eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
659 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
من جامانده‌ام. چندسالیست همدم روزهای ناراحتی ام قسمتی‌ازکاشی‌حرم قمربنی‌هاشم است وآخرین تصویر زیارت حسین ع برایم آن نور قرمز رنگ داخل صحن . همان‌که‌حتی‌ گفتن از آن تپش‌قلبم را به شماره می‌اندازد. اصلا در جوانی همه چیز طور دیگریست. یادم هست وقتی به سمت حرم می‌رفتیم، جوان‌ترهامدام به مداح کاروان می‌گفتند تا نوحه بخواند، اوهم‌سری‌تکان‌می‌دادوگاهی با لبخند می‌گفت:«به موقع». ما وارد حرم شدیم‌ویک سلام به ارباب جای تمام مداحی های عالم رابرایمان گرفت. مدتهاست با اشک چشم مسافرانش را بدرقه می کنم. حالا چشم دوخته ام به صفحه ی تلویزیون و کانال‌را می‌چرخانم‌، شاید نشانه ای از زائرانش بگیرم و با کسانی که دست راستشان را به‌نشانه‌ی بیعت بالا آورده‌اند و بر حسین سلام می کنند،راهی‌حرم شوم. دلم می‌خواهد شبی از شب‌های زیارتی‌اش باز خواب ببینم که فرشته ای دستم را گرفته و مرا به بین الحرمین می رساند و دور این دو برادر طوافم می‌دهد و وقتی روی زمین میگذاردم، با چشمان اشک آلود در حالی که ذکر کربلا را روی لب دارم از خواب بیدار شوم. ✍مریم آرایش 📝روایت ۴۷ @khatterevayat @paulowni
🌀یک شب در «مبیت» 🔸اولین باری که به اربعین رفتم سال‌های اول حضور ایرانی‌ها در این اجتماع بود. هنوز خیلی با حال و هوای این گردهمایی مانوس نبودیم. یادم هست دهنمان باز مانده بود از حجم و تنوع غذای نذری. آن قدر وفور نعمت بود که هر چه هوس می‌کردی، جایی از مسیر ارائه می‌شد. عراقی‌ها هر چه داشتند به پای زوار ریخته بودند. انگار حسی می‌گفت: بیا، هر چقدر میخواهی بخور. همه چیز هست. دیگر اضطراب شکم نداشته باش. می‌دانی چیست؟ آدمی زمان زیادی را به چگونگی پر کردن شکمش فکر می‌کند. اما اینجا یک روز که به طرف حسین قدم می‌زنی، دیگر خیلی به موکب‌ها توجه نمی‌کنی. شاید حتی گرسنه هم باشی اما مجبوری مودبانه به اصرار عراقی‌ها نه بگویی. چون اینجا مقصدی داری و نمی‌توانی زیاد معطل حواشی جاده شوی. 🔹شب که شد دیدیم عراقی‌ها ریختند و هرکسی دست گروهی از زائرها را می‌گیرد و برای خواب به خانه خودش می‌برد. بهش می‌گفتند «مبیت». یک پیرمرد سرزنده و چالاک با پسرهایش جلوی ما را گرفتند که ببرند «مبیت». آنقدر جدی بودند که نمی‌شد نه گفت. اولین بارمان بود و نمی‌دانستیم چه در انتظارمان است. به خانه‌اش که رسیدیم توی ذوقمان خورد. نمی‌شد باور کرد که یک خانواده با این جمعیت در چنین خانه کوچک و محقری زندگی ‌می‌کنند. سر جمع دو اتاق بود با دیوارهای ترک خورده خسته‌ای که دلشان می‌خواست بریزند. با خودم مبیت‌های با امکانات و شیکی را تصور می‌کردم که احتمالا از دست داده بودیم. 🔸بعد از کمی انتظار، پیرمرد با پسرهایش وارد شدند. دستشان تعدادی تشت و تنگ بود. پیرمرد مثل فرمانده‌ها به پسرهایش دستور می‌داد. از نگاه و اشاره‌شان فهمیدیم که قصد شستن پاهای ما را دارند. و هیچ عذر و بهانه‌ای را هم قبول نمی‌کنند. و ما هاج و واج یکدیگر را نگاه می‌کردیم. ما از دنیایی آمده بودیم که اغلب باید کلاه خودت را سفت می‌‍‌‌چسبیدی تا باد نبرد. از جایی که بعضی آدم‌هایش هر چه سیرتر باشند بیشتر ناله می‌کنند. شاید در عراق هم، به جز زمان اربعین، همین گونه باشد. اما اینجا در دنیای اربعین، به نوبت پاهایمان را دراز می‌کردیم، یک پسر جوان آب می‌ریخت و یک پدر پیر با دست خودش پاهای خسته ما را داخل تشت می‌شست. و ما داشتیم ترکیبی از حس خجالت و لذت را تجربه می‌کردیم. و محبت امام حسین به مغز استخوانمان تزریق می‌شد. 🔹شست وشو که تمام شد سفره‌ای پهن شد که چیزی کم نداشت. چای عراقی بعد از غذا را که سر می‌کشیدیم، کم کم چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد. پیرمرد صحبت می‌کرد و من چیز زیادی نمی‌فهمیدم جز اینکه صحبت از عراق است و ظلم‌ سالهای حکومت صدام. و بعد سخن از ایران به میان آمد و بعد اسم امام که برده شد، پیرمرد همانطور که نشسته بود دنبال چیزی گشت. آخرین چیزی از آن خانه که به یادم ماند عکس امام بود که پیرمرد پشت صفحه موبایل کوچک و ساده‌اش انداخته بود. ✍🏼مصطفی امیدوار 📝روایت ۴۸ @khatterevayat @raveshh
هر سال اول صفر که می‌شود غم گیر می شوم . دلم جا کن می‌شود و می رود . انگار خود مختار ست . عقلم اما می نشیند دو دو تا چارتا می کند که بچه ها چه می شوند ، چجوری گرما را تاب بیاورم و ... دل منتظر نمی ماند ، چه من بروم چه نروم . حسین است ،جاذبه دارد آنها که راهی می‌شوند با دل ها همراهی می کنند . همین ست که اگر پاها پر از تاول شود یا بدن ها عرق سوز ، اگر تشنه شوی یا گشنه راهت را ادامه می دهی . وقتی پای حسین در میان ست عشق خودنمایی می کند . فقیر و پولدار ، پیر و جوان ،زن و مرد، ....فرقی ندارد . موضوع دل و دلبر است . تا وقتی می روی حالت خوب است ، می دوی .شوق داری امان از لحظه وداع وقتی میخواهی دلت را بکنی . می‌آید و می گرید و به عقب می نگرد. افتان و خیزان وای به حال دلی که تنهایی راهی می‌شود ، برگشتنی در کار نیست . ✍مهتا سلیمانی 📝روایت ۴۹ @khatterevayat
صداها رهایم نمی‌کنند. جواد مقدم فریاد میزند هروله. حسین سیب اوج گرفته و میخواند: بدرُ فاطمه نورُ کلامی سیدالشهداااا.... میثم مطیعی هم با همان آرامش دارد قدم قدم را میخواند. چند وقتی است ملاباسم هم اضافه شده است و گاهی «تزرونی» میخواند و گاهی هم «مشای علی وعدک صلیت» ذهنم حسابی شلوغ شده است. یکی از گوشه ای مدام و بدون وقفه با یک ریتم ثابت، انگار که یک هزارم دسی بل هم صدایش تغییر نکند، میگوید«شای ابوعلی». عین را هم جوری تلفظ میکند انگار از لوزالمعده اش صدا را برداشته و به گوشم می رسند. لحظه ای تنفس و باز دوباره «اشرب شای ابوعلی». صدای لخ لخ دمپایی آبی رنگ مرد هندی، که پای چپش را روی زمین می کشاند زیر صدای کودکی است که با ادا اطوار بچه‌گانه اش مثل صدای دعوت به چایی میگوید: «اتفضل یا زائر! مای بارد یا زائر.» مرد عصا به دستی از کنارم رد می‌شود. صدای تق تق عصا در هر قدم دوبار بلند می شود. گویا ایرانی است و جانباز. چفیه ای بسیجی دور گردنش است. ضبط کوچکی را به کوله اش آویزان کرده و انگار تمام روضه های عالم را میخواهد در چند کلمه به گوش همه برساند: السلام علیک یا اباعبدالله... ویلچر مرد پاکستانی که مادر یا همسرش را روی آن نشانده هم مثل این که بخواهد یک حرفی را تکرار کند. شاید لاستیک سمت راستش درد گرفته. نمیدانم. فکر میکنم دارد با صدای قیچ قیچش‌با من حرف میزند. کمی نگاهش میکنم. معنای حرفش را نمی فهمم، مثل حرف های خود مرد پاکستانی. قیچ قیچ‌ قیچ قیچ... پیرزن عرب زبانی که خمیده خمیده جلو آمده، به پاهای برهنه ام اشاره میکند. مقداری حرف میزند. معنای دقیق تک‌تک کلمات را درک نمیکنم. فقط میفهمم دارد توصیه مادرانه‌ای می‌کند. به زور کلمه«حذاءک» را تشخیص می‌دهم. با کلمه ای «مو مشکل» داستان ختم می شود. شلوغ و پلوغی جمعیت نشان میدهد به سیطره رسیده ایم. باید ایستاد. ما می‌ایستیم ولی صداها نه. جمعیت دم میگیرند: لبیک یا حسین! لبیک یا حسین!... صداها رهایم نمی‌کنند. هر سال نزدیک اربعین صداها در خواب و بیداری رهایم نمی‌کنند. صدای لبیک یا حسین جمعیت رو به ضریح، صدای موتور سه چرخه ای که آهنگی روی اعصاب پخش می‌کند تا به موکب‌دارها بگوید کپسول گاز رسید، صدای کش کش قدم ها، مداحی های ایرانی و عربی بین راه، مای بارد، شای‌ ابوعلی، تفضّل یا زائر....تفضّل... ✍امیر خندان 📝روایت ۵۰ @khatterevayat @delneveshtetalabe
بسم الله الرحمن الرحیم 🏴یادم نیست کدام یک از روزهای محرم بود که خیابانهای منتهی به حرم قفل و پارکینگها کیپ شده بودند. ماشینمان را انتهای کوچه آب میرزا پارک کرده بودیم و نیمه شب،بعد از زیارت،داشتیم برمیگشتیم سمت ماشین. توی تاریکی ، کوچه شبیه کوچه های اطراف حرم کاظمین شده بود و ما داشتیم خاطرات کاظمین را مرور میکردیم که یکی صدا زد : آگا آگا... شیخ را صدا میزد و منظورش آقا بود‌. یک زن و شوهر اهل هندوستان بودند. برای صبح بلیط هواپیما داشتند و آن لحظه هیچ پولی برایشان نمانده بود که شام بخورند. چهارنفری برگشتیم سر کوچه و رفتیم به طرف حسینیه آیه الله شیرازی. بغل حسینیه یک کبابی بود که تا دیروقت مشتری داشت. من و زن رفتیم داخل ، زن یک چرخی توی کبابی زد و دستش را گرفت جلوی دهانش و به طرف در خروج پاتند کرد. طفلکی باردار بود و بوی کباب دلش را آشوب کرده بود. راه رفته را برگشتیم به طرف کوچه آب میرزا. سر کوچه یک نانوایی بود که هنوز هم هست ،نان قندی و شیرمال و شور و شیرین را در هم میزند. مرد اشاره کرد به نانوایی و از روی پاچال دو تا گردی نان قندی برداشت. بغل دست نانوایی یک بقالی بود ، دو تا شیر هم گرفتند و درخواست ما را برای خرید بیشتر،پول،میزبانی و...رد کردند و رفتند. 🏴 شب از نیمه گذشته بود که رسیدیم نجف. بعد توی یک موکب کنار وادی السلام،لابلای آدمهایی که خواب بودند،خودمان را چپاندیم و کمر راست کردیم. صبح، بار پهن نکرده مان را ، جمع کردیم و رفتیم به آدرس موکب اصل کاریمان ، حسینیه پرهیزکار. وسط راه ایستادیم جلوی یک میوه فروشی تا میوه بخریم، یک خانم عراقی هم مثل ما مشتری میوه فروش بود. زن یک نگاه به ما می انداخت که مشغول وارسی میوه ها بودیم و یک نگاه به میوه ها ، بعد بی تعلل دست برد زیر انگورها و یک بغل انگور را توی ترازو خالی کرد. میوه فروش هم انگار از این صحنه ها زیاد دیده باشد ، تندی انگورها را ریخت توی یک کیسه و گرفتش طرف ما. ما که تا آن وقت نذر انگور ندیده بودیم قبول نمی‌کردیم.. زن دستانش را توی هوا تکان میداد و پشت هم می‌گفت : للحسین للحسین... 🏴 توی فرهنگ مسلمانی《مهمان》 پیش ما عزیزتر شد و روی چشمهامان جا گرفت از بعد آن روزی که کوفیان ، مهمانی که خودشان دعوتش کرده بودند را قَتَلوهُ و ذَبَحوهُ وَ مِنَ الماءِ مَنَعوه... ✍ فرزانه‌سادات حیدری 📝روایت ۵۲ @khatterevayat
در نظرش من یک احمقم… چرا؟!! چون دارم با همسر و بچه‌ها پا در راه سختی می‌گذارم، جایی می‌روم که گرما و بیماری پیش فرضش هست، هوای گرم ۵۰ درجه هر آدم سالمی را هم بیمار می‌کند، شوخی که نیست … اما من عشقم، رفتن این راه است. خیلی از اربعین شنیده‌ام، از پیاده‌روی‌اش که روح را شفا می‌دهد هرچند سختی جسمانی دارد. از رفتن راهی که سراسر نشان عشق را دارد. از مردمی که خدمت به تو را برکت می‌دانند و دلم می‌خواهد تجربه کنم. این راه را قدم بزنم به یاد او و به یاد خواهرش و فرزندانش و تشنگی و گرسنگی ای که در این وادی متحمل شدند. دوست دارم بچه هایم ببینند که دنیا فقط آن‌چیزی نیست که از دریچه شبکه‌های مجازی می‌بینند، دنیا فقط آدم‌های دور و برشان نیست، دنیا این‌ها هست اما خیلی بیشتر از این‌هاست. دوست دارم بدانندکه جاذبه حسین (ع) خیلی ها را به سمت خود کشیده است، از سال ۶۱ هجری تا کنون، دوست دارم بدانند این راه با دادن سر و دست و پا اینجنین پر رونق شده است. دوست دارم فرزندانم واقعیت را با چشمان خود ببینند نه اینکه مسجور رسانه‌ها شوند، دوست دارم فرزندانم روایت خودشان را از امام حسین(ع)، شیعیانش و راهش داشته باشند، روایتی که امروز هرچند مظلوم است اما تنها نیست. ✍سلاله_نقاش زاده_یزدی 📝روایت ۵۳ @khatterevayat
به زحمت برای برگشت به نجف یک ون پیدا کردیم که فقط دو تا جای خالی داشت.خدا را شکر کردیم که راننده سر صبر نیست و به پروازمان می‌رسیم. صندلی جلوی ون نشستیم.پیرمرد پشت سرمان یک ریز از کرایه بالای ون گله می‌کرد و می‌گفت:"آ پولی خونی آقاشو اِزِمون اِسّاد"  مسافرهای دیگر با پیرمرد شوخی می‌کردند و سر به سرش می‌گذاشتند که صدای بلندی توجه همه‌مان را جلب کرد. لحظاتی گذشت تا ترَک روی شیشه را ببینیم و متوجه شویم دسته پرچم یک عابر که منتظر خلوت شدن جاده ،میان مسیر رفت و برگشت ایستاده بود با شیشه جلو برخورد کرده.راننده عصبانی به شانه خاکی جاده رفت و همان جا دور زد و خودش را به صاحب پرچم رساند.پنج زائر ایرانی بودند .دو پیرمرد و دو پیرزن و یک پسر جوان.باصورت‌های آفتاب سوخته و دست‌های زمخت کارکرده و لباس‌های محلی. راننده پیاده شد و با زبان خودش سعی کرد به آنها بفهماند باید خسارت ماشین را که به پول ما هشتصد هزار تومان می‌شد بپردازند. یکی از پیرمردها جلو آمد و از سرنشینان ون خواست باراننده حرف بزنند و راضی‌اش کنند. یکی از آقایان پیاده شد و سعی کرد با عربی دست و پا شکسته راننده را راضی کند به مبلغ کمتر اما یک کلام بود و می‌گفت نمی‌تواند کمتر بگیرد و مبلغ منصفانه است. به نظر هم نمی‌رسید اهل دندان گردی و زرنگ بازی باشد. مرد جوان که به نظر می‌رسید بقیه به اتکای او راهی سفر شده‌اند نگاهش نگران بود.حرفی نمیزد و ایستاده بود ببیند ریش سفیدی پدربزرگها به کجا میرسد و من دیدم که گوشه‌ای رفت و از جیب شلوار کُردیش مقداری پول بیرون آورد و حساب و کتابی کرد و دوباره به جیب گذاشت. پیرمرد اصفهانی هم شاید این صحنه را دید که به سرنشینان ون پیشنهاد کرد هر کس می‌تواند مبلغی بگذارد تا هزینه شیشه فراهم شود. همه قبول کردند. من و رضا صدتومان به پیرمرد دادیم و دو خانواده ای که عقب ون نشسته بودند  هم هرکدام صدتومان.  مرد جوانی که دوست آقای مترجم بود هم صدتومان پرداخت.   چهارصدهزار تومانی جمع شد.  پسر جوان روبه روی راننده ایستاده بود و سعی می‌کرد راضی اش کند دویست تومان بگیرد و حلال کند. رو به همسفر ما میگفت:"  بگو ما مسافریم خرج سفر داریم."  پیرمرد ،راننده را صدا زد و به آقایی که عربی بلد بود گفت حالی اش کند دویست تومان را از پسر بگیرد و ششصدتومان هم ما خواهیم پرداخت اما آن جوان چیزی نفهمد و پولی که جمع شده بود را روی صندلی راننده گذاشت و باز خم شد و دوتا چک پول صد تومانی هم به آن اضافه کرد.  به نجف که رسیدیم موقع پیاده شدن پیرمرد رو به راننده که زبان ما را نمی‌فهمید باز هم از گران بودن کرایه مینالید و از اینکه این رانندگی اندازه کرایه ای که گرفته نمی ارزیده! ✍شعبانی 📝روایت ۵۴ @khatterevayat
هوالرحیم کوله ام را روی صندلی گذاشتم جانم به لب رسیده بود ،نفس کم آورده بودم. پاهایم پر از آبله بود،دلم هزارراه رفت . سعی صفا ومروه ای بود برای خودش،هفت بارکه سهل است ،هفتادباربین بیست عمود را دورزدم. اما خبری نبود. ...وای قرص های مادرم.. سرعتم را بیشتر کردم دوباره زمین خوردم ،سرفه ام گرفت ،بلند می شوم همه دعاشده ام. چشم می چرخانم جوانی به عربی بالای سرم حرف می زند،نمی فهمم با اشاره قرص ها را نشان می دهم وعکسی از مادرم. موبایلش را درآورد به اندازه ی یک هلو خوردن طول نکشیدکه ده تا ازدوستانش آمدندوعملیات پیدا سازی شروع شد. کمی بعد ،صدای مادرم مرابه خود آوردبه همان جوان نگاه تشکر آمیزی کردم وزیرلب گفتم: "سلام برتوکه سین سلام به تو رسید" ✍ زینب خالقی 📝روایت ۵۵ @khatterevayat @Lezatesahar110
خانه را مورچه زده بود. مامان میگوید مورچه ها برایمان خوش یُمن اند. وقتی مورچه های بال دار و بی بال هجوم بیاورند یعنی میخواهند مارا مسافر کنند. من از مورچه ها بدم می امد. حالا اما دوست شان داشتم. سرجانمار که مورچه میدیدم کاری به کارشان نداشتم حتی اگر بعد از سجده میچسبید به پیشانیم. خب مورچه ها خوش یمن اند. مامان میگوید این مورچه ها مارا میبرند کربلا! وقتی اربعین باشد مگر میشود چیز دیگری حدس زد. به خصوص که من از اول محرم گفته ام امسال با مامانی میرویم کربلا. به خصوص که گلزار خانم گفته شاهنشاهی بامادرت میرین، من مطمئنم. به خصوص که خواهرم وقتی داشت میرفت خداحافظی قبل سفر را کردیم. به خصوص که اوهم مطمئن بود دفعه ی بعد باشیرینی برای زوار می اید. مورچه ها همینقدر خوش یمن اندـ کلاغ اگر بیاید روی بام و توی چای تفاله تمام قد بایستد مهمان می اید. خانه را اگر مورچه بزند و کف پای راست بخارد مسافر میشویم. خودم را گول میزنم یا اعتقاد دارم به این چیزها! نمیدانم اما هرشب هرشب خواب میبینم رفته ام کربلا. چند شنبه شب بود را نمیدانم. اما خواب دیدم وقتی چادرم را ازروی سرم میزنم بالا گنبد را میبینم، گریه میکنم. شلوغ است. من کوچولو و مردها دید ام را گرفته بودند. من گریه میکردم. انجا بی بی را دیدم.مادرم بود، فرشته هم. من یکهو رفته بودم. انقدر یک دفعه ای که شارژر نداشتم و پدرم نمیدانست من کربلایم، توی خواب حرص میخوردم که حالا گوشی خاموش میشود و انها دلنگران که نرگس چیشد؟ بعدش مادرم را دیدم. گفتم بمانیم. نمیدانم شد یا نه ولی من رفته بودم کربلا. صبح که بیدار شدم برای مادرم تعریف کردم. من سفیدخوابم.مادرم هم. مادرم میگفت یک صف بلند بود. یک نفر پاسپورت ها را امضا میکرد. ولی پاسپورت مرا امضا نکرد. آن شب که نیلوفر رفت و زهرا و خاطره و...گریه ام بند نیامد. به مادرم گفتم هرطورشدخ امضایت را بگیر. گرفت یا نه؟ نمیدانم. من اما بازهم خواب دیدم. حالم خوب نبود و هوا سرد. راه که میرفتم تلو تلو میخوردم. انقدر راه رفتم توی خواب که شب خودم را توی جمکران پیدا کردم. من کجا، خانه مان کجا، جمکران کجا! یک شبی هم مسجد کوفه بودم. برف میبارید. کفش هایم اما باهام نبود. توی همه ی خواب هایم یکی اذیتم میکرده، دختری وحشیانه مرا میزده، پسری با چاقو دنبالم انداخته، یا جوانی بهم طعنه ی تلوتلو خوردنم را داده. لابد یک جای کار میلنگد نه؟ نمیدانم کفش و کوله و لباس هایم را اماده کرده ام. دلم را هم. از خیلی قبل. چندتا بند توی دستم باز شده.یکی زنجان یکی حرم خودمان و دیگری هم مجلسی. من به بند اعتقاد دارم.اقام دعا کرده هروقت بند شدم امام زمان بیایند کمکم. شیوه ی بندهای من جور دیگریست. نیت میکنم. چشم هام را میبندم، اگر گره بازشد حاجت روا میشوم. وقتی هی نیت کردم بروم کربلا بازشدـسه تا بازشد. گفتم عجب جالب شد. امام حسین را به عدد سه میشناسم این هم سه پس میشود. حالاها یکی نه، دوتا نه سه نفر خندیده اند.میگویند نمیروی دل خوش نکن. بازشد سه. امشب باامام حسین دعوایم شد. گریه کردم. خیلی هم. گفتم گله میکنم به خدا. خدا را توی جانماز بغلش گرفتم. گفتم دیدی خدایا، دیدی گفت نه. نیلوفر استوری گذاشته بود که جایی دست دراز کن که دستت را پس نزند. گفتم دیدی خدایا دستم را پس زدند. صدتا امام زمان را صدا زدم که ببیند دارم چی میکشم. گریه آرامم نمیکند. گریه هایم گریه می اورد. نوحه ی ترکی حسین جانم پخش میکنم گریه کنم.یکبار نه، دوبار نه، شاید سه بار. هرچقدر که خوابم ببرد و خودش قطع شود. ازگریه ی زیاد معده ام عصبی میشود بالا می آورم. اگر قرار نبود بطلبد چرا بندهایم بازشد! اگر نمیخواست ببینمش چرا توی خواب هوایی میکرد. اگر دلش باهام نبود چرا خانه را مورچه زد. نمیدانم به امام حسین بی اعتماد شوم یا مورچه ها را ندید بگیرم. مورچه ها دورم میپلکند کربلا میبینم، به پرچم روی دیوارنگاه میکنم گنبد را میبینم. هرشب دعا میکنم مورچه ها بیایند، کف پایم بخارد و خواب ببینم. هرشب همه شان میشود من اما کربلایی نه. ✍نرگس سادات نوری 📝روایت ۵۶ @khatterevayat
- امسال همه می‌رن. این را با صدای عادی به همسرم گفتم. - همانطور که فرمان را گرفته بود نگاهی به من کرد و یک طرف لبش بالا آمد: - تو هم دوست داری بری؟ رویم را از او برگرداندم. از خودم خجالت می‌کشیدم. حال الانم را با پارسال مقایسه کردم. پارسال همین موقع ها بود که در راه اصفهان بودم تا مادرم را راضی کنم ۳ روز بچه‌ها را نگه دارد تا من برای اولین بار بروم سفر اربعین. در مسیر فقط چشمم از پنجره به کوه‌ها و بیابان‌ها بود اما هیچ نمی‌دیدم پشت پرده اشک. گوشم به نوای رادیو اربعین بود و در مغزم غوغایی از التماس و تضرع که خدا امسال راهم را باز کند، راهم بدهد. ۸ سال بود دلم در این مسیر بود و نتوانسته بودم بروم. حالا اولین خان را گذرانده بودم و همسرم راضی شده بود. استخاره هم کرده بودم و ظاهرا خدا هم راضی بود. این هم شده بود خان دوم. البته اول خان دوم را گذرانده بودم بعد هر نذر و دعایی هرکس یادم داده بود انجام داده بودم تا راهم به کربلا باز شود. از سوره واقعه دوشنبه اول ماه که یکی یکی اضافه میشد تا ۱۴ تا در روز ۱۴ ام، تا سوره یس نذر حضرت ام البنین که از یکی در هفته اول می‌رسید به ۴ تا در هفته چهارم. یکی از دوستانم می‌گفت معلم اخلاقشان گفته می‌خواهید نذر کنید، کارهای عقب مانده مثل نمازهای قضایتان را نذر کنید که بار اضافه روی دوشتان نیاید. اما این مدلی به دل من نمی‌نشست. دلم می‌خواست یک زحمتی بکشم بعد دستم را دراز کنم. کار واجب که وظیفه ام بود که دیگر منتی نداشت که سر خدا بگذارم. البته آن موقع هنوز به منت نرسیده بودم و در مرحله التماس بودم. همسرم که راضی شد، باید جایی برای گذاشتن بچه ها پیدا می‌کردم. می‌دانستم هوا گرم است و وقتی قرار است برای اولین بار این سفر را بروم، بهتر است بچه‌ها را نبرم. البته علت مهمترش این بود که اگر باز هم گیر می‌دادم به بردن بچه‌ها، همسرجان خودم را هم نمی‌برد. همانطور که سال قبل از کرونا نبرد. آن موقع دخترم ۶ ماهه بود. (مهر سال ۹۸) بابایش هم رضایت ضمنی داده بود. کالسکه دوم را از دوستم گرفته بودم. حتی پوشک و دستمال مرطوب و کرم و خوراکی‌های لازم را هم آماده کرده بودم. فقط منتظر بودم بلیت بگیریم تا ساکها را ببندم. اما همسرم آنقدر دودل بازی در آورد تا همه جا پر شد. به هرکس زنگ زدیم گفت ۳ تا کنار هم گیر نمی‌آید. باید با پرواز جداگانه بروید. و من که یک جور عجیبی حس می‌کردم آخرین سالی است که می‌توانم بروم، همه اشک و بغض شده بودم. نمی‌دانم چرا، شاید قرار بود باز باردار شوم، شاید از سال بعد هوا گرم می‌شد، شاید قرار بود بمیرم... البته سال بعد فهمیدم حسم واقعی بوده اما علتش کرونا بوده نه آن چیزهایی که من فکر می‌کردم. همسرم که فکر می‌کرد سال قبلش آنقدر ناراحت شده‌ام که نفرین کرده‌ام او هم دیگر نتواند برود. البته در آن حال و هوا حتی نگاهش هم نمی‌کردم ولی راضی نبودم کل مردم ایران به پای دعوای ما بسوزند و هیچ کس نرود! آن سال قبل از کرونا بی هیچ حرفی ساکم را بستم و با بچه‌ها راه افتادم سمت اصفهان تا بابایشان یک بلیت بگیرد و برود سفر اربعین. هرچند یک جورهایی باهاش قهر بودم و نگاهش هم نمی‌کردم. ولی عبرتی که گرفتم این بود که فعلا بردن بچه‌ها برای من میسر نیست. باید صبر کنم دخترم آنقدر بزرگ شود که بتوانم چند روز بگذارمش پیش یک نفر و لااقل خودم یک بار بروم‌. ادامه دارد... ✍زهرا عباد 📝روایت ۵۷ @khatterevayat @macktubat
اربعین هر از گاهی به سمتش نگاه می‌کردم و می‌دیدم هنوز به من خیره شده. پیرمرد از اینکه من متوجه نگاهش شدم، چشمانش را پس نمی‌گرفت و همین طور با حالت خاصی از ورودی چادر موکب نگاهم می‌کرد. از همان فاصله پنج متری چیزی را در درون چشمانش احساس می‌کردم که کمی نگرانم می‌کرد. چه ری‌اکشنی باید نشان می‌دادم؟ زوار امام حسین بود. با یک لبخند دوباره نگاهم را به کف پایی که جلوی صورتم است بر گرداندم.«آقا چسبشم زدم. فقط زیاد بهش اعتمادی نیست. ترجیحا یه جوراب روش به پوش. تا فردا هم دستش نزن.» مرد تشکر و دعای خیری کرد و با لبخند و التماس دعا بدرقه اش کردم. هم‌زمان با رفتن مرد، سه تشک تاول دیگر خالی شدند و محسن که مسئول دم در است داد زد«تاول سه نفر، ماساژم دو‌نفر بیاد». پیرمرد هم جزو سه نفر اول صف بود. مرد دیگری روی تشک مقابلم نشست اما پیرمرد با پهنای پایش قدم تند کرد و خودش را به تشک مقابل من رساند و گفت «میشه جای این آقا تاول منو بگیری؟» «برای من که فرق نمیکنه، اگه برای ایشون مشکلی نداشته باشه میتونن جاشون رو با شما عوض کنن.» مرد هم که مثل من از حالت پیرمرد تعجب کرده بود به تشک کناری رفت و پیرمرد روی تشک بالای سکو رو به رویم نشست. بی هیچ حرفی دوباره به من خیره شده بود و آن چیز درون چشمان عسلی‌اش را بیشتر حس می‌کردم. لبخندم را روی صورتم بیشتر کش ‌دادم«پدر جان راحت بخواب و پاتو دراز کن، نترس درد نداره» «اشکالی نداره همینطوری نشسته باشم؟سختت نیست» بدن لاغر و چهره تکیده‌ای دارد و پیراهن مشکیش شوره انداخته. جواب می‌هم«نه برا من که سخت نیست، به خاطر خودتون گفتم. پس بی زحمت دو تا پاتون رو دراز کنید» روی دو تا از انگشتان پای راستش و کف هر دو پایش، تاول‌هایی با اندازه‌های مختلف دارد. سرم شستشو را روی تاول‌ها میریزم و آرام با دستمال کاغذی پاکشان میکنم. سرنگ دو‌میل را باز می‌کنم و سوزنش را فیکس می‌کنم. سنگینی نگاهش انگار بیشتر شده. تا سرم را بلند می‌کنم اشک‌هایش روی صورتش کشیده می‌شوند و با دست روی رانش می‌زند. چیزی در درونم می‌لرزد. «حاجی قربونت بشم، چرا گریه می‌کنی؟ چیزی شده؟» صدایش توام با بغض در می‌آید«خیلی شبیه پسرمی! دم در که دیدمت یه لحظه فکر کردم دوباره زنده شده و اومده برا حسین فاطمه کار کنه» تا این را گفت هق هقش بلند شد و توجه دور و بری ها را جلب کرد. بچه‌های تاول بی اختیار آرام‌تر کار می‌کردند و به مکالمات ما گوش می‌دادند. گوشه چشمانم تر شد و سعی کردم همچنان لبخندم را داشته باشم.«حاجی منم عین پسرت بدون. ایشالا اگه ثوابی تو این کار من هست برسه به روحش. خدا رحمتش کنه» جلو آمد و سرم را در دست گرفت و بوسید «اسمت چیه پسرم؟» «محمدعلی، ولی جاویدم صدام میکنن.» «اسم پسر منم علی بود» دوباره صدای هق هقش بلند شد و چندبار به روی پایش زد. داشتم دیوانه می‌شدم. شبیه بودن به جوان مرده‌ای که پدرش رو به رویت است، اصلا چیز راحتی نیست. نگاه پیرمرد آنقدر سنگین و عمیق بود که نمی‌گذاشت راحت کار کنم. سرنگ در دستانم می‌لرزید و تمرکز کافی برای تاول کشیدن را نداشتم. می‌خواستم چیزی بپرسم تا بحث را به انتها بکشانم و شانه‌های لرزان پیرمرد را متوقف کنم، اما کاش نمی‌پرسیدم«حاجی جوونت کی به رحمت خدا رفت؟» لب‌هایش بهم چفت شدند و‌ روی هم می‌لرزیدند. دوباره سمتم‌ خم شد و روی صورت ریش‌هایم دست کشید و بوسید. من هم مثل ماکت پسرش بدون تحرکی بغلش کردم و بی‌خیال شنیدن جواب شدم. کم‌تر از یک دقیقه بعد از بغلم بیرون آمد«امروز چهلمشه. این پیاده روی رو به خاطر اون اومدم. هر سال میومد هرسال...»‌ بغضم انفجاری ترکید. بی اختیار از روی صندلی بلند شدم و روی سکو در بغلش فرو رفتم. بچه‌های تاول و مراجعانشان هم آرام می‌باریدند. پیرمرد محکم بغلم کرده بود. انگار که اینبار نمی‌خواست پسرش را پس بدهد. نفهمیدم‌ چند دقیقه در این حال گذشت. نفهمیدم‌ بعد چگونه و با چه دقتی آب تاول را خالی کردم و با ضماد و گازاستریل پانسمان کردم. حتی شک دارم که بهش گفته باشم چسبش شلش است و رویش جوراب بپوشد. اما خوب یادم است که تا ورودی چادر موکب بدرقه‌اش کردم و در آخرین لحظه بعد از اینکه به بیرون چادر نگاه انداخت، با یه اضطرابی بهم گفت«میشه جلوتر نیای؟ مادرش جلو چادر وایساده. بهتره نگاهش بهت نیفته» خاطره‌ای از اربعین ۱۴۰۰ ✍علی جاوید 📝روایت ۵۸ @khatterevayat