eitaa logo
خاطرات خاکستری
215 دنبال‌کننده
38 عکس
5 ویدیو
1 فایل
خاکستر خاطرات شاعری دبیر «شعریادهای شعربانو»
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان بردباری و اندرز می‌رسد کار ستم به وحشت سگ‌لرز می‌رسد پیچیده دور پای‌ درختان سروِ باغ هنگام چیدن علف هرز می‌رسد این خاک جای جلوۀ افراسیاب نیست گیو از تبار روشن گودرز می‌رسد توران به مرزهای تل‌آویو عقب نشست رستم پی شکار به آن مرز می‌رسد @khateratekhakestari
اشک بند نمی‌آید. یادتان جگر را می‌سوزاند. تنها چیزی که برآمد از دستم همدردی با مادرانتان تنها با همین واژه‌های ناتوان بود 😔😔😔 اشکم نمی‌گذارد از این سو ببینمت ای ماهپاره با چه دل و رو ببینمت من ایستاده‌ام به سلام و نگاه و آه باید به یک پریدن آهو ببینمت بال و پر جوان تو دیدم به خون نشست با چشم بسته از رد خون، کو؟ ببینمت تو پهلوان قصه و من چشم داشتم گاهِ نبرد بر دژ و بارو ببینمت چشمم به راه بود که، گرد دلیر من ... پیروز پیش دشمن بدخو ببینمت نگذاشت دست کینۀ اهریمن پلید با خنده ها میان تکاپو ببینمت نفرین به دیو آز که نگذاشت پهلوان... با آن ستبرِ سینه و بازو ببینمت نفرین به رد خونی قناصه ای که خواست با خال خون میان دو ابرو ببینمت خاکم به دیدگان که تو سرو رشید را افتاده روی خاک به پهلو ببینمت خاکم به دیدگان که به جای نشست باغ پرپر میان دشت هیاهو ببینمت با تیرها مصاف تو را با کدام دل... بر دشتِِ سینه لالۀ خوشبو ببینمت؟ از داغ، آب شد جگرم این روا نبود سرخی به پرکلاغی گیسو ببینمت @khateratekhakestari
572K
اشک بند نمی‌آید. یادتان جگر را می‌سوزاند. تنها چیزی که برآمد از دستم همدردی با مادرانتان تنها با همین واژه‌های ناتوان بود 😔😔😔 اشکم نمی‌گذارد از این سو ببینمت ای ماهپاره با چه دل و رو ببینمت من ایستاده‌ام به سلام و نگاه و آه باید به یک پریدن آهو ببینمت بال و پر جوان تو دیدم به خون نشست با چشم بسته از رد خون، کو؟ ببینمت تو پهلوان قصه و من چشم داشتم گاهِ نبرد بر دژ و بارو ببینمت چشمم به راه بود که، گرد دلیر من ... پیروز پیش دشمن بدخو ببینمت نگذاشت دست کینۀ اهریمن پلید با خنده ها میان تکاپو ببینمت نفرین به دیو آز که نگذاشت پهلوان... با آن ستبرِ سینه و بازو ببینمت نفرین به رد خونی قناصه ای که خواست با خال خون میان دو ابرو ببینمت خاکم به دیدگان که تو سرو رشید را افتاده روی خاک به پهلو ببینمت خاکم به دیدگان که به جای نشست باغ پرپر میان دشت هیاهو ببینمت با تیرها مصاف تو را با کدام دل... بر دشتِِ سینه لالۀ خوشبو ببینمت؟ از داغ، آب شد جگرم این روا نبود سرخی به پرکلاغی گیسو ببینمت @khateratekhakestari
از همان لحظه که نام نجف آمد دل رفت زائر کوی علی گشت و از این محفل رفت آه ای پیکر خاکی بکش از این دل دست تو زمینگیری و بی لطف تو دل بی دل رفت @khateratekhakestari
سلام نور علی نور السلام علیک از این شکستۀ مکسور السلام علیک سلام قبلۀ عشق ایهاالشهید حسین«ع» به کوی عاشقی از دور السلام علیک @khateratekhakestari
دلت گرفت بخوان آیه‌های رحمان را بزن به چهرۀ پژمرده لطف باران را مرو به غرفۀ تاریک و بی طراوت غم ببر به خانۀ جان روشنای قرآن را @khateratekhakestari
دلم گرفته است . آسمان را از پشت پرده بیرون می‌کشم. دیوار بلند روبرو حجم بسیاری از آسمانم را پنهان کرده است. به همان مقدار بسنده می‌کنم. به این فکر می‌کنم که خانۀ بی آسمان، شهر بی آسمان چقدر دلگیر است. چند روزیست درد رهایم نمی‌کند. از کار و بار افتاده‌ام . دوست عزیز قدیمی‌ام دیروز که از گرفتاری و بی‌وقتی و مشکلات گله کرده بودم گفته بود: «این‌ها هم آزمون‌های ماست. باز هم خدا رو شکر آزمون‌های ما در برابر یک عده ساده است.» ولی حرف عزیزی دیگر تلنگری می‌شود. آزمون‌ها گاهی کش می‌آیند. گاهی آنقدر طولانی می‌شوند که توانت از دست می‌رود و به کائنات بدو بیراه می‌گویی. گاهی رفتن به میدان مین آسانتر از تحمل آزمونی‌ست که آدم را روانی می‌کند. آدم را از آدمیتش خارج می‌کند. آدم را از خدایش می‌گیرد. آدم را چارپا می‌کند. آدم را... دیدم آن دوست قدیمی به شیوۀ خود می‌اندیشد و این عزیز به شیوۀ خود. آن یک دریافته رنج روزگار را نمی‌توان کاست ولی می‌توان با رواداری و کنارآمدن و پذیرش آسانترش کرد. این عزیز نیز حق می‌گوید: برخی آدم ها توان کمتری دارند. می‌شکنند. خرد می‌شوند. زیر بار رنج، هستی‌شان حبابی می‌شود و با یک تلنگر نابود؛ و جایی برای خود و خدایشان در ذهن و روحشان نمی‌ماند. دیدم عزیز دلم حق دارد. با خود می‌اندیشم شاید اصلا زندگی یعنی همین! یعنی همین آمدن و سنجیدن اندازۀ گنجایش‌ها. شاید بنا بر این بوده از آغاز که هر یک از ما دریابیم چه اندازه توان برتافتن و پذیرش در خود داریم؟ و چه اندازه توان افزودن به گنجایش در ما هست؟ مولوی می‌گوید: جانور فربه شود از راه نوش آدمی فربه شود از راه گوش شنیدن و دل دادن و پذیرش، گنجا و ظرفیت آدمی را می‌گستراند. کش می‌دهد . سینۀ آدم وسعت پیدا می‌کند. مثل موسای نبی درمی‌یابد و از پروردگار می‌خواهد: «رب اشرح لی صدری» پروردگار من گنجایشم را بیشتر کن! توانم را برای پذیرش آنچه مرا می‌سازد ولی با طبیعت آسانی‌خواه من هم‌خوانی ندارد بیشتر کن! طبع من به آسانی‌ها گرایش دارد ولی رنج‌ها و دشواری‌ها هستند که مرا قدرتمند می‌کنند و گنجایش مرا می‌افزایند. خدایا وسعتم بخش! تو با من سخن گفته‌ای بارها و من راه شنیدن را بسته‌ام. خود را به من بشنوان پروردگار من! تا گنجایم بیشتر شود. تا سزاوار نام آدمی باشم. @khateratekhakestari
بیتی از یک غزلم عمری عصای عقل به دستم گرفته‌ام بی آن عصا چگونه از این نیل بگذرم؟ @khateratekhakestari
تمام شهر می‌دانست زهرا دختری دارد که نور دانشش بر بانوان شهر می‌بارد زبان را وام دارد از علی بن ابیطالب سخن‌دان دختر، استادی مسلَّم چون پدر دارد چه جای با دهان باز اظهار شگفتی‌ها؟! که نیکو دختری! وام پدر را خوب بگزارد بلاغت درِّ دریای ولایت بود و شد بر آن که مروارید را در کام آن دردانه بگذارد جهان محو تماشا داغ او را و نمی‌دانست که با تیغ سخن کاخ ستم از ریشه بردارد @khateratekhakestari
سلام بر وجه الله ما و یعقوب نبی داریم چشمی را به راه چشم ما می‌بیند و یعقوب چشمش شد تباه هر دو دور افتاده‌ایم و یوسفی گم کرده‌ایم دوری یعقوب از یوسف کجا و ما کجااآآه؟ @khateratekhakestari
خودت برای خودت بال جفت و جور کنی برای رد شدنت از خودت عبور کنی شکستی و ننشستی و جزم شد عزمت که تکه تکه خودت را دوباره جور کنی عبور کن بگذر از هر آنچه غیر از خویش کنار خود بنشین خویش را مرور کنی بخوان معوّذتینی به خلوت خود و خویش بخوان که شرّ خودت را ز خویش دور کنی میان تیرگی کار و بار اهریمن به خویش کاریِ خود کار و بار نور کنی اگر زمان و زمین برده باشد از خاطر خودت به روشنی خاطرت خطور کنی تو را زمانه هزار آزمود و یادت داد در آزمون خودت خویش را صبور کنی ستمگریست ولی چاره نیست در غوغا تویی که می‌شود از فتنه چشم کور کنی به دستهای خودت اعتماد کن باید خودت برای نجات خودت ظهور کنی پ.ن۱ تو خود حجاب خودی از میان برخیز پ.ن۲ هرگز حدیث حاضر غایب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است @khateratekhakestari