🌼 نحوه شهادت شهید محمدرضا تورجیزاده
💦 هفت و نیم صبح روز 5 اردیبهشت سال 1366 در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در منطقه عملیاتی کربلای 10 یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی گردان «یا زهرا(س)» خورده بود.
🌱 شهید محمدرضا تورجیزاده را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او و بازوی راستش هم در غرق خون بود.
🍃 جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون جراحت مادرش زهرا(س) بود، جراحاتی بر پهلو، بازو و ترکشهایی تازیانه مانند بر کمرش.
منبع: مشرق
@khatme_quran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ببینید و بشنوید علت گریه ها و استغفارهای نیمه شبهای شهید محمد رضا تورجی زاده رو
ما کجاییمو اونا کجا!!!!
@khatme_quran313
برای کدامین گناهم بگویم الهی العفو مهربان خدای من😭😭
خاطره ای از برادر شهید تورجی زاده🌷
مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت میکرد ،سفارشهای او بیشتر در مورد نمازو حجاب و... بود.
اما این بار یک جمله دیگر به نامه اش اضافه کرده بود.محمد از ما تقاضایی داشت! نوشته بود:اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم ! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود.
من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد وتا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند.
تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند.
وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما قبول نکرد.
بعد پرسیدم: راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی؟!
بی مقدمه گفت:به خاطر صحبت های حاج آقای گردان. ایشان گفتند:نماز انسان متاهل هفتاد برابر مجرد است.
یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متاهل زودتر مسیر خودسازی را طی میکند آن شب برای ما چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند.
بعد گفت:من هم از خدا خواستم اگر صلاح می داند من از این ثواب بهره مند شوم.
در پایان آخرین نامه به او گفتم :
محمد جبهه رفتن تو دیگر بس است.برگرد تا برادرت علی به جبهه برود.
محمد در جواب ما نوشت: تا محمد به علی تبدیل شود سالها طول می کشد.علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند.
بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسانهای عالم و در عین حال با تقوا دارد. من هم اگر روزی جنگ تمام شد و زنده ماندم تحصیلم را حتما ادامه خواهم داد.
تلاش خانواده برای پیدا کردن همسر برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت: دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید !چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند..
تولد ...1343🌷
شهادت... 1366🌷
مدفن...گلزار شهدای اصفهان🌷
#شهید_تورجی_زاده
#یا_زهرا
@khatme_quran313
👆نامه شهید تورجی زاده به شهید مسعود آخوندی🕊(دستخط خودِ شهید😍)
🔶صفحه ی اول
@khatme_quran313
👆نامه شهید تورجی زاده به شهید مسعود آخوندی🕊
🔶صفحه ی دوم
@khatme_quran313
علی تورجی (برادر شهید) :
از #مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد #نشاطعجیبی داشت، از بیشتر #دوستان و #آشنایان#خداحافظی کرد و از همه #حلالیت طلبید.
قرار بود فردا با دوستانش عازم #جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر #قبر #شهید سید رحمان هاشمی.
دیگر #گریه نمیکرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.
رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را #دفن نکند.
ایشان هم گفت : من نمیتوانم #قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا دفن کنیم.
#محمد نگاهی به صورت پیرمرد
انداخت و گفت :
شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.
همانطور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.
@khatme_quran313
سلام خسته نباشید خیلی ممنون بابت زحماتی که میکشید خداروشکر میکنم که با کانال شما آشنا شدم من چندین حاجتم رو از شهدا گرفتم
چند روز پیش هم یه اختلاف خانوادگی برامون پیش اومد که نیت کردم و یک جز به نیت شهید حججی برداشتم هنوز جز رو نخونده بودم مشکلم حل شد خدا رو هزار مرتبه شکر
پیام اعضا👆👆
جهت شرکت در طرح قربانی گوسفند در روز اول ماه صفر به نیت سلامتی و تعجیل در امر فرج مولا،شادی و آمرزش اموات،دفع بلایا، و توزیع بین خانواده های محروم و نیازمند به کانال زیر(با مدیریت اینجانب)مراجعه بفرمایید👇
@kheyriiyeh_313
🌹شهیدمحمد رضا تورجی زاده🌹
💠مسجد جمکران💠
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اصرار به من گفت :
به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم.
گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
منبع:کتاب یا زهرا
@khatme_quran313