اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
كربلايي در حين گذر از مقابل آلاچيق، براي #ابـراهيم و يـونس دسـت تكـان ميدهد و مي گويد : «نزديك ظهر ا
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
چون لباسهاي خودش كهنهتر از لباسهاي من است. تازه، مريضي ننهام
هم هست.😢
مورچه به آلاچيق ميرسد. #ابراهيم وقتي ميخواهد وارد آلاچيق شود، متوجـه
مورچه ميشود😱 و به شوخي ميگويد : «اين مورچهها هم كه روزه نميگيرند.»
يونس در حالي كه خندهاش گرفته،😂 ميگويد : «راست گفتيها... الان روزهاش
باطل ميشود.»😂😐
بعد دست دراز ميكند تا گندم🌾 را از دهان مورچه بگيرد. #ابـراهيم مـيگويـد :
«نه...نه. اين كار را نكن، گناه دارد.😒 ميداني بيچاره از كجا اين دانه را بـا خـودش
آورده؟ بابام ميگويد اين حق مورچه است. هر كـي حـق مورچـه را از دهـنش
بگيرد، ظلم كرده.»🙁☝️
ـ ظلم ؟! 🙄
ـ بله، ظلم. مگر يادت نيست آقا معلم دربارة حق النّاس و حق االله ميگفـت ؟😒
حق النّاس، حق مردم است؛ حق االله، حق خدا. مثلاً اگر ما مردم آزاري كنيم، حق
النّاس را زير پا گذاشتهايم😒. اگر هم نماز نخوانيم يا روزه نگيريم، حق االله را.😞
يونس با شوخي ميگويد : «و اگـر گنـدم را از دهـن مورچـه بگيـريم؛ حـق
المورچه را زير پا گذاشتهايم !» 😂😐
#ابراهيم در حالي كه ميخندند، كاسه را برميدارد. از آب كوزه پر ميكند و در
سفره ميگذارد. آنگاه رو به يونس ميكند و ميگويد :«بسم االله.»❤️
يونس ميگويد : «اول تو شروع كن.»
ـ نه... اول تو.🙂
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_دوم ❤️مورچههای زیر ماشین❤️ چون لباسهاي خودش
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده
است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد كه ميگفت : روزه، آدم را ياد گرسـنههـا
مي اندازد.💔
از دور، صداي ماشين ميآيد... و صداي سم چند اسب كه چهار نعل ميتازند.
#ابراهيم به خودش ميآيـد... و يـونس هـم. آن دو تـازه لقمـة اول را بـه دهـان
گذاشتهاند كه متوجه صدا ميشوند. يونس با خوشحالي ميگويد : «صداي وانـت
رجبعلي ميآيد.»☺️
#ابراهيم ميخندد و ميگويد : «آخ جان ! گندمها🌾 را كه ببريم بفروشيم، خستگي
يك سالة باباهامان در ميآيد.»🙂
ـ پس بزن برويم.
ـ كجا؟ پس افطار چي؟
ـ ولش كن... يك لقمه نان بردار، تو راه ميخوريم.
يونس و #ابراهيم از آلاچيق بيرون ميآيند و به جاده نگاه ميكنند. ميرزا يوسف
و كربلايي هم كارهايشان را رها ميكنند و چشم به جاده ميدوزنـد🍃. آنهـا وقتـي
صداي سم اسبها🐴 را ميشنوند، با نگراني به يكديگر نگاه ميكنند.
#ابراهيم و يونس وسط جاده ميايستند تا با رجبعلي سلام و عليك كنند. #ابراهيم
متوجه تفنگچيهايي ميشود كه همراه ماشين باري پيش ميآيند و تا مـيخواهـد
موضوع را به يونس بگويد، ناگهان صداي گوشخراش شليك يك گلوله، آن دو را
از جا ميپراند.😱😰
ميرزا يوسف و كربلايي تا صـداي گلولـه را مـيشـنوند، چنگـكهايشـان را
برميدارند، با خشم و غضب جلو گونيهاي گندم ميايستند. تفنگچيها بـه مزرعـه میرسند...🤕😥
#ادامه_دارد...
@kheiybar
از #شهید_همت به تمام بچه بسیجےها و ملت ایراݩ☝️
#دست_و_بازوی_امام_شوید
برای حفظ حیثیت جمهوری اسلامی و بنا بر فرامین حضرت امام، ما حق نداریم سستی به خرج بدهیم🍃. اگر ما ذره ای از خودمان سستی نشان بدهیم، این در حکم ضربه ایست بر ولایت امر، و کفران نعمت تلقی می شود🍃. ذره ای سهل انگاری از جانب ما، در حکم خیانت به امام و انقلاب اسلامی است🍃 و باعث می شود تا تن به ذلت بدهیم و تا ابد نتوانیم سرمان را بلند کنیم!😞
وقتی حضرت امام می فرماید: « من سیلی به گوش صدام می زنم»، فکر می کنید این سیلی را امام توسط چه کسانی به صدام می زند؟! یا زمانی که امام می فرمود: « من توی دهان این دولت می زنم» ، ایشان توسط چه کسی این کار را انجام داد👌؟! توسط آدم هایی مثل ما🙂؛ یعنی اگر تک تک شما، دست و بازوی امام نشوید، امام به تنهایی، کاری از دستش ساخته نیست.🍃 زمان حضرت علی علیه السلام هم همین طور بود. زمان پیامبر (ص) هم همین طور بود.😇🌹
به روایت همت، جلد یک، ص 349
هدیه به روح مطهر #شهید_همت صلوات.❤️
اللهمصلیعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم🌺
@kheiybar
#مثل_شهید_همت
یک شب در منطقه دیدم ابوالفضل ناراحته🙁 و انگار از بیماری رنج می بره و معلوم بود کمر درد داره😢 . بهش که رسیدم گفتم چیه برادر ، چی شده😒 . گفت: چیز خاصی نیست🙂 انشالله خوب میشه و گفت فقط ناراحتم از این که از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمانم امیدوارم سریعتر خوب بشم.☺️
خلاصه شروع کردم به ماساژ کمرش و می دانستم این کمردرد همینطوری نیست 2 -3 ساعت قبل خوب خوب بود😒 . خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده.☹️
بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط احتیاج مبرمی به مهمات داشت☹️ که بعلت خطر زیاد کسی حاضر نشد مهمات به جلو ببره که باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمات سنگین رو زیر تیر🔫 و ترکش به سختی ببرم همین امر، باعث کمر دردم شده.😞
با خودم گفتم هنوزم #شهید_همت پیدا میشه.🙂✌️
خودش فرمانده گردانه و جعبه مهمات می بره.☺️❤️
#شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت
#شهیدابوالفضل_راهچمنی_مدافعحرم
#سالروز_شهادت🕊
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده است. #ابراهيم يادحرف پدرش مي افتد
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_دوم
❤️مورچههای زیر ماشین❤️
. آنها يونس و #ابراهيم را با لگد كنار ميزنند و به طرف گندمها🌾 ميرونـد.
ماشين باري از روي مزرعههاي مردم دور ميزند و تا نزديكي گونيهاي گندم پيش
ميرود. رانندة ماشين سيگار ميكشد؛ تفنگچيهـا هـم🔫. آنهـا آرام آرام بـه ميـرزا
يوسف و كربلايي نزديك ميشوند.😤 #ابراهيم و يونس هر يك سنگي برميدارند تا از
پدرانشان دفاع كنند.💪
صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف
كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله ميبندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند😒
و ذيلشان ميكنند. #ابراهيم و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد.
تفنگچيها با اسب🐴 به طرف آنها ميتازند و با شلاق زمينگيرشان مـيكننـد😞. همـان
لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوختههاي مفـت
خور ميخواستند حق ارباب را ندهند⚡️. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد،
بقيهاش را بار بزنيد، ببريم.»
راه ميافتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند😢. مورچـههـا در زيـر
چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي #ابـراهيم و يـونس را
ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، #ابراهيم و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا
از حال و روزشان مطلع شوند.🙁
كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه
پسرهايشان. #ابراهيم وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها
ميافتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس
ميافتد👌؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خودخواهي ارباب شد!🍃
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_دوم ❤️مورچههای زیر ماشین❤️ . آنها يونس
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_سوم
❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️
ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف
كشيدهاند. راديـو📻، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب
خشكيدهاش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند.😣
صداي شيپور📣 آماده باش، همه را به خود ميآورد. همـه خودشـان را جمـع و
جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي
جلو ساختمان غذاخوري ميايستد. گروهبان به استقبال ميرود🚶. رانندة ماشين زود
پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ 🐶پشمالوي سرلشكر از ماشين
پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظهاي بعد، سرلشكر ميآيد. همه به احتـرام او
پا ميكوبند. از راديو📻 دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و
با اشاره به گروهبان ميفهماند كه راديو را خاموش كند😤.
گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـدهاش بـه طـرف
آشپزخانه راه ميافتد.
سربازان آشپز در كنار ديگهاي غذا به حالت خبردار ايستادهاند. سـگ پشـمالو
سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد.
يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد😤 كـه سرلشـكر وارد
ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از
نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس.
ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟
ـ رفته مرخصي😶
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_سوم ❤️آشی که یک وجب روغن داشت❤️ ظهر است. سرباز
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !😡
ـ رفته مرخصي، قربان.😰
ـ كي برميگردد؟
ـ فردا برميگردد، قربان.😰
سرلشكر ميرود سر ديگ غذا. يك چنگ پلـو برمـيدارد و مزمـزه مـيكنـد.🤐
ميگويد: «يك بشقاب و قاشق بياوريد.»
يكي از آشپزها، بشقاب و قاشقي به سرلشـكر مـيدهـد. او مقـداري پلـو در
بشقاب ميريزد و رو ميكند به آشپزها.
ـ بياييد جلو ببينم. يالاّ تند باشيد.😥
آشپزها ترسان جلو ميروند. سرلشكر به دهان هر كدام يك قاشق برنج ميريزد
و ميگويد: «بخوريد، قورتش بدهيد.»😤
يونس خودش را با اجاق سرگرم مـيكنـد. سرلشـكر متوجـه مـيشـود و بـا
عصبانيت داد ميزند😡: «هو، نكبت... مگر حاليات نشد گفتم بياييد جلو؟»😰
يونس معذرتخواهي ميكند و پيش ميرود. سرلشكر يك قاشق برنج به دهان
او ميريزد و ميگويد: «شروع كنيد. فقط مراقب باشيد هر سربازي از گرفتن غـذا
خودداري كرد، فوراً به من معرفياش كنيد.»☝️
يونس در حالي كه مشغول كشيدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتي است تا
برنج را از دهانش بيرون بريزد. خداخدا ميكند سرلشكر وادار به صحبتش نكند...
والاّ مجبور ميشود روزهاش را باطل كند😞 يا روزهدارياش را فاش كند. يك لحظه
به ياد #ابراهيم مي افتد. اگر او به مرخصي نرفته بود و اينجا بود بـا سرلشـكر چـه
برخوردي ميكرد☹️؟ آيا اجازه ميداد سرلشكر روزهاش را باطل كند؟😤
#ادامه_دارد...
@kheiybar
1_58400745.mp3
4.79M
ای جاݩ حسیــݩ
اومدے سوم ماه شعباݩ حسیــݩ😍
آقای من توے دستاته🙌
برات ڪربلای من😍
#سیدرضا_نریمانے🎤
#پیشنهاد_دانلوود❤️
@kheiybar