برای موکب الاقصی!
قرص های نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین می شود. بچه ها این طرف دور خانم مربی حلقه زده اند و دارند دانه دانه دشمن ها را ردیف می کنند و یاد می گیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه می کنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پلی می کند. نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام می کنم...
قرص های فلافل حالا نارنجی تر شده اند، آماده اند زودتر خودشان را خرج جان های خسته ای چند هزار کیلومتر آن ور تر بکنند. جان؟ کدام جان؟ اصلا مگر جانی هم گذاشته اند. از یک کنار دارند درو می کنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفته اند که خوشه ای برای فردا و پس فردای غزه بماند. چه حرف ها می زنم من! رحم و مروت نایاب ترین تخم این قوم شوم است.
نگاهم گره می خورد به دست هایی که دانه های گرد فلافل را قل می دهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را می چپاند بغل فلافل ها و هل می دهد توی نایلون بلند و باریک.
چه قدر صحنه برایم آشناست. فایل های مغزم را زیر و رو می کنم ببینم کجا این دست ها را دیده ام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ می زند.
می ایستد روی سال های جنگ. سال هایی که بمب و موشک، سقف ها را آوار می کرد روی سرمان.
اما دست هایی از جنس زن، می نشست وسط معرکه و آرام آرام، آواره ها را کنار می زد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد.
دست هایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همه رقم جنس تویش پیدا می شد. از چنگ زدن لباس های خون بسته رزمنده ها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمه دوربین عکاسی.
پرچم های فلسطین توی هوا تاپ می خورد. میزها کنار هم ردیف شده اند. هرکس با خودش یک چیز آورده. کیک، آش، ژله، زیورآلات دست ساز. همه را روی میز ردیف کرده اند. من اما چشمم فلافل ها را ته میز می پاید و می کشاندم به طرف شان.
شیطنتم گل می کند و فروشنده کوچکش را به حرف می گیرم.
_نرجس اگه من فلافل بی گوجه بخوام باهام کمتر حساب می کنی؟
_اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزون تر حساب نمی کنی؟
عاقبت از دستم کلافه می شود. چشم هایش را گرد می کند، دستش را ستون می کند زیر چانه اش و می گوید:« خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش می رسه به مردم مظلوم غزه.»
مردم مظلوم گفتنش بند دلم را پاره می کند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچه های ما هم این روزها دارند زود بزرگ می شوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی می رفت بالای سر جسم های در حال جان دادن و توی گوششان اشهد می خواند.
پ_ن: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخش های مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقه های دعا، تا ساخت تسبیح های ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه.
✍ مریم برزویی
📝 متن ۲۱۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمالله
«ای یاری شده،بکش!»
قرار نیست دنیا روی یک پاشنه بچرخد. اینها خیالبافی نیست. از اول هم آب مسلمان و یهود توی یک جوب نرفته.
خداوند در قرآن هزار و چهارصد سال پیش مسیحیان را دوست مسلمانان خوانده و درباره یهودیان هشدار داده و آنها را «اشدعداوه للذین امنوا الیهود» خوانده.
از اول هشدار داده اینها همان کسانی اند که مرگ را خوش نمیدارند و « یود احدهم لو یعمر الف سنه»، هستند کسانی که برای بقای عمرشان تاهزار سال، حاضرند هرکاری بکنند.
آری به حق، اینان یهودیانند و در مقابل چشم دنیا نسل کشی میکنند تا با ریختن خون هزاران مطلوم و کودک پای شیطان را برای لشگرکشی باز کنند...
اما زهی خیال باطل!
ما مسلمانان،
ما برادران فلسطینیهای مظلوم و مقتدر، از فلسطین و غزه خواهیم گفت،
از دروغ و پلیدی یهود در غصب و غارت ثروت دنیا باشرکتهایشان،
از انتشار سم و آفت زندگی و حیات همه مردم غیر از خودشان در جهان،
از پلیدی و دروغشان در معرفی دین تحریف یافتهشان، آن قدر به هر زبانی فریاد خواهیم کرد تا تمام دنیا و تمام مسیحیان و همه انسانها،در برابرشان صف بکشند و برای نابودیشان تلاش کنند.
اگر اکنون وظیفه ما، جنگ تن به تن با صهیونیستها نیست اما فریاد وظیفه ماست و این فریاد است که مرز ما و دشمنانمان و
مرز ما و متحدانمان،
مرز حزب الله و حزب الشیطان
و حتی مرز انسان و غیر انسان خواهد بود..
دیر یا زود غزه پیروز است و سیاهی برای ذغال و سیاه رویان ساکت معرکه باقی خواهد ماند...
پس: یا منصور امت!
✍محـــــــــــــــــــنا
📝 متن ۲۲۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
پتو را زیر پایم میگذارم که سرما به بدنم نفوذ نکند. یاد شهید چمران میافتم. خودش تعریف کرده بود. میگفت وقتی نوجوان بوده کسی را در خیابان دید که در سرما خوابیده. به خانه که رسید نتوانست بخوابد. فرش را کنار زد و روی کاشی کف زمین خوابید.
خودش تعریف کرده بود. می گفت آن روز سرما خوردم ولی وجدانم راحت بود.
حالا خواب از سرم پریده. حالا پتو را کنار زدهام که حداقل سردم شود.
من این روزها از مردن وجدانم میترسم. وقتی حتی شنیدن خبر قتل عام یک عده آدم هم برایم عادی شده! وقتی حتی نمیتوانم به خیابان بروم و با تمام وجودم سرِ مردم دنیا داد بزنم و بگویم لعنت به این دنیایی که ساختید.
لعنت به سکوت.
لعنت به خوابیدن زیر پتو و هیچ کاری نکردن...
✍سین جیم
📝 متن ۲۲۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
اهل محل را دعوت کردهاند تا یک نیمروز جمعه، آثار هنری تهیه کنند و بعدازظهر، درآمد فروش آثار را برای کمک به مردم غزه اهدا کنند.
دخترک نه،ده ساله است.مادرش می گوید بدون آنکه به کسی حرفی بزند، صبح وقتی همه ما خواب بودیم بیدار شده و این پیکسل های کوچولو را ساخته که بیاورد بفروشد،می پرسم چند؟دخترک لبخند معصومانه ای می زند و می گوید:« هر چقدر که دلتون می خواد به مردم فلسطین کمک کنید.»
صبح شنبه است.می رسم سر کار،دلم آشوب است،خبرهای پیروزی و شکست حمله دیشب توی مغزم چرخ می خورد، دلم خوش است به فشار افکار عمومی ملت عراق که باعث شده نمایندهشان رایش را در سازمان ملل پس بگیرد، جوانه کوچک امید تغییر صحنه بازی،توی دلم جوانه زده است.کیفم را باز می کنم،چشمم به پیکسل دیروز دخترک می افتد،می چسبانمش روی پایه مانیتورم،کنار جمله ای که همیشه حالم را خوب می کند....
فلسطین عزیزم،خداوند تو را رها نمی کند.
✍ زینب موسی
📝 متن ۲۲۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسمالله
«عروسی میان خون و آتش»
سالها منتظر این لحظه بودم. بارها و بارها لباس عروسم را بر تنم برانداز کردم تا ببینم چطور روی دلم مینشیند. چه شبها که با تصور شادی شب عروسی، به خواب رفتم.
توی تقویم دنبال مناسبت بودیم، حمود گفت؛ آخر مناسبت نیست. چاره چه بود؟ باید بالاخره یک روز زیر یک سقف میرفتیم و آسمان دنیاهایمان را با هم یکی میکردیم.. گفتم:_ خدا را چه دیدی؟! شاید مناسبت پیدا شد. لبخند روی صورت همیشه درخشانش، پخش شد.
گفتم: مگر نمیشود؟ مثلا شب عروسی ما مصادف شود با آزادی قدس.
این بار اشک توی چشمهایش حلقه زد._میشود یعنی؟
...
امشب اما عروسی ما، مناسبت داشت. باید وشم یهودیان کافر خونبار میشد. باید شادی ما خوار میشد توی چشمهای قرمز پرخشم و نفرت بارشان.
حالا ما روی این خرابهها روی سیاهی و دود بمبهای فسفری، لباس سفید عروس میپوشیم تا امیدشان به نا امیدکردنمان، توی قلبهای پرکینهشان بخشکد.
به جای نقل و نبات، روی سر اهالی یا بهتر بگویم بازماندههای هفت هزارشهید، نورشادی پاشیدیم و سعد و عبود و حمدالله،با اینکه نیمی از خاندانشان به شهادت رسیده بودند، برایمان کل کشیدند و دست زدند.
حالا لباس عروسم را با خون هموطنانم گلگون میکنم و برای هزاران کودک شهید این روزها، فرشتههای زمینی راجایگزین میکنم تا همه بهخصوص یهود پلید بفهمد ما حتی لا به لای این جنگها و خونریزیها، مرگ را شرمنده میکنیم. ما با مقاومت و برای مقاومت و برای آزادی قدس زندگی میکنیم و مادامی که امید، کار ماست، فلسطین زنده است.
✍محنـــــــــــــــــا
📝 متن ۲۲۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
زیر لب میگفت:
میزنیم، میکشیم
منفجر میکنیم، میترکانیم
هرکاری بتوانیم انجام میدهیم تا نابودتان کنیم.
رحم به صغیر و کبیرتان هم نداریم.
اصلا شما حق موجودیت ندارید یا باید از بین بروید یا برده ما باشید!
یهود است که باید بماند شما که حق انتخاب ندارید!
این ما هستیم که تصمیم میگیریم برده باشید یا مرده!
این زمزمههای روزانهاش بود وقتی از کنار محلهی مسلمانان رد میشد و با خود میگفت چرا مسلمانان نمیفهمند که نباید مقاومت کنند!
چرا نمیفهمند یهود قوم برتر است!
چرا نمیفهمند که تنها نقطه روشن زندگی مسلمانان تسلیم شدن است؟!
رها کنند خانه و کاشانه خود را و بیایند زیر سلطه ما!
اگر چنین کنند دیگر کشته نمیشوند!
با نان بخورْ نمیر ماست که زنده میمانند!
کار و شغل شان هم تأمین است، دیگر چه میخواهند؟!
غرق در این افکار بود که سنگی به طرفش پرتاب شد و صدایی شنید که میگفت
"میجنگیم، میمیریم، ذلت نمیپذیریم"
✍ نرجس سادات حسینی
📝 متن ۲۲۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
برادر فلسطینی من، این روزها درد زیادی داری، هر کاری کنم نمیتوانم تو را درک کنم، ولی خواستم بگویم من هم دردی دارم که میخوام با تو در میان بگذارم.
مادر فلسطینی من، میخواهم با تو درد و دل کنم. خودت بهتر میدانی درد که فقط جسمی نیست، درد دوری، درد از دست دادن عزیز، درد تنهایی...
خواهر فلسطینی من، برادر ایرانی تو درد میکشد، وقتی کارش شده دنبال کردن اخبار فلسطین، دیدن تصاویر وحشیگری صهیونیست ها و فشردن دندانها به هم.
درد شما عظیم است، حتی شاید نتوانم ذرهای از آن را تحمل کنم.
نشستهام اینجا و از درد بیخاصیتی به خود میپیچم. درد یکجا نمیایستد، دایم بالا و پایین میرود، این ور و آن ور میشود.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی در دنیا چنین جنایتی اتفاق بیوفتد و من فقط تماشاچی باشم.
چرا نمیتوانم کاری کنم؟ نه نظامیام که بجنگم، نه شاعرم، نه نقاشم، نه هنرمند، من یک فرد کاملا عادیم.
تنها خاصیتم این بود که در خیابانهای امن تهران سالی یک دفعه در روز قدس با آرامش کامل راهپیمایی کوتاهی داشته باشم.
چطور خودم را مرد بنامم، مردانگی که به یال و کوپال نیست، مرد اباالفضل بود که نگهبان حریم حرم بود و شاه وفا.
درود به رزمندگان مقاومت که برای شما مردانه میجنگند و جان میدهند، من که یک تماشاچی بیش نیستم، من یک مرد بیخاصیتم.
✍حجت جعفری
📝 متن ۲۲۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
40.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_دل
امیدمهدی را که خواباندم،
طبق معمولِ این روزها،
نشستم بالای سرش و غرق فکر شدم...
فکر بچههایی که...😭🇵🇸
و یکهو نمیدانم چرا حالت دستش
من را یاد دستهای کوچک غرق خون «نبیله نوفل» انداخت💔
و اینجا بود که ایده یک نقاشی به ذهنم زد...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
✍زینب مختارآبادی
📝 متن ۲۲۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
هرکس توی هرنقطهای که ایستاده، مرکز دنیا همانجاست. این جمله را وقتی معلم بودم نوشتم صفحهی اول سررسیدم. یک کلاس سه در چهار داشتم که باید آبادش میکردم. آنموقع هرچی بلد بودم را گذاشتم روی میز کلاس دوم، بین بیست و پنج تا دختر هشتساله. خودم همیشه استادهای خوبی داشتم. مدل حوزه اینطوری بود که اگر سر کلاس دیر میرسیدیم، باید پشت در بسته مینشستیم. اگر در میزدیم و وارد کلاس میشدیم، هیچکس بیرونمان نمیکرد ولی حواس بقیه پرت میشد و حقالناس بود، لذا در نمیزدیم و مبحث را از لای درز پنجره میشنیدیم. یکبار سر درس لمعه دیر رسیدم، بعد کلاس استاد _خانم مقتدایی_ جلوم را گرفت و ازم عذرخواهی کرد که طبق قانون نتوانسته سر درس راهم بدهد. استاد میگفت همینکه توی سرما و گرما از راه دور و نزدیک با بچه میکوبیم میآییم سر درس، یعنی ما محصل کوشایی هستیم، حالا به هر دلیلی دیر رسیدهایم نباید جوری جریمه بشویم که از درس جا بمانیم.
مرکز دنیای استاد همان کلاسی بود که با رفتارش آباد میکرد، اینکه کنار نظرات شهید اول و ثانی، بزرگواری هم یادمان میداد. چند سال بعد وقتی خانم آخرتی کارمند شیرخوارگاه دنبال جفت و جور کردن کارهای ما بود دیدم که مرکز دنیای کارمندها هم همان میز خدمتشان باید باشد، اینکه تا گیر و گورهای خلقالله را باز نکنند دلشان آرام نگیرد. مرکز دنیای محصلها، درسخواندنشان باشد، برای باباها محل کارشان و مادرها همان طفلی که توی بغل دارند.
خانمجان که اسمات را نمیدانم
این متن را زنی در همسایگی امام رضا برای شما نوشته، شنیدهام اکثر شما شافعی هستید، مسجد امام حسین دارید، مسجد امیرالمومنین دارید، امام رضا را میشناسید. من توی کردستان خودمان هم با شافعیها نشست و برخواست داشتهام، محباند.
چندبار هم مردمی را توی حرم دیدهام که با دست بسته نماز میخوانند.
هفتاد سال است توی اخبار دیدهایم مرکز دنیای شما همان نوار باریکی هست که دزدها از چنگتان درآوردهاند. جای آنها توی خلای خانههاتان هم نبوده ولی حالا آمدهاند نشستهاند وسط زندگی شما و قلندری میکنند.
خواهر عزیزم
میدانی من سالها دنبال بهترین پزشکها بودم، دکتر خوب و کاربلد را میشناسم.
شما خوب طبیبهایی هستید؛ یک غدهی سرطانی چسبیده بیخ گلوی انسانیت، یک وصلهی ناجور نشسته روی نقشهی جهان و شما از سر صبر دارید میشکافید و میدوزید و این خوب است، خیلی خوب است.
من با هر عکس و فیلمی که از شما دیدم، گریه کردم دعا کردم که خسته نشوید.
عزیز دلم
حرفهای قبلی خودم را اصلاح میکنم! به قول طلبهها از نظرم عدول میکنم؛ اصلا مرکز دنیای شما مقاومت است. شما رویینتناید، اهل مبارزهاید، سیمتان وصل است، ایمانتان کوه را از جا میکند، میگویید پیروز میشوید و این یعنی حتما پیروز میشوید.
شبها توی گوش بچهها قصهی مقاومت میخوانید، بچهها توی کتاب درسیشان راه و رسم مقاومت یاد میگیرند.
برای آرامش، برای امنیت، برای خانهای که مال خودتان هست میجنگید، میجنگید و زندگی میکنید، میجنگید و دخترها بله میگویند، میجنگید و بچهها به دنیا میآیند، میجنگید و شما به دنیای بعد از اسرائیل چقدر امیدوارید.
یکجا دیدم پسری توی چشم دوربین برای دشمن رجز میخواند، پسر ماسک داشت، مادرش ماسک پسر را برداشت و گفت از چی میترسی؟! رو در رو حرف بزن با دشمن، این همه دلیری از کجا آمده؟
مادری دیدم به پیکر جوان شهیدش اشاره میکرد و روضه میخواند که مگر جان تو از جان حسن و حسین عزیزتر است؟ وه که چه شورانگیز، مثل مادر وهب که هرچه در راه حسین هدیه کرده بود پس نگرفت، حتی سر پسرش را!
یکجا دیدم پدری بچهی کوچکاش را سر شانه گرفته بود، بچه پر زده بود و رسیده بود به بهشت، همبازی گنجشکها شده بود و پدرش میخواند که همهی ما فدای مقاومت، چه صحنهی آشنایی، شما روضهها را زندگی میکنید.
بازی بچههاتان شده شهیدبازی، اسمشان را روی دستشان مینویسند، آیهی استرجاع را چشمبسته بلدند و توی یک فیلم کوتاه دیدم که تو نه تاب نشستن داشتی، نه نای ایستادن، غنچهی کوچکی روی دستت پرپر شده بود و...
من هزار بار شکستم، ناله زدم ولی تو ایستادی، غنچه را به باباش سپردی که بگذاردش توی خاک، غنچه یک روز گل میشود دیگر، دنیا قشنگ میشود پس!
مظلوم مقتدر
خشم مقدس تو و هموطنهات از لابلای فیبرهای الکن نوری به سلولهای ما تزریق شد؛ کشور تو پارهی تن اسلام است و من هیچوقت تا این اندازه مطمئن نبودم که اسرائیل باید از صحنهی روزگار محو بشود، باید!
و ما از دنیا یک فلسطین آزاد طلبکاریم، طلبکار!
✍️ فرزانهسادات حیدری
📝 متن ۲۲۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
امدادهای خدا برای مومنین خیلی بزرگ نیستند
.
این عنوان رو در طول تاریخ بررسی کردم، همیشه خدا با موجودات و حیواناتی به گروه حق کمک کرد که حتی یک نفر فکرش را نمی کردند که بشود با این موجود ریز و کوچک، طومار باطل را پیچاند. مدد به مومنینی که تعهد داشتند و عمل کردند منتها با دو دو تا دنیایی به بن بست رسیدند، درحالی که در منطق و منظومه خداوند همیشه راه ها بن باز است. در عین حال برای گروه طاغوت و باطل، همان امداد، عذاب شد.
از حضرت نوح بگیر که قطره های کوچک باران که تبدیل شد به سیل ویرانگر برای عذاب کافران، و رحمت برای به جریان انداختن کشتی مومنین
از حضرت ابراهیم که خداوند با ضعیف ترین موجودش، یعنی پشه دمار از نمرود درآورد و سرنگونش کرد.
از حمله ابرهه که با کوچک ترین پرنده، ابابیل، لشکر فیل سوار مهاجم را تار و مار کرد.
از پیامبرمان، وقتی محاصره در شعب بقدری برایشان تنگ شد که یک خرما را چندین نفر می خوردند، یکی از ریزترین حشرات، موریانه به مدد پیامبر آمد و قطعنامه علیه مسلمین را پودر کرد.
از همین انقلابمان، وقتی ما را درگیر غرب کشور و جریانات تروریستی گروهک ها کردند و بعد شاید تصور می کردند که می توانند حمله نظامی کنند، با شن های ریز طبس یاری مان کرد.
الان هم وعده خدا و سنتش در حق مردم مقتدر و مظلوم غزه، گرفتار طاغوت صه.یون با چه موجود ریز دیگری قرار است محقق شود؟
✍ زینب هدایتی
📝 متن ۲۲۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
هر فلسطینی داستانی دارد که باید روایت شود.
- مردی بالای جنازه طفل شیرخواره اش نشسته و با او سخن می گوید. «برایت سه قوطی شیر خشک آوردم. باور نمی کردم بمبهای آمریکایی تورا سوزانده باشند.»
- زن جوان بی تاب است. به چپ و راست میرود. دستانش را به آسمان می برد و می گوید:«بچه هایم غذا نخورده بودند. آنها گرسنه کشته شدند.»
- پزشک بیمارستان غزه می گوید:«اینکه جلوی رسیدن سوخت به بیمارستانها را گرفته اند، صدور حکم اعدام جمعی بیماران و مجروحان است. حکم اعدامی که جهان آزاد، جهان متمدن و جهان مدافع حقوق بشر آن را صادر کرده است.»
- مرد خبرنگار می گوید:«همه خانواده ام در بمباران کشته شدند. پسر سه ساله ام.
همسرم. مادر پیرم. دخترانم. اما آرمان و هدف ما را با این قتل عام ها نمی توانند از بین ببرند.
آرمان ما از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و می ماند.
صهیونیستها هستند که از این سرزمین می روند. نتانیاهو می رود و ما می مانیم.»
- مرد جوان می گوید:«با هر بمب و با هر شهید ده نفر از ما لباس رزم می پوشیم و به گردان های قسام می پیوندیم.»
همه راوی باشیم.
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۲۲۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
"خانه"
خانه ای زیبا و پر از جربان زندگی که مثل همیشه. از صدای همهمه ی اعضای خانواده ام لبریز است و خانواده ای که دوست دارند برای خوردن همان اندک خوراک باقی مانده دور یک سفره بنشینند .
مادرم با مهربانی وسایل سفره را آماده میکند. پدرم گوشه ی اتاق مشغول بازی با خواهرزاده هایم است. خواهرم کنار شوهرش نشسته و تا برق نرفته دارد با دقت و ظرافت پیراهن مردش را رفو می کند و حانیه ...
حانیه دخترعموی زیبا و همسر من که شش ماه است باردار است .
این خانواده ی کوچک من است که البته با شهادت برادرانم حسان و احمد کوچکتر شده. من این خانواده ی کوچک را بسیار دوست دارم .
به سپیدی گیسوان ام احمد خیره میشوم که یادگار شهادت احمد در جنگ ۲۲ روزه است. به چین و چروک صورتش و لرزش دستانش که یادگار شهادت حسان در زندان صهیونیستهاست و به لبخند مهربان آرامش...
این همراه همیشگی که حالا با اوضاع مصیبتبار و شلوغ این روزها درکش برایم آسان نیست.
ابواحمد آنسوتر مشغول پرت کردن حواس بچه ها از صدای ممتد انفجار است. شانه های چون کوهش را به دیوار ترک خورده ی خانه تکیه داده و ضربات مشت بچه ها را با دست میگیرد و بلند میخندد:
_ من یه فلسطینی اصیلم که حتی از زندان یهودیا هم زنده برگشتم. شما دوتا وروجک زورتون به من نمیرسه چون دود از کنده بلند میشه .
امشب که اعلام بسیج عمومی شده و برای نبرد زمینی آماده باش داده اند چقدر محتاج آن آغوش نستوهم. دلم برایش ضعف میرود و همزمان چشمانم از اشک پر میشود اما نمیخواهم همین خوشی کوچک را هم به همه زهر کنم پس خودم را داخل حیاط کوچک می اندازم و بغضم را ذره ذره رها میکنم.
گرمی دستان حانیه روی بازویم مینشیند. میدانم که بهم ریختگیم داخل خانه از چشمانش دور نمانده. صدای آرامش لابه لای سوت خمپاره ها مهمان گوشهایم میشود:
_ تنها تنها اومدی هواخوری مرد روزای سخت؟
نفس عمیقی میکشم تا بغضم را فرو بدهم اما بی فایده است و حانیه خوب میفهمد
_ گریه کن عدنان! میدونم بمببارون بیمارستان بهمت ریخته؛ میدونم طاقتت تموم شده؛ هممون به هم ریختیم. اشکالی نداره که شونه هات از گریه بلرزه اما نکنه پات بلرزه ؟
نکنه آوار شدن خونه ها ، شهید شدن مردم و نگرانی برای ما باعث بشه پات بلرزه ؟
به چشمانش خیره میشوم مثل اقیانوس است مرطوب و عمیق و آرام میخواهم چیزی بگویم اما اجازه نمیدهد
_ تو بهتر از من میدونی خانواده مون چطور از حیفا آواره شدن اما هیچ وقت حاضر نشدن فلسطینو ترک کنن و به اردوگاه برن؛ تو بهتر میدونی شهادت برادرات چی به سر پدر و مادرت آورد؛ تو بهتر میدونی پدرت با چه حالی از زندان صهیونیستا آزاد شد؛ تو میدونی من پدر و مادرمو تو بمببارون خونمون از دست دادم اما حاضر نشدم پیش خانواده مادرم در مصر برم فکر میکنی چرا عدنان؟ چرا ما هنوز ادامه میدیم؟
نفس عمیقی میکشد و با آه ادامه میدهد:
_فلسطین خونه ی ماست عدنان! خانواده ی ماست. فلسطین پدر و مادر و فرزند ماست پس حتی اگه خونه هامون رو سرمون آوار بشه حتی اگه عزیزامون جلوی چشممون پرپر بشن فلسطین باید بمونه تازه غیر از اون...
به چشمانم خیره میشود و شمرده شمرده میگوید:
_ جهاد اجل کسیو پیش نمیندازه تو که بهتر میدونی.
داخل خانه میرود و اسلحه ام را با خود می آورد و به دستم می دهد
_من از لرزیدن شونه های مردم از اشک نمیرنجم اما لرزیدن پاهاشو توی میدون جنگ نمیبخشم.
این را میگوید و بی آنکه منتظر جواب بماند میرود
با رفتنش انگار از زندان رها میشوم و بغض سنگینم سیلی میشود که بی شک اسرائیل را با خود خواهد برد.
✍ مرضیه سادات صادقی
📝 متن ۲۳۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بچه ها مشغول بازی هستند...
خمیر را پیچیدم لای پارچه ای وگذاشتم تا ور بیاید...
شب میهمان دارم و دلم میخواهد برای اولین بار پیراشکی درست کنم...
دوبرادر باهم بدو بدو میکنند گاهی میخندند گاهی صدای دعوایشان کلافه ام میکند...
روی فرش پر شده از آجر بازی های رنگی رنگی...
لحظه ای زمان برایم می ایستد...
پرت میشوم به چندصد کیلومتر آن طرف تر...
صدای موشک هایی که پشت هم به اطرافم میخورند در سرم میپیچد... انگار زلزله پشت زلزله است...
شیون مادران وگریه های بچه ها از هر طرف به گوش میرسد..
غمی در سینه ام سنگینی میکند...
اینجا دور از چشم رسانه های مدعی...
دور از چشم ملتهای خواب...
چه محشری برپاست!
اینجا غزه است که حالا شده قلب تپنده مقاومت...
برایشان فتح ونصر میخوانم به نیت صبح پیروزی...
والله خیر حافظا میخوانم...
دلم کاسه آبی میشود و پشت سرشان میریزد...
✍امیدی
📝 متن ۲۳۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بند ننو را میکشم، نفس هایش آرام میشود، ساعت ۸:۳۰ است، تا ۵ دقیقه دیگر خواب است بعد بیدار میشود و شیر میخواهد، ۱۰ دقیقه دیگرم آن یکی شیر میخواهد، بعد آن نیم ساعتی میخوابند و دوباره نوبتی گریه میکنند که باید ننو را تکان بدهم تا خوابشان به یک ساعت و نیم برسد. خانه نامرتب است ، ناهار و سوپ بچه ها نیمه کاره است ، اگر بلند شوم در این نیم ساعت خانه مرتب میشود و سوپ پختش کامل میشود.
دلم ضعف میرود، مورچه ها اطراف نان سنگک فتیر روی کابینت رژه میروند، به طرف دیگر روی کاناپه لم میدهم، گوشی را برمیدارم، گریه میکند، ننو را تکان میدهم، اینستاگرام را باز میکنم، صفحه زینب را میبینم، چه خوب است که امروز میبینمش، دو استوری بعد را میان بقیه میبینم، صفحهای سیاه که رویش نوشته آرمیتا با قلبی سیاه. یادم نمیآید از آن دو نفر چیزی در مورد غزه خوانده باشم.
اصلا چرا این دو را کنار هم گذاشتم؟ قطعا اشتباه است و خطای ذهن مدیریتشدهی ما در این فضا.
مرگ عزیز جانکاه است، با گوشت و خونم چشیدهام که میگویم. چه یک نفر از خانوادهات باشد، چه همه خانوادهات به ناگهان زیر آوار موشکباران.
بعد آن نفسات بالا نمیآید، دنیا برایت تمام میشود. اما ذات خودت را بعد آن عزاست که نشان میدهی.
یک مادر در «غ ز ه» بعد شهادت دخترش با گریه داد میزند که این سرزمین را پس میگیریم و خونت روشن کننده مسیر ماست.
یک مادر هم در ایران داد میزند که از مرگ دخترم برای خودتان داستان درست نکنید، بگذارید راحت باشم.
حق دارد داستانهای بعد مرگ عزیز از خود آن داغ سختتر است، اگر نچشیدهاید. لااقل آزاده باشید!
صدای گریه هر دو بلند میشود ساعت ۹:۱۵ است.
آن نیم ساعت طلایی تمام شده.
✍ زهرا کاشانیپور
📝 متن ۲۳۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
اول متن به نام ایزد دانا
امروز در مدرسه میدویدم که به زنگ نماز برسم .
از بس که عجله داشتم محکم خردم زمین.
نزدیک بود گریه کنم.
ولی جلوی خودم رو گرفتم که پیش بچهها ضایع نشم.
اون وقت بود که یاد کودکان فلسطینی افتادم.
اگر من
بخورم زمین خودم را نگه دارم که گریه نکنم،آن کودک فلسطینی که روی ویرانه های خانه اش نشسته و دارد
جنازه ی پدر،مادر،و بقیه ی خانواده اش را تماشا می کند که نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد.برای همین، بعد نمازم از ته دلم برای آزادی غزه و فلسطین دعا کردم.
✍ فاطمه حسنا میرزا بیکی کلاس سوم
📝 متن ۲۳۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
خوشبهحالتان
دویدید سمت پسرکی که تمام بدنش میلرزد. هنوز گیج است.
بغلش میکنید. با او حرف میزنید، میگذارید کمکم بغضش بشکند و توی بغلتان گریه کند. پدرش که از راه میرسد پسر را رها کرده و طرف مادری میروید که نوزاد شهیدش را به کسی تحویل نمیدهد. ضجه میزند: "بگذارید توی بغلم بماند." برایش "والعصر" میخوانید تا قلبش آرام بگیرد.
کنار دختربچه دوساله زانو میزنید، خونی را که توی چشمانش رفته، پاک میکنید و برایش حمد میخوانید.
دستتان روی دست پسرکی که برای برادرش تلقین میخواند، میگذارید. چه زود این پسر بزرگ شده.
چند تخت آن طرفتر وقتی پسر بچه چهارپنجساله از امتحان الهی میگوید و صبر بر آن، از شوق اشک میریزید و دعا میکنید برای همه.
بازوی امدادگر را میگیرید و "لاحول و لاقوه الابالله" گویان، دخترک را از بین آوارها بیرون میآورید. امدادگر گریه میکند. دستی بر سرش میکشید.
کفن شهدا را که محکم میبندید، زیر لب با اشک "حسبناالله ونعم الوکیل" میخوانید.
توی تونلهای زیرزمینی پابهپای رزمندگان میدوید و با آیتالکرسی بدرقهشان میکنید. سر میز فرماندهان که میرسید "رب ادخلنی مدخل صدق" میخوانید.
این روزها، کنار آوار خانهها، ضجهی مادران، بغض پدران و ترس کودکان، چشمچشم میکنم تا ببینمتان.
حتما بارها توی این دوسه هفته، دست بر سینه گذاشته و با اشک رو به قبر جدتان "صلیاللهعلیک یا جدا یااباعبدالله" گفتهاید. یا موقع رجزخوانی مرد و زن و کودک فلسطینی، توی راهپیماییهای مدافعان غزه، کنار تمام آدمهای آزادهای که ظلم ظالم را فریاد زدند، مانند عمه جانتان، "ما رایت الا جمیلا" را زمزمه کردهاید.
آقاجان، خوشبهحالتان که حاضرید.
ما غایبان، از شرمساری روی نگاه کردن به شما را نداریم. نفسمان تنگ است از این خسرانِ نبودن.
بغض دارد خفهمان میکند از این همه ظلم.
یا صاحبالزمان، خدا به "امن یجیب"های شما به ما مردم زمین با این همه قساوت رحم کند.
✍جناب یاس
📝 متن ۲۳۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
"نفس "
نفس بکش عزیزم
از میان هجم آوار ، از روزنه های کوچک مبان خاک و سنگ و سیمان، از لابه لای دهشتناک ترین وحشیگریهای تاریخ نفس بکش
تو تنها غنچه ی به جامانده از یک باغ ویرانی که خود قبر باغبان شده اما صدای بی جان تنفس تو رویای جاودانگیش را از نو میسازد
نفس بکش عزیزم
تو آن امانت نیلی که دست خداوند سبد آرزوهایت را از میان امواج متراکم بلا به ساحل امان رسانده است
نفس بکش عزیزم
نفست تنفس صبح پیروزی است پس از شبان طولانی ظلم و اسارت
تو معجزه ی فردای فلسطینی . تو گلی هستی که از شکفتنش امید بهار میرود
نفس بکش عزیزم تقدیر تو زیستن است
مگر نه اینکه 'من أحياها فكأنما أحيا الناس حميعا'؟!
نفس بکش که دست ناجی تو ناجی فلسطین است ناجی جهان است و ناجی انسانیت است
نفس بکش عزیزم که این روزها انسانیت به تنفس تو محتاج است.
✍ مرضیه سادات صادقی
📝 متن ۲۳۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یدالله فوق ایدیهم
لبخند زدن میانه ی طوفانم آرزوست....
چشمهات و بیشتر باز کن
به واقعه ی بزرگ دقیق تر نگاه کن
گوشه ای از جهان بایست و فقط نظاره گر باش
در پس تمام این دردها و خشونتها و شهادت ها
نور پیروزی به وضوح میدرخشه
شهدا زنده اند
هزاران شهید در آسمان غزه پرواز میکنند و شاهدند
آینده از آن فلسطین و تفکر مقاومته
جهان در حال تحول بزرگی هست که جز با خون و عرق بدست نمیاد
این خونها، نهال تازه روییده شده رو آبیاری میکنه
خواهی دید خونهای کودکان مظلوم با سرنوشت جهان چه خواهد کرد
روز انتقام مظلوم،از روز ظلم ظالم ،سخت تره
گوشه ای بایست و به دنیای زیبای بعد از این لبخند بزن
پیروزی نزدیکه....
✍ سادات علوی
📝 متن ۲۳۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسمالله
«غمهای مبارک»
اول؛دیگر طاقت دیدن فیلمهای فلسطین را ندارم.اما باخودم فکر میکنم ما برای اسلام چه کردهایم؟
آیا شده کتکی بخوریم یا نازکتر ازگل بشنویم؟
کسی ریشخندمان کند؟
دستش را جلوی دهنش بگیرد و بگوید:_امل! شده قلبمان بکشند؛ عزیزمان پیش رویمان زمین بخورد.
یا عزیزمان کشته شود؟ برای من که نشده،خوش به حال هرکس که برایش رخ داده.ممکن است در آن عرصه ترسناک، درلحظه مواجهه با ناموس خداوند یا دو دست مقطوع یا با سر بریده، بتواند سرش را بالا بیاورد و بگوید:ما هم به شما اقتدا کردیم؛ قلبمان فقط برای اسلام لرزید، برای خدا شکست، برای نگهداری از دین که امانت شما بود، عرقها ریختیم،سیلیها خوردیم.
دوم؛ این روزها درمیان بحبوحه ناجوانمردی صهیونیسم و سکوت اعوان شیطان،کاری جز غصه خوردن ازدستمان برنمی، آید و این از دست غمهای مبارک است.غمهای رشددهنده.غمهای متفاوت کننده.غمهایی که قد روح را بلند و زبانمانمان را در عرصه قیامت،گویا میکند.
غمهایی که اگر تنها توشه ما باشند، هم تفاوتی مبارک ایجاد میکند میان ما و آنها که انسانیت را حتی هجی هم نمیتوانند کرد.
دربحبوهه این غم و هجوم بیامان بمبهای یک تنی روی محلههای غیرنظامینشین، چشمم به این عکس افتاد.
باشدبه امانت برای ماو شما. که فردا روزی اگر در جایی از این کره خاکی، یک دختردر ایران یا یک آدم چشمآبی، بلایی سرش آمد، این آقا و همفکرانش با ادعای انسانیت و نوع دوستی گوشمان را کر نکنند.باشد به امانت برای یوم معهود.برای روزی که بابت هر غم و شادی و کلیک و لایک، حرف و حرکت باید پاسخگو باشیم.
✍محنا
📝متن ۲۳۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
*زرد رخ*
پرده اول
شکلات سوم را میگیرد جلویم که برایش باز کنم. آرام و خونسرد، میگویم نه، دوتا خوردی، دندان هایت خراب میشود.
دلم نمیاید، اما خودم را کنترل میکنم که وا ندهم، با آن همه ماجرا زود تر از موعد از شیر نگرفته بودمش که حالا بیاید سه تا سه تا و شش تا شش تا خرت خرت شکلات و اسمارتیز بجود جلویم. یک لکه روی دندان او میاید اما یک تکه از جگر من کنده میشود.
نگاهش میکنم، یکهو تا آن جایی که میتواند لب هایش را به خنده باز میکند و چشم هایش ریز ریز. دلبری میکند و آدم آهنی طور دست ها و سرش را تکان تکان میدهد و میگوید: "ما ما ن لط فا شُ کُ لا تم رو باز کُ نید بُ خو رم خوش حال بِ شم، من دو سِ تون دا رم"
دیگر مقاومتم میشکند میزنم زیر خنده، میگیرمش در بغلم و مثل خودش سرم را تکان تکان میدهم و میگویم: "وو رو جَک خا نُم شُ ما کی این قدر دل بَر شُ دید؟"
با هم دیگر قهقهه میزنیم. میان صدای خنده هایمان ناگهان صدای سووووووت.....بامب...در مغزم نفیر میکشد....خنده روی لب هایم میخشکد و آرام آرام خاموش میشود.
میبوسمش، کاغذ شکلات را باز میکنم و میدهم دستش و سفت در آغوش میگیرمش و خودم غرق میشوم در فکرهایم.....
پرده دوم
ساعت از هفت شب گذشته و حتی نمیدانم هنوز چه برای شام خواهیم داشت. پدر و دختر مشغول گرگم به هوا هستند. دارم در آشپزخانه پیاز خورد میکنم، هر نیم دقیقه ای بدو بدو می آید میچسبد به پاهایم و مثلا پناه میگیرد و بعد از چند ثانیه دوباره فرار میکند. صدای جیغ و خنده هایشان خانه را برداشته. میروم که پیازها را داخل ماهیتابه بریزم، میاید که باز بچسبد به پناهگاه، لحظه ای پیدایم نمیکند، بابا میاید و بینمان حائل میشود. دخترک هیچ راه فرار دیگری نمیشناسد و میخواهد هرجور شده برسد به مامانش، دونفری میدویم سمتش و من زودتر میقاپمش و باهم فریاد پیروزی میکشیم، بابایی دوتایمان را بغل میکند و میگوید حالا دوتا تان را باهم میخورم، ما دوباره جیغ میکشیم و همه میخندیم و باز، سوووووووووت.....بامب.....در گوشم طنین می اندازد.
خنده جرعهی زهر میشود در دهانم. بچه را به آغوش پدر میسپارم و میروم سر اجاق، سرگرم آسمان ریسمان بافتههای ذهنم....
پرده سوم
بلاخره میخوابد. آرام در جایش میگذارمش. صدای عروس کشان از خیابان به گوش میرسد. طره از صورتش کنار میزنم، گل سرش را باز میکنم. میمانم بالای سرش مبادا بیدار شود از صدا. کاروان رد میشود و همه جا فرو میرود در سکوتی مطلق، در آرامشی محض. نگاهش میکنم، انگار ساعت هاست خوابیده. آرام، رها، بی دغدغه. در این حال و هواهای شبانه، من سراپا میشوم اذکار شکرگزاری. و فکر میکنم حتما این است منتهی الیه آرزوی مادران بچه های خردسال...و ناگهان... سووووووووت......بامب....
آوار میشود بر سرم، فکر و خیال مادران بچه های خردسال.
✍ فاطمه سادات حسینی
📝 متن ۲۳۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
مقدمه:
مردم غزه عدد نیستند که امروز هشتصد نفر از آنها بمیرند و فردا هفتصد نفر! آنها انسان هستند، آنها خانواده دارند، نفس میکشند، زندگی می کنند و هر کدام یک قصه دارند. و این قصه یکی از آنهاست.
چشم انتظار
امروز برادرم رفت که یک ظرف سه لیتری آب بگیرد. پس از دو ساعت آب تانکر تمام شد و دست خالی برگشت. روز دوم نیز رفت و با ظرف خالی برگشت. روز سوم به او گفتند: یک ظرف آب شور ببر. شاید روزهای بعد آب به تو برسد. سازمان آب غزه به ناچار آب دریا را ضد عفونی کردند. کمی شوری آن را پایین آوردند و به مردم می دهند تا شاید آب برسد. مادرم با آب دریا سوپ درست کرد و گفت که فقط سوپ بخوریم که هم به جای غذا باشد و هم به جای آب. او گفت:«مبادا آب شور بخورید. مریض می شوید. شنیده ام چند بچه از خوردن آب شور مرده اند.»
سامیه خواهر کوچکترم پنهانی آب شور خورد و شکم درد گرفت. او تا نیمه های شب گریه و ناله می کرد. مادرم او را به بیمارستان برد تا دکترها نگذارند مثل آن بچه ها بمیرد.
می گو یند کسانی که از دل درد و بی آبی می میرند، اموات هستند و مثل شهدای بمباران در آمار شهدای غزه قرار نمی گیرند. یک روز صد شهید. روز بعد، دویست شهید و روز دیگر پانصد شهید. صدای مهیب بمباران می آید. این صداها هیچگاه برایم عادی نمی شود. گوشهایم را می گیرم و فشار می دهم.
نمی دانم حال خواهر کوچک عزیزم چطور است؟ مادرم خیلی دیر کرده!
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۲۳۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat