eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
امام خمینی(ره): صدام مرگ خویش را نزدیک کرد در کتاب «انقلاب در بحران» آمده است که: «مردم شعله‌های آت
⭕️صدام گفت:تا نیم ساعت دیگر کمر ایران خواهد شکست وفیق السامرایی از فرماندهان سازمان اطلاعات عراق، لحظه رسمی شروع جنگ را اینطور روایت می‌کند: «ظهر 22 سپتامبر 1980، 192 هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق پرواز کردند سمت هدف‌هایشان در خاک ایران، همزمان فرمانده کل قوا، صدام حسین، چفیه قرمز به سر و نوار فشنگ به کمر بی‌آنکه درجات نظامی‌اش را نصب کند، وارد اتاق عملیات شد. عدنان خیرالله وزیر دفاع به او گفت: سرور من، جوان‌ها بیست دقیقه قبل به پرواز درآمدند و صدام گفت: تا نیم ساعت دیگر کمر ایران، خواهد شکست. برای اولین مرتبه اخبار ساعت 14 روز 31 شهریورماه خبر بمباران فرودگاه مهرآباد تهران، به مردم مخابره شد. روزنامه کیهان درباره حال و هوای فرودگاه و اتفاق‌های رخ داده در آن روز، نوشت:«یکی از کارمندان هواپیمایی گفت که به هنگام مراجعت از فرودگاه به خانه متوجه شدم 3 فروند هواپیما با فاصله نسبتاً کمی بر فراز فرودگاه در حال پرواز هستند. از آنجایی که حدس می‌زدم هواپیماها خودی باشند چندان توجهی نکردم، تا اینکه صدای انفجار برخواست و آنگاه متوجه شدم که بمب انداخته‌اند. یک شاهد دیگر درباره نوع هواپیماهای بمباران شده در این حمله گفت که دو هواپیما در این هجوم دچار آسیب شده‌اند که یکی از آن‌ها هواپیمای 707 و متعلق به شرکت هواپیمایی بود و دیگری یک فروند هواپیمای سی 130 بود. او همچنین گفت که هواپیماهای دشمن 3 فروند و از نوع میگ بوده است.» مردم تهران با شنیده شدن صدای انفجار در غرب تهران برای اطلاع از وقوع حادثه به خیابان‌ها ریخته و با مشاهده بمباران فرودگاه، برای کمک به حادثه دیدگان به سمت آن منطقه رفته بودند که مامورین انتظامی اطراف فرودگاه از مردم خواسته بودند که اطراف فرودگاه را ترک کنند و در صورت نیاز به کمک مردم، از طرف مقامات مربوطه اطلاعیه صادر خواهد شد. در خاطرات روز شروع جنگ آمده است: «عملیات هوایی عراق کاملا ناموفق بود، اما ایرانی‌ها را وحشت زده کرد. مردم ایران هنوز نمی‌دانستند چه شده است. کمتر از دو ماه از کشف کودتای نوژه می‌گذشت و بسیاری به گمان کودتایی دوباره به پادگان‌ها ریختند تا نظامیان کودتاچی را سرکوب کنند، اما خبر رسید عراق حمله کرده است.» 🍁 پایان ʝσɨŋ↓ 🕊•| @shahid_Ali_khalili_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹بِسْمِ رَبِ الشُهداءِ وَالصِدیقینْ🌹🍃 ♻️ عضویت در نـــاب ترین ڪاناݪ هاے ایتا👇👇👇 ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 💢تو این بمیری اون دنیا شروع میشه❕❗️❕ ♨️ابدیت یه جای دیگه ست💯 eitaa.com/joinchat/3943563267C55d679151a ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💐عاشـقـاڹ امام زماڹ(عج)تشریف بیارڹ ☘eitaa.com/joinchat/3903913995Ca81e32d036 💐حرکت زینبی ☘eitaa.com/joinchat/2692284417Cba57c83940 💐لینک دونی رسمی ایتا ☘ eitaa.com/joinchat/3803709453C1e5e039aa0 💐مجله زن روز ☘eitaa.com/joinchat/3176267789C99602425b6 💐کانالی کــاملا ًدُخــــتَرآنـــہ ☘eitaa.com/joinchat/4137680909C724cbc3572 💐اینجاخیمه گاه شهداست ☘eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💐پستهاے زیباااے معنوے،انگیزشے همراه عڪس ☘eitaa.com/joinchat/1757020162Cfa842de959 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💢کانالی شهدائی و ارزشی تواین کانال با شهدا رفیق بشید👇 ⚘eitaa.com/joinchat/3871801357Ccd79f867c8 ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 🌹🍃تبادلات لیستے|بنرے|‌سنترے110👇👇 @Listi_Baneri_110 لیست روزانه 6مهر🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خشتـــ بهشتـــ
خطبه ی4 نهج البلاغه؛ بخش دوم: پیمان شکنی مَا زِلْتُ أَنْتَظِرُ بِكُمْ عَوَاقِبَ الْغَدْرِ وَ أَتَوَ
خطبه ی4نهج البلاغه؛بخش سوم: اطاعت از امام الْيَوْمَ أُنْطِقُ لَكُمُ الْعَجْمَاءَ ذَاتَ الْبَيَانِ، عَزَبَ رَأْيُ امْرِئٍ تَخَلَّفَ عَنِّي، مَا شَكَكْتُ فِي الْحَقِّ مُذْ أُرِيتُهُ. لَمْ يُوجِسْ مُوسَى (علیه السلام) خِيفَةً عَلَى نَفْسِهِ بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهَّالِ وَ دُوَلِ الضَّلَالِ. الْيَوْمَ تَوَاقَفْنَا عَلَى سَبِيلِ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ، مَنْ وَثِقَ بِمَاءٍ لَمْ يَظْمَأْ. امروز زبان بسته را به سخن مى آورم. دور باد رأى كسى كه با من مخالفت كند از روزى كه حق به من نشان داده شد، هرگز در آن شك و ترديد نكردم كناره گيرى من چونان حضرت موسى عليه السّلام برابر ساحران است كه بر خويش بيمناك نبود، ترس او براى اين بود كه مبادا جاهلان پيروز شده و دولت گمراهان حاكم گردد. امروز ما و شما بر سر دو راهى حق و باطل قرار داريم، آن كس كه به وجود آب اطمينان دارد تشنه نمى ماند.  ʝσɨŋ↓ ❁•| @shahid_Ali_khalili_313
ادامه داسـ📕ـــتان نسل سوخته👇👇👇
خشتـــ بهشتـــ
🇮🇷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🇮🇷 قسمت #بیست_و_پنجم حبیب الله گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگین
💛 💛 قسمت نماز شکر ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ... دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ... جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ... - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ... - کدوم گوری بودی الاغ؟ ... اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ... - ببخشید نگران شدید ... این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ... مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ... کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ... . . ادامه دارد... 💚نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني💚 ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🌟 🌟 قسمت والسابقون قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ... دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ... تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ... هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ... کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ... و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ... چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ... . . ادامه دارد... 🇮🇷نويسنده:سيدطاها ايماني🇮🇷 ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_اول #رفیق_شهیدم #معرفی_شهدا شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟 حوادث کردستان او را به مهاباد کشاند و به
شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟 وصیت نامه شهید همسر عزیزم سلام امیدوارم که حالت خوب بوده و در پناه ولی عصر از تمام بلیّات مصون باشی. حال من خوب است و در این محیط مقدس جبهه، به دعا گویی مشغول می باشم و تنها چیزی که نیاز می باشد دعای شما برای رزمندگان است. زهرا باید مرا ببخشی که بعد از ازدواج همیشه تو را در انتظار گذاشته و نتوانستم همسر خوبی برای تو باشم. خداوند اجر همه ی این ها را خواهد داد. هر چه فکر کردم، دیدم در این موقعیت حساس و سرنوشت ساز نمی توانم ساکت و آرام باشم و فقط در کرمان بمانم، خبر شهادت برادران را بشنوم، بلکه خداوند هم از من نخواهد گذشت.  بعد از پیروزی انقلاب بیشتر در این زمینه ها کار و تجاربی کسب کردم و حالا وقت آن رسیده که این تجربه ها به کار گرفته شود و با توکل به خداوند، ریشه ی ظلم و فساد کنده شود. این حمله؛ آخرین حمله و سرنوشت ساز است. اگر خدا خواستش این و لطفش شامل حالم باشد و به شهادت رسیدم؛ تو ناراحت نباش و راه را ادامه ده و اسلحه ام را به کسی بسپار که خدا را مدنظر قرار داده و در این راه قدم گذ ارد.  ملیحه را به تو می سپارم و تو را به خدای بزرگ. سعی خود را در تربیت ملیحه بکن و در پایان پدر و مادر را حسین و فاطمه را سلام برسان. بقیه اعضا  خانواده را نیز دعا و سلام برسان، آشنایان و دوستان را سلام برسان و در  پشت نامه مقدار قرضی که دارم یادآوری می کنم و السلام. . . . 🌸🍃 .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 •❀||| @shahid_Ali_khalili_313
⭕️ حکایت این روزهای یمن😔 #یمن_کربلای_دوران_ماست #مرگ_بر_آل_سعود #مظلومیت_شیعه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج مارا مدافعان حرم آفریده اند❤️ ʝσɨŋ↓ ❁•| @shahid_Ali_khalili_313
🌓 💞الهـــی چـتر مهـربانی ات را بر سر همه ما نگاه دار تا آســوده بخـوابیم. ڪمی فـــقط ڪمی بیشـتر از همیشه خسته‌ایم و دل بسته‌ایم به #رحــمت و حمایتت!! ✨ #شـبـتون‌مــهدوۍ✨ ʝσɨŋ↓ ✾•| @shahid_Ali_khalili_313 💟
صبح شد چشم بگشای که خورشید شِکُفت باز کن پنجره را با دمِ صبح، باید از خانه‌ی دل گَرد پریشانی رُفت! #سلمان_هراتی سلام ✋ صبحتون بخیر😊 هفته تون سراسر موفقیت و بهروزی ʝσɨŋ↓ ✾•| @shahid_Ali_khalili_313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۷ مهر ۱۳۹۷ میلادی: Saturday - 29 September 2018 قمری: السبت، 19 محرم 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹حرکت کاروان اسراء به سمت شام، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️15 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️30 روز تا اربعین حسینی ▪️38 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️40 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ✅ با ما همراه شوید👇👇👇 ʝσɨŋ↓ ✾•| @shahid_Ali_khalili_313
مانند چنین روزی، شهادت همزمان ۵ فرمانده ارشد دفاع مقدس، هفتم مهر ماه را به روزی فراموش نشدنی در تاریخ جنگ تحمیلی تبدیل کرد· 🕊 @shahid_Ali_khalili_313
تقویم را که ورق می زنیم، هفتم مهر ماه را با این نامگذاری مشاهده می کنیم: «روز بزرگداشت فرماندهان شهید دفاع مقدس؛ شهادت سرداران اسلام فلاحی، فکوری، نامجو، کلاهدوز و جهان آرا (۱۳۶۰).»🌷 عملیات غرورآفرین ثامن الائمه (ع) که به پایان رسید و حصر آبادان با فرمان تاریخی حضرت امام، شکسته شد؛ جمعی از فرماندهان ارشد جنگ برای تقدیم گزارش عملیات خدمت حضرت امام، با یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ عازم تهران شدند. این هواپیما عصر روز هفتم مهر ماه سال ۱۳۶۰ هجری شمسی با ۹۹ مسافر شامل ۴۰ نفر از فرماندهان و رزمندگان، ۲۷ نفر از مجروحان جنگ و همچنین پیکر مطهر ۳۲ شهید عملیات ثامن الائمه (ع) پرواز کرد.🛫 هواپیما به فرودگاه مهرآباد تهران نزدیک می‌شد که ناگهان هر چهار موتور هواپیما از کار افتاد و خلبان مجبور شد تا هواپیما را برای فرودی اضطراری در زمینی ناهموار آماده کند. این مهم محقق شد، اما پس از طی مسافتی کوتاه، بال چپ هواپیما به زمین برخورد کرد و شعله های آتش از هواپیما زبانه کشید. این حادثه سبب شد تا از ۶۷ نفر مسافر این پرواز، ۴۹ سرنشین به فیض عظیم شهادت نائل آیند که از این تعداد، ۵ فرمانده ارشد دفاع مقدس یعنی ولی الله فلاحی (رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران)، یوسف کلاهدوز (قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)، سید موسی نامجو (وزیر دفاع دولت وقت)، جواد فکوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک ارتش ج. ا. ا.) و محمد جهان آرا (فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان)، در بین شهدای این سانحه تلخ بودند؛ فرماندهانی که هر کدام، سابقه ای طولانی و درخشان در تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس از خود به جای گذاشته بودند.🌹🌷 🌹ولی الله فلاحی از فرماندهانی بود که وقتی عراق به خاک ایران حمله کرد، سخنرانی غرّایی در دانشکده افسری انجام داد و با بیان جمله «هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی» ، شور و شعوری حسینی در جمع حاضران افکند و همه را به گریه انداخت.🌷 🌹همچنین درباره شهید یوسف کلاهدوز همین بس که وی در شب بیست و یکمین روز از بهمن ماه سال ۱۳۵۷، متوجه نقل و انتقالات مشکوک در سطح پادگانهای تهران‌ و همچنین متوجه نقشه ‌های شوم عوامل نظامی رژیم پهلوی می ‌شود؛ از این رو، شب هنگام، پست نگهبانی را از افسر نگهبان تحویل می‌ گیرد و به هر وسیله ‌ای خود را به اتاق تیمسارها می ‌رساند و به جزئیات این نقشه پی می بَرَد. او سپس از پادگان محل خدمت خود خارج می ‌شود و خبر این توطئه را به بیت امام می‌ رساند. پس از آن به پادگان باز می‌گردد و تا صبح مشغول بیرون آوردن سوزن چکاننده تانک ها می‌ شود و بدین ترتیب، یکی از بزرگترین و آخرین توطئه های رژیم ستمشاهی، یعنی گلوله ‌باران همزمان فرودگاه، مجلس، مرکز رادیو و تلویزیون، میدان ارک، راه‌آهن و بیت امام، برای سرنگونی انقلاب نوپای اسلامی، ناکام می ماند. 🌹و اما سید موسی نامجو شخصیتی است که تلاش کرد تا با حضوری موثر در دانشکده افسری، آنجا را به تعبیر خود به "فیضیّه ی ارتش" تبدیل سازد. همچنین آنگونه که در سیره این شهید والامقام آمده است، ایشان درباره شهادت خود با همسر و فرزندان سخن گفته و آنان را آماده شهادت خود کرده بود. 🌹در عین حال نام جواد فکوری، با برنامه ریزی پرواز همزمان ۱۴۰ هواپیمای جنگنده به سوی عراق در اول مهر ماه ۱۳۵۹ و در پاسخ به حمله ۳۱ شهریور ماه پیوند خورده است. او با این تدبیر، رخدادی مهم و استراتژیک را در تاریخ جنگ تحمیلی ثبت کرد و دلهره ای وحشتناک به قلب دشمن انداخت. فکوری در کابینه رئیس جمهور وقت، یعنی محمدعلی رجایی، وزیر دفاع بود و البته پس از شهادتش، مشخص شد که سرپرستی تعدادی از خانواده های یتیم را هم بر عهده داشته است. 🌹و اما نام محمد جهان آرا، با نام خرمشهر و آبادان گره خورده است؛ شخصیتی کم نظیر و مردمی که وقتی خبر سقوط قریب الوقوع خرمشهر را به او دادند، در کمال آرامش و پشت بی سیم گفت: «باید مواظب باشیم ایمانمان سقوط نکند.» همچنین وقتی خبر شهادت رزمندگان را به او می دادند، می گفت: «بچه ها را دادیم؛ اما امام را داریم. ان شاء الله امام خمینی زنده باشند.» و این نیز، جمله قصار دیگری از اوست: «مادامی که به خدا اتّکا داریم و رهبری بزرگ چون امام داریم، هیچ غمی نداریم.» و شهادت مظلومانه و جانسوز همین فرماندهان ارشد بود که با پیام حضرت روح الله همراه شد، پیامی که در آن، از این شهیدان به عنوان جمعی از خدمتگزاران به اسلام و ملت، هم در مقطع پیش از انقلاب و هم پس از پیروزی انقلاب نام برده شده بود: «... اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس از انقلاب، با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند ...»🌹🌷🌹🌷 🕊 @shahid_Ali_khalili_313
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_دوم #رفیق_شهیدم #معرفی_شهدا شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟 وصیت نامه شهید همسر عزیزم سلام امیدوارم
شهید حمید عرب نژاد🇮🇷🌟 عبدالحسین عرب نژاد متولد 1348 بود. او در 19 سالگی و در 23 خرداد سال 67 یعنی سال پایانی جنگ، در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید. اما هیچ گاه خبری از پیکر او نشد و اسمش جزو شهدای مفقود الجسد باقی مانده بود تا اینکه دو هفته پیش نتایج آزمایش DNA که خانواده شهید انجام داده بودند رسما اعلام شد و طبق آن مشخص شد یکی از 5 شهید گمنام مدفون شده در مسجد فائق تهران، همان شهید عبدالحسین عرب نژاد است. این درحالیست که چند سال قبل طبق خوابی که دیده شده بود مشخص شد، پسر عموی شهیدعبدالحسین عرب نژاد به نام شهید حسین عرب نژاد هم یکی از شهدای گمنامیست که در مسجد فائق به خاک سپرده شده است. شهیدان عرب نژاد هر دو اهل استان کرمان، شهرستان زند و شهر خانوک هستند که اکنون پیکرشان در تهران به خاک سپرده شده است. مصطفی عرب نژاد برادر شهید عبدالحسین عرب نژاد در گفتگو با خبرگزاری تسنیم، از جزئیات این ماجرای شگفت انگیز می‌گوید. او ابتدا از جریان کشف هویت پسر عمویش می‌گوید و توضیح می‌دهد: "پسرعمویم متولد 1342 بود و دقیقا در روز آزادسازی خرمشهر یعنی سوم خرداد 61 در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده است. چند سال پیش یکی از مومنان در منطقه کاظم آباد کرمان به نام یزدی زاده رویایی را در خواب دید... . . . . 🌸🍃 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 •❀||| @shahid_Ali_khalili_313
#والپیپر #پاییز🍁🍂 ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313
امام خامنه ای:❤️ اگر آدمى كه هيچ گناهى نمی‌كند، وقتى ميان مردم راه می‌رود، بگويد: بيچاره مردم، همه مشغول گناهند، ولى ما ألحمدلله خودمان را نگهداشتيم وگناه نمی‌كنيم؛ اين خودش گناه، تنزل وسقوط است. 🕊@shahid_Ali_khalili_313
ادامه داســـ📕ــتان نسل سوخته👇👇👇
خشتـــ بهشتـــ
🌟 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌟 قسمت #بیست_و_هفتم والسابقون قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قب
🌟 🌟 قسمت پسر پدرم هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ... چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ... با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ... وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ... - اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ... منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ... از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ... - تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ... پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ... ادامه دارد... 🌟نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني🌟 ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🍁 🍁 قسمت هادی های خدا - خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ... فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ... حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ... تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ... آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ... لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ... واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ... خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد... اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ... - مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ... دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ... اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ... . . ادامه دارد... 💔نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني💔 ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313
🍁 🍁 قسمت دعوتنامه اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ... و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ... - خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ... دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ... هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ... نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ... چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ... و این شروع داستان جدید من و خدا شد ... هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ... معلم و استاد من شد ... من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... . . ادامه دارد... 💔نويسنده:شهیدسيدطاها ايماني💔 ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا