eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
714 عکس
117 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه ای به اقای رییس جمهور سلام آقا سید، آقای رئیس جمهور. هفته ی پیش میخواستم این نامه را به شما بنویسم، اما مطمئن نبودم که به دستتان میرسد یا نه! اما حالا که مینویسم مطمئنم که خود خودتان از دستم میگیرید و میخوانید.بعد به مسئولان امر میگویید ترتیب اثر بدهند. فقط راستش، دیگر یادم نیست چه میخواستم. آنقدر گریه کرده ام که یادم نمی آید چرا میخواستم نامه بنویسم. اگر میدانستم اینطور میشود شاید هفته ی پیش نامه را مینوشتم و هرطور شده به دستتان میرساندم و در آن التماس میکردم آقاسید، نه من، نه هیچکدام از مردم هیچ نمیخواهیم، فقط نرو، برگرد. هیچکداممان راضی نیستیم بروی در دهان معرکه که آسایش دنیای مارا فراهم کنی و جانت را به آتش بیاندازی. نرو علمدار. نشد. من حتی خیال هم برم نمیداشت تهدیدهایم به این و آن واقعی شود آقاسید. همین هفته پیش که قم بودید داشتم به کسی میگفتم اگر قدرش را ندانیم خدا اورا از ما میگیرد. کاش زبانم لال میشد. من کجا فکر میکردم بخواهم امروز سیاه بپوشم و هق هق، دلتنگی و دلسوختگی ام را زار بزنم. انگار همین دیروز بود که رای آوردی و بال در آوردیم. ناباورانه به مادرم گفتم مامان! خادم الرضا رییس جمهورمونه ها! قلبم داره از خوشحالی میترکه من چه میدانستم قرار است روز میلاد امام رضا ع، عزای سوختنت را برپا کنم. از دیروز که خبر گم شدنتان را دادند، هر گمانه ای زده شد غیر امید، فقط تکذیبش کردم و دعا کردم. به قرآن تفال زدم. آیه طوبی لهم و حسن مآب آمد! گفتم خدایا بعدنش را نمیگویم...الان!الان... آقا سید. پای درد دل مستضعفان چه دیده بودی و شنیده بودی که تاب ادامه دادن نداشتی؟ ببین! هرکه بی کس و کار تر و ندار تر است بیشتر عزایت را گرفته! ببین اهل و عیالت را آقا سید! پا برهنه ها و گم شده ها و کم فروغ های این عالم برایت حجله به پا کرده اند. یاد جدت امیرالمؤمنین بخیر! بچه یتیم ها با رفتنش یتیم شدند! راستی وقتی مردم خواستند دوساعت بیشتر بمانی و ماندی، نترسیدی هوا بهم بریزد؟ نگفتی بخواهم اینطور برنامه هایم راجابه جا کنم همه چیز بهم میریزد؟ نگفتی حرف 4 نفر را بشنوم و نشنوم چه فرقی میکند؟ نگفتی یک نفر جای تو بماند؟ حواست کجا بود مرد؟ تو مگر رییس جمهور نبودی؟ تو از چشم های بی رمق پیر مردهای کوه های نزدیک مرز، تکه تکه آسمان میچیدی؟ از لابه لای پینه ی دست کارگرها و کشاورزها، روزی شهادت برمیداشتی؟ هوس پر کشیدن از خاکستر به سرت زده بود؟ چقدر شما پرنده ها ادای بی بال بودن در می آورید. طوری گرم خدمت به مردم بودی خیال برم داشته بود حالا حالا ها هستی تا غر قیمت سکه و دلار را بزنیم و منت بگذاریم که نامت را در برگه رای نوشته ایم! ... آقا سید ابراهیم مارا ببخش مارا حلال کن... من قبل ازین زیاد برایت خوانده بودم که جز خوبی از او ندیدم ولی حلالم کن. حلالم کن که لایق ماندن و داشتنت نبودم... نبودیم! ناسپاسی، حلال را بر بنی اسراییل حرام کرد اقا سید. ماندنت بر ما حرام شد. شهادت حلالت اقا سید. نوش جانت. گوارای وجود... اوقات فراغتت رسید در آغوش علی بن موسی ع به یاد این مچاله شده های توی تاریکی کنج اتاق که برای غربت خودشان زار میزنند هم باش... به امید دیدار... برسد به دست شخص رییس جمهور ✍ @khatterevayat @otaghekonji
صدای تلاوت قرآن بر جانم می نشیند. فرحین بما آتهم الله من فضله... کنار پیکر شهید خوشنام به گوشه ای خیره می شوم. یکی هر آیه ای را که می خواند بغضش را قورت می دهد. یکی دانه های تسبیح را یکی یکی کنار می زند و ذکری می گوید. صفحات قرآن روی دست هاست و نگاه همه به نور آیاتی چند از کلام الله مجید. دل مان گرفته ست. چشم مان خون می گرید. صلوات خاصه ی امام رضا و زیارت امین الله نگاه دلم را روی گنبد طلای آقا می کشاند. چشم هایم دیگر رمق ندارد. حال و هوای چشم و دلمان مه آلود است. مه آلود از مهی که پیکر شهید جمهور را در آغوش گرفت و گریست. خوشا به حال مه که تورا در آغوش کشید. ما از راه دور نتوانستیم در کنار پیکرتان حاضر شویم. از راه دور دلمان توی مسیر کشیده شده است. دلمان آنجاست هرچند خودمان جا مانده ایم. کنار شهید خوشنام دعایمان کنید. ✍ @khatterevayat
من هنوز منتظرم وقتی اینستاگرام را باز می‌کنم، لابلای عکس‌ها و نوشته‌ها، تصویر تو را ببینم. ببینم که پشت تریبون فلان مراسم ایستاده‌ای مرتب و منظم. داری حرف می‌زنی. و من حوصله‌ام نگیرد حرف‌هایت را گوش کنم و توی دلم بگویم ناسلامتی رئيس جمهور مملکتی. یک کم شسته رُفته‌تر حرف بزن مرد. یک کم جذاب‌تر. چرا همیشه انگار هول کرده‌ای. انگار حرف‌هایت یادت رفته. انگار ناغافل پشت میکروفون کشانده‌اندت. یا ببینم که یک عالمه آدم کت و شلوارپوش دوره‌ات کرده‌اند. و برای افتتاح فلان پروژه رفته‌ای فلان جا. داری به خبرنگار که نه، تو بگو به مردم گزارش کار می‌دهی و من حوصله‌ام نگیرد ببینم باز کجا، چی افتتاح شده. من هنوز باورم نشده که تو دیگر نیستی. به همین سادگی؟ مگر می‌شود؟ همان که هر روز از حرف‌هایش حوصله‌مان سر می‌رفت. همان که هر وقت چیزی گران می‌شد، یک "تو که این کاره نیستی، اصلا چرا اومدی. می‌موندی همون قوه قضاییه که بهتر بود" حواله‌اش می‌کردیم، دیگر نیست؟ می‌خواستم امروز بیایم. خودم را ول کنم بین آدم‌های غم‌زده‌ و سیاه‌پوش شهرم. چشم‌های خیس‌شان را ببینم. شانه به شانه‌شان بایستم. "اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا"‌ی بُغضی آقا را بشنوم. تابوت پرچم‌پوشت را روی دست‌ها ببینم تا باور کنم. می‌خواستم بیایم بین‌ آدم‌هایی که هنوز انسانیت، هنوز قدرشناسی سرشان می‌شود. آدم‌هایی که سختی‌ها و گرانی‌ها و کمبود‌ها درد انداخته به کمرشان، اما زور دردی که به دل‌شان افتاده هنوز می‌چربد به آن دردها. میخواستم بیایم نفس بگیرم از نفس‌شان، تا نامردمی‌ها خفه‌ام نکرده. اما نشد. نیامدم. ترس از گیر افتادن با پسرم، میان ازدحام و فشار دست و پایم را بست. نیامدم که هنوز باورم نشده نبودنت را، رفتنت را. فقط یک راه مانده. یک راه مانده که باور کنم. یک راه مانده که آن یک راه را هم خودت باید هموار کنی، حالا که دستت باز است، بازتر از این دنیا. باید بلند شوم بیایم مشهد. بیایم حرم. بنشینم بالای سنگ سرد مزارت. دست بکشم به فرورفتگی اسمت. یکی از آن کتاب‌های سُرمه‌ای را باز کنم. ورق بزنم. هدیه به روحت بخوانم تا باورم شود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ... چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳ ✍ @khatterevayat @biiiiinam
در سوگ تیغ برّان سال ۶۷ در این عکس سی و اندی ساله است گردهمایی دادستانهای انقلاب کل کشور دو سه سال پس از رحلت امام آقای ریشهری به عنوان دادستان کل دارد بالای سن سخنرانی میکند و آن کت شلوار پوشی که منتها الیه سمت چپ بین آقای نیری و یونسی نشسته سید ابراهیم رئیسی است که در دهه شصت برای رسیدگی به چند پرونده حساس و خاص از امام حکم و ابلاغ ویژه گرفته است. براي من سيد ابراهیم رئیسی بیش از آن که سید محرومان و رئیس جمهور خدمت و خادم الرضا (ع) باشد تیغ بران انقلاب عليه مشتی آدم کش است که قدرش دانسته نشد وقتی بحرانی در هر سطحی در کشور اتفاق می افتد بعضی کپ میکنند بعضی ترجیح میدهند پیدایشان نشود تا آبها از آسیاب بیفتد و بعضی مردانه وسط میدان می ایستند و هزینه میدهند. تابستان ۶۷ و ماجرای منافقین با حکم امام یکی از آن مقاطع است. هجمه رسانه ای ضد انقلاب نباید ما را دچار لکنت کند بی تعارف در تابستان ۶۷ پس از عملیات مرصاد منافقینی را حذف کردیم که اعتقاد داشتند اگر بیاییم بیرون ملت را میکشیم چه زمانی؟ کمی پس از سلاخی مجروحین بیمارستان اسلام آباد غرب وسط حیاط بیمارستان در عملیات فروغ جاویدان چه کسانی؟ آنهایی که همین چند سال گذشته با اسلحه و در خانه تیمی دستگیر شده بودند. چند سال قبل در یک برنامه تلویزیونی گفتم ما باید از آقای رئیسی و دست اندرکاران سال ۶۷ به عنوان تلاشگر حقوق بشر تشکر کنیم چون اگر منافقین روزگاری بر کشور مسلط میشدند فاجعه بیمارستان اسلام آباد را در سطح یک کشور انجام میدادند و رسما نسل کشی میکردند. بگذریم حالا سید ابراهیم رئیسی دارد شهر به شهر روی دست مردم تشییع میشود و چند صباح دیگر در قبری کوچک در حرم امام هشتم آرام میگیرد. خدایی که همه کارهایش روی حساب و کتاب است و ارادت ابراهیم رئیسی نسبت به امام رضا (ع) را به ما نشان داده بود رفتنش را در شب ولادت حضرت مقدر کرد در نگاه بعضی ابراهیم رئیسی رئیس جمهور مردمی بود. برای بعضی سالهای تولیت آستان قدسش پررنگ است و برای برخی سالهای قاضی القضاتی اش اما من برای مردی فاتحه میخوانم که روزگاری بر اساس وظیفه شرعی و حکم امام خمینی ایران و ایرانیان را از شر منافقین راحت کرد؛ و سه دهه بعد وقتی در مناظرات انتخاباتی فحشش را از نامردها خورد دم بر نیاورد؛ و وقتی از دنیا رفت منافقین و جلادها به نشانه شادی رقص و پایکوبی کردند. تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند. ✍ @khatterevayat
چشمهایم مثل صبح های عاشورا متورم شده، صدایم هم گرفته ،دیشب دردناک بود وداع عزیزی با یارانش.قلبم تیر می کشد مثل وقتی شدم که پدرم را از دست دادم.اشکم بند نمی آمد.آه ... اما کمی که آرام می گیرم حس خوبی ته دلم را روشن می کند. از سالها قبل سید جان شما را دعا می کردم. وقتی هنوز تولیت آستان قدس را داشتید. وقتی طرحی دادید که همه از هر جای مملکت می توانند خادم الرضا باشند. چه سنت حسنه ای به جا گذاشتید.با همت شما من هم خادمیار رضوی شدم. هر بار که برای خدمت عازم مشهد بودم دعایتان می کردم. وقتی کاندید شدید بدون تردید و دودلی به شما رأی دادم. بعد مثل خودتان شدم سیبل دشنام و تمسخر،تا همین چند روز پیش هم هر اتفاقی می افتاد می چسباندنش به رأیی که به شما دادم و آرامم نمی گذاشتند.تنها بودم و بدون مدافع. اما حالا خیلی هایشان سکوت کردند انگار لال شدند. امروز این جمعیت لال شان کرد.در سوراخ خزیدند. حالا خدا را شکر می کنم با افتخار سرم را بالا می گیرم که مدافع شما بودم. خدا نامتان را بلند کرد تا دهان نادانان دوخته شود. سید شهید کم کاری ما را ببخش. هنوز هم دعایم بدرقه راهت است. هنوز هم خادم الرضا هستم. اما خدمت شما کجا و خدمت ما کجا ✍ @khatterevayat @jalalim1
وقتی داشتیم از این پلیس و آن نگهبان سراغ ضلعی را می‌گرفتیم که از خارج دانشگاه هم اتصال نمازش برقرار باشد، گوشه‌ی خیابان دیدمش. ذهنم همیشه دیلی دارد. دیر ویندوزش بالا می‌آید. او را هم که دیدم چند لحظه خیره شدم تا تصاویر و اسم‌های توی ذهنم را روی چهره‌ای که می‌بینم تطبیق دهم. بی‌هوا با صدای بلند گفتم: " حاتمی کیا!" .من را دید. بی‌حوصله‌تر از آن بود که بخواهد با لبخند یا هرچیزی جوابم را بدهد. گوشه‌ای خلوت از خیابان ۱۶ آذر، کنار جوب، با پیراهن مشکی نشسته بود و به روبرویش خیره نگاه می‌کرد. من مسئول تعیین عیار آدم‌ها و سبک و سنگینی کفه‌ی ترازویشان نیستم. اما مسئول قلب خودم هستم. مسئول تعیین رتبه‌ی آدم‌ها توی قلبم و عزل و نصبشان از مقام حب و بغض. نفهمیدم با این قابی که توی چشمم نشست مقام چه کسی به خاطر دیگری توی قلبم بالا رفت. اما بعدش بی‌اختیار با خودم گفتم: " بذار بقیه کسانی که اسمشون هنرمنده تنهات بذارن. مگه همین برای تو کافی نیست ابراهیم؟ " کدام ابراهیم؟ نمی‌دانم‌. چه فرقی میکند؟ @khatterevayat
شاخ سومر سورمر الف - سورمر ب - سورمر ج امروز چهارشنبه، دوم خرداد برای نوشتن نریشن مستند اردوی گردان امام سجاد علیه السلام راهی سازمان صدا و سیمای استان شدم، توی اتاق تدوین ، کنار کارگردان پر تلاش ، آقا جلالِ بهمنی روی صندلی نشستم و چشمم را به مانیتور دوختم تا قسمت به قسمت فیلم را ببینم و متن متناسب با آن را بنویسم . برای اولین بار بود که تصویر شاخ سورمر را از صفحه مانیتور میدیدم .مطمئن هستم فردا هم که این‌ مستند از سیمای جهان بین پخش می‌شود خیلی ها چشمانشان ابری می‌شود. برای لحظاتی چشمهایم را ریز کردم و نگاهم را بردم زیر قله ی سورمر ب ، همان جایی که ۳۷ سال پیش آنجا مجروح شدم ،همان جایی که بیشترین رفقایم از آن نقطه آسمانی شدند .محو تماشا بودم که دلم لرزید. چشمانم ابری شد و خودکارم حرکت کرد: شرفُ المکانِ بِالمکین بعضی از مکان ها چقدر لیاقت پیدا می‌کنند ! وقتی قطعه ای از زمین، مهمانی را در آغوش می‌کشد و همرنگ خون می‌شود یکوقت می‌بینی آن نقطه ی گمنامِ جغرافیا جهش پیدا کرده ، اوج می‌گیرد، مشهور می‌شود و از پهنه ی جغرافیا دل می‌کند. جدا می‌شود و به تاریخ می پیوندد . گویی این مشتِ خاک ، در آسمانِ تاریخ ، همسایه ی کربلا می‌شود. چند روز پیش هم تکه ای از زمینِ ورزقان همین طور شد .نقطه ای از جغرافیای آذربایجان ، از دل جنگل های انبوه دل کنده شد . اوج گرفت . بالا رفت تا به تاریخ انقلاب اسلامی پیوست .صفحه ای شد همجوار با روایتِ شهید رجایی و با عنوانِ شهیدِ جمهور ، برای همیشه ی تاریخ ماندگار شد. نسال الله منازل الشهداء ✍ @khatterevayat
قدم هایش بلند بود . صدا زدم :صبر کن منم بیام!! صورت برگرداند . چشمهایش دو دو می زد . پشت لب‌هایش پر بود از کلمات . اما لب باز نکرد. با اینکه دوساعت و نیم تا ادای نماز مانده بود آدمها توی خیابان های اطراف می لولیدند . چاره ای نبود به همان خیابان راضی شدیم . مرتب گردن می کشید تا راهی پیدا کند برای رفتن داخل دانشگاه. وقتی دید همه کف خیابان نشستند و راه‌ها بسته شد ، چهار زانو نشست روی آسفالت و گوشی را درآورد. سرک کشیدم روی صفحه ی گوشی . یاسین بود . خجالت کشیدم . آنقدر شوک شده بودم که یادم رفته بود قرآن باز کنم برای تازه گذشتگان . همیشه دوقدم ازمن جلوتر است . دهه هشتادی ست. از همان ها که قرار است انقلاب را به نقطه اصلیش برساند . اولین انتخابش همین سید شهید بود . ترم سوم بود . رنک یک هوا و فضا خون دل می خورد از حرف ها. چرا مهاجرت نمیکنی؟ این رشته برای اپلای خوب نیس؟قبولت نمی کنن؟ اما لام تا کام حرف نمی زد . وقتی دولت اعلام کرد قرار است هواپیما ساخته شود ، گل از گلش شکفت . افتخار می کرد به انتخابش . انتخاب رئیس و راهش. یاسینش به صدق الله رسید . قطره ها از زیر عینک بیرون زدند . دستهایش را بالابرد . اسم رمز را فریاد زد: لبیک یا حسین لبیک یا زهرا ✍ @khatterevayat
✦حامد همایون روی سن بالا و پایین می‌پرید و ما ان ردیف‌های اخر جیغ می‌کشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم اما باز هم ان جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرهای سقف اریب می‌تابید و ربان‌های بنفش را برق می‌انداخت. دور مچ خیلی‌ها دیده بودم‌. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همه‌جا عکس او بود؛ همان دکتر خوش‌پوش و خارج درس خوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمی‌شناختمش. تو را هم نمی‌شناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریح‌ها را جمع کنی. میگفتند جوان‌ها را بیچاره میکنی؛ سخت‌گیر و متحجری. اصلا حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی ان بیلبوردهای بنفش "دلبرا جان جان جان" می‌خواند‌. من نه سیاست نه ادم‌هایش را نمی‌شناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید می‌دانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغه‌ام بود. تنها درد ان لحظه‌ام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمی‌ماند و لیز می‌خورد. دوستی داشتم که از رای اوردنت می‌ترسید. می‌گفت: اخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو می‌مونیم با رئیسی. می‌خندیدم. هر بار به این طعنه‌ها می‌خندیدم. وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و ان دوست که ازش بی‌خبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه می‌دانستم ادم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همه‌ی اضافی‌ها بروند؛ من بمانم و ادم‌های پای‌کار و تو. اما نترس. پای‌کارهای بیشتری به جمع‌مان اضافه شده. حتما جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی"اینده را شما جوان‌ها می‌سازید، قدرتان را می‌دانیم" ناامیدت نمی‌کنیم سید...قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم. اما به قول عزیزی: انقدر جای تو خالیست که صدا می‌پیچد... ✍ @khatterevayat @archamah
هو پدربزرگم، همه عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بی‌صدا. توی رختخواب خودش. همه می‌دانستند قلبش مریض است، او بی‌توقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش می‌کند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص می‌شود که جایگاه آن مرد حالا خوب است. مرگ بد هم دیده‌ام. مرگ آدمهایی که نمی‌دانم خوب بودند یا نه. می‌دانم مهربان نبودند. عارشان می‌آمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی. آدم می‌تواند وسط مستی سنگ‌کوب کند. فارغ از اینکه این مست سنگ‌کوب‌کرده خوب بوده یا بد که قضاوتش باخداست، اعتقاد دارم همانطور مرده که بیشتر عمرش را زیسته. شاید در بی‌خبری. آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح می‌کند. نمازش را می‌خواند و نهار؟ نه نمی‌خورد. می‌رود تا پتروشیمی تبریز را بازدید کند. جوانها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانواده‌شان. قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف می‌زند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشده‌اند، آنقدر که نیازی ندیده‌اند فارسی یاد بگیرند. شصت سال، هفتاد سال کسی نگاهشان نکرده. ماها فکر می‌کنیم اصلا غریبه‌اند در این مملکت. حرفشان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق می‌زدند. نمی‌شود شاعرانه ننوشت. تصاویر این گفتگوها مانده. مثل تصاویر شلپ شلپ راه رفتنش در گل و لای سیل سیستان. یک عکس هم هست. انگار فاصله‌اش تا پریدن خیلی کم بوده. آخرین عکس رسمی حتی. آقای رییسی و سه نفر دیگر ایستاده‌اند. پشتشان، یک صخره سنگی قاب را پوشانده. زیرپایشان شن و خاک. باد پرچم سه رنگ را کشیده روی تن آقای رییسی و عکس ثبت شده. بعد هم رفته و سوار بالگرد شده. باز دارم شاعر می‌شوم. مامان گاهی گریه می‌کند. می‌گوید؛ باید مریضی پدربزرگ را جدی‌تر می‌گرفتیم. آرامش می‌کنم. آدمها در همان لحظه‌ای که باید بروند، می‌روند. همه چیز از قبل تعیین شده. مگر تا اینجای تاریخ، آدم ماندگار داشته‌ایم؟ عکس‌ها را نگاه می‌کنم. عکس‌های این سه سال که او رییس جمهور بود. توی کارخانه‌های از نو راه افتاده. میان آدمهایی که انگشتهای روغنی سیاهشان را نشانش می‌دهند و حق طلب می‌کنند. عکسش با لباسهای خاکی، وسط مردم رنج‌دیده. چطور آنجا لباسش خاکی شد؟ سرشانه‌های لباس چطور خاکی می‌شود؟ قصه فقط قدم زدن نبوده و خودی نشان دادن. نه؟ چند شب قبل آن پرواز، او به ما نزدیک بود. مازندران. قائمشهر. در نساجی تعطیل‌شده را باز کرد به روی کارگرها. با ظرفیت بیشتر از قبل. من از تلویزیون دیدم. خودش آمده بود، خود رییس مملکتش. داشتیم شام می‌خوردیم و اخبار تماشا می‌کردیم. چقدر آن شام به‌مان چسبید. آدم هر طور زندگی کند، همانجور از دنیا می‌رود. می‌افتد توی جنگلی دور. زیر باران و برف. خونش جاری می‌شود روی خاکی که دوستش دارد و همه عمر برای ساکنانش دویده و یک لبخند پررنگ گوشه لبش بوده وقتی مردمش را می‌دیده. آدم درست همان لحظه که باید، نفس آخر را می‌کشد. ✍ @khatterevayat @tablo11