اصفهونیه 6 باجناقش مهمانش شدن،
زنش چای ریخت و به شوهرش گفت،قندمون تمام شده شکر هم نداریم،
شوهر گفت درستش میکنم،
وقتی چای آورد ،گفت.برادرا،داخل یکی از اینها شکر نریختم
سهم هرکی شد همه با زن وبچه فردا،شام منزلشیم،
همه خوردن وهیچ نگفتن،
تازه یکیشون گفت، چقدر شیرین شون کردی😂
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋
💑 خاطرات زنانه 💑
🍃🌻🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻 زندگی صنم خاتون...
دلم برای خودش و اردلان میسوخت .
اما خودش باعث و بانی این شرایط به وجود آمده بود .
بعد از رفتن منیرالسلطنه به دارلمجانین، گلچهره از شازده خواست که اردلان را هم مانند ماه چهره (دختر چهارم شازده و منیرالسلطنه ، که تقریبا با مهدخت هم سن بود ، همون دختری که قبل از دختر دوم خاتون که زنده نموند ، به دنیا اومد ) که از شروع بیماری منیرالسلطنه با صلاحدید شازده برده بود به منزل خودش ، را هم ببره پیش خودش و ازش نگهداری کنه اما اردلان چون حسابی با ارسلان خو گرفته و هم بازی های خوبی شده بودند ، گریه میکرد و نمیخواست بره .
شازده هم تصمیم گرفت که اردلان پیش ما بمونه .
و منم از این پیشامد ، استقبال کردم و اردلان را پیش خودم نگه داشتم و واقعا با او رفتاری داشتم که با پسر خودم داشتم و حتی سعی میکردم با او مهربانتر باشم تا بچه احس اس غریبی نکنه .
دخترای شازده هم گاهی به اردلان سر میزدند . اردلان واقعا کنار ما خوشحال بود .
یک روز از همین روزها احساس د. رد شدیدی توی ک. مرم داشتم و حدس زدم که دارم زا. یمان میکنم .
در. د خیلی خیلی شدیدتر از دفعات قبل بود . اونقدر شدید که مدام میگفتم من بعد از این زایمان زن ده نمیمونم .
زنی نبودم که ج یغ و فر. یاد بزنم ولی اونقدر حالم بد بود که فریاد میزدم و از خدا میخواستم کمکم کنه .
چیزی نگذشت که قابله خبر کردند.
اما انگار بچه نمیخواست پا به این دنیا بذاره ، شرایطم خیلی بد بود ، طوری که خود قابله هم نگران بود و دنبال دکتر فرستادند .
از ش. دت د. رد به گریه افتاده بودم و بچه هم به دنیا نمیومد .
از گریه من ساره هم اشک میریخت و دست به دامان خدا بود . با تحمل در. د بسیار بالاخره لطف خدا شاملم شد و فرزندم سالم به دنیا اومد .
پسری سالم و زیبا که به خواست شازده اسمش را بهرام گذاشتیم .
پسری که بی نهایت به پدرش شبیه بود . هر چی ارسلان تلفیفی از چهره من و شازده بود اما بهرام انگار خود شازده بود .
💑 خاطرات زنانه 💑
🍃🌻🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻 زندگی صنم خاتون...
ارسلان چقدر از اینکه صاحب برادر شده ذوق و خوشحالی میکرد .
و مدام دوست داشت که بهرام رو بغل بگیره و واقعا از همون سن و سال حس برادر بزرگتر را داشت .
بهرام به زندگی من و شازده برکت آورده بود و روز به روز رفتار من و شازده با هم بهتر و بهتر میشد و غرق در خوشبختی بودیم و از وجودش حسابی خوشحال بودیم و شازده مثل همیشه بعد از به دنیا امدن بچه ها برای من هدیه نفیسی خریداری کرد و من را شرمنده کرد . سرویس جواهرات زیبایی که واقعا چشم هر بیننده ای را به خودش خیره میکرد .
برای بهرام پسرم هم شازده جشن مفصلی ترتیب داد و تمام دوستان و همسایه و اقوام را هم دعوت گرفت و حسابی خرج داد.
دختر هایش هم دعوت بودند و همراه داماد ها حضور داشتند .
توو اون جشن من باز هم به دلخواه خودم لباس پوشیده و جواهراتی که شازده برام خریده بود را استفاده کردم و به قول شازده میدرخشیدم .
اما احساس میکردم که دختران شازده با نگاهی پر خشم به من چشم دوخته بودند ، خب حق هم داشتند ، بالاخره من هووی مادرشون بودم و طبیعی بود که با وجود همه ی احترامی که برام قائل بودند ، از طرفی هم چشم دیدنم را نداشته باشند .
اما این ها
هیچکدام باعث نمیشد که من خوشحال نباشم و احساس خوشبختی نکنم .
بعد از جشن ، شازده اجازه نداد دخترهایش به خونه هاشون برگردند و دلش میخواست همه دور هم باشیم و شام را کنار هم توو مهمان خانه بخوریم .
موقع صرف شام هر چهار دختر شازده همراه همسر و بچه هاشون توو مهمانخانه حاضر بودند .
مهجبین هم آبستن بود و دقیقا مثل مادرش کلی ادا و اطوار داشت .
وقتی شام را آوردند و مشغول خوردن شدیم ، من در حالی که داشتم به آذر دخت غذا میدادم ، اتفاقی چشمم افتاد به تیمور خان همسر ماه سلطان و متوجه شدم تمام هوش و حواسش به مهجبین هست و زیر چشمی او را نگاه میکنه .
و حتی درست و حسابی غذاش را هم نخورد .
از این نگاهش واقعا حالم بد شد و حس خوبی نداشتم .
دلشوره به تمام جونم افتاده بود و نمیدونم چرا احساس میکردم این نگاه فقط یه نگاه ساده به مهجبین نیست و ممکنه اتفاقاتی را در پیش داشته باشه.
اما سعی کردم به این قضیه فکر نکنم و مشغول خوردن غذام شدم .
ﺯﻧﻬﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻨﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﭘﻮﺷﻨﺪ !!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝﺗﺮﻧﺪ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ !!
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻭﺭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ !!
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ،ﮐﻔﺶ ﻣﯽﺧﺮﻧﺪ، ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽﺧﺮﻧﺪ، ﻗﻬﻮﻩ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ !!!
.
.
.
.
ﺧﻼﺻﻪ ﺗﺎ ﺟﺪ ﻭ ﺁﺑﺎﺩ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺎﮎ ﻧﻜﻨﻦ بیﺧﻴﺎﻝ ﻧﻤﯿﺸﻦ 😂😁😑
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋
ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﺧﻮشاﻣﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: یا ابالفضل!
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ.
بعد از چند لحظه، ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﻋﺰﯾﺰ ﭘﻮﺯﺵ ﻣﯿﻄﻠﺒﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﺭﯾﺨﺖ شلوارم کثیف شد!
یارو از ته هواپیما ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: قبر ﭘﺪﺭﺕ!
ﺑﯿﺎ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺷﻠﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪ! 😂😂
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋
امروز دیدم مامانبزرگم ساعت ۷:۳۰ صبح داره نماز صبح میخونه!
گفتم ننه الان چه وقت نماز صبح خوندنه؟
گفت:
حوصله ندارم ساعت ۵ بیدار بشم الان قضاشو میخونم دو رکعتم اضافه میخونم منت سرم نباشه😐
پشمای ملائکه ریخت از این حسن نیت 😂
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋