فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
کودک میگوید بمباران خانههای ما "عادی" است. آنها میگویند تقصیر خودشان است میخواستند جنگ را شروع نکنند.
کودک میگويد فلسطین چند ده سال است دارد در "جنگ" زندگی میکند. آنها میگویند قبل از حملهی حماس فلسطین داشت مثل "آدم" زندگیش را میکرد.
کودک میگوید جوانان و کودکان ما شهید شدند؛ همه فدای فلسطین، فدای سرزمینمان. آنها میگویند همهی فلسطین از حماس جداست. هیچکس آنجا دنبال مرگ و میر نیست.
کودک میگوید بگویید ارتش اسرائیل بیاید. "بیاید" را دو بار تکرار میکند. میگوید اگر بیاید شهید میشویم؟ خب. بعد از شهدا نسل دیگری به دنیا میآیند! آنها میگویند همهی فلسطین با اسرائیل در صلح است. میگویند فلسطین از همه چیز راضیِ راضی است. ایران یک مشت اراذل از بینشان بیرون کشیده و مسلحشان کرده و انداخته به جان دو ملت.
اینجا که من در خاکش نفس میکشم پاییز است حالا و زمستان نیامده هنوز. هیچ دانهی برفی روی زمین ننشسته تا حال. کَلههای "آنها" زیر برفهای کجاست؟ نکند در اسقاطیل زمستان شده حالا؟
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۲۱۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
*تاوان عاشقی *
بسم الله الرحمن الرحیم
فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
میان غسان حیدر و آلا گیر کرده ام. اینقدر که من درگیر حال و روزشانم شاید خودشان نباشند. کدام غسان حیدر؟ همان که اینجا به دنیا آمدو حالا به وطنش برگشته است.
کدام آلاء ؟ همان که .... .
اصلا چه شد که بینشان گیر کردم؟ عزیزجونم بهتر از خودم جوابش را میداند.
_ ننه چیزی رو مذمت کنی، سرت میاد.
حالا سرم آمده است. روزهایی که تظاهرات های روز قدس را مسخره میکردم که غزّه به ما چه؟ این بلا را سرم آورد. بلای سرگردانی میان غسان و آلا. بلای دل آشوبی برای خاکشان. بلای عاشقی. آخ عزیز جون کجایی؟
کجایی که از مردی برایت بگویم که شده فرمانروای این دل طوفان زده. هم خودش برایم مهم است هم وطنش.
فلسطین دیگر برایم یک پرچم سیاه و سفید و سبز با یک گوشه مثلث قرمز نیست. نماد معشوق است، معشوقی که کیلومترها از من دورتر است و بی خبر از احوالات من.
سه هفته است که دنیا کن فیکون شده.
غزه کربلاست! در تایملاین اینستا و توییتر روزی صد بار روضه مکشوف علی اصغر و رقیه را به جای شنیدن میبینیم.
فیلم پسربچه ای دو ساله را میبنیمم که وقتی خواب بوده خانه اش را بمباران کردند و به بیمارستان آوردنش. حاضرم دار و ندارم را بدهم که چشم های وحشت زده اش ببارد و سنگکوب نکند. خدا را شکر پرستار مثل من فکر میکند. بچه را بغل میگیرد تا اشکش راه باز کند.
فیلم دوبرادر را میبنیمم که دیگری در حال احتضارست و برادر بزرگتر کمکش میکند شهادتین بگوید. اینجا دیگر میشکنم، از خدا میخواهم تا وقتی که نابودی اسرائیل را ندیدم از دنیا نروم.
باید ماند و دید. دوست دارم ببینم مردمی که زیر موشک هنوز جشن تکلیف میگیرند و شادی میکنند چطکر قرار است وارد تلاویو شوند. .
مثلا ببینم دختر نوجوانی که به جای گریه و نفرین کردن و شکایت از حماس و جبهه ی مقاومت، با سر و دست خونی تکرار میکند.
فدای مسجد الاقصی، فدای فلسطین
وقتی وارد قدس شود چطور به خاک می افتد و سجده میکند؟
دوست دارم بمانم و روزی از از مادران این بچه ها بپرسم چطور آن هارا تربیت کردند؟ بمانم و ببینم در صف چندم لشکر امام زمانم می ایستند؟ حتما همان جواب هایی را میشنوم که مادرهای شهدای دفاع مقدس خودمان بارها گفته اند. خداوند برای تمامی این حجت هایی که بر ما تمام میکند. روزی خواهد پرسید از مردم غزه، از فلسطین، از امام مان، از شهدا، از جنگ با اسرائیل.
فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
✍️زهرا محبوبی
📝 متن ۲۱۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
*مادران غزه بهترین، استادان تربیت فرزند هستند*
این روزها، تمام محتوای دریافتیام شده کلیپ و عکس از غزه، فلسطین، حماس، کودکان و زنانی که دیگر در این دنیای پر از توحش نیستند.
دنیایی که انسانیتاش طغیان کرده.
مردی رو به روی دوربین، بالای تلی از خاک این آیه را زمزمه میکند.
آیهای که تا سالها ما را به یادِ فلسطین و غزه و مردم مقاومش میاندازد.
مرد روی آوارهای خانهاش ایستاده در حالی که خانواده شهید شدهاند.
به اشکهایش اجازهی ریزش نمیدهد. و مُدام با دو انگشت از سرچشمه، پاکشان میکند.
از تنها گذاشتن مردم دنیا در حمایتشان شکایت میکند و میگوید:" اصلا نمیترسیم.
میدانیم که میمیریم. اما، ایستادهایم. فقط دلگیر از تنها ماندمان هستیم."
و آیه را بارها تکرار میکند.
چه رمزی در این آیه هست که اینطور توان مقابله و حرکت به سوی نابودی کفر را میدهد.
در مقالهای خواندم ،آیات شفا هستند.
و اضطراب را ازبین میبرند.
و این جاست!
در دل این همه اتفاق، که هر کدام به تنهایی باعث کفر و ناامیدی میشود.
و آن مرد همچنان با استقامت آیه را تکرار میکند.
آیه برایِ آنها حکم اسلحهی دست نیافتنی و ویرانگری را دارد که بی بُرو برگرد دشمن را به خاک سیاه مینشاند.
او به وجود خدا مطمئن هست .
حتی آیه را از زبان دختر و پسرهای نوجوانشان هم شنیدهام .
ایکاش بعد از پیروزی، مادرانِ غزه، یک دورهی فشرده تربیت فرزند برای دنیا میگذاشتند.
چطور فرزندانی تربیت کردهاند که دنیا را مثل امیرالمومنین میبینند.
زمانی که فرمودند:" دنیا از آب دهان گوسفند هم برایم ناچیزتر است".
چطور این همه درد و رنج، اَشکِ نوجوانهایشان را درآورده اما کفر از دهانشان، نه!
پسری نوجوان پشت به ویوی ابدی از خرابههای شهرش نشسته و آیات بقره میخواند .
اللهاکبر از این تربیت!
مادران غزه، استادان تربیت فرزند هستند.
حَسْبُنَا اللهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ
✍ مهدیه_مقدم
📝 متن ۲۱۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
کلمات در یک حوض جمع نمیشوند و قطره قطره از خیالم پراکنده میشوند به سمت و سوی دیگری...
میخواهم از غزه بنویسم .
ولیکن کلمات جگر سوزند و آتش میزنند به وجودم .... چه دردانه هایی که در آناند امروز و چه کودکانی که در طلب حقانیتشان سالهاست که در تکاپویند ... باید سجاده را به سمت کعبه پهن کنم ، دانههای تسبیح را با ذکر یا رزاق پایین بیندازم تا بلکه معجزهای شود و بتوانم از این غمِ حجیم سخن بگویم .
از امشب هزار شب، هر شب هزار روضه علی اصغر،
هزار روضه ی جسم اربا اربای علی اکبر،
هزار روضهی علقمه و دست بریده و چشمهای به خون نشسته،
هزار روضهی استخوان های درهم شکسته،
هزار بار روضهی مادران بی فرزند
هزار بار روضهی «مکن ای صبح طلوع» را بخوانید...
ناحیه مقدسه را بیاورید و به صوت حزین بخوانید،
بخوانید که
روضه روضهی قتله گاه است
روضه ی گودال... همان فلسطین مظلوممان
حال همهی ما امشب
حال دختر علی است،
آن هنگام که به حوالی گودی قتلهگاه رسید..
غمزده و مصیبتدیده
دست هایش را روی سرش گذاشت
و با سوز جگر فریاد زد:
آه
شمر جلوتر بود... دیر رسیدم من...
دیر رسیدم من...
کاش آدم بداند سربازی که گلوله را از
انبار مهمات بیرونش میکشد،
به چه فکر میکند؟!...
آیا فکر میکند لحظهای که یکی از گلولههای داخل جعبه پروازکنان جلو میرود چه فاجعهای به بار میآورد؟
چه کسی را میکشد؟...
دل کدام مادر را میلرزاند!...
خنده کدام طفل را تا آخرین لحظهی میرای زندگی بر لبانش میخشکاند؟...
من نمیدانم اما آتشِ فلسطین جگرم را نشانه رفته است
✍ حنانه احمدی
📝 متن ۲۱۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
همه شهر شما بوی مادرم را میدهد.
✍ مریم رامادان
📝 متن ۲۱۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
ماماااان، مامااااان
آب نیست، آب قطع شده.
این جملاتِ دختر کوچکتر است، که با صدای بلند اطلاعرسانی میکند، آب قطع است.
نیمه شب است و آب خیلی استفاده ندارد.
بچههای خانهی ما گرسنه نیستند.
تشنه نیز.....
برق هست.
گاز هست .
پدر هست.
مادر هست .
همه چیز هست.
نمیدانم چرا همه چیز هست و اشکم بند نمیآید.
✍ مهدیه مقدم
📝 متن ۲۱۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
مرگ در غزه مرده است
انسان بزرگترین شگفتی جهان هستی است. گاهی در سازگاری و مقاومت با مشکلات محیط عکس العملهایی نشان می دهد که در باور نمی گنجد. غزه محیط بسته ایست که راه خروج و فرار ندارد. کودکان و زنان و غیرنظامیان غزه فقط از یک مکان مرگبار به مکان مرگبار دیگر جابه جا می شوند. نقطه امنی برای رفتن به آن وجود ندارد. چه شمال چه جنوب. چه مسجد چه مدرسه. چه بیمارستان و چه هرجای دیگر در معرض بمبهای دو تنی یا بمبهای آمریکایی قرار دارند. در چنین شرایطی یک تفکر و اعتقاد در کودکان و زنان و غیر نظامیان غزه ظهور می کند. بمبها و موشکها جسم و بدن آنها را تکه تکه می کنند، پودر می کنند و می سوزانند اما به تفکر و اعتقاد آنها هیچ آسیبی نمی توانند برسانند. کودک فلسطینی که خانواده اش را از دست داده و خودش نیز هر لحظه در معرض انفجار بمب است می گوید: کلنا فداء فلسطین. همه ما فدای فلسطین. همه ما فدای آزادی وطن. این فقط یک شعار نیست. یک تفکر و اعتقاد است. تفکر و اعتقادی که با آن مرگ را کشته است. در غزه مرگ مرده است. بمبها هیچ اثری ندارد. اگر دو برابر که هیچ بلکه ده ها برابر هیروشیما بمب در غزه بریزند این اعتقاد و تفکر پویاتر و زنده تر و جاودان تر می شود.
آنها می گویند چه ما شهید شویم و چه در دنیا باشیم سرانجام ابرهای سیاه خواهند رفت و همه جهان سرود آزادی فلسطین را خواهند شنید.
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۲۱۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لالایی مادران فلسطینی حماسی است و تغذیه مدرسه شان سنگ و رویای شبانه شان نفس کشیدن در قدس.
کودکان فلسطینی چه زود بزرگ میشوند. شرایط جنگی مردانکوچک یا کوچکانمرد می سازد.
زبانشان آیه میخواند آیه هایی که ریشه دارد در عمق قلبشان.
ایستاده کنار خرابههای خانهها کنار شهدایی کفن پیچیده.
شهید کنید ما را دوباره نسل مقاوم به دنیا می آید.
روز به روز قویتر میشویم. مثل آهن در کوره آبدیده میشویم هرچه بمب بر سرمان ببارد تیز و برنده تر میشویم.
وعده خدا را باور دارند که هر که خدا را یاری دهد خدا نصرتش میدهد که خدا حق را بر سر باطل میکوبد و ازبین میبرد.
که باطل رفتنی است. و هر چه دست و پا بزند بیشتر در این باتلاق غرق میشود .
باتلاق خون مظلوم!
وَقُلْ جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
✍ مهدیه یونسی
📝 متن ۲۱۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
برای موکب الاقصی!
قرص های نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین می شود. بچه ها این طرف دور خانم مربی حلقه زده اند و دارند دانه دانه دشمن ها را ردیف می کنند و یاد می گیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه می کنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پلی می کند. نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام می کنم...
قرص های فلافل حالا نارنجی تر شده اند، آماده اند زودتر خودشان را خرج جان های خسته ای چند هزار کیلومتر آن ور تر بکنند. جان؟ کدام جان؟ اصلا مگر جانی هم گذاشته اند. از یک کنار دارند درو می کنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفته اند که خوشه ای برای فردا و پس فردای غزه بماند. چه حرف ها می زنم من! رحم و مروت نایاب ترین تخم این قوم شوم است.
نگاهم گره می خورد به دست هایی که دانه های گرد فلافل را قل می دهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را می چپاند بغل فلافل ها و هل می دهد توی نایلون بلند و باریک.
چه قدر صحنه برایم آشناست. فایل های مغزم را زیر و رو می کنم ببینم کجا این دست ها را دیده ام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ می زند.
می ایستد روی سال های جنگ. سال هایی که بمب و موشک، سقف ها را آوار می کرد روی سرمان.
اما دست هایی از جنس زن، می نشست وسط معرکه و آرام آرام، آواره ها را کنار می زد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد.
دست هایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همه رقم جنس تویش پیدا می شد. از چنگ زدن لباس های خون بسته رزمنده ها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمه دوربین عکاسی.
پرچم های فلسطین توی هوا تاپ می خورد. میزها کنار هم ردیف شده اند. هرکس با خودش یک چیز آورده. کیک، آش، ژله، زیورآلات دست ساز. همه را روی میز ردیف کرده اند. من اما چشمم فلافل ها را ته میز می پاید و می کشاندم به طرف شان.
شیطنتم گل می کند و فروشنده کوچکش را به حرف می گیرم.
_نرجس اگه من فلافل بی گوجه بخوام باهام کمتر حساب می کنی؟
_اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزون تر حساب نمی کنی؟
عاقبت از دستم کلافه می شود. چشم هایش را گرد می کند، دستش را ستون می کند زیر چانه اش و می گوید:« خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش می رسه به مردم مظلوم غزه.»
مردم مظلوم گفتنش بند دلم را پاره می کند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچه های ما هم این روزها دارند زود بزرگ می شوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی می رفت بالای سر جسم های در حال جان دادن و توی گوششان اشهد می خواند.
پ_ن: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخش های مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقه های دعا، تا ساخت تسبیح های ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
✍ مریم برزویی
📝 متن ۲۱۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمالله
«ای یاری شده،بکش!»
قرار نیست دنیا روی یک پاشنه بچرخد. اینها خیالبافی نیست. از اول هم آب مسلمان و یهود توی یک جوب نرفته.
خداوند در قرآن هزار و چهارصد سال پیش مسیحیان را دوست مسلمانان خوانده و درباره یهودیان هشدار داده و آنها را «اشدعداوه للذین امنوا الیهود» خوانده.
از اول هشدار داده اینها همان کسانی اند که مرگ را خوش نمیدارند و « یود احدهم لو یعمر الف سنه»، هستند کسانی که برای بقای عمرشان تاهزار سال، حاضرند هرکاری بکنند.
آری به حق، اینان یهودیانند و در مقابل چشم دنیا نسل کشی میکنند تا با ریختن خون هزاران مطلوم و کودک پای شیطان را برای لشگرکشی باز کنند...
اما زهی خیال باطل!
ما مسلمانان،
ما برادران فلسطینیهای مظلوم و مقتدر، از فلسطین و غزه خواهیم گفت،
از دروغ و پلیدی یهود در غصب و غارت ثروت دنیا باشرکتهایشان،
از انتشار سم و آفت زندگی و حیات همه مردم غیر از خودشان در جهان،
از پلیدی و دروغشان در معرفی دین تحریف یافتهشان، آن قدر به هر زبانی فریاد خواهیم کرد تا تمام دنیا و تمام مسیحیان و همه انسانها،در برابرشان صف بکشند و برای نابودیشان تلاش کنند.
اگر اکنون وظیفه ما، جنگ تن به تن با صهیونیستها نیست اما فریاد وظیفه ماست و این فریاد است که مرز ما و دشمنانمان و
مرز ما و متحدانمان،
مرز حزب الله و حزب الشیطان
و حتی مرز انسان و غیر انسان خواهد بود..
دیر یا زود غزه پیروز است و سیاهی برای ذغال و سیاه رویان ساکت معرکه باقی خواهد ماند...
پس: یا منصور امت!
✍محـــــــــــــــــــنا
📝 متن ۲۲۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
پتو را زیر پایم میگذارم که سرما به بدنم نفوذ نکند. یاد شهید چمران میافتم. خودش تعریف کرده بود. میگفت وقتی نوجوان بوده کسی را در خیابان دید که در سرما خوابیده. به خانه که رسید نتوانست بخوابد. فرش را کنار زد و روی کاشی کف زمین خوابید.
خودش تعریف کرده بود. می گفت آن روز سرما خوردم ولی وجدانم راحت بود.
حالا خواب از سرم پریده. حالا پتو را کنار زدهام که حداقل سردم شود.
من این روزها از مردن وجدانم میترسم. وقتی حتی شنیدن خبر قتل عام یک عده آدم هم برایم عادی شده! وقتی حتی نمیتوانم به خیابان بروم و با تمام وجودم سرِ مردم دنیا داد بزنم و بگویم لعنت به این دنیایی که ساختید.
لعنت به سکوت.
لعنت به خوابیدن زیر پتو و هیچ کاری نکردن...
✍سین جیم
📝 متن ۲۲۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
اهل محل را دعوت کردهاند تا یک نیمروز جمعه، آثار هنری تهیه کنند و بعدازظهر، درآمد فروش آثار را برای کمک به مردم غزه اهدا کنند.
دخترک نه،ده ساله است.مادرش می گوید بدون آنکه به کسی حرفی بزند، صبح وقتی همه ما خواب بودیم بیدار شده و این پیکسل های کوچولو را ساخته که بیاورد بفروشد،می پرسم چند؟دخترک لبخند معصومانه ای می زند و می گوید:« هر چقدر که دلتون می خواد به مردم فلسطین کمک کنید.»
صبح شنبه است.می رسم سر کار،دلم آشوب است،خبرهای پیروزی و شکست حمله دیشب توی مغزم چرخ می خورد، دلم خوش است به فشار افکار عمومی ملت عراق که باعث شده نمایندهشان رایش را در سازمان ملل پس بگیرد، جوانه کوچک امید تغییر صحنه بازی،توی دلم جوانه زده است.کیفم را باز می کنم،چشمم به پیکسل دیروز دخترک می افتد،می چسبانمش روی پایه مانیتورم،کنار جمله ای که همیشه حالم را خوب می کند....
فلسطین عزیزم،خداوند تو را رها نمی کند.
✍ زینب موسی
📝 متن ۲۲۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسمالله
«عروسی میان خون و آتش»
سالها منتظر این لحظه بودم. بارها و بارها لباس عروسم را بر تنم برانداز کردم تا ببینم چطور روی دلم مینشیند. چه شبها که با تصور شادی شب عروسی، به خواب رفتم.
توی تقویم دنبال مناسبت بودیم، حمود گفت؛ آخر مناسبت نیست. چاره چه بود؟ باید بالاخره یک روز زیر یک سقف میرفتیم و آسمان دنیاهایمان را با هم یکی میکردیم.. گفتم:_ خدا را چه دیدی؟! شاید مناسبت پیدا شد. لبخند روی صورت همیشه درخشانش، پخش شد.
گفتم: مگر نمیشود؟ مثلا شب عروسی ما مصادف شود با آزادی قدس.
این بار اشک توی چشمهایش حلقه زد._میشود یعنی؟
...
امشب اما عروسی ما، مناسبت داشت. باید وشم یهودیان کافر خونبار میشد. باید شادی ما خوار میشد توی چشمهای قرمز پرخشم و نفرت بارشان.
حالا ما روی این خرابهها روی سیاهی و دود بمبهای فسفری، لباس سفید عروس میپوشیم تا امیدشان به نا امیدکردنمان، توی قلبهای پرکینهشان بخشکد.
به جای نقل و نبات، روی سر اهالی یا بهتر بگویم بازماندههای هفت هزارشهید، نورشادی پاشیدیم و سعد و عبود و حمدالله،با اینکه نیمی از خاندانشان به شهادت رسیده بودند، برایمان کل کشیدند و دست زدند.
حالا لباس عروسم را با خون هموطنانم گلگون میکنم و برای هزاران کودک شهید این روزها، فرشتههای زمینی راجایگزین میکنم تا همه بهخصوص یهود پلید بفهمد ما حتی لا به لای این جنگها و خونریزیها، مرگ را شرمنده میکنیم. ما با مقاومت و برای مقاومت و برای آزادی قدس زندگی میکنیم و مادامی که امید، کار ماست، فلسطین زنده است.
✍محنـــــــــــــــــا
📝 متن ۲۲۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
زیر لب میگفت:
میزنیم، میکشیم
منفجر میکنیم، میترکانیم
هرکاری بتوانیم انجام میدهیم تا نابودتان کنیم.
رحم به صغیر و کبیرتان هم نداریم.
اصلا شما حق موجودیت ندارید یا باید از بین بروید یا برده ما باشید!
یهود است که باید بماند شما که حق انتخاب ندارید!
این ما هستیم که تصمیم میگیریم برده باشید یا مرده!
این زمزمههای روزانهاش بود وقتی از کنار محلهی مسلمانان رد میشد و با خود میگفت چرا مسلمانان نمیفهمند که نباید مقاومت کنند!
چرا نمیفهمند یهود قوم برتر است!
چرا نمیفهمند که تنها نقطه روشن زندگی مسلمانان تسلیم شدن است؟!
رها کنند خانه و کاشانه خود را و بیایند زیر سلطه ما!
اگر چنین کنند دیگر کشته نمیشوند!
با نان بخورْ نمیر ماست که زنده میمانند!
کار و شغل شان هم تأمین است، دیگر چه میخواهند؟!
غرق در این افکار بود که سنگی به طرفش پرتاب شد و صدایی شنید که میگفت
"میجنگیم، میمیریم، ذلت نمیپذیریم"
✍ نرجس سادات حسینی
📝 متن ۲۲۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
برادر فلسطینی من، این روزها درد زیادی داری، هر کاری کنم نمیتوانم تو را درک کنم، ولی خواستم بگویم من هم دردی دارم که میخوام با تو در میان بگذارم.
مادر فلسطینی من، میخواهم با تو درد و دل کنم. خودت بهتر میدانی درد که فقط جسمی نیست، درد دوری، درد از دست دادن عزیز، درد تنهایی...
خواهر فلسطینی من، برادر ایرانی تو درد میکشد، وقتی کارش شده دنبال کردن اخبار فلسطین، دیدن تصاویر وحشیگری صهیونیست ها و فشردن دندانها به هم.
درد شما عظیم است، حتی شاید نتوانم ذرهای از آن را تحمل کنم.
نشستهام اینجا و از درد بیخاصیتی به خود میپیچم. درد یکجا نمیایستد، دایم بالا و پایین میرود، این ور و آن ور میشود.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی در دنیا چنین جنایتی اتفاق بیوفتد و من فقط تماشاچی باشم.
چرا نمیتوانم کاری کنم؟ نه نظامیام که بجنگم، نه شاعرم، نه نقاشم، نه هنرمند، من یک فرد کاملا عادیم.
تنها خاصیتم این بود که در خیابانهای امن تهران سالی یک دفعه در روز قدس با آرامش کامل راهپیمایی کوتاهی داشته باشم.
چطور خودم را مرد بنامم، مردانگی که به یال و کوپال نیست، مرد اباالفضل بود که نگهبان حریم حرم بود و شاه وفا.
درود به رزمندگان مقاومت که برای شما مردانه میجنگند و جان میدهند، من که یک تماشاچی بیش نیستم، من یک مرد بیخاصیتم.
✍حجت جعفری
📝 متن ۲۲۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
40.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_دل
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
✍زینب مختارآبادی
📝 متن ۲۲۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
هرکس توی هرنقطهای که ایستاده، مرکز دنیا همانجاست. این جمله را وقتی معلم بودم نوشتم صفحهی اول سررسیدم. یک کلاس سه در چهار داشتم که باید آبادش میکردم. آنموقع هرچی بلد بودم را گذاشتم روی میز کلاس دوم، بین بیست و پنج تا دختر هشتساله. خودم همیشه استادهای خوبی داشتم. مدل حوزه اینطوری بود که اگر سر کلاس دیر میرسیدیم، باید پشت در بسته مینشستیم. اگر در میزدیم و وارد کلاس میشدیم، هیچکس بیرونمان نمیکرد ولی حواس بقیه پرت میشد و حقالناس بود، لذا در نمیزدیم و مبحث را از لای درز پنجره میشنیدیم. یکبار سر درس لمعه دیر رسیدم، بعد کلاس استاد _خانم مقتدایی_ جلوم را گرفت و ازم عذرخواهی کرد که طبق قانون نتوانسته سر درس راهم بدهد. استاد میگفت همینکه توی سرما و گرما از راه دور و نزدیک با بچه میکوبیم میآییم سر درس، یعنی ما محصل کوشایی هستیم، حالا به هر دلیلی دیر رسیدهایم نباید جوری جریمه بشویم که از درس جا بمانیم.
مرکز دنیای استاد همان کلاسی بود که با رفتارش آباد میکرد، اینکه کنار نظرات شهید اول و ثانی، بزرگواری هم یادمان میداد. چند سال بعد وقتی خانم آخرتی کارمند شیرخوارگاه دنبال جفت و جور کردن کارهای ما بود دیدم که مرکز دنیای کارمندها هم همان میز خدمتشان باید باشد، اینکه تا گیر و گورهای خلقالله را باز نکنند دلشان آرام نگیرد. مرکز دنیای محصلها، درسخواندنشان باشد، برای باباها محل کارشان و مادرها همان طفلی که توی بغل دارند.
خانمجان که اسمات را نمیدانم
این متن را زنی در همسایگی امام رضا برای شما نوشته، شنیدهام اکثر شما شافعی هستید، مسجد امام حسین دارید، مسجد امیرالمومنین دارید، امام رضا را میشناسید. من توی کردستان خودمان هم با شافعیها نشست و برخواست داشتهام، محباند.
چندبار هم مردمی را توی حرم دیدهام که با دست بسته نماز میخوانند.
هفتاد سال است توی اخبار دیدهایم مرکز دنیای شما همان نوار باریکی هست که دزدها از چنگتان درآوردهاند. جای آنها توی خلای خانههاتان هم نبوده ولی حالا آمدهاند نشستهاند وسط زندگی شما و قلندری میکنند.
خواهر عزیزم
میدانی من سالها دنبال بهترین پزشکها بودم، دکتر خوب و کاربلد را میشناسم.
شما خوب طبیبهایی هستید؛ یک غدهی سرطانی چسبیده بیخ گلوی انسانیت، یک وصلهی ناجور نشسته روی نقشهی جهان و شما از سر صبر دارید میشکافید و میدوزید و این خوب است، خیلی خوب است.
من با هر عکس و فیلمی که از شما دیدم، گریه کردم دعا کردم که خسته نشوید.
عزیز دلم
حرفهای قبلی خودم را اصلاح میکنم! به قول طلبهها از نظرم عدول میکنم؛ اصلا مرکز دنیای شما مقاومت است. شما رویینتناید، اهل مبارزهاید، سیمتان وصل است، ایمانتان کوه را از جا میکند، میگویید پیروز میشوید و این یعنی حتما پیروز میشوید.
شبها توی گوش بچهها قصهی مقاومت میخوانید، بچهها توی کتاب درسیشان راه و رسم مقاومت یاد میگیرند.
برای آرامش، برای امنیت، برای خانهای که مال خودتان هست میجنگید، میجنگید و زندگی میکنید، میجنگید و دخترها بله میگویند، میجنگید و بچهها به دنیا میآیند، میجنگید و شما به دنیای بعد از اسرائیل چقدر امیدوارید.
یکجا دیدم پسری توی چشم دوربین برای دشمن رجز میخواند، پسر ماسک داشت، مادرش ماسک پسر را برداشت و گفت از چی میترسی؟! رو در رو حرف بزن با دشمن، این همه دلیری از کجا آمده؟
مادری دیدم به پیکر جوان شهیدش اشاره میکرد و روضه میخواند که مگر جان تو از جان حسن و حسین عزیزتر است؟ وه که چه شورانگیز، مثل مادر وهب که هرچه در راه حسین هدیه کرده بود پس نگرفت، حتی سر پسرش را!
یکجا دیدم پدری بچهی کوچکاش را سر شانه گرفته بود، بچه پر زده بود و رسیده بود به بهشت، همبازی گنجشکها شده بود و پدرش میخواند که همهی ما فدای مقاومت، چه صحنهی آشنایی، شما روضهها را زندگی میکنید.
بازی بچههاتان شده شهیدبازی، اسمشان را روی دستشان مینویسند، آیهی استرجاع را چشمبسته بلدند و توی یک فیلم کوتاه دیدم که تو نه تاب نشستن داشتی، نه نای ایستادن، غنچهی کوچکی روی دستت پرپر شده بود و...
من هزار بار شکستم، ناله زدم ولی تو ایستادی، غنچه را به باباش سپردی که بگذاردش توی خاک، غنچه یک روز گل میشود دیگر، دنیا قشنگ میشود پس!
مظلوم مقتدر
خشم مقدس تو و هموطنهات از لابلای فیبرهای الکن نوری به سلولهای ما تزریق شد؛ کشور تو پارهی تن اسلام است و من هیچوقت تا این اندازه مطمئن نبودم که اسرائیل باید از صحنهی روزگار محو بشود، باید!
و ما از دنیا یک فلسطین آزاد طلبکاریم، طلبکار!
✍️ فرزانهسادات حیدری
📝 متن ۲۲۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
امدادهای خدا برای مومنین خیلی بزرگ نیستند
.
این عنوان رو در طول تاریخ بررسی کردم، همیشه خدا با موجودات و حیواناتی به گروه حق کمک کرد که حتی یک نفر فکرش را نمی کردند که بشود با این موجود ریز و کوچک، طومار باطل را پیچاند. مدد به مومنینی که تعهد داشتند و عمل کردند منتها با دو دو تا دنیایی به بن بست رسیدند، درحالی که در منطق و منظومه خداوند همیشه راه ها بن باز است. در عین حال برای گروه طاغوت و باطل، همان امداد، عذاب شد.
از حضرت نوح بگیر که قطره های کوچک باران که تبدیل شد به سیل ویرانگر برای عذاب کافران، و رحمت برای به جریان انداختن کشتی مومنین
از حضرت ابراهیم که خداوند با ضعیف ترین موجودش، یعنی پشه دمار از نمرود درآورد و سرنگونش کرد.
از حمله ابرهه که با کوچک ترین پرنده، ابابیل، لشکر فیل سوار مهاجم را تار و مار کرد.
از پیامبرمان، وقتی محاصره در شعب بقدری برایشان تنگ شد که یک خرما را چندین نفر می خوردند، یکی از ریزترین حشرات، موریانه به مدد پیامبر آمد و قطعنامه علیه مسلمین را پودر کرد.
از همین انقلابمان، وقتی ما را درگیر غرب کشور و جریانات تروریستی گروهک ها کردند و بعد شاید تصور می کردند که می توانند حمله نظامی کنند، با شن های ریز طبس یاری مان کرد.
الان هم وعده خدا و سنتش در حق مردم مقتدر و مظلوم غزه، گرفتار طاغوت صه.یون با چه موجود ریز دیگری قرار است محقق شود؟
✍ زینب هدایتی
📝 متن ۲۲۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
هر فلسطینی داستانی دارد که باید روایت شود.
- مردی بالای جنازه طفل شیرخواره اش نشسته و با او سخن می گوید. «برایت سه قوطی شیر خشک آوردم. باور نمی کردم بمبهای آمریکایی تورا سوزانده باشند.»
- زن جوان بی تاب است. به چپ و راست میرود. دستانش را به آسمان می برد و می گوید:«بچه هایم غذا نخورده بودند. آنها گرسنه کشته شدند.»
- پزشک بیمارستان غزه می گوید:«اینکه جلوی رسیدن سوخت به بیمارستانها را گرفته اند، صدور حکم اعدام جمعی بیماران و مجروحان است. حکم اعدامی که جهان آزاد، جهان متمدن و جهان مدافع حقوق بشر آن را صادر کرده است.»
- مرد خبرنگار می گوید:«همه خانواده ام در بمباران کشته شدند. پسر سه ساله ام.
همسرم. مادر پیرم. دخترانم. اما آرمان و هدف ما را با این قتل عام ها نمی توانند از بین ببرند.
آرمان ما از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و می ماند.
صهیونیستها هستند که از این سرزمین می روند. نتانیاهو می رود و ما می مانیم.»
- مرد جوان می گوید:«با هر بمب و با هر شهید ده نفر از ما لباس رزم می پوشیم و به گردان های قسام می پیوندیم.»
همه راوی باشیم.
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۲۲۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
"خانه"
خانه ای زیبا و پر از جربان زندگی که مثل همیشه. از صدای همهمه ی اعضای خانواده ام لبریز است و خانواده ای که دوست دارند برای خوردن همان اندک خوراک باقی مانده دور یک سفره بنشینند .
مادرم با مهربانی وسایل سفره را آماده میکند. پدرم گوشه ی اتاق مشغول بازی با خواهرزاده هایم است. خواهرم کنار شوهرش نشسته و تا برق نرفته دارد با دقت و ظرافت پیراهن مردش را رفو می کند و حانیه ...
حانیه دخترعموی زیبا و همسر من که شش ماه است باردار است .
این خانواده ی کوچک من است که البته با شهادت برادرانم حسان و احمد کوچکتر شده. من این خانواده ی کوچک را بسیار دوست دارم .
به سپیدی گیسوان ام احمد خیره میشوم که یادگار شهادت احمد در جنگ ۲۲ روزه است. به چین و چروک صورتش و لرزش دستانش که یادگار شهادت حسان در زندان صهیونیستهاست و به لبخند مهربان آرامش...
این همراه همیشگی که حالا با اوضاع مصیبتبار و شلوغ این روزها درکش برایم آسان نیست.
ابواحمد آنسوتر مشغول پرت کردن حواس بچه ها از صدای ممتد انفجار است. شانه های چون کوهش را به دیوار ترک خورده ی خانه تکیه داده و ضربات مشت بچه ها را با دست میگیرد و بلند میخندد:
_ من یه فلسطینی اصیلم که حتی از زندان یهودیا هم زنده برگشتم. شما دوتا وروجک زورتون به من نمیرسه چون دود از کنده بلند میشه .
امشب که اعلام بسیج عمومی شده و برای نبرد زمینی آماده باش داده اند چقدر محتاج آن آغوش نستوهم. دلم برایش ضعف میرود و همزمان چشمانم از اشک پر میشود اما نمیخواهم همین خوشی کوچک را هم به همه زهر کنم پس خودم را داخل حیاط کوچک می اندازم و بغضم را ذره ذره رها میکنم.
گرمی دستان حانیه روی بازویم مینشیند. میدانم که بهم ریختگیم داخل خانه از چشمانش دور نمانده. صدای آرامش لابه لای سوت خمپاره ها مهمان گوشهایم میشود:
_ تنها تنها اومدی هواخوری مرد روزای سخت؟
نفس عمیقی میکشم تا بغضم را فرو بدهم اما بی فایده است و حانیه خوب میفهمد
_ گریه کن عدنان! میدونم بمببارون بیمارستان بهمت ریخته؛ میدونم طاقتت تموم شده؛ هممون به هم ریختیم. اشکالی نداره که شونه هات از گریه بلرزه اما نکنه پات بلرزه ؟
نکنه آوار شدن خونه ها ، شهید شدن مردم و نگرانی برای ما باعث بشه پات بلرزه ؟
به چشمانش خیره میشوم مثل اقیانوس است مرطوب و عمیق و آرام میخواهم چیزی بگویم اما اجازه نمیدهد
_ تو بهتر از من میدونی خانواده مون چطور از حیفا آواره شدن اما هیچ وقت حاضر نشدن فلسطینو ترک کنن و به اردوگاه برن؛ تو بهتر میدونی شهادت برادرات چی به سر پدر و مادرت آورد؛ تو بهتر میدونی پدرت با چه حالی از زندان صهیونیستا آزاد شد؛ تو میدونی من پدر و مادرمو تو بمببارون خونمون از دست دادم اما حاضر نشدم پیش خانواده مادرم در مصر برم فکر میکنی چرا عدنان؟ چرا ما هنوز ادامه میدیم؟
نفس عمیقی میکشد و با آه ادامه میدهد:
_فلسطین خونه ی ماست عدنان! خانواده ی ماست. فلسطین پدر و مادر و فرزند ماست پس حتی اگه خونه هامون رو سرمون آوار بشه حتی اگه عزیزامون جلوی چشممون پرپر بشن فلسطین باید بمونه تازه غیر از اون...
به چشمانم خیره میشود و شمرده شمرده میگوید:
_ جهاد اجل کسیو پیش نمیندازه تو که بهتر میدونی.
داخل خانه میرود و اسلحه ام را با خود می آورد و به دستم می دهد
_من از لرزیدن شونه های مردم از اشک نمیرنجم اما لرزیدن پاهاشو توی میدون جنگ نمیبخشم.
این را میگوید و بی آنکه منتظر جواب بماند میرود
با رفتنش انگار از زندان رها میشوم و بغض سنگینم سیلی میشود که بی شک اسرائیل را با خود خواهد برد.
✍ مرضیه سادات صادقی
📝 متن ۲۳۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بچه ها مشغول بازی هستند...
خمیر را پیچیدم لای پارچه ای وگذاشتم تا ور بیاید...
شب میهمان دارم و دلم میخواهد برای اولین بار پیراشکی درست کنم...
دوبرادر باهم بدو بدو میکنند گاهی میخندند گاهی صدای دعوایشان کلافه ام میکند...
روی فرش پر شده از آجر بازی های رنگی رنگی...
لحظه ای زمان برایم می ایستد...
پرت میشوم به چندصد کیلومتر آن طرف تر...
صدای موشک هایی که پشت هم به اطرافم میخورند در سرم میپیچد... انگار زلزله پشت زلزله است...
شیون مادران وگریه های بچه ها از هر طرف به گوش میرسد..
غمی در سینه ام سنگینی میکند...
اینجا دور از چشم رسانه های مدعی...
دور از چشم ملتهای خواب...
چه محشری برپاست!
اینجا غزه است که حالا شده قلب تپنده مقاومت...
برایشان فتح ونصر میخوانم به نیت صبح پیروزی...
والله خیر حافظا میخوانم...
دلم کاسه آبی میشود و پشت سرشان میریزد...
✍امیدی
📝 متن ۲۳۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat