eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
663 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
چای لیمو‌ امانی این را برای تو می‌نویسم معصومه جان! فکر می‌کنم باید چیزی را اعتراف کنم. یادت هست پیاده‌روی اربعینی که باهم رفتیم‌ را؟ آن موکب که ایستادیم چایی بخوریم. نشستیم روی صندلی‌های دم موکب. تو یک قلپ که از چایی خوردی گفتی: «أه! این لیمو امانی داره من نمی‌خورمش. اونقد گرم حرف زدن شدیم حواسم نبود دارم چی برمی‌دارم. حالا چیکارش کنم؟ بریزم دور که حیفه!» گفتم: بدش من می‌خورم. گفتی: دوس داری؟ گفتم: خیلی! معصومه راستش خواستم بگویم من خیلی چایی با لیمو امانی دوست ندارم. یعنی راستش اصلا دوست ندارم. همان‌طور که از آن خرماهای ارده زده‌ی توی طبق ریخته‌ی روی چهارپایه‌های مسیر هم خوشم نمی‌آمد. لابد می‌پرسی پس چرا همه‌شان را با اشتها می‌خوردی؟ خب قصه دارد. قصه‌اش برمی‌گردد به سفری که چند سال قبلش با همسرم رفته بودم. در آن سفر هرجا که همسرم می‌خواست چایی بگیرد می‌گشت لیمو امانی‌دارش را می‌گرفت. چایی لیمو‌ امانی را او دوست داشت نه من. خرمای ارده‌دار را هم. آن روز که من و تو چایی می‌گرفتیم عطر لیمو دلتنگم کرد. آدم وقتی دلتنگ است یادش می‌رود چی دوست داشت چی دوست نداشت. من فقط چایی لیمودار می‌خوردم که هی صورت همسرم را بیاورد جلوی چشمم. این‌طوری انگار کنارم بود. همین حالا داشت چایی را بو می‌کشید. نفس جان‌دار بیرون می‌داد. کیفور می‌خوردش و می‌گفت: هیچ چیز مثل چایی لیمو‌ امانی خستگی راه را نمی‌برد. معصومه! خستگی من آن روز فقط با این چایی به در میشد. من آنجا بود که فهمیدم همین دلتنگی که دوستش نداریم؛ آدم را از همه‌‌ی «من»هایش جدا می‌کند. همین دلتنگی آدم را بیشتر شبیه محبوب می‌کند. من آنجا فهمیدم چرا می‌گویند کربلا را بیچاره بروید. خسته..خاکی..تشنه..گرسنه.. ✍ طیبه مهدی زاده 📝روایت ۲۸ @khatterevayat
کلید خانه تو مسیر اربعین ماها جدید می‌شویم! رفتارهای تازه‌ای داریم. دیگر نمی‌گوییم این مال من است و آن مال من است. کسی دیر برسد. غذا تمام شود. خب غذای من مال اوست. گرمش باشد جای خنک من مال اوست. این قصه‌ی «کلاه خودتو سفت بچسب باد نبره» اینجا بی‌معنی است. کلاهت را اینجا خودت برمی‌داری می‌دهی در راه حسین(ع). رسیده بودیم کربلا جا نداشتیم. ناچارا به یکی از این خانم‌های خدّام عرب با زبان دست و پا شکسته‌ی عربی‌مان حالی کردیم جا نداریم بلکه جایی بشناسد راهنمایی‌مان کند. پست خادمی‌اش را ول کرد آمد دست ما را گرفت سوار ماشین کرد برد خانه‌اش. گفت من ماریه‌ام. توی این خانه تنها زندگی می‌کنم. این روزها که اربعین است برای خادمی صبح و شب که نداریم. خانه می‌خواهم چه کار؟! شما بمانید اینجا. من همان سر زدنی هم که می‌آمدم خانه را نمی‌آیم که شما راحت باشید. آدرس خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها و خلاصه همه چیز خانه‌اش را هم داد و رفت! واقعا رفت! تا روز آخری که بودیم هم پیدایش نشد. روز آخر کلید را دادیم به همسایه‌اش و پیغام دادیم که از ماریه تشکر کنید. با خودم فکر می‌کردم خب زن حسابی! نگفتی اینها دزد باشند! دار و ندارم را ببرند؟! دار و ندار ماریه جای دیگری بود گمانم! حالا وسط این فضل و بخششِ هست و نیستِ آدمهای عجیبِ اربعینی شما بخواهی نگران گم شدن کفش‌ات باشی..خب خنده‌دار می‌شود اصلا! ✍طیبه مهدی‌زاده 📝روایت ۲۹ @khatterevayat
من کجا و اینجا کجا؟! امسال بیکار شده‌ام! من کجا و اینجا کجا؟! من حالا این موقع باید به نگران‌های فامیل که می‌گویند: «عراق ناامن است و هوا گرم است و ارزشش را ندارد» می‌خندیدم و می‌گفتم: « هیچ‌چیز ارزش جاماندن ندارد» همین موقع‌ها باید راه می‌افتادیم. حالا دیگر سامرا بودیم. وقتش بود به بغل‌دستی‌ام غر بزنم که این راننده‌ی عراقی چقدر تند می‌رود و از برای خدا یک دست‌انداز را هم تلف نکرده. حالا از کوفتگی به استراحتگاه هم که رسیدیم؛ خوابم نبرَد. یا شاید این موقع توی حرم امیرالمومنین باشم. با همان چرت‌های تو حرمی که میایم زیارت‌نامه بخوانم چشمم تار می‌شود و سرم سنگین! بعد هی خودم را نیشگون بگیرم و بگویم لعنت خدا بر شیطان! چت شده؟! تو نبودی آرزوی حرم داشتی؟! حالا وقت خوابیدن است؟! بینوا آنها که به تو می‌گفتند التماس دعا! بعد سر بگردانم ببینم خیلی‌ها خوابیده‌اند. به خودم بگویم ببین! مرگ دسته جمعی عروسی‌ است. اصلا آرامش اینجا خوابیدن دارد خدایی! با همین حرفها هم عذاب وجدانم را کم کنم. یا حالا اصلا توی دل دل کردن باشم. کی بشود غروب آفتاب فردا برسد و برویم برای شروع پیاده‌روی. شاید هم باید حالا توی مسیر باشیم. دنبال یک جای خوش آنتن که زنگی بزنم به کس و کارم. یا همه دلواپسی زندگی‌ام بشود اینکه کم‌خوابی پاهایم را شل نکند یک‌وقت! ساعت فلان نرسم به عمود فلان چه؟! این موقع باید تمام آرزویم میشد اینکه یک جارویی پیدا کنم بتوانم یک دستی به موکبی که تویش آمدم بکشم تا شراکتی در ثواب موکب داری برده باشم. یا نهایت رسیده باشیم کربلا..حالا با مدیر کاروان‌مان درحال چانه زدن باشیم که نصف روز بیشتر بمانیم به کجا برمی‌خورد؟! یا لااقل در راه برگشت باشیم. «هعی» بکشم و زانوی غم بغل گرفته باشم که حالا تا سال بعد کی مرده کی زنده! به‌هرحال هرجور که حساب می‌کنم این موقع باید هرجا می‌بودم جز اینجا.. امسال خیلی بیکار شده‌ام.. من کجا و اینجا کجا؟! ✍ طیبه مهدی‌زاده 📝روایت ۳۰ @khatterevayat
روایت اشتیاق دهه اول که تمام شد ،دلم به هول و ولا افتاد.زود بود .ولی به عادت همیشگی ام پیش دستی کردم.تصمیمم را بارها در سر بالا و پایین کرده بودم.ازچند ماه قبل.حالا فقط باید آن را به زبان می آوردم.حسرتی که سال پیش کشیدم، امسال نباید تکرار می شد.دیگر نباید تعلل می کردم. اربعین پارسال که گذشت ،قصد کردم سال آینده در مراسم پیاده روی چهلم امام حسین(ع)شرکت کنم و یکی از لبیک گویان این گردهمایی باشم. نمی خواستم از خانواده ام بخواهم بچه ها را نگه دارند تا به سفر بروم .آنها هم بی تابی کنند که همراه من بیایند. زودتر اقدام کردم وهمگی پاسپورت گرفتیم. آشنایان نصیحت کردند بچه ها را نبرم ولی پای استدلال شان برای قانع کردنم چوبی بود! چه می شود اگر بچه‌ی من کمی در سفر اربعین سختی بکشد؟ چرا کودکی بچه هایمان را طوری رقم می زنیم که آب در دلشان تکان نخورد؟ باور دارم،مواجه با سختی برای کودکان تجربه ای ارزشمند است. بچه ها می فهمند همه جای زمین گل و بلبل نیست،راحتی و آسایش دنبالشان نمی دود!حالا خدا را شکر که خطر جانی تهدیدمان نمی کند.دیگر چرا ترس و نگرانی ؟باید رفت و دریچه های تازه ای را پیش روی بچه ها باز کرد تا به چشم خود ببینند خواستگاه فرهنگی و مذهبی شان کجاست!تا ارزش ها را در همین سفر بشناسند.تا معنای ایثار و فداکاری را لمس کنند. بعد از دهه اول محرم چشم انتظار بودم برای اعلام شرایط سفر.آدم دقیقه‌ی نود نیستم .نتوانستم نیتم را در دل نگه دارم .ماجرای سفر را در خانه مطرح کردم.یکسال دل تنگی را تحمل کرده بودم.هیچ بهانه ای جایز نبود. بچه ها از شادی انگار برق گرفتشان. از نیمه مرداد جنب و جوش را شروع کردند. پسرم سه دفترچه راهنمای سفر درست کرد. اینترنت را زیر و رو کرد تا بداند چه ببرد،چه بخورد،چه بپوشد.می خواست ساک هم ببندد.جلویش را گرفتم. اشتیاق آنها که معنای زیارت را درست نمی دانند ،خیلی برایم شیرین بود. دفعه قبلی سفر به عراق پسرم سه ساله بود.همسرم موافقت کرد همراهمان بیاید و با بودن او چرخ سفرمان روی ریل افتاد. پسرم روزی ده بار می پرسید سامانه سماح ثبت نام کردم یا نه؟ این اخلاقش به خودم رفته.انگار وقتی قرار است کاری کنیم،آرام نداریم.مثل اسپند روی آتش .تا کار را انجام ندهیم، فکرم آزاد نمی شود. بالاخره ۱۳ مرداد سامانه سماح ثبت نام کردیم. حالا فکر می کردیم، چه کنیم و کجا برویم.یک روز در مورد مسیر، یک روز در مورد بلیط هواپیما و یک روز در مورد محل اسکان صحبت می کردیم. یک ماه اشتیاق داشتم.می پرسیدیم و حتی می خندیدیم، نظریه دادم که چه می شد به جای نجف به کربلا،کربلا به نجف را پیاده می رفتیم!خدا جابر را رحمت کند،داشتم طرحی نو در می انداختم تا برنامه‌ی سفرم را شخصی سازی کنم!خلاصه که موجبات شادی اعضای خانواده را فراهم کردم و زورم نرسید چهارچوب های اعتقادی و عرفی سفر را جا به جا کنم! تمام شوخی ها و صحبت ها و برنامه ریزی های ریز و درشت سفر، مزه‌ی تافی پرتقالی می دهد که زیر زبان آب می شود.دلها قبل از سفر هروله می کنند برای رسیدن به نقطه ای خاص در زمین. وقتی برای گرفتن دینار به بانک رفتیم ،همه طوری در تدارک سفر بودند که انگار بازگشتی در کار نیست. بدهی ها پرداخت می شود،کارها ی نصفه روبراه . تماس و پیامک ها ردو بدل می شود و حلالیت طلبیده. خانه و زندگی جمع و جور می شود و ساک و کوله بسته. سرّ این سفر چیست؟ فکر می کنم مبدایی است برای ادامه زندگی که اگر نروی تا آخر ماه صفر انگار چیزی بیخ گلویت را چنگ می زند. اگر زیارت اربعین نروی کارها سخت و سنگین انجام می شوند.گرما همینجا در تهران کلافه ات می کند ولی به محض حرکت در مسیر،اگر تمام سختی های ارضی و سماوی روی سر هوار شود،باز هم با امید می شتابی برای گام گذاشتن روی خاک بهشت. خیلی مزه دارد که تو هم یک نفر باشی میان خیل مردم که میلیونی با همه تفاوت‌ها و یک شباهت ،یک عشق،به سوی یک مقصد می روند. حال خوب را قسمت می کنند وقتی از لا به لای ازدحام جمعیت سوی آغوش حسین بدوی. و حالا من دو روز دیگر تا لحظه ای که یک سال چشم انتظارش بودم فاصله دارم.قلبم عجله دارد.مثل پاهایم.می خواهد با سر بدود و خود را جا کند در میان دوست داران حسین. @khatterevayat
در عمری که گذراندم یادم نمی آید برای مسافرتی اینقدرچشم انتظار بوده باشم.اما اربعین ،جور دیگری است. چهره ها گلگون است.چشم ها می درخشد.جسم در فشار است و روح آزاد. حال دلم را با همه قسمت می کنم.دلی که چراغان و آینه بندان است و چشمی که می بارد تا لحظه ی وصال... 📝راضیه بابایی 📝روایت ۳۱ @khatterevayat
امروز این عکس را در کانالی دیدم. ناخوداگاه یاد خوابی افتادم که هفته پیش دیدم. دنبال پدرم می گشتم. می دانستم فوت کرده. اما دوباره برگشته بود. نمی دانستم کجاست. توی خواب دنبال بلیط کرمانشاه می گشتم. کسی گفته بود پدرم آنجاست. ✍ زینب عطایی 📝روایت ۳۲ @khatterevayat https://eitaa.com/dordaaaneh ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
قسمت اول: اربعین برای من از آنجا شروع شد که به واسطه ی داشتن یک نوزاد 👼 و یک کودک دو ساله ی تخس👻 و یک کلاس دومی نق نقو 😫 حتی فکر رفتن به سفر اربعین را به ذهنم راه نمیدادند☺️. اما توفیقم آنجا بود که محوطه ی وسیع و امنی داشتیم🏘 و خانه ای بزرگ. پس دلخوشی مان این شد که هر دوست یا فامیلی زائر میشد توفیق میزبانی از ماشینش را داشتیم 🆓🅿️ و اگر وقتش اجازه میداد میزبانی خودش را. 🍎🍉🥮☕️🍸🍺 حتی اگر شده یک لیوان آب خنک بدهیم دستشان ( مای بارد😍)🚰 یا تعارف کنیم دست و رویی تازه کنند. 🚿🚽🛁 گاهی هم راهی شان میکردیم تا مرز . دوری توی موکب ها میزدیم 🛖⛺️🏕 و با چای عربی کاممان را شیرین میکردیم.☕️ و برمیگشتیم. اما حتی تصور عبور از مرز با بچه ها؟ بدون حضور همسر؟ حاشا و کلا🤯 ✍ فاطمه حسینی 📝روایت ۳۳ @khatterevayat
قسمت دوم: یک روز بی دلیل ذهنم درگیر شد که عمرت رفت و کربلا نرفتی🙇‍♀. تا کی میخواهی منتظر بنشینی تا بگویند بفرما. باید امام از تو حرکتی ببیند تا راهی ات کند. یا علی گفتم و اولین قدم تمدید پاسپورت بود. پاسپورتی که سالها پیش از این فقط به نیت کربلا گرفته بودم. همسر که مطابق معمول مشغله اش اجازه هراهی نمیداد و البته دو دختر کوچک تر هم بعد از من دلخوش بودند به حضور بابا👨‍👧‍👧. بلافاصله به یکی از دوستانم پیام دادم که برنامه اربعین من🧕و دختر بزرگه 🙋‍♀ را با گروه خودشان بریزد. بعد از کلی امروز و فردا شدن بالاخره هم پاسپورت ها رسید💌 و هم برنامه گروه مشخص شد. قرار شد هر کس ماشین دارد تا مرز بیاورد که هم معطل نشویم و هم هزینه ها پایین تر بیاید🤑. از خرمشهر یکی از دوستان همسرم که برایم دینار تهیه کرده بود 💴💵پیشنهاد داد که به خاطر ترافیک شدید که از شهر تا مرز ادامه داشت از میان بر مواکب ما را ببرد که کارت ترددش را داشت. دوستانمان هنوز خروجی خرمشهر بودند و ما مرز. دوستمان🥸 که بلد کار بود پیشنهاد داد که پیش بینی ترافیک و معطلی شده ،منتظر نمانید و بروید. از مرز که رد شدیم ماشین های آمریکایی خفن 🚖🚘منتظر بودند و صلواتی زایران را تا ترمینال میبردند. توی ترمینال معطل شدیم. جمعیت زیاد بود و ماشین کم. بالاخره سوار اتوبوس شدیم به مقصد کربلا🚌.برای نماز صبح توقف کوتاهی داشتیم و صبح که چشم باز کردیم کربلا بودیم🤩. پیام دوستم را هان وقع دریافت کردم که : " تازه مرز رو رد کردیم. اصلا ماشین نیست. احتمالا برگردیم. بچه ها از تشنگی و خستگی بدحال شدند.🥺 " بیشتر از پیش شرمنده ی لطف امام شدیم و دعاگوی واسطه ی این لطف.🤲 ✍ فاطمه حسینی 📝روایت ۳۴ @khatterevayat
قسمت سوم: بعد از زیارت و پیاده روی های طولانی، خسته و سوخته و لِه🥵 راه افتادیم دنبال جای استراحت بگردیم. عربی بلد نبودیم 🤐و همونی که بلد بودیم هم بر اثر شدت گرما بخار شده بود و پریده بود😵‍💫. با ایما و اشاره تا یه جایی رفتیم و یکهو یکی از موکب دارها که کارشون تموم شده بود و مشغول شست و رفت بودن صدامون رو شنید👂 و به دادمون رسید. ایرانی بود🥳 و ساکن عراق. با اصرار تعارف کرد بشینید خستگی در کنید بعد برید دنبال جا. و با اشاره به دخترم گفت به این بچه رحم کنید. کلی هم دخترم خوشحال شد🥰. چون با اینکه فقط ده سالش بود اما هم هیکل خودم بود و با چادر و ماسکش کسی تشخیص نمیداد ما مادر و دختریم🧕🧕. توی موکب یه زیلو بود و یه کولر آبی . مدام برق قطع میشد😣 و امکانات ما میشد فقط سایه!🥴 اما همون چقدر بهمون انرژی داد. تازه وقتی نشستیم فهمیدیم چقدر داغون بودیم. بعد هم دوستمون رفت شربت تگری برامون آورد🍺🍺🍺🍺 و بعد هم ساندویچ فلافل🌯🌮🌯 برای نهار.دیگه احساس میکردیم بهشت یه همچین جایی باید باشه.🌱🍃 چند دقیقه بعد هم زمزم خانم🧕 اومد همنشینمون شد. زمزم اهل اهواز بود و البته عرب زبان. دختر نوجوونی که باباش اومده بود زیارت. دیگه چی میخواستیم از خدا. مترجم هم همراهمون شد.🤩 ✍فاطمه حسینی 📝روایت ۳۵ @khatterevayat
اربعین سال ۹۷، اواسط آبان ماه بود،روز آخر پیاده روی ،نزدیک کربلا، حدود عمود ۱۱۰۰ ،به غروب خورشید نزدیک می شدیم ،تصمیم گرفتیم در یکی از موکبهای ساده اما باصفای عراقی اقامت کنیم، من همراه دختر و خواهر و عمه ام بودم، وارد شدیم، یک سالن بزرگ بود که نصف آن پرشده بود ، همان نزدیکی های در ، رختخوابمان رو پهن کردیم ،برای استراحت، البته بعد از پذیرایی با شام خوشمزه ایی که شامل پلو و یک خورشت عربی بود، همینطور که دراز کشیده بودم ، شروع کردم به رصد اطرافیان و آشنایی با اونا، چند نفر از شهر بصره بودند ، طرف خواهرم ، دو نفر خانم از جمهوری آذربایجان که یکی از اونا مُسن بود و به علت بیماری دیابت ،انگشت شست پایش هم قطع شده بود و با این وضعیت آمده بود پیاده روی استراحت می کرد ، کمی آنطرفتر ، یک هموطن تبریزی که اولین بار بود که به این سفر می آمد و خیلی از این بابت خوشحال بود ،در سمت روبرو و پایین پایمان هم چند نفر خانم که ظاهراً پاکستانی یا کشمیری بودند ، با خودم فکر می کردم ، این حسین کیست؟؟ که عالم همه دیوانه ی اوست، عرب، فارس ، ترک ، هندی ، پشتو زبان و ... ✍مریم بابایی 📝روایت ۳۶ @khatterevayat
زیپ کوله را باز میکنم، توی دلم دارند طبل عزا می کوبند و هر چند ثانیه یکبار با پشت دستم اشک ها را پاک میکنم. گفته بودند بارم سبکتر باشد، بهتر است. دوتا تیشرت و شلوار ورزشی پسرم را در می آورم، چقدر توی دلم حساب و کتاب کرده بودم که کدام یکی سبکتر است! دوتا لباس نخی برای خودم که برداشته بودم زیر چادر لبنانی زیاد گرمم نشود را هم می کشم بیرون و اینبار هق هق میکنم. من که اصلا سفر اربعین نرفته بودم، هی زنگ میزدم به سفر چهار و پنجمی ها و می پرسیدم چه چیزی لازم است بردارم و توصیه ها را مو به مو اجرا میکردم. پاور بانک را که گذاشتم توی جیب بغل کوله، همسرم صدای تلویزیون را زیاد کرد. باز هم همان حرف را می زد و همان تصاویر را از مرز مهران و خسروی و مرزهای دیگر نشان می داد. «از زائران عزیز تقاضا می‌کنیم اگر در مسیر هستند باز گردند و اگر هنوز حرکت نکرده اند، سفر خود را آغاز نکنند. ازدحام بیش از حد زائران در مرزها کار را سخت کرده و آمار گرمازدگی بسیار بالاست» بند دلم پاره می‌شود و جرأت نگاه کردن به صورت همسرم را ندارم، تلفن همراهم زنگ می‌خورد، مامان می‌ خواهد که راه نیافتیم چون برادرم تماس گرفته و گفته همسرش از شدت گرمازدگی داخل آمبولانس و زیر سرم است. سه روز از اربعین گذشته و تقریباً همه اقوام و دوستان که رفته بودند برگشته اند. نمیدانم چرا کوله را یک هفته است کنار در ورودی آپارتمان گذاشته ام و آرزوی چه معجزه ای داشته ام که محقق نشده؟! لباس های همسرم را هم از کوله در می آورم، تای لباس ها باز می شود و سر آستین ها شره می کند روی زمین، احساس می کنم دلم شبیه همین لباس های شل و وارفته آب شده. انگار خواهر شیر به شیرم که از مشهد آمده قم و بعد از یک شب استراحت با همسر و پسرهایش رفته سفر اربعین و حالا برگشته، مثل بچگی هایش انگشت شصتش را گذاشته روی دماغش و میچرخاند و چهار تا انگشتش هم در هوا می چرخند و دلت آب دلت آب می گوید! امروز هم با یک امید دیگر دارم کوله را پر می‌کنم و عازم سفرم و مداح دارد توی سرم می خواند:«سلام آقا... که الان روبروتونم...»😭 ✍رقیه حیدری 📝روایت ۳۷ @khatterevayat