خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت پنجم»🌷 فردای اون روز قبل ا
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش اول🌷
میگفتن: خاكش متبرّكه!🙂
راه كه میرفتم حس خوبی نداشتم، با اینكه پابرهنه بودم انگار پا روشون میگذاشتم😟. هم میخواستم برم، هم اینكه نمیتونستم برم. درست مثل این بود كه... چرا بگم مثل این بود كه، واقعاً همینطور بود!☹️
تو بگو؛ اگه بهت میگفتن، اگه میخوای روی تموم این خاكها راه بری، یه چیزیرو باید بدونی؛ تموم كسانیرو كه خیلی برات عزیزن و دوستشون داری❤️ اینجا زیر این خاكها هستن✨
هر جا پا بگذاری انگار روی تك، تكِ اونها پا گذشتی! ☄
و تو كه هم دلت میخواد بری و هم توان رفتن نداری. تو بگو جای من بودی چی كار میكردی؟😕
وجب،به وجبِ اون با گوشتُ، پوستُ، خونِ یه سری از آدمهایی كه دیگه طاقت موندن نداشتن، یكی شده! باید میرفتن،
باید این تن خاكیرو میگذاشتن توی همین خاك بمونهُ، بپوسه. 🌸🌱
اینرو میخواستن چهكار؟🤔
اصلكاری روح پاكشون بود كه رفت، اونجاییكه باید میرفت!🤕
دوست داشتم تموم خاكشرو لمس كنم.😊 شنیده بودم این خاك اینقدر ارزش داره كه ارزش طلا 🎖
پیش اون هیچی نیست و به خاطر همین بود كه اسمشرو گذاشته بودن... حالا میفهمیدم چرا اسمش شده بود...🙊
چون فهمیدم به قول بعضییا طلاییه عجب طلاییه!🎖😃😍
اولین جاییكه چشمم بهش خورد، یه زیارتگاه بود🕌، یه حرم🕌؛ حرمِ شهدای گمنام.🕌💔
جایی نبود كه بریم و شهدای گمنام نداشته باشه!💔💚
آخرین جا هم، جایی بود كه دور تا دورشو قرآن📖
چیده بودن و هر كی میخواست میرفت مینشست و قرآن میخوند. رفتم نشستم، خوندم و هدیه كردم☺️💚.
یه برگه بهم دادن، نوشته بود:📝
ختم یك دوره كلام الله مجید جهت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)💚 و پیروزی اسلام در جهان كه ثواب قرائت صفحهی... نصیب شما شده است.👌
گوشه، گوشهی اونجا جمعی نشسته بودن، نوحهخونی میكردن🎤، بعضیشون زیارت عاشورا 🌹میخوندنُ، با هم گریه میكردن😭، بعضییا هم تو خلوت خودشون بودن.😥
چشمم افتاد به یه دَكَل كه واژگون شده بود. كنجكاو شدم برم ببینم😯. یه جای گودی بود🕳؛ همه جا پر از تركش بود💣 امّا توی اون گودی🕳ُ، اطرافش تركشهای بزرگُ، كوچیك خیلی دیده میشد. پرسیدم اینجا، جای خاصّیه؟🤔🙄
یكی بهم گفت:
اینجا، همون جاییكه دست اون سفر كرده قطع شد!😔💔
💞« #شهیدحاجحسینخرازی »💞
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برت
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش دوم🌷
اومدم بنشینم دیدم یه چیزی از زیر خاك زده بیرون، خاكهارو زدم كنار🌟؛ نشستم، تو دستهام بود و فقط نگاهش میكردم👀
. راه رفتن روی اون خاكها برام سختتر شده بود.
از اون موقع بود كه حال عادی نداشتم🙇، ظاهرم این رو نشون نمیداد، چون هیچكس از ظاهرم پی به راز درونم نمیبره، همیشه همینطور هستم.🙂
طوری گرفته بودمش توی دستم كه حتّی یه ذرّه از خاكش نریزه. رفتم نشستم كنار اونهایی كه زیارت عاشورا میخوندن💗، همینطور كه خیره، خیره نگاهش میكردم و اون بسیجی روضه میخوند، رفتم تو حال و هوای با بوی یاس!🌷🍃
شاید اگه به كسی میگفتم جدّی نمیگرفت😢، مهّم نبود؛ مهّم این بود كه یقین داشتم این یه هدیه💌 است، یه عیدی🎁! شاید باورش برای خودمم خیلی سخت بود، امّا وقتی چیزی به دلم میافتاد و به یقین میرسیدم، به چیز دیگهای فكر نمیكردم.🙁
بعداً كه به استاد طاهرزاده گفتم؛ ازش پرسیدم آیا این هدیه، همون چیزیه كه فكرشرو میكنم یا اینكه نه؛ همش وهم و خیاله؟😬 فقط گفتند: به هر كسی نشونش نده و برای تبرّك نگهشدار.😊 گفتم: یعنی باور كنم كه...! گفتند من كه دارم بهت میگم... 😊گفتم: میشه وصیّت كنم وقتی توی قبرم گذاشتن، همراهم دفن كنن. گفتند: چرا نمیشه؛ این كاررو بكن.☺️
استاد طاهرزاده كم كسی نیستند؛ یه عالمِ عارفِ، كه هر حرفیرو بدون حكمت و یقین نمیزنند.✨ من فقط به دو، سه نفر نشونش داده بودم، اونهم قبل از اینكه به استاد بگم.🌟
وضوخانه خیلی شلوغ بود، آب یا كم بود یا قطع میشد، به نماز جماعت نرسیدم👐. وضو كه گرفتم خواستم برم نمازمرو بخونم كه گفتن زود بیا میخواهیم ناهار🍝 بخوریم و بریم.
رفتم كنار سیمخاردارها نماز بخونم دیدم سر راهِ، یه جای دیگهرو پیدا كردم. بعدِ نماز، اصلاً دلم نمیخواست از اونجا برم، ولی چارهای نداشتم، اگه نمیرفتم نگرانم میشدند.🎗 رفتم، گفتن: برین توی این پناهگاه🏚 تا ناهاررو بیارن. گفتم: تقریباً چقدر طول می كشه ناهار برسه؟ گفتن: حدود ربع🕒 ساعت دیگه، خیلی خوشحال شدم.😅
برگشتم، رفتم نشستم كنار سیمخاردارها، اشك توی....
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت ب
.
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش سوم🌷
اشک توی چشمام جمع شده بود😥. دلم نمیخواست این فرصت كمرو از دست بدم، امّا... ساعتمرو كه نگاه كردم دیدم از ربعساعت گذشته و باید برم.🤕
وقتی رسیدم دمِ در پناهگاه، پرسیدم: غذا هنوز نیامده؟ گفتن: نه الان میرسه. یكی از خانمهایی 👩كه از همسفرهام بود نشسته بود كنار پناهگاه، بهش گفتم اگه ناهار اومد سهم منرو بگذار كنار بعداً توی اتوبوس 🚌میام میخورم، اگههم نشد طوری نیست. دلم هیچی نمیخواست، فقط میخواستم برگردم؛ دوباره برگشتم.😍😇
رفتم تا رسیدم به اون دكل واژگون شده، نشستم همونجایی كه عیدیمرو گرفته بودم. خاكهارو كنار میزدم و دنبال بقیّهاش میگشتم! حال خودمرو نمیفهمیدم. یهدفعه بهخودم اومدم دیدم بیشاز نیم ساعت گذشته،😨 سریع بلند شدم، حتماً ناهاررو خوردن و منتظرم هستن.😕
یه قدم میرفتم جلو، دو قدم برمیگشتم عقب؛ صدایی نمیشنیدم، ولی انگار یكی میگفت🗣: دیرت شده باید بری، یكی میگفت برگرد كجا میخوای بری؟!😳 درست مثل كسیكه سر دو راهی مونده باشه و ندونه بمونه یا بره!😞
برای بار سوم رفتم، هنوز ناهار نرسیده بود! گفتن برین توی پناهگاه الان میرسه. با دلخوری رفتم تو.😒 نمیدونم چقدر وقت گذشت، با خودم گفتم غذا میخوام چیكار كنم. بلند شدم و زدم بیرون. رفتم روی یكی از خاكریزها، شروع كردم به رفتن. به آخرش كه رسیدم، از همون مسیر برگشتم. نشستم روی خاكریز، نزدیك پناهگاه بود. بدجوری به هم ریخته بودم.😓
تنها كاری كه میتونستم بكنم این بود كه حرفهای نگفتهامرو براشون بنویسم.📝 نوشتم و انداختم توی آب...🌊
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. . #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت ششم،بخش چهارم🌷
چرا هر سهباری كه رفتم و اومدم كلّی وقتم تلف شد؛ 😕همینطور دلهره داشتم وقت كم نیارم و برعكس بیشتر وقت از دست میدادم؟😰
تا میرفتم با خودم خلوت كنم و با اون خاكِ خونین درددل، اضطراب میگرفتم كه نكنه همسفرهام معطّل من بشن و منم شرمندشون☹️.
آخه چرا؟!😤
اینچه رسم مهموننوازیه كه مهمون همش مضطرب باشه؟!
از طرفی زیارت دلچسبی بود و از طرفی به دلم نچسبید. تا میاومدم باهاشون اُخت بشم، بیرون میشدم، تا میرفتم بیرون، دوباره میبُردنم!🤕
خوب كه فكرهامرو كردم فهمیدم اون چیزیرو كه باید میفهمیدم!😊
حالا دیگه وقت ندارید و وقت تنگه؟!😐
مگه ما با اونها چه فرقی داریم؟!☹️
حالا اینجاكه وقت اضافه بهتون دادیم چهقدر استفاده كردین؟🙂
ما همهگیمون با هم شمارو به اینجا دعوت كردیم،. چرا دست رد به دعوت اونها زدید؟😔
وقت اضافهای كه ما اینجا بهتون دادیم، سهمِتون بود ولی نه برای اینجا، بلكه اونجایی كه گفتین وقت تنگه باید بریم! چون به موقع از سهمِتون استفاده نكردین اینجا هم اون لذّتی كه باید میبردید، نبرید!🙁
« اشتباه نمیكنم؛ باور دارم، این حرف دل شهدای طلائیه بود.🌟✨ فرق بین شهدای گمنام💔 عملیات رمضان با شهدای دیگه چی بود؟!🤔 واقعاً كه این شهدا؛ هم گمنامند و هم غریب!😔
🔅پی نوشت:🔅
💠 راوی و نویسنده این خاطرات در طلائیه یک تکه از لباس شهید را پیدا کرده است. که پس از نشان دادن به بچه های تفحص آن را تایید می کنند و راوی از آن به عنوان هدیهی شهدا یاد میکنه.💠
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت برترین آن است♥️
🌷قسمت هفتم بخش اول🌷
به استاد طاهرزاده گفتم: میخوام برم سفر برای دیدن اون عزیزهای سفر كرده🕊 بهم گفتند: خوشبهحالتون خوب جایی دارین میرین. گفتم: استاد، من اوّلین بارمه كه دارم میرم، شما بگین اونجا رفتم چیكار كنم؟ بهم گفتند: فقط معاشقه❤️. گفتم: غیرِ اون چیكار كنم؟ بازم گفتند: فقط معاشقه! ❤️
گفتم: چه دعاییرو بخونم بهتره؟ گفتند: اگه تونستی مناجات شعبانیه💛. گفتم: از حالو هوای اونجا برام بگین؛ گفتند: وقتی پا گذاشتم به یكی از اون سرزمینهای مقدّس، خودمرو توی كربلا میدیدم. حساش عجیب و وصفش نگفتنی!💖
میدونی از كدوم سرزمین مقدّس حرف میزدند؟🤔 اسم این سرزمین مقدّس «هویزه» بود.🕌
انتظار كشیدن خیلی سخت بود ولی كاریش نمیشد كرد؛ باید منتظر میموندم تا برسیم و بالاخره انتظار بهسر اومد. یه سؤال ذهنمرو مشغول كرده بود.🙄 دقیقاً از روزی كه استاد طاهرزاده بهم گفته بودند اینجا مثل كربلا💔 میمونه دلم میخواست كسیرو پیدا میكردم تا برام بگه چرا، چرا اینجا بوی كربلا میاد؟ چشمم افتاد به دو تا از پاسدارهای👮👮 اونجا؛ سریع رفتم. بهشون كه رسیدم مونده بودم از كدومشون بپرسم؛ بالاخره رفتم جلو و سؤالم⁉️رو پرسیدم. یكیشون نمیخواست جواب بده، گفت: اینجا یهسری از جوونهارو قتلعام كردن. گفتم: فقط همین! اونیكی انگار دلش بهحالم سوخت🙁 و گفت: بیا تا برات بگم. همینطوركه میگفت، اون صحنهها جلو چشمم میاومد؛ زمین اونجارو غرق در خون میدیدم!😰
اون لعنتی...!😩
یعنی واقعاً یكی از اونها بود؟ یا جایگزین و شبیهشون؟😳
آیا از همونهایی بود كه توی اون لحظههای دردناك، بدنهای نیمهجونرو له كردن؟!😯
هرچی بیشتر نگاهش میكردم تنفّرم بیشتر میشد😠. وقتی توی ذهنم مجسّم كردم، میخواستم دیوونه بشم؛ یعنی بیرحمی تا این حد...😳☹️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور ♥️اگربه شهادت می اندیشید، شهادت ب
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش دوم🌷
وقتی اسم تانكرو میشنوم، یا وقتیكه میبینم؛
به یاد شهید 🌹«حسین فهمیده»🌹 میافتم كه چطور با سن كمی كه داشته شجاعت به خرج میده و خودشرو زیر تانك میاندازه و جونشرو فدای دین و اسلام میكنه.🕊🌱
صدای آشنایی میاومد كه خیلی دوستش داشتم🙂. صدا از یه نمایشگاه بود. صدای رهبر محبوب و عزیزم😍
رو گذاشته بودن كه به فضای نمایشگاه معنویّت خاصّی بخشیده بود. صدای دلنشینِ حضرت آیتالله خامنهای (حفظهالله)🤗
برای اوّلینبار در طول اون سفر از سرِ ذوغ خندیدم، میدونی چرا؟😎
آخه یه كاریكاتوریستِ باسلیقه، كاریكاتورهایی كشیده بود از بعضی از این جنایتكارهای بیرحم، كه واقعاً دیدنی بود!👌
یكی از اون جنایتكارهایی كه حتماً همهی شما اونرو میشناسید؛ یكی از نامردهای روزگار! خدارو شكر كه به درك واصل شد. صدام حسین (لعنتاللهعلیه)
از نمایشگاه اومدم بیرون، دوباره غم سنگینی بر دلم نشست😓
. بیاختیار با خودم خلوت كرده بودم. خودمرو تنهای، تنها میدیدم. 💔
نه میخواستم كسی باهام حرف بزنه، نه با كسی حرف بزنم. دلم میخواست با كسی درددل كنم، ولی نه با اونهایی كه دور و برم بودن.✨
منرو كشید سمت خودش؛ همونی كه میخواستم باهاش درددل كنم!☺️❤️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش دوم🌷 وقتی اسم تان
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش سوم🌷
همشون دور هم بودن. سرگردون بودم،😢 نمیدونستم چیكار كنم. دیدم دور هر كدومشون چند تایی نشستن؛ نمیتونستم توی جمعشون بنشینم، دلم میخواست تنهای، تنها باشم.😌 همینطور كه راه میرفتم و دنبال یه جای خالی و خلوت میگشتم، دیدم دور و برش كسی ننشسته،❣ اونم مثل من تنهای، تنها بود؛ به دلم افتاد بهم میگه بنشین،😀 منم نشستم كنارش.☺️
شب تولّد 🎉محبوبم بود و یكی از فرزندان عزیزش. كسی كه آرزو دارم یه شب🌟 هم كه شده بیاد به خوابم و صورت زیباشرو ببینم😍. از بچّهگی بدجور مهرش به دلم نشسته بود. شنیده بودم اگه نمازیرو كه به اسم خودشه بخونیم و ازش بخوایم، به خوابمون میاد؛ امّا من كه لیاقت دیدنشرو ندارم،😭 میترسم آخرش هم این آرزو رو به گور ببرم.😞
هر وقت اون قضیّه یادم میاد؛ تنفّر همهی وجودمرو میگیره،😕 دلم آتیش میگیره و میگم ایكاش بودم و با دستهام اون یهودیرو خفه میكردم.😠 یهودیِ نامردی كه هر روز به محبوبم جسارت میكرده و وقتی چند روزی پیداش نمیشه، محبوبم سراغشرو میگیره و میفهمه اون یهودی بیمار شده، به عیادتش میره؛ این مرد خدا عجب دلِ بزرگی داشته!💚 از دشمنشهم دلجویی میكنه! گفتم دلجویی؛😳
دلجوی منم، اسمش، هماسم محبوبم بود.😍 دلجویی كه اجازه داده بود باهاش درددل كنم و اونم از من دلجویی كنه.🙃🙂
❤️نام محبوبم محمّد بودونام دلجویم هم محمّد!❤️
💚محبوبم؛ محمّد، محمّدِ نبی، محمّد رسولالله، پیامبر خدا(ص).💚
💛دلجویم؛ محمّد، نام خانوادگی: دلجو. دانشجوی رشتهی...، شهیدی عاشورایی!💛
من نسبت به این اسم حس عجیبی دارم💞 نمیدونم چرا؟ چرا توی اون شب قشنگ باهاش آشنا شدم و حكمتش چی بود؟🤔
اوّل برادر، و بعد خواهر فرماندهشون شروع به صحبت كردند.
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش سوم🌷 همشون دور
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش چهارم🌷
. از رشادت ها و فداکاری های برادرشون خرف می زدند.😀💪
میدونی فرماندهی👮 جوونِ، مؤمن و معتقدشون كی بود؟ بگذار از حرفهای قشنگش برات بگم، ببین چه دلنشینه!☺️😌
«امروز روزی است كه همه باید آمادهی نبرد باشیم، همه باید در انتظار فرمان امام باشیم، همه باید رسالتهای مكتبی📜رو دقیقاً بهعهده بگیریم، و بهدوش بگیریم؛ ما ادامه دهندهی راه شهدا💔 هستیم. شهدا شاهدند برما، 🌟شهدا ناظرند برما،✨ شهدا در انتظار عمل ما هستند، 🌾در انتظار فداكاری ما هستند.🌱 اسلام خون میخواهد، اسلام مكتبی است كه همواره با نبرد با ظالم و نبرد با طاقوت 🔥در طول تاریخ؛ در مقابل تمامی یزیدان ایستاده است💪. و این ما هستیم، سربازان اسلام✌️؛ باید روحیهی سلحشوری و مقاومت در همهی ما رشد كند.»✌️
با خودم گفتم، وقتی فرماندهای👮 اینقدر در عقیده و ایمانش راسخ باشه، معلومه جوونهایی كه میان، دوروبرشرو میگیرن مثل خودش با یقین و اعتقاد كامل حاضرند برای دفاع از خاك وطن🇮🇷 و ناموسشون جونشونرو فدا كنن، در بدترین شرایط! درست مثل اربابشون كه برای دفاع از دین خدا☝️ از همهچیزش گذشت و حتّی ناموسشرو به صحنه آورد تا توی تاریخ ثبت بشه💞، در اون روز و در اون سرزمین بلا؛ چه عزیزانی به خاك و خون كشیده شدن💔؛ ثابت كردن، حفظ دین حقُّ، اثبات حقّانیّت حقّ؛ اونقدر ارزش داره كه به خاطرش باید از جان و مال هرچی كه داری بگذری!💕
اون فداییها، فانیِ در معشوق بودن و مثل اربابشون، منتظر رسیدن به وصال یار!💚💛
تو بگو اگه بدونی چندلحظهی دیگه، سرت رو دامنِ محبوبِ و تو رو به وصال یار میرسونه😍، و تنها شرطش اینهكه درد و زجر طاقتفرساییرو تحمّل كنی؛😬 حاضر به قبول كردنش نیستی؟!🙂
💙هویزه و مقبرهی شهدایش، آرامگاه سیّد حسین علم الهدی و دانشجویان همرزمش است.💙
روی قبرهارو كه میخونی میبینی اكثرشون نوجوون👦 هستن و دانشجو.👨 پرسوجو كه میكنی، میگن: اجسادشونرو بعد از هفدهماه📆، از زیر آوار بیرون كشیدن؛ درحالیكه خانوادههاشون هم از سرنوشت اونها بیخبر بودن.😞
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش چهارم🌷 . از رشادت
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش پنجم🌷
و اون جوونها به همراه فرماندهی👮 دلیرشون از اون سالار بینظیر، درس عشق❤️ و ایثار💚 گرفتن و هرچی داشتن فدا كردن. نه آبی بود و نه غذایی!
خواهرش میگفت: از صبح تا عصر، فقط یك كمپوت میوه داشتن🍎 و حدود هفتاد نفر عاشق لبتشنه؛ اونها هم لب تشنه جان دادن و شهید 💔شدن و بدن مطهّرشون در زیر تانكها له شد تا جاودانه گردد... .💗😞
اینجا بود كه شبیه اون واقعهی دردناك و غمانگیز ولی لذتبخش تكرار شد؛💛 واقعهی روز عاشورا!🏴🚩
چرا لذتبخش؟🤔مگه میشه غرقِ در خون باشی، تشنگی امانترو بریده باشه😥، با بدنی نیمهجون🤕 زیر چرخ غولپیكری سنگین، لِه بشی؛ امّا لذت ببری!☹️
لذّت میبردند چرا كه اون فداییها، فانیِ در معشوق 💚بودن و مثل اربابشون، منتظر رسیدن به وصال یار؛💛 اینها از مسیر عشق حسینی، سیر الهی كردن🌹. این ظهور عشق💝 و محبّت💖 به حق است؛ این است اصل اساسی نهضت امام حسین(ع) در كربلا.☝️
💠گوش دل رایك نفس اینسو بدار
تابگویم با تو از اسرار یار💠
مگه نه اینكه انسان، سالك الیالله است و مقصدش ذات مقدّس حقِّ؛ پس باید برای لقای حق، رنگ خدایی بگیره، آرزوی شهادت❤️، یعنی فانیِ در معشوق بودن و رنگ خدایی گرفتن💚
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش پنجم🌷 و اون جوون
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش ششم🌷
رنگ خدایی گرفتن💚، شهادت❤️، و در آخر به وصال یار رسیدن💛، بدون واسطهی فیض نمیشه، و این واسطه كسی نیست جز امام معصوم🌱✨، و وصال یار، نیلِ به ساحت قدسی حق است.🌷
هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی؟🗣
🔅ای آدمها! من برای حفظ اسلام و هدایت جامعه، تا اینجا آمدهام. بهترین زندگی كردن، عاشقانه بندگیكردن است حتّی با شهادت!🔅
یك زمانیست عاشورا 🚩و یك مكانیست كربلا🕌، و یك انسانیست بهنام امامحسین(ع)، سالار شهیدان عالم.. 💔این انسان یعنی چه؟🤔 یعنی بندهای كه تمام وجودش «سربلندی در امتحان» است؛ «نامیست ز من باقی و باقی همه دوست».
🔸«كُلُّ یَوْمٍ عاشُورا»،🔸هر روز شَرَیان و جریانِ عشق خدا در قلب انسانهایی است كه حسینیاند.🌟
🔹«وَ كَلُّ اَرْضٍ كَربَلا»🔹، هر زمینی زمینهی ظهور بندگی است.♥️
زنده باد اونهاییكه تونستن به حسین اقتدا كنن. 🙂👏حسینی كسی است كه با عشق الهی، جونشرو برای اسلام و تموم وجودشرو هدایت جامعه قرار بده.☝️
همینطور كه نشسته بودم كنارش، یه دوستی نشست كنارم. سلام كردم و بهش گفتم: نمیدونم چرا به دلم افتاد بنشینم اینجا! همشون مثل هم هستن، امّا نمیدونم چرا فقط میخوام با اون حرف بزنم؟! فكر میكنی چی جوابم داد؟ 🤔گفت: منم سال قبل كه برای اوّلینبار اومده بودم اینجا؛ یكیشون منرو برد پیش خودش! ☺️از اونروز تا حالا دلم پیشش امانته، ولی حالا كه بعدِ یه سال اومدم؛ نمیتونم برم بنشینم كنارش؛ دیگه باید برم منتظرم هستن، بعداً برو سلاممرو بهش برسونُ، بگو خیلی دلم میخواست بیام كنارت ولی نشد!😥
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش ششم🌷 رنگ خدایی گ
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش پایانے🌷
باخودم گفتم، شاید خطایی کرده یا.. نمی دونم، نمیدونم چرا نتونسته بودحتی برای یه لحظههم كه شده...! ☹️
یه چیزرو خوب فهمیدم 🤗و اون این بود كه: هر كدومشون به نحوی دل یكی رو میبرن😍. حتّی این قضیّیه برای یكی از همسفرهام هم اتفاق افتاده بود💛💚. و حالا منم یكی از اونها بودم!🙂
نگذاشتند شبرو تا صبح كنارشون بمونیم. فردا صبح، موقع اذان بود كه در رو باز كردن. رفتم وضو گرفتم و سر از پا نشناخته رفتم تو😃؛ تا رسیدم بالای سرش سلام كردم🖐. وقت نبود باهاش حرف بزنم، باید به نماز جماعت میرسیدم.🌟🌸
بعد از نمازصبح🌤، مفاتیحی📖رو برداشتم و اومدم نشستم. دنبال مناجات شعبانیه میگشتم كه دیدم شروع كردن به مداحی كردن🗣،
با امام زمان(عج) درددل میكردن. منم با اونها همنوا شدم، سرمرو گذاشتم روی مزارش؛ چه بوی عطری میداد! 😇
عیدی 💌🎈كه قبل از اومدن به اونجا داده بودنم نشونش دادم و گفتم از تو هم عیدی میخوام. 🎁 ازش خواستم برام دعا كنه، ازش خواستم از خدا بخواد توفیقی بهم بده تا بتونم یهذرّههم كه شده برای اونها كاری انجام بدم، خدمتی بكنم، تا حداقل روز قیامت بیشاز این شرمندشون نباشم 😥هرچند؛ هركاری هم كه بكنم باز هم نمیتونم توروی اونها سربلند كنم؛ مگه كم گناه كردم، مگه كم خطا رفتم!🤕
مداحی كه تموم شد، بلافاصله كسی شروع كرد دعای عهدرو بخونه؛ صدای خیلی قشنگی داشت.👌
آخرای دعا بود كه اومدن دنبالم، گفتن باید بریم همه پای اتوبوس🚎 منتظرن. دعا تموم شد؛ امّا نمیتونستم بلند بشم، نمیتونستم ازش جدا بشم، بدجور وابسته شده بودم؛ اوّلیرو با چهرهی قشنگ و خندونش 🙃😅میشناختم؛ و وقتی اون هدیهی با ارزشرو بهم داد... و این دومی... مگه میشد كسیرو كه خیلی وقت بود دنبالش میگشتی و حالا پیداش كرده بودی؛ زود ازش جدا بشی و بری!😢😥
تا برسم به در ورودی و برم بیرون، همینطور سرمرو بر میگردوندم و نگاهش میكردم👀
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش پایانے🌷 باخودم گف
.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت هشتم»🌷
به روستایی رسیدیم🏘. حكایت این روستای كوچیك شنیدنیه🏘؛ میگفتن كسی فكرشرو هم نمیكرد كه یه روزی زیارتگاه داشته باشه و زائر!🕌
دهلاویه، روستای كوچیكیه كه قبل از جنگ كمتر كسی اسمشرو شنیده بود.✨🌟
این روستا، روزی سقوط كرد و روزی برای همیشه آزاد شد🌱، امّا برای این آزادیش تاوان سنگینی داد. تاوانی به قیمت خون پاكترین فرزندان این سرزمین!🌷🌹
تاوانی به بزرگیِ خون «دكتر چمران» و دوستش سرگرد «احمد مقدّم».💔
تا حالا این مناجاترو شنیدی؟
«ای قلب❤️ من! این لحظات آخرین را تحمّل كن... به شما قول میدهم كه پس از چند لحظه، همهی شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید...»💚
این مناجات، مناجات معروف شهید چمران است با اعضا و جوارحش؛ در آخرین لحظات عمر پر بركتش.😔
شهید چمران ویارانش همانجا از قید زمان و مكان رها شده و به دیگر یاران شهیدشون پیوستند.💖💔
🌸«پایان قسمت هشتم»🌸
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯