید و سپس به آخرین مکان توالت هایی که با مهندسی من و استفاده از تخته جعبه های مهمات بصورت طرح سرامیک در داخل آن کارشده بود و شیک شده بود .پشت اورژانس کربلای ۴ بازدید کرد و با خنده گفت :
شما فقط به درد توالت ساختن می خورید !! و ضمن تشکر از نیروها با ما خدا حافظی کرد و به ماموریت خود ادامه داد و ما شروع به کار روزانه کردیم .
چند روز قبل هم شهید خرازی با توجه به پرواز مرتب هواپیماهای عراقی بر آسمان منطقه .و ارتفاع بلند سقف اورژانس دستور دادند که شاخه های نخل را ببریم و مثل کاشتن روی سقف اورژانس قرار دهیم تا قابل شناسایی نباشد و انجام وظیفه نمودیم ( این وقایع صبح ۹ آذر و پس از اعزام ۱۰۰ هزار نفری سپاهیان حضرت محمد صلوات الله رخ می داد ) و چون نیروها حدود ۲۰ تا ۲۲ نفر بودند و تدارکات درب و بوم درستی نداشت ، بنده یک کارتن یا صندوق انار تک زدم و برای اینکه شب عملیات آنها را به رزمنده گان بدهم نزدیک خروجی فاضلاب توالت ها زیر خاک جاسازی کردم که با مجروحیت بنده و زنده یاد صالحان و برادر علی بیگی در ۱۴ آذر و عدم اطلاع دوستان از محل انارها ؛ در آن آتش سنگین شب عملیات خمپاره ای به
نزدیک انارهای اثابت و انار ها پخش و پلا می شود و حاج منصور سلیمانی و آقای امیرانی می گویند که این کار عباسی بوده ؟! از چمع آن عزیزان تعدادی بعدا شهید و یا آسمانی شدند (شهید دیانی .شهید امانالله. شهید اسماعیلی و ۰۰۰۰و حاج آقا مردانی . حاج آقا سادات و مرحوم شکیبا فر و زنده یاد صالحان آسمانی شدند و من با حاج منصور و آقای پور بلورچیان و .... هنوز عمرمان پا برجا ست و خدا رحمت کند حاج آقا مردانی که زحمت زیادی می کشید.
راوی:رزمنده دلاور اصغر عباسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی
#شهید_دیانی
#شهید_امان_الله
#شهید_اسماعیلی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست ودوم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست وسوم:
🔸 سید صالح موسوی
ساعت چهارونیم صبح بود که «رسول بحرالعلوم» خبر ورود تانکهای دشمن از سمت راست جاده خرمشهر - اهواز را آورد.
- می خواهند دژ خرمشهر را بگیرند!
بدون معطلی با دو نفر از بچه ها و رسول به طرف ساختمان دژ حرکت کردیم. رسول توپ ١٠٦ داشت و ما هر سه نفر به آرپی مسلح بودیم. آتش دشمن به قدری شدید بود که حتی چند متری مان را هم نمیدیدیم. در چنین شرایطی نیروهای ارتشی در اطراف پراکنده بودند و فرماندهانشان که گویا بعدها اعدامشان کردند در صدد گرفتن مرخصی برای آنها بودند. می گفتیم سلاح سنگین به ما بدهید اما آنها تمام اسلحه ها را در زاغهها انبار کرده بودند.
فقط یک قبضه توپ ۱۰۹ داشتیم که بحرالعلوم و «فتح الله افشاری روی آن کار میکردند غلام آبکار برای آوردن نیرو به پلیس راه رفت. و به من پیشنهاد کرد که همان جا بمانم تا اگر احیاناً توپ ١٠٦ از کار افتاد من با آرپی جی کار کنم.
همزمان با خروج ما از دژ سرو کله مردم هم پیدا شد. هر وقت اوضاع بد میشد نیروهای دلسوز و وفادار مردمی بلافاصله خودشان را میرساندند.
از فلکه پمپ ببزین دیزل آباد تا پلیس راه رفتیم. مردم تا فاصله سه - چهار کیلومتری کنار خیابان پلیس راه پشت دیوار صف کشیده بودند.
در ساختمان پیش ساخته احتیاج به کمک بود، اما نیروهای ارتشی جلو نمی رفتند. میگفتند باید فرمانده دستور بدهد.
با برداشتن آرپی جی و فریاد الله اکبر از دیوار پایین پریدم و به سرعت جلو رفتم. چند نفری هم به دنبالم آمدند. همانهایی همیشه داوطلب بودند.
پس از تشریح منطقه توسط رضادشتی چند گلوله آرپی جی شلیک کردیم. دشمن به قصد تصرف پلیس راه آمده بود، اما ده دوازده نفر از بچه ها جلوی آنها را گرفته و عاجزشان کرده بودند. کم کم وضع تغییر میکرد و نوبت ما بود که عراقیها را زیر آتش بگیریم. تانکهای دشمن در ساختمانهای پیش ساخت و در فاصله سیمتری ما بودند.
مدتی بعد تنها سه گلوله آرپی جی برایم باقی مانده بود. یکی از گلوله ها به زنجیر تانک اصابت کرد و کارگر نشد. خیلی حیفم آمد.
رضا دشتی از زیر آواری که با گلوله تانک روی سرش ریخته بود بیرون آمد
با یکدیگر دست دادیم و پیمان بستیم که تا به آخر بمانیم و مقاومت کنیم.
با تمام شدن گلوله ها هر چه داد زدیم کسی جوابگو نبود. فوراً برای آوردن مهمات به عقب برگشتیم. با آن که پاهایم در پوتین زخم شده بود و راه رفتن برایم مشکل بود مجبور بودم که بدوم . وقتی به پلیس راه رسیدم حالت عادی ام را از دست داده بودم. برخورد تندم باعث شد فرمانده ای که در آنجا بود به درد دلم گوش بدهد:
- دشمن در دویست متری شماست. اگر الان بیان بالای سرتون چکار میکنید؟ اقلاً برای حفظ جون خودتون هم که شده بیائید مقابل دشمن بایستید. ما مهمات نداریم.
با مهمات کمی که گرفتم باز هم مردم به دادمان رسیدند. در همین حین رضادشتی هم آمد و با چند آرپی جی زن دیگر هر کدام از یک نقطه تانکها را هدف گرفتیم. پس از انهدام چند تانک بقیه آنها هم عقب نشینی کردند و با عقب نشینی تانکها نیروهای پیاده دشمن نیز از ساختمان پایین آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما نیز فرصت را غنیمت شمرده و با فریاد الله اكبر مشغول تعقيب آنها شدیم.
پایان قسمت بیست وسوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست وسوم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمتبیست وچهارم:
🔸 سید صالح موسوی
همگی خسته بودیم و وسیله ای برای پیشروی نداشتیم. «احمد شوش» و "محمد نورانی" با دست خالی جلو میرفتند. روز عجیبی بود. تعدادی از نیروهای پیاده دشمن در همان جا و بقیه در بیابان به دام افتادند و سلاحهای زیادی را به غنیمت گرفتیم. سه تانک دشمن در دست بچه ها اسباب بازی شده بود.
وقتی وارد بیابان شدیم به "رضا دشتی" گفتم: "تو مستقیم برو، ما هم از کنار ریل راه آهن میرویم. امروز هر طور شده باید پیشروی کنیم."
کمی جلوتر، از فاصله ای نسبتاً دور، دو خودرو سنگین دشمن دیده شدند. به بچه ها پیشنهاد کردم که از پشت حصار و زیرریل راه آهن که تپه مانند بود حرکت کنند و خودم به همراه خسرو خیاط و شیرعلی جلو رفتیم. یک آرپی جی داشتیم و چند نارنجک و دو قبضه ژ- ۳ که یکی از آنها مدام گیر میکرد. کمی جلوتر هر سه کمین کردیم تا با نزدیک شدن خودروهای عراقی آنها را به گلوله ببندیم. به محض این که ماشینها به پنج متری ما رسیدند با رگبار شیر علی راننده به هلاکت رسید و کمک راننده مجروح شد. چون مهمات زیادی داخل ماشین بود و ما به آنها احتیاج داشتیم از شلیک آرپی جی صرفنظر کردیم. کمک راننده میدوید و در حین فرار گاهی برمی گشت و به طرف ما تیراندازی میکرد. بچه ها خنده کنان و الله اکبر گویان دشمن را به مسخره گرفته بودند. گلوله "شیر علی" به سر عراقی که در حال دویدن بود اصابت کرد اما او را از پا در نیاورد. کمی بعد وقتی خشاب اسلحهاش خالی شد، اسلحه اش را انداخت و دستمال سفیدی را بلند کرد. سر و پاهایش تیر خورده بود. وقتی رسیدیم درون باتلاق افتاده بود و داشت خفه می شد. دستاش را گرفتیم و او را بیرون کشیدیم. وقتی شعار "دخیل خمینی" و "انا مسلم" را سر داد چشمهایمان پراشک شد. صورت اش را بوسیدیم و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. آن گاه با روحیه ای سرشار از پیروزی بچه ها، یکدیگر را در آغوش گرفته و با خوشحالی در حالی که اشک شوق میریختیم، خودروهای
خودروهای پراز مهمات دشمن را به شهر بردیم و پساز عبور از فلکه شهدا و مسجد جامع به سپاه رفتیم. در آن جا محمد جهان آرا، محمد نورانی و رضادشتی با شادی و شوق ما را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. از این که با دستهای خالی دشمن را تا آن حد ذلیل کرده بودیم احساس خوشحالی می کردیم.
آن شب پس از صحبتهای جهان آرا، برای شرکت در جنگ پارتیزانی به سه گروه تقسیم شدیم. گروه ها زیر نظر «علی هاشمیان» و "رضا دشتی" بودند. من در گروه سوم قرار گرفتم. هر چند که نمیخواستم از دوستانم جدا شوم اما به هر حال باید سازماندهی میشدیم. هر گروه بین پانزده تا بیست و پنج نفر نیرو داشت. گروه رضا دشتی در پل نو و گروه هاشمیان در بندر مستقر بودند. مقر گروه ما نیز در پلیس راه بود و باید با نورانی آنجا را زیر نظر میگرفتیم.
پایان قسمت بیست وچهارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اولین شهید استان فارس در جبهه کردستان:
شهيد «مهدی بذرکار» 4 آبان ماه 1338 در شيراز به دنيا آمد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ملاصدرای شیراز و مدرسه حشمت گذراند. دوران راهنمایی را در اقلید با موفقیت پشت سرگذاشت. در این دوران سرپرست تیم فوتبال بود.
دوران دبیرستان را در مدرسه حاج قوام شيراز گذراند. او دانش آموزی ممتاز بود و در مدرسه شروع به تبليغات اسلامی کرد. سال 1357 به فسا رفت و در دبیرستان آیت الله سعیدی ادامه تحصیل داد.
مهدی در دوران کودکی چهرهای محجوب و دوست داشتنی داشت. او خيلی بردبار بود و از زورگویی بدش میآمد و زير بار ظلم نمیرفت. رهنمودهای امام خمينی در سازندگی شخصیت او بسيار مؤثر بود. هر چه انقلاب بيشتر اوج می گرفت فعاليت او در مبارزه با رژيم فاسد پهلوی زيادتر میشد مبارزاتش اغلب مخفی بود.
پس از پيروزی انقلاب اسلامی شب ها به کشيک شبانه مشغول بود تمام سعی و تلاش او صرف رفاه و آسايش مردم بود. در تقسيم نفت به مردم و تهيه ی هيزم برای خانواده های فقير کوشا بود. با سپاه همکاری داشت بعد از ديدن يک دوره آموزش نظامی داوطلبانه عازم کردستان شد. حدود يک ماه در آن منطقه فعاليت داشت تا اين که 22 شهریور ماه 1358 در حال نگهبانی در سنگرش به شهادت رسید.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_مهدی_بذرکار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
#نکات_تاریخی_جنگ
🔻 حسین کامل حسن
(جنایتکار جنگی معدوم)
صدام در ابتدا، حسين كامل را جزء محافظان شخصی خودش كرد؛ سپس او را با اينكه ابتدايی ترين دروس نظامی را هم طی نكرده بود و تقریباً فردی بيسواد محسوب میشد، به درجهء ستوان يكمی ارتقاء داد. البته برای صدام و رژيم بعث، دانش و تجربه اهمیتی نداشت؛ مهم آن بود كه اين سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدا دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسين كامل درآورد؛ كه اين پاداش بسيار بزرگی برای اين سگ هار محسوب میشد؛ زيرا تنها كسی چنين افتخاری پيدا مي كرد كه صدام به او اطمينان كامل داشته و وفاداری كامل خويش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر ديگر حسين كامل، با دو تن ديگر از دختران صدام ازدواج كردند. صدام كامل با دختر وسطی (رنا) و حكيم كامل با دختر كوچك صدام (حلا) ازدواج كردند؛ سه برادر با سه خواهر.
بدين ترتيب، حلقه های پيوند و ارتباط ميان آنها محكمتر شد و برادر بزرگتر حسين كامل، به وزارت صنايع و صنايع نظامی منصوب شد. رانندهء بیسواد سابق، وزير مهمترين وزارتخانه شد. اين وزارتخانه، ادغامی از وزارت صنايع سابق و وزارت صنايع نظامی جديد بود. رانندهء بیسواد به اين وزارتخانه نيز اكتفا نكرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب كرد. از اين رو نزد صدام عليه وزير نفت بدگویی كرد. او اين شخص بينوا را مجبور ساخت كه به طور آشكار و از طريق راديو تلويزيون اعتراف كند كه به وطنش خيانت كرده است. بلافاصله پايان كارش فرا رسيد. روز بعد اعتراف، وزير نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام كردند كه به مرض سكتهء قلبی از دنيا رفته است!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
دوستان و خانواده محترم شهدا جناب دشتی فی سبیل الله در خدمت شما هست یاریش کنید
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وسوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
میدانستیم لحظه های آخری است که در کنار هم هستیم و ممکن است دیگر هیچ وقت هم دیگر را نبینیم. بیش تر از دو سال در یک محیط بسته با هم زندگی کرده و شریک غم و شادیهای هم بودیم. دل کندن از بچه هایی که همدم سخت ترین لحظه های زندگی ام بودند؛ مخصوصاً آقا کمال و علی دمیرچه لو برایم دشوار بود اما خبر خوش آزادی آن قدر توی دلم مزه کرده بود که به همه چیز خوش بین بودم و زیاد به دلتنگی بعد از اسارت فکر نمیکردم.
از هم قول میگرفتیم که بعد از آزادی حتماً به همدیگر سر بزنیم و از حال هم بی خبر نباشیم.
با همه این وعده و وعیدها بازهم ته دلم شور میزد. میترسیدم همه اینها خواب باشد، یا دروغ گفته باشند. حتی میترسیدم لحظه آخر اتفاقی بیفتد و نظرشان عوض شود. تا وارد خاک ایران نمیشدم خیالم راحت نمی شد.
همه این نگرانی را ته دلشان داشتند و گاهی بین حرفها و شوخی هایشان میگفتند.
- میگم بچه ها نکنه همه اینا یک شوخی مسخره باشه برای اذیتکردن ما.
نکنه تا فردا نظرشون عوض بشه؟
- خداکنه مشکل خاصی پیش نیاد وگرنه تمام رشته هامون پنبه میشه و خوشیها تو دلمون میماسه. اون وقت دیگه تحمل اسارت سخت تر از روزهای اول میشه.
آقا کمال در جواب بدبینیهای ما میگفت: نفوس بد نزنید. توکل به خدا و توسل به ائمه کنید. ذکر بگید تا مشکلی پیش نیاد.
تا صبح ذکر گفتیم و دعا خواندیم. نگهبان پشت پنجره هم کاری به کارمان نداشت. طوری نگاهمان میکرد که انگار او هم دلش برای ما تنگ خواهد شد. بعد از نماز صبح چرت کوتاهی زدم و برای صبحانه بیدار شدم. وضع صبحانه هم فرق کرده بود. چرب و نرم شده بود. هم شوربا آورده بودند و هم چایی. مقدارش هم زیاد شده بود. بعد از صبحانه ماشین سفید رنگی واردمحوطه شده. یک خودرو شبیه آن که علامت صلیب سرخ روی بدنه اش بود. چهار نفر از آن پیاده شدند که یکیشان خانم بود.
بعد از گپ و گفتی کوتاه با مسئول ،اردوگاه، کیف و دفتر دستکشان را برداشتند و به طرف سلول یک رفتند یک ساعت طول کشید تا به سلول ما برسند. توی این یک ساعت نگرانیام کمتر شده بود و لحظه به لحظه دلم گرم تر می شد.
بالأخره در سلول ما باز شد و صلیب سرخیها آمدند. خانم قدبلندی که روسری کوتاهی داشت و کت دامن پوشیده بود با روی خوش و صدای بلند به همه سلام داد و خودش را معرفی کرد. سه مرد صلیبی و مترجم عراقی هم کنار او ایستادند. اما نیازی به مترجم نداشت و فارسی را مثل بلبل حرف میزد. میگفت: «اهل فرانسه هستم اما اصلیتم ایرانیه و بچه افسریه تهرانم. یعنی در اصل هم وطن شما هستم.»
سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «واقعاً متأسفم و از صمیم قلب ناراحتم که این شرایط ناجورو دو سال تحمل کردید.»
یکی از بچه ها وسط حرفش پرید.
- دو سال و دوماه !
خانم خنده کوتاهی کرد.
اوه بله! یک روز هم تو این شرایط زندگی کردن واقعاً سخته...
خیلی متاسفم.
یکی دیگر از بچه ها در جوابش گفت: «ولی تأسف الآن شما گذشته تلخ
مارو جبران نمیکنه شما در حق ما کوتاهی کردید.»
مترجم و سربازهای عراقی چپ چپ نگاهمان میکردند. کوچکترین حرف و حرکتی ممکن بود به قیمت از دست دادن آزدیمان تمام شود. اما خانم فرانسوی بدون ترس از عراقیها و مترجمی که پیشش بود، حرف هایش را می زد.
- ما در حق شما کوتاهی نکردیم رژیم عراق وجود شمارو از سازمان ملل پنهان کرده بود. در واقع صلیب سرخ از حضور شما در این اردوگاه بی اطلاع بوده، وگرنه حتماً برای ثبت نامتون اقدام میکردیم.
الان که وضع شما رو دیدم واقعاً ناراحت شدم. وضعیت بهداشت و اسکان شما اصلا خوب نیست. من همه اینارو به سازمان ملل گزارش میکنم. ما به اسرای ثبت نام شده سر میزدیم و به مشکلات شون رسیدگی میکردیم. به مواد غذایی و دارویی و بهداشت شون نظارت داشتیم. براشون امکانات ورزشی فراهم میکردیم. حتی یک کتاب خونه سیار داشتیم تا وقت بیکاری مطالعه داشته باشن و معلومات شون بالا بره.
یکی بچههای شوخ طبع سلول دو وسط حرف او گفت: «ی جوری میگید که آدم دلش آب میافته معلومه که حسابی خوردن و خوابیدن و پرورده
شدن.»
خانم فرانسوی به حرف او خندید.
نه بابا اونام مثل شما رژیم گرفتن تا لاغر و خوش تیپ بشن.
در مقابل تیکه پراندن بچه ها کم نمیآورد و جوابشان را به شوخی میداد.
پایان قسمت پنجاه وسوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین: مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وچهارم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
خانم ایرانی الاصل صلیب سرخ چند دقیقه ای درباره وظایف سازمان ملل صحبت کرد و آخر سر گفت: «ما میخواییم اینجا شما رو ثبت نام کنیم برا برگشتن به ایران ولی هیچ اجباری نیست. اگه کسی نمیخواد برگرده موقع پر کردن فرم میتونه بگه که من نمیرم.»
با دستش به گوشه ای از محوطه که انتهای سلول ما بود؛ اشاره کرد و گفت: «مامور ما اون جا نشسته تا شما رو ثبت نام کنه ازتون سوال میکنه که میروید ایران یا نه؟ اگه جوابتون نه بود از این اردوگاه آزاد میشید، ولی به ایران برنمیگردید.»
خانم جوان، بیست دقیقه ای صحبت کرد و بعد از آرزوی سلامتی و موفقیت برای ما رفت سراغ قاطع بعدی.
یک میز و صندلی گذاشته بودند در راه روی ورودی. همان نماینده ای که نشان داده بود؛ روی آن نشسته بود و به ترتیب حروف الفبا اسامی را میخواند و ثبت نام شان میکرد.
هنوز نماینده های صلیب آنجا بودند که تیغ آوردند و گفتند: «باید ریش هاتون رو بتراشید.»
ته ریشهایمان تازه داشت پر میشد و صورتهای استخوانیمان زیباتر جلوه میکرد. اول مقاومت کردیم و گفتیم این همه مدت حرف شما رو گوش کردیم ولی این دفعه میخواییم با ریش بریم ایران. افسر عراقی در جواب مان گفت: این یک مسئله ی انظباطیه و اگه رعایت نکنید تخلف حساب میشه.»
آقا کمال گفت: «کدوم تخلف؟ ما داریم آزاد میشیم و باید آزادی عمل داشته باشیم.
افسر عراقی عصبانی شد و گفت: «اگه از دستور سرپیچی کنید، اصلاً اجازه نمیدیم برید ایران. بعید نبود لجبازی کنند و اجازه ندهند همراه بقیه به ایران برگردیم. همان طور که شب گذشته «رضا» وثوق و چند نفر دیگر را بی سر و صدا از اردوگاه خارج کرده و معلوم نبود که کجا بردهاند. این خبر را صبح از بچه های سلول بغلی شنیدم و خیلی ناراحت شدم.
داشتیم ریشمان را میتراشیدیم که سی چهل اتوبوس وارد محوطه شدند وبه صف ایستادند. تعدادمان زیاد بود و بچه ها را به دو گروه تقسیم کردند. گروه اول هزار نفر بود و گروه دوم هشت صد نفر. من جزو گروه دوم بودم اما آقا کمال و بیشتر دوستانم جزو گروه اول بودند.
وقتی فهمیدم که گروه دوم یک روز بعد آزاد میشوند حالم گرفته شد. لحظات آخر واقعاً بی تاب شده بودم.
گروه اول فرمشان را پر میکردند و بعد از تحویل وسایلشان به طرف اتوبوسها میرفتند. تا لحظه آخر توی محوطه ماندیم تا بچه ها را بدرقه کنیم.
دل کندن از علی و آقا کمال خیلی برایم سخت بود. موقع خداحافظی کمی بیشتر توی بغل آقا کمال ماندم و اشکهایم شانه اش را خیس کرد. صورتم را توی دستهایش گرفت و پیشانیام را بوسید و گفت: نگران نباشیها .. همین فردا شما را هم آزاد میکنن.»
انشاا...
اشکهایم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم.
پایان قسمت پنجاه وچهارم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسیمون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم!!
"پطروس"
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر ازقهرمان بود!!*
قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!*
شهید ابراهیم هادی:
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
شهید حسین فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
شهید حاج محمدابراهیم همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
شهیدان مهدی و مجید زین الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
شهید حسن باقری:
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
شهید مصطفی چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
شهيد محمد قنبرلو
كسي كه خبر شهادتش را به اسم شكار بزرگ در اخبار بغداد اوردند
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!
ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!
مثل مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمان نکند!!!
و..... مردان واقعی اینها بودند!!!
*ای کاش، گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!
روحشان شاد و يادشان گرامی
داشته های واقعی خودمان را اجر بگذاریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمتبیست وچهارم
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست و پنجم:
🔸 سید صالح موسوی
پس از چند روز درگیری دور را دور، سیل تانکهای دشمن برای تصرف پلیس راه به حرکت در آمدند. آن روز نورانی با بیسیم، بالای یک بلندی نشسته بود و اطراف را میپایید. پس از دیدن تانکها متوجه گروه رضادشتی شدیم که برای کمک به سمت ما می آمدند. بلافاصله برای راهنمایی آنها به آن سوی جاده رفتیم، در همان حین خبر رسید که هواپیماهای خودی قصد دارند منطقه را بکوبند اما رضا معتقد بود که نباید منطقه تخلیه شود، بلکه حتی باید نیروهای دیگری از پشت به عراقیها حمله کنند و آنها را زمین گیر نمایند. باز هم باید از تاکتیک همیشگی مان استفاده میکردیم. توکل بخدا و فریاد الله اکبر. وقتی سرپرست گروه دستور شروع حمله را داد با فریاد الله اکبر حرکت کردیم. علاوه بر ما که پنج - شش نفر بودیم، تعداد زیادی از مردم بدون سلاح بودند و پشت سرمان میآمدند. وقتی به کنار جاده رسیدیم، در زیر پل به انتظار تانکهای دشمن کمین کردیم. در آن حال من به این موضوع فکر میکردم که اگر تانکها ما را پشت سر بگذارند، چه بر سر شهر خواهد آمد؟ هرچه تانکها نزدیکتر می. شدند اضطراب ماهم زیادتر میشد. دیگر به فاصله ده - پانزده متری ما رسیده بودند که اولین گلوله آرپی جی شلیک شد و به دنبال آن شروع به کار کردند. عراقیها غافلگیر شده بودند و ما مهلتشان نمی دادیم. پی در پی شلیک میکردیم. طوری که دیگر از داغی آرپی جی کتف مان می سوخت. گروه رضا دشتی در منطقه دیگری مشغول بودند و هم در جایی دیگر، در همین حین هواپیماهای خودی رسیدند و منطقه را بمباران کردند و تانکهای عراق را در دشت باران خورده و گل آلود زمین گیر کردند. کمر دشمن در زیر آتش سنگین بچه ها خم شده بود و تنها ضربه ای دیگر آن را میشکست و آن ضربه، نیروهای تکاوری بودند که با توپ های ۱۰۶ و موشک سر رسیدند. بچه ها شورو شوق دیگری پیدا کرده بودند. رسول نورانی که سیزده سال بیشتر نداشت در میان رگبار عراقیها روی جاده ایستاده بود و فریاد میزد: "چرا نشستید ؟ بیائید بریم... الله اكبر ..."
هر چه او را برای در امان بودن از گلوله های دشمن به زیر پل می کشیدیم دوباره بلند میشد و فریاد میزد.
بچه ها آن روز هم سرشار از امید، جنگیدند و مردانه مقاومت کردند. وقتی بالای جنازه های دشمن می گشتیم چندین نفر مصری در میانشان دیدیم. داخل تمام تانکها مشروبات الکلی بود.
یکی از روزها حجت الاسلام هادی غفاری را در میان بچه ها دیدم. وجود چنین اشخاصی دلگرمی خوبی برای بچه ها بود و به همه روحیه میداد.
آن روز محمد نورانی برای جمع آوری نیروهای پراکنده به مقر فرماندهی رفت. در حین رفتن به من سفارش کرد که همان جا بمانم و مراقب اوضاع باشم. تقریباً ساعت هشت و نیم بود که دو دیده بان مستقر در ساختمانهای پیش ساخته خبر جابه جایی تانکهای دشمن را دادند. تانکها از سمت بیابان پیش میآمدند. مدتی را صبر کردیم تا حسابی نزدیک شوند و بعد آنها را منهدم کنیم.
در حلقه محاصره از هر طرف زیر آتش بودیم. عراقیها با کالیبر ۷۵ تانکها و تیربارهاشان ما را به رگبار بسته بودند. شدت آتش به حدی بود که قادر به هیچ گونه تحرکی نبودیم. اما اگر همان جا می ماندیم تلفات زیاد می دادیم و نه تنها پلیس راه بلکه شهر را هم از دست میدادیم. باید هر طور که بود عقب میکشیدیم و نیروها را تقسیم می کردیم. گلوله ها صفیر کشان از اطرافمان میگذشتند و زمین را شخم میزدند. با هزار زحمت وافت و خیز خودمان را از معرک نجات دادیم و به سرعت به طرف طالقانی حرکت کردیم و از آنجا به طرف زندان و پشت استادیوم.
ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود که به خیابان مولوی رسیدیم و بلافاصله نیروهایی را که در آنجا بودند روی ساختمانها مستقر کردیم تا به راحتی بتوانیم تانکهای دشمن را بزنیم
پایان قسمت بیست و پنجم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت بیست و پنجم:
در کوچه های خرمشهر
خاطرات مدافعین خرمشهر
نوشته:مریم شانکی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت بیست وششم:
🔸 سید صالح موسوی
بعضیها از استقرار برروی ساختمانها هراس داشتند. با عبور چهارتانک دشمن از نبش خیابانی که در آن بودیم و استقرار آنها در همان خیابان، بعضی از افراد فرار را برقرار ترجیح دادند. من به همراه «احمد ملکی» و «علی حیدری» و یک تن دیگر فوراً به یک کوچه بن بست رفتیم و پس از بالاکشیدن از در بسته ای، خود را به پشت بام رساندیم. از آنجا تانکها را که با توپ شلیک می کردند میدیدیم.
برای رعایت استتار پیراهن مشکی ام را در آوردم و پس از آنکه شهادتین را گفتیم. خود را به ساختمان دیگری رساندیم. کارهایی که الان حتی فکرش را هم نمیتوانیم بکنیم.
وقتی از خطر نجات پیدا کردیم به اشتباه خودمان پی بردیم و قسم خوردیم که دیگر با چنان نیروهایی کار نکنیم.
طی تماسی که با نورانی داشتیم فهمیدیم که آنها در فلکه راه آهن کمی جلوتر از تانکهای عراقی هستند! وقتی به فلکه رسیدیم نیروهای دشمن از سمت کشتارگاه پیشروی کرده بودند و هر لحظه بیشتر جلو می آمدند. هدف نهایی تانکها این بود که از میان بچه ها بگذرند و به شهر نفوذ کنند. توپها و تیربارهایشان همه جا را زیر آتش داشتند. به گفته نورانی و بحرالعلوم میبایست از کنار جاده به طرف تانکهای دشمن شلیک می کردیم و به همین منظور من و احمد و یکی از تکاورها حرکت کردیم. ملکی آنروز یک چشمش را از دست داد. تنها یک قبضه آرپی جی و مقداری نارنجک داشتیم. نارنجکها داخل کیسه و نزد تکاور بود. کمی جلوتر تانکهای دشمن را دیدیم که پس از شلیک گلوله از کوچه ای که پشت دیوار یک ساختمان بود به جلو حرکت کردند. تکاور اصرار می کرد که به طرف تانک شلیک کنیم، اما به او گفتم که اگر بپیچم در دید خدمه تانک قرار میگیرم و قبل از آنکه من تانک را بزنم او مرا میزند. "وقتی تانک بپیچد از همین جا میزنیمش." و منتظر ماندیم. به سمت خیابان پیچید و کم کم به فاصله ده متری ما رسید. تکاور اصرار میکرد که شلیک کنم، اما باز هم صبر کردم. تانک همچنان پیش میآمد و با تیربارش همه جا را زیر رگبار گرفته بود.
وقتی به چهار پنج متری ما رسید شهادتین خود را خواندم و ایستادم و با فریاد «بگیر» ماشه را چکاندم. بلافاصله پس از شلیک و بدون آن که نتیجه کار را ببینم هر سه به طرف خیابان نبش خیابان دویدیم. در حال که با فریاد الله اکبر بچه ها مواجه شدیم نورانی با مشتهای گره کرده و فریاد الله اکبر میدوید و بچه ها نیز پشت سرش می آمدند. وقتی به سمت تانکی که چند لحظه پیش خود زده بودم نگاه کردیم متوجه شدیم گلوله به خدمه اش خورده و صورتش را متلاشی کرده بود. در همان حین بچه ها فرماندهی دشمن را با آرپی جی و ژ-۳ هدف قرار دادند و راه را برای پیشروی بقیه تانکها سد کردند. ما هم از فرصت استفاده کرده و به همراه چند نفر خود را به محل تجمع تانکهای عراقی رساندیم و از پشت با آرپی جی و نارنجک به جانشان افتادیم. آتش ما نزدیک به دو ساعت ادامه یافت دشمن کاملاً گیج شده بود و دیگر یارای مقاومت نداشت. خدمه های تانکها و خودروها تجهیزاتشان را جا گذاشتند و با پای پیاده فرار کردند. آن روز بیست و پنج الی سی تانک را هدف قرار دادیم. تعداد زیادی را نیز سالم به غنیمت گرفتیم، حتی تانکها و نفربرهایی را که تا پل نو آمده بودند به آتش کشیدیم. با چهار کیلومتر پیشروی مهمات فراوانی به دست آوردیم و تعداد زیادی از نیروهایشان را به اسارت گرفتیم. اما با آن همه پیروزی باز هم دل خوشی از جنگیدن نداشتیم و با دیدن جنازه های عربها تأسف میخوردیم که چرا باید مسلمانها با هم بجنگند.
وقتی به چهره اسرای دشمن نگاه میکردیم نوعی بدبختی را از چشمهایشان میخواندیم اما کاری هم از دستمان ساخته نبود. آن شب بچه ها در میان شعله های آتش تانکها جشن گرفته بودند.
پایان قسمت بیست و ششم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پانزدهم مهرماه سال 1327 از خانوادهای مؤمن و متدين سادات روستاي دارغياث از توابع دهستان خسروآباد بيجار فرزندي متولد شد كه اطرافيان با شور و شعف زائدالوصفي نوزاد نورسيده را منصور نام نهادند. سيد منصور با پشت سرنهادن دوران طفوليت در هفت سالگي به دبستان قديمي روستا رفت و تحصيلات ابتدائي را در زادگاهش فراگرفت عليرغم بهره هوشي بالا زمينه ادامه تحصيل برايش فراهم نشد. اما اگرچه او از ميزهاي مدرسه و صندليهاي كلاس بيش از چند سالي استفاده نكرد ليكن هوش سرشار و استعداد خدادادي، وي را از ساير همسن و سالانش متمايز كرده بود. جذبه شخصي سيد منصور در همان دوران جواني و نوجواني بر كسي پوشيده نبود و در ميان جوانان سرآمد بود. در جواني پدر بزرگوارش را از دست داد و چون او فرزند ارشد خانواده بود بار مسئوليت سرپرستي خانواده را به دوش گرفت.
شهیدسيد منصور بياتيان در سال 1347 به خدمت سربازي فراخوانده شد و پس از دو سال خدمت در قرارگاه مركز 302 آموزشي خرمآباد در سال 1349 ترخيص گرديد و براي ادامه زندگي به زادگاهش بازگشت با اوجگيري نهضت اسلامي و شكلگيري انقلاب جزو افرادي بود كه در منطقه به تبليغ راه امام، و آرمانهاي والاي او ميپرداخت. او شيفته امام (ره) و انقلاب بود و به همين دليل در دوم تيرماه 1358 چند ماه بعد از پيروزي نهضت اسلامي به عضويت سپاه درآمد و به سهم خود در تأسيس و راهاندازي سپاه بيجار و جذب جوانان مؤمن و متعهد منطقه نقش بسزايي ايفا نمود،
لياقت و شايستگي و ايمان راسخ و شجاعت بينظير وي موجب شد كه از بدو ورود به سپاه بعنوان مسئول اطلاعات سپاه كارش را شروع نمايد و پس از هشت ماه خدمت در سپاه، فرمانده عمليات سپاه بيجار شد. پس از مدتي كوتاه به واسطه توانائي هاي منحصر به فردش شهرت منطقه اي پيدا كرد و اگر بگوئيم مردم در آن سالها سپاه بيجار را با نام سيد منصور بياتيان ميشناختند سخني به گزاف نگفتهايم، با عقب نشيني همراه با شكست ضدانقلاب و استقرار پايگاه عملياتي در روستاي نجف آباد به فرماندهي پايگاه انتخاب شد و با تمام وجود به پاكسازي منطقه همت گماشت و پس از بازگشت امنيت نسبي به منطقه بيجار مدتي فرماندهي عمليات سپاه سردشت را عهده دار شد و پس از چندين ماه خدمت در منطقه سردشت در آبان ماه سال1361 به جهت حساسيت خاص منطقه سقز فرماندهي عمليات سپاه سقز را به او واگذار کردند. شيرمردي كه پيشاپيش لشكر اسلام حركت ميكرد و ذكر نامش لرزه بر اندام دشمنان اسلام وانقلاب مي انداخت.
در بيان شجاعت و بي باكي او همين بس كه در سطح كشور به عنوان شيرمرد كردستان لقب گرفته بود. سرانجام پس از 6 سال تلاش خستگيناپذير و خدمت صادقانه و تحمل انواع سختيها در 5 شهريور 1363 قلب تپنده سردار سپاه اسلام بر اثر اصابت تير دشمنان كور دل از تپش افتاد و سربلند و سرافراز به ديار باقي شتافت
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
#سردار_شهید_سید_منصور_بیاتیان
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پن
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وپنجم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
اتوبوسها راه افتادند و پشت سرشان گرد و خاک راه انداختند. چند دقیقه ای ایستادم و دور شدنشان را تماشا کردم. یکی از بچه های سلول دو کنارم ایستاده بود. نفسش را با حسرت بیرون داد و زیرلب گفت: خوش به حال شون از این جهنم راحت شدند.
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «ایشاا... نوبت ما هم میرسه.»
شانه هایش را بالا انداخت و با خنده تلخی گفت: «امیدوارم!» .
خنده اش ته دلم را خالی کرد اما سعی کردم بدبینی را از خودم دور کنم و امیدوار باشم. سرم را به طرف آسمان گرفتم. آفتاب داغ ظهر مستقیم می تابید. اسمم را صدا کردند. دویدم و رفتم توی صف ثبت نام. برخورد مأمور صلیب سرخ خیلی مهربان و محترمانه بود. بعد از آن همه خشونت و حقارتی که تحمل کرده بودیم؛ آن برخورد خوب خیلی برایم دل چسب و لذت بخش بود. نماینده صلیب سرخ اسم و مشخصاتم را توی دفتری یادداشت کرد و ازم میپرسید: «میخوای بری ایران؟»
سریع جواب دادم: «بله حتما!»
جلوی اسمم علامت زد.
توی دلم گفتم این چه سوالیه که میپرسی؟ من تمام این دو سال به عشق برگشتن به ایران زندگی کردم و بهترین آرزوم همینه. دوست داشتم حرف دلم را بلندتر بگویم اما نتوانستم. فقط تاکید کردم یه موقع خدای نکرده اشتباه علامت نزنید. من حتماً میخوام برگردم ایران.
سرش را از روی برگه برداشت و نگاهم کرد.
- نه مطمئن باش، درست علامت زدم.
خیالم راحت شد فرم مشخصات سه برگی را به دستم داد تا پر کنم. اولین بار بود که میدیدم وقتی روی برگ اول چیزی مینویسم بدون گذاشتن کاربن نوشته هایم روی برگهای دیگر هم کپی می شود.
یکی از فرم ها را پیش خودش نگه داشت. دوتای دیگر را به من داد و گفت: یکی از این فرمها رو موقع ورود به ایران ازت میگیرن و یکی دیگه رو هم پیش خودت نگه دار.
فرم ها را گرفتم از او تشکر کردم و آمدم بیرون. اردوگاه دیگر خلوت شده بود. بچه ها آزادانه به آسایشگاههای دیگر رفت و آمد میکردند. عراقی ها هم کاری به کارمان نداشتند تعدادشان هم خیلی کم تر شده بود.
فرمها را بین وسایل شخصیام گذاشتم و رفتم سلول بغلی. تعدادی از بچه ها کف سلول دراز کشیده و پاهایشان را راحت دراز کرده بودند. دیگر نگران تنگی جا نبودند. من هم کنار محمود هاشمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم.
بلند شدم تا نمازم را بخوانم. به طرف شیر آب گوشه سلول رفتم. داشتم وضو میگرفتم که یکی از سربازهای عراقی وارد شد و با چوب دستیاش چند
ضربه به در باز کوبید و داد زد: «انحاص ! بربا ! یا ا... بربا!»
چندباری برپا داد اما بچه ها اعتنایی به حرفهایش نکردند و از جای شان
جم نخوردند.
سرباز عصبانی شد و بقیه دوستانش را خبر کرد. ریختند توی سلول و با مشت و لگد و چوب و چماق افتادند به جان بچه ها و بیدارشان کردند. یکی شان فحشهای بدی میداد و میگفت یالا پاشید بزغاله ها! فکر کردین چون میخواین برین دیگه همه چی تموم شد؟ نخیر! تا وقتی که از اینجا بیرون نرفتید هنوز اسیرید.
آن روز تا شب از ما بیگاری کشیدند. سلولها را جارو کردیم و خاک پتوها را تکاندیم. کوهی از لباسهای چرک و کثیف را گوشهای جمع کرده بودند. مجبورمان کردند که همه را به سلول یک منتقل کنیم.
شب خسته و کوفته شده بودیم اما بازهم خوابمان نمی برد. اشتیاق دیدن ایران هوش از سرمان برده بود.
پایان قسمت پنجاه وپنجم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنج
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت پنجاه وششم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
بیشتر بچه ها وسایل شخصی شان را برای یادگاری برمی داشتند. مثل لیوان، تسبیح، جانماز و بقیه چیزهایی که با هنر خودشان درست کرده بودند. حتی از هم دیگر چیزی برای یادگاری میگرفتند.
اما من علاقه ای به برداشتن چیزهایی که عراقیها داده بودند؛ نداشتم. دلم نمیخواست با دیدن آنها یاد روزهای تلخ اسارت بیفتم و ناراحت شوم.
فقط جلد پارچه ای قرآن و مهری را که خودم ساییده بودم؛ برداشتم.
یک تکه از روزنامه الجمهوریه را هم کنده و نگه داشته بودم. دوست داشتم آن تکه را با خودم بیاورم. آن را تا کرده بودم و خیلی راحت میتوانستم بین لباس ها یا وسایل دیگر پنهانش کنم. اول فکر کردم توی جورابم بگذارم یا کف کفشهایم را بلند کنم و آن جا جا دهم در نهایت از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و فکر کردم که برای خودم دردسر درست نکنم.
آن شب تعدادمان کم شده بود و میتوانستم با خیال راحت دراز بکشیم و آسوده بخوابم. اما احساس غریبی داشتم. دلم برای آقا کمال و بچه ها تنگ شده بود.
صبح زود اتوبوسها دم در منتظر بودند. اسامی را خواندند. فرصت برای خوردن صبحانه نبود. یک گونی نان صمون توی اتوبوس گذاشتند تا توی راه بخوریم.
سربازها و افسرها باتوم به دست در دو ردیف ایستاده بودند. اما برعکس روز اول، کاری به کارمان نداشتند. رد شدنی سرم را پایین انداختم و از بینشان گذشتم. سنگینی نگاه شان را پشت سرم احساس میکردم. توی دلم میگفتم: لعنت به شماها بالأخره از دستتون راحت شدیم.
دو نفرشان دم در اتوبوس ایستاده بودند و تفتیشمان میکردند. وقتی میخواستم پا روی اولین پله بگذارم یاد روزی افتادم که در تکریت تمام بدنم از درد میسوخت و نمیتوانستم روی پایم بایستم و از پله اتوبوس بالا بروم.
یا علی گفتم و سریع خودم را بالا کشیدم. در ردیف پنجم نشستم و شیشه را دادم پایین. سرم را برگرداندم و برای آخرین بار اردوگاه را نگاه کردم. انگار که ساختمانهای سیمانی و سیم خاردارها داشتند به من دهن کجی میکردند و یادم می آوردند که دو سال از بهترین سالهای جوانی ام را به کامم تلخ کرده اند. میدانستم که این محوطه تا آخر عمر دست از کابوسهایم بر نخواهد داشت.
راننده اتوبوس مردی شکم گنده و مشتی بود. سیبیلی کلفت و موهای فرداشت. همان لحظه اول با ما گرم گرفت و با روی خوش بهمان تبریک گفت که داریم آزاد میشویم.
آیفایی کنار اتوبوس نگه داشت و سرباز رو به راننده گفت: «ظرف بیار و نون برا صبحونه تحویل بگیر.
راننده جواب داد: «سیدی الان ظرف از کجا بیارم. این را گفت و پرید پایین جلوی آیفا ایستاد و دشداشه سفید و بلندش را بالا داد و تا کرد.
- بریز توی این توربا
سرباز چند ضربه آرام به شکم گنده او زد و خندید. به تعداد مسافرها نان صمون ریخت داخل دشداشه تا شده اش. سرباز چند متلک دیگر هم به او پراند و راننده جوابش را به شوخی داد. دیگر خیلی از حرفهایشان را متوجه میشدم.
راننده که گاز داد. سرباز روی آیفا اشاره کرد که شیشه ها را بالا بکشیم. تذکر داد تا رسیدن به ایران کسی حق نداره دست به شیشه ها و پرده ها بزنه.
لحناش تهدید آمیز بود، اما خشونت روزهای اول را نداشت.
پایان قسمت پنجاه وششم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_حیدر_کرار
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan