در میان، روزت مبارک، قربونت برم، فدات شمِ گروههای مادران و هِر و کِرِ "کادو چیگرفتی؟ به کمتر از سفر اروپا راضی نشید، کمربندطلا و..." یک کانال را باز میکنم، تیتر را میخوانم #فیلم_لحظاتی_قبل_ازانفجار، قلبم میایستد، پس این گرومپ گرومپ چیست که در سینهام میکوبد؟ حالم را نمیفهمم،گوشی را بالا و پایین میکنم، مدتهاست هیچ کانال خبری را دنبال نمیکنم، اینستاگرام را آنایستال کردم، تلویزیون نداریم، اَه چرا چشمانم تار شده؟ تعداد کشتهها و زخمی... دلم میریزند، نمیدانم یخ کردم یا گُر گرفتهام. دخترم از پشت سر آمد، گوشی را جمع کردم.
_مامان چی شده؟
_ هیچی
_یه چیزی شده، منقلبی؟
نگاهش میکنم، برای فهم این واژه لازم نیست بزرگتر باشد؟ تازه ۹ ساله شده، شعری زمزمه میکنم تا دست بردارد.
_جان خود را فدای جانان کرد، پهلوان مرد آسمانیما
_ دلت برای حاج قاسم تنگ شده
سری تکان میدهم و انقباضم بدنم را منبسط میکنم و داغی درونم را با پوفی بیرون میدهم.
ناگهان از جا میپرم ، شماره مهین را میگیرم، نفسم به شماره افتاده، مهین تنها دوست کرمانی من است، تا برداشت سلام کردیم و...سکوت... نفس... سکوت... پُق صدای گریهمان بلند میشود.
_ خداروشکر سالمی وای از دل بیقرار خانواده شهدا
گوشی را که میگذارم، دخترک دوباره آمد سروقتم "چی شده؟"
با صدای خفه میگویم: "بزرگ شدیا، میفهمی یه خبرایی شده" دستش را روی صورتش میگذارد و با شرم میگوید: "موبایلت دستت بود دیدم توی کرمان بمب منفجر شده، تهران هم مثل کرمان میشه؟"
یک نهی مطمئن میگویم و بحث را عوض میکنم، دلم میسوزد برای مادران کرمانی که وقتی بچههایشان ازشان پرسیدند کرمان هم مثل غزه میشود؟" محکم گفتند نه!
✍ #بشری_صهری
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
تازه نفس بودم و پرشور، بعد از کنکور، کوله و تختهشاسی هنرستان را زمین گذاشتم و در اولین فعالیت اجتماعی، با دوستانم رفتیم فرهنگسرای انقلاب تا نمایشگاه با موضوع دفاعمقدس را برپا کنیم.
در دفتر رئیس فرهنگسرا، آقای آشتیانی، جمع شدیم. نوار ویاچاس را داخل ویدئو گذاشت و دکمه پخشاش را زد:
«لبیک یا حسین یعنی...
لبیک یا حسین
لبیک یا حسین»
پرچمهای زرد حزبالله در هوا تکان میخوردند و سخنران با شور و هیجانی که از عمق باورش حکایت داشت خطابه میخواند. عربی سرم نمیشد اما میفهمیدم تکتک واژگانش به درون ادراکم نفوذ میکند من آنجا اولین بار سیدحسن نصرالله را دیدم و خودم را بارها جلوی تربیوناش تصور کردم که مشت به آسمان میکوبم و میگویم «لبیک یا حسین...»
آقای نصرالله! برای شکستن هیبت جسم شما، چندین تُن بمب لازم بود، ولی نمیدانند واژه واژههایی که فریاد میزدید خودش بمب بود بر خمودگی و ناامیدی و انزوا.
شما و راه شما و واژگان شما تا ابد باقی است، پروازتان گوارای وجودتان باد.
✍ #بشری_صهری
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
🌱✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
در این روزهای جنگی با تمام قوا حفظ ظاهر میکنم. خودم را بیشتر توی آینه نگاه میکنم و عضلات صورتم را رصد میکنم که آویزان نباشد. اما ته دلم خالیست و زندگیام بیرنگ شده.
با هر صدا، بچهها نگاهی به من میاندازند و نگاهی به پنجره. من و بابا تکبیر گویان نازشست می گوییم به پدافندهایمان.
چشم بچهها به من است و اما من! دلم پیش مادرانیست که نتوانستند گوش و چشم بچههایشان را بگیرند تا نشنوند و نبینند...
دلم بیقرار میشود و گوشهای دور از چشم بچهها کز میکنم و میگردم دنبال پناهی تا مرا به زندگی برگرداند.
ذهنم خالیست. موبایلم را بالا و پایین میکنم هر خبری را دنبال نمیکنم تا بتوانم سرپا بمانم. سراغ کانال مدرسه عینصاد میروم و میچرخم. تنها جاییست که شانهام را تکان میدهد و مرا به خودم آورد. یک کلیپ را باز میکنم. جملات استاد علی صفایی، برای من است. همین حالای من که طبیعیترین لحظات روزمره زندگیم تغییر کرده:
سلوک تو از لحظهای توسعه پیدا میکند که طبیعیترین حالتهای تو زیر سوال برود...
دلم میلرزد و کمرم را راست میکنم، وقت سلوک است...
✍ #بشری_صهری
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#زندگیجاریست
🔻روایتهایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/khatterevayat
ا﷽
روایتی از #قهرمان
🔻اهل حق
او ساده زیست
او ساده مُرد
اهل حق بود
در پناه حق
#احمد_توکلی
✍ #بشری_صهری
〰〰〰〰
#خط_روایت || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷
https://zil.ink/Khatterevayat