eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
⃣1⃣ 🌿 برادرش می گفت: تو معاملاتش توکل ببعد از شهادت سید، این جمله علی آقا و داستان خوابش عینیت بیشتری برای ما پیدا کرد. اگر سید براحتی توانست از سیم خاردار دشمن عبور کند و شجاعانه به قلب دشمن سرسختی همچون داعش بزند و به مقام شهادت برسد، رازش این بود که سال ها در این دنیای وانفسا با نفس خود مبارزه کرد و خیلی خوب بلد بود که از راهکار اشک، خود را به مقام شهدا برساند. تو خلوت هاش خیلی اهل گریه بود... کنار مزار علی آقا نشسته بودم. سید به من گفت همین جا بشین تا بیام. رفت سراغ دو سه تا از مزار شهدا و اون ها رو هم شست. گفت اگه لیاقت داشته باشم و فرصت کنم هر هفته میام مزار این عزیزان رو می شورم. با شستن سنگ مزار شهدا دل خودمم رو از آلودگی و هوای نفس می شورم. حس عجیب و قشنگی داره و اون روز جزو یکی از خاطره انگیز ترین روزهای من با سید شد و رفاقت من با شهدا آغاز شد. بارها شاهد بودم که از انجام هیچ کاری ابایی نداشت. توکل عجیبی داشت.به ما هم توصیه می کرد توکل داشته باشیم. مصداق عینی آیه قرآن بود که می فرمایند:» و علی الله فلیتوکل المومنین: مومنان باید فقط بر خدا توکل کنند.« دورانی که خادم الشهدا بودیم با مینی بوسی که تحویل سید بود، برای بازدید مناطق رفتیم. نیمه شب بود، در راه برگشت ماشین خراب شد. از طرفی ما باید زودتر می رسیدیم چون زائر داشتیم و برای فردا باید صبحانه تدارک می دیدیم. همه بچه ها پکر و ناراحت از ماشین پیاده شدند. تو ماشین هم هیچ آچار و انبردستی نبود. از طرفی هم اگر بود هیچ کدوم از ما از تعمیرات ماشین سر در نمی آوردیم. سید آرامشی که داشت آدمو کفری می کرد!! با اون بذله گوئی اش گفت: بچه ها چرا نگران هستید؟! الان خود شهید درویشی درستش می کنه، ما صاحب داریم، هیچ وقت کم نمیاریم. بی حوصله حرف های سید رو گوش کردیم. باورش سخته اما خدا می دونه چند دقیقه از حرف های سید نگذشته بود که توی تاریکی شب آقایی اومد و گفت: چرا اینجا وایستادید؟! گفتیم ماشینمون خرابه، آستین هاش رو بالا زد، گفت نگران نباشید، من خودم راننده ماشین سنگین هستم. توکل به خدا دستی بهش بزنم انشاالله درست میشه. بسم الله گفت و رفت سراغ ماشین. به یک چشم بهم زدن، با اولین استارت ماشین روشن شد!! با خوشحالی سوار ماشین شدیم و به سمت اردوگاه حرکت کردیم. اونجا سر توکل سید میلاد رو به شهدا فهمیدیم... سر دیگ غذا هم کف گیر به دست دائم از بچه ها صلوات می گرفت. هر نفرمون به نیت یم شهید ذکر صلوات می گرفتیم. گاهی اوقات سید برامون مداحی می کرد. رسم هم بر این بود که بدون وضو دست به غذا نمی زدیم. حال و هوای خاصی بود. اعتقاد داشتیم که این ذکر ها و توسلات هم در روحیه خودمون و هم در روحیه زائرین شهدا اثر مثبتی خواهد داشت... ه خدا داشت و سخت نمی گرفت. یه روز به من گفت: تو یکی از معاملاتم طرف مقابلم خیلی ضرر کرد. زمین خورد و نتونست جبران کنه. من چند میلیون تومان از حقم گذشتم. تو این دور و زمونه که مردمبرای به دست آوردن ریالی چه کارهایی انجام نمی دهند، این کار شبیه افسانه است. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣1⃣ 🌿 شیدای شهادت عشق و ارادت سید به شهدا بر هیچ کس مخصوصا دوستانش پوشیده نیست. من گاهی اوقات با صدای بلند می گفتم برای سلامتی شهید زتده سید میلاد مصطفوی صلوات. سید ناراحت می شد، اما نمی دونم چه حسی بود که نه تنها من، بلکه خیلی از رفقا انتظار شهادت سید رو داشتند، سید رو خیلی وقت ها شهید زنده صدا می زدیم. یادمه سال 89 بود که برای سید تولد گرفته بودیم، روی کیک نوشتیم: فرزند زهرا (س) شهید سید میلاد تولدت مبارک!! روی کیک تولدش هم نوشتیم، اما باورمون نمی شد که به این زودی ها نام زیبای سید میلاد با شهادت همراه شود. ده سال قبل از اینکه شهید بشه یه شب تو هیئت، سید میانداری کرد. شلوار شش جیب بسیجی پوشیده بود، فانسقه هم بسته بود. حال عجیبی داشت. وسط سینه زنی، سید یک دفعه داد زد: خدایا هر کس آرزوی شهادت تو دلش هست، آرزو به دل نمونه. خودش هم با صدای بلند آمین گفت. زمانی از شهادت حرف می زد که خبری از شهادت و جنگ در سوریه نبود. تو جمع که بودیم یه دفعه می گفت: دعا کنید من هم شهید بشم، بارها به فرزندان شهدا می گفت: دعا کنید من به باباهاتون برسم. نمی خوام اون دنیا شرمنده وارد قیامت بشم. یه مدت ماشین پرایدی خریده بود. اولین چیزی که پشت شیشه ماشین نصب کرد جمله »شهدا شرمنده ایم« بود. بعدها جمله دیگری پشت شیشه ماشینش می زد: نسال الله منازل الشهداء این جمله دعای معروف حضرت امیر (ع) در نهج البلاغه است »نسال الله منازل الشهداء و معایشه السعداء و مرافقه النبیاء... از خداوند جایگاه شهیدان و زندگی با سعادتمندان و همراهی با پیمبران را طلب کنیم.« (نهج البلاغه خطبه 23) علاقه خاصی به شهید حسین قجه ای داشت. حسین قجه ای یکی از فرماندهان بزرگ جنگ بود که در عملیات فتح خرمشهر بعد از رشادت های بی نظیری که داشت در تاریخ 61/2/15 شهید شدند. تاریخ تولد سید، سالروز شهادت شهید حسین قجه ای بود. بعد از شهادتش دست نوشته ای از سید دیدم که نوشته بود: خدایا من را به شهید حسین قجه ای برسان... نشون می داد که سید چقدر با شهدا عجین شده که این قدر نکته سنج بود. از بین همه شهدا گشته بود شهیدی رو که روز تولدش مصادف با سالروز شهادتش بود رو پیدا کرده بود و به عنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده بود. یکی از رفقا خاطره جالبی رو برام گفت: یه بار تو مغازه نشسته بودم، سید وارد شد و سلام داد و گفت: داداش الان می دونی چه وقتیه؟! گفتم نه!؟ برای چی؟! گفت درست 30 سال پیش تو این روز و این ساعت شهید زین الدین شهید شد! من تعجب کردم، خنده ام گرفت، گفتم: سید بابا تو دیگه کی هستی و... اما سید غرق در دنیای معرفت شهدا بود این قدر که زندگی اش با شهدا عجین شده بود. هر وقت احساس می کرد از شهدا دور شده، می رفت منطقه برای راهیان نور. یه بار زگ زدم گفتم: سید جان کجایی؟ گفت دارم میرم منطقه. دلتنگ شهدا شدم. شب راه افتاد، فردا رسید منطقه. یه شب هم تو شلمچه خوابید. گفتم: بابا تو دیوانه ای 1500 کیلومتر راه رو بری و برگردی که چی بشه؟! گفت بذار به من بگن دیوونه، اما من دیوانه شهدا هستم و این برام افتخاره. به جرئت می تونم بگم هیچ یادواره شهدا نبود که سید اونجا نباشه. نمی دونم از کجا می دونست که تو فلان شهر یا در فلان روستا یادواره است. زنگ می زد می گفت بچه ها می خوام برم جایی میایید؟! ما قبل از اینکه بگه کجا، می دونستیم که یا یادواره شهدا یا دیدار با خانواده شهداست... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 من ازدواج کردم، اما کار خاصی نداشتم. سید خیلی تلاش کرد تا برام کاری دست و پا کنه. برام چند جای مختلف کار پیدا کرد. خیلی خوشحال بود که من در دوران دانشجویی ام ازدواج کردم. می گفت خوب راهی رو انتخاب کردی، خدا کمکت می کنه. یه بار خسته بودم. هیچ روحیه ای برام نمونده بود، تنها کسی که به ذهنم رسید کمکم کنه سید بود. براش پیام فرستادم: سید خسته و بی چاره شدم چیکار کنم؟! سید بلافاصله جواب داد: کسی که از خدا دوره بی چاره است، نکنه خدای نکرده از خدا دور شدی؟!! جوابش همچون پتکی بر سرم فرود آمد. خیلی با من صحبت کرد و گفت: هر وقت نا امید شدی برو در خونه خدا، درمان همه دردها همون جاست. آرامش از صحبت هاش می بارید. از داشتن دوست الهی همچون سید خداروشکر کردم... خیلی وقت ها هم انتهای پیامکی که می فرستاد می نوشت: کارهات رو به شهدا بسپار. این قدر قرص و محکم می نوشت که انسان می دونست سید چقدر رابطه تنگاتنگی با شهدا داره.. چند ماه قبل این پیام رو برام فرستاد: این قلب به خون تپیده را دریابید این جان به لب رسیده را دریابید چندی است که دلتنگ شهادت هستم این از همه جا بریده را دریابید یا شعری را که امام خامنه ای عزیز در وصف شهدا خوانده را خیلی دوست داشت و زمزمه می کرد: ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند همیشه می گفت تو مشکلات دست به دامن شهدا بشید، نذر کنید، صلوات بفرستید و... کشتی شهدا انسان رو زودتر به مقصد می رسونه؛ می گفت از زمانی که با شهدا آشنا شدم زندگی ام دگرگون شده. نسبت به بچه ها جبهه خیلی علاقه داشت. می نشست پای صحبت هاشون. همیشه می گفت: من از این شهدا شرمنده ام. می گفت: دعا کنید بیشتر از این شرمنده شهدا نشیم. یادمه یه بار از مزار شهدای اصفهان تعریف می کرد و می گفت: خیلی ها اصفهان رو با سی و سه پل و سایر مکان های تاریخی اش می شناسند، اما اصفهان رو با شهداش باید شناخت. با حاج حسین خرازی و ردانی و احمد کاظمی هاش. راهیان نور بودیم، تو یکی از مناطق، محل شهادت یکی از شهدا رو تزئیت کرده بودند. سید حال عجیبی داشت، رفت تو محل شهادت اون شهید خوابید! خیلی گریه کرد. نماز خواند و... هیچ توجهی به اطرافیان نداشت. زمین آنجا گلی بود. لباس هاش کثیف شد، اما سید در عالم دیگری سیر می کرد. تیکه کلامش این بود: خدا انشاءالله شهیدت کنه... یک سال برای خادمی به اردوگاه شهید درویشی نرفت. رفته بود منطقه ای دیگر مستقر شده بود. معمولا دوره ها ده روز بود. مدتش که تموم شد می خواستند سید رو بفرستند برگرده شهر، اما سید اصلا دوست نداشت به این زودی منطقه رو تزک کنه؛ با حالت بغض آلودی گنبد مزار شهدای شلمچه رو نشون داد و گفت: این ها من رو می خواهند جواب کنند اما من رو همین شهدا دعوت کردند که بیام اینجا؛ الانم هیچ کس جز شهدا نمی تونند من رو از اینجا بیرون کنند. و همون طور هم شد و باز ماندگار شد. طوری حرف می زد انگار شهدا شلمچه روبروش ایستاده بودند و سید با اون ها درد دل می کرد. تو اروند که رفته بودیم، سید گوشه ای رفت و نشسته بود. با اینکه فاصله زیاید بین ما بود اما صدای ضجه هاش رو می شنیدم. یه روز سید اومد سراغم. دیدم خیلی خوشحاله، گفتم چت شده سید، خوشحالی؟! گفت حاجی سال ها منتظر این لحظه بودم. بالاخره مادرم راضی شد و دعای شهادت برام کرد. گفتم چطور مگه؟ گفت: ده سال بود ازش می خواستم برام دعا کنه تا شهید بشم راضی نمی شد. می گفت این دیگه چه درخواستی هست که از من داری؛ آخه من یک مادرم چطور دلم بیاد برای جوانم این طوری دعا کنم. دعا می کنم انشاالله زود داماد بشی و... اما نمی دونم چی شده بود، مامان امروز دست به دعا برد و زیر لب دعای شهادت بارم کرد. حالا که مامانم برام دعا کرده من مطمئن هستم با شهادت از این دنیا خواهم رفت، دعای مادر پیش خدا رد خور نداره... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 کفن روایات زیادی در خصوص خرید کفن قبل از مرگ آمده است. از جمله امام صادق (ع) می فرمایند:» هرکس کفنش را در خانه اش داشته باشد، نام او جزو غافلان نوشته نمی شود. هرگاه بدان نگاه کند ثواب و پاداش خواهد داشت.« یک بار رفته بودم مشهد مقدس. بنا بر توصیه بزرگان از اونجا یک کفن تهیه کردم. بردم حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا (ع) و کفن رو متبرکش کردم. تو جمعی نشسته بودیم صحبت که شد من گفتم: سید جان من برای خودم یک کفن از مشهد تهیه کرده ام سید نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: شیخ، مگه ما قراره با مرگ از این دنیا بریم که کفن احتیاج داشته باشیم؟!! مگه خود شماها به ما یاد ندادید که شهید غسل و کفن نداره؟! ما باید با شهادت از دنیا بریم که احتیاجی به کفن نباشه. این قدر ای حرفش رو قرص و محکم گفت که مو بر بدنم راست شد!! حسابی از خودم خجالت کشیدم. سید کجا بود و ما کجا بودیم؟! سید حالات راهیان نورش رو همیشه تو خودش داشت. ما وقتی از راهیان نور بر می گشتیم یکی دور روز بعد فراموش می کردیم. درگیر زندگی و کار می شدیم. اما سید با هیئت، روضه، ارتباط با خانواده شهدا، خوندن کتاب شهدا و طرق مختلف حالاتش رو حفظ می کرد. یک بار دیوانه ای از کنارمون رد شد. من بدون توجه در خصوص این اشخاص صحبتی کردم. سید به من عتاب کرد و گفت: خوش به حال این ها که حساب کتاب ندارند، ما اگر پشت سر این ها حرف بزنیم ممکنه حقی به گردنمون بیاد، مفتکی برای خودمون دردسر درست نکنیم! حسابی از حرف سید خجالت کشیدم. خیلی به من و سایر طلبه ها توصیه می کرد دست جوان ها رو بگیریم. می گفت تو جمع مردم محور باشید. جوان ها رو دور خودتون جمع کنید. یکی ار بچه مذهبی ها وارد فضای خاصی شده بود. سید یکی دوبار بهش تذکر داد. طرف گوشش بدهکار نبود. سید کم کم رابطه اش رو با او کم رنگ کرد، اما باز به رفقا می گفت حواستون به این بچه ها باشه حیفه از راه مسجد و هیئت دور بشه. دو تا جوان بودند با من و سید رفاقتی داشتند، اما اهل نماز و مسجد نبودند. به سید گفتم: سید حیفه این ها انسان های رو راست و درستی هستند اما اهل نماز نیستند. سید رفت و آمدش رو با اون ها بیشتر کرد. طرح رفاقت ریخت، ارتباط پیدا کرد و الحمدلله خیلی زود نتیجه داد و اون ها اهل نماز و مسجد شدند. بارها شده بود که کمک مالی می کرد. می خواستم قرضش رو بدم، اصلا یادش نبود. می گفتپول چیه به من می دی؟! مگه من بهت پول دادم!! بی رغبت به دنیا بود. سال خمسی اش که می رسید می اومد حساب و کتاب می کرد. چندیدن بار من خمس سالش رو حساب کردم. اولین خمسش تقریبا هزار تومنی شد و آخرین بار نزدیک به چند میلیون تومان خمسش شد، بدون اینکه ذره ای اعتراض کنه پول خمسش رو تمام و کمال پرداخت کرد. یه بار باهم رفتیم رستوران، صحبت از کار و زندگی و... پول شد. سید گفت: شیخ، خیلی ها فکر می کنند من درگیر دنیا شدم، ساخت و ساز و خرید و فروش محصولات کشاورزی و... رو از من می بینند می گن سید هم دنیایی شده. به خدا ذره ای به این ها تعلق خاطر ندارم. دوست دارم دست به جیب باشم، محتاج مردم نباشم، تا جایی که دستم می رسه کمک کنم و... در خاطرات شیخ محمد بهاری می خوندم که از همه دیرتر پای درس عرفان استادش رفت، اما از بین 300 نفر، از همه زودتر بارش رو بست و به خدار سید. سید هم همین طور بود. تو این مدت کم خیلی خوب بارش رو بست که یکی از علت هاش اشک چشم سید بود. سید خیلی حالت بکاءداشت. گریه به انسان قلب سلیم می ده، قلب سلیم حب دنیا رو از دل انسان بیرون می بره، قساوت رو می بره. همه رذلیت ها رو از بین می بره و سید همین طور شد. بعضی وقت ها وسط روضه طاقت نمی آورد بلند می شد می رفت بیرون قدم می زد. چند جا وسط روضه بلند شد داد و بیداد کرد. تحمل شنیدن این مصیبت ها را نداشت. شب های محرم بعد از اینکه هیئت تموم می شد، سید می رفت گوشه ای و باز دم می گرفت. با ذکر حسین حسین دوباره بچه ها دور سید حلقه می زدند و یکی دو ساعتی روضه و سینه زنی راه می انداخت. از روضه و سینه زنی سیر نمی شد. سید نوجوان بود، یه بار تو هیئت روضه حضرت زهرا (س) خونده شد. سید این قدر گریه کرد که من نگرانش شدم. هیئت تموم شد بود اماگریه های سید تمومی نداشت. به زور سید رو آروم کردم. تو خوزسان ایام عید که می شد، وضعیت حجاب متاسفانه خیلی بد می شد. مسافر ها می اومدند، جو اونجا خراب می شد. با سید برای خرید لوازم غذا برای زائرها که می رفتیم، اصلا توجهی نداشت. خیلی مراقب بود که چشمش به نامحرم نیفته. جالبه این داستان من رو بی اختیار یاد جمله حاج حسین یکتا انداخت. حاج حسین می گفت: خیلی ها از من می پرسند چکار کنیم شهید بشیم، یا دست کم مقام شهدا رو داشته باشیم. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 حاج حسین یه کد خیلی خوب به ما داد: شهدا اول مراقبت از دل هاشون کردند و مدافع قلب شدند، بعد مدافع حرم شدند. روایی می فرماید القلب حرم الله فلا تسکن فی حرم الله غیر الله : مدافعان حرم اول از حرم خدا خیلی خوب دفاع کردند که بهشون لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب (س) رو دادند... یک بار در رستوران بین راهی پیاده شدیم تا نماز بخونیم. خیلی وضع حجاب خانم ها نامناسب بود. سید گفت: شیخ سریع بیا وضو بگیریم و از اینجا بریم. ما که نمی تونیم تاثیر بذاریم حداقل حضورمون اینجا توجیه گناه این ها نباشه. بلافاصله وضو گرفتیم و حرکت کردیم... هیئت خصوصی سال 81 بود که با چند نفر از دوستان از جمله سید، تصمیم گرفتیم که یک هیئت خصوصی راه اندازی کنیم. عهد کردیم که اون شبی رو که قراره بیائیم هیئت مراقبه داشته باشیم که کمتر گناه کنیم، همیشه هم با غسل زیارت می اومدیم تو هیئت. جمع با صفائی بود. خلوص نیت بچه ها جمع ما رو خیلی گرم کرد. غالبا مداح هم خود بچه ها بودند. شب های عاشورا برنامه مون ویژه بود. بعد از مراسمات عمومی تازه می رفتیم اونجا و تا صبح مشغول عزاداری و شب زنده داری می شدیم. سید حال و هوای عجیبی داشت. عاشق دلسوخته اهل بیت (ع) بود. او معمولا می رفت تنها پشت اوپن آشپزخانه می نشست. جوری بود که هیچ کس سید رو نمی دید. فقط ما صدای ناله هاش رو می شنیدیم. می گفتم چرا می ری اونجا قایم می شی؟ شما سید جمع ما هستی باید بیای وسط جمع باشی. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 می گفت نه، جام خوبه. تو روضه ها ناله های عجیبی داشت. موقع شنیدن روضه های بی بی زینب (س) خیلی بی تاب می شد. بی بی رو عمه جان صدا می کرد... جالب بود سید آخر مراسم خیی زود بلند می شد می رفت. نمی خواست بعد از مراسم اون حالت وصلش از بین بره، ما می نشستیم بعد از مراسم میوه و چایی می خوردیم، می گفتیم و می خندیدیم و بر می گشتیم منزل، اما سید رو بارها بعد از مراسم دیده بودم که می رفت مزار شهدا و اونجا با شهدا خلوت می کرد. نمی دونم چقدر حال داشت که بعد از اون همه گریه تو هیئت، باز می رفت گلزار شهدا، همین اشک ها و توسلاتش بود که سید رو اینقدر آسمانی کرد و شهادتش رو هم مثل اربابش قرار داد... یک شب تو اون جلسه من روضه حضرت زهرا (س) رو خوندم. سید خیلی بی تابی کرد. اوج روضه خوندن من بود که سید بلند شد داد می زد؛ خطاب به قاتلین حضرت زهرا (س) می گفت: نامردها اگه من اونجا بودم پدرتون رو در می آوردم... اما سید واقعا از ته دلش این حرف ها رو زد. بعدش نشست و های های گریه کرد... * ما عاشق سینه زنی تو هیئت بودیم. یه شب بعد از هیئت با سید در خصوص سینه زنی و.. نوکری امام حسین (ع) صحبت شد گفتم سید به نظرت تکلیف نوکرای امام حسین (ع) اون دنیا چطور میشه؟!! یعنی میشه اونجا هم هیئت برگزار کنیم؟ سید گفت: داداش چرا که نه؟! تازه اونجا ما در کنار ارباب سینه می زنیم، انشاالله خود آقا رو اونجا می بینیم. این حرفش شاید از روی روایات و... نبود، اما از روی عشق و ارادتش زد و خیلی به من چسبید... یادم اون ایام یکی از رفقای هیئتی ما طلا فروشی زده بود. سید به من گفت: داداش من روم نمیشه بهش بگم که این کارش درست نیست. باهاش راحت نیتسم. تو برو بهش بگو این شغل برای جوان و مجرد و... خوب نیست. چون دائما در معرض نامحرم قرار داری، انسان راحت تر آلوده میشه. دغدغه رفقای هیئتی رو داشت. نه اینکه شغل رو نفی کنه، اما برای هر کسی مناسب نمی دونست. مخصوصا جوان مجرد که قطعا اون فضا روش اثر منفی خواهد داشت. از ریزبینی سید خیلی خوشم اومد و خدا رو به خاطر داشتن این چنین دوستی در این دوران شکر کردم... * من یه تسبیح خیلی قشنگی داشتم. همیشه تو دستم بود یه روز با سید بودیم، یکی از بچه ها تسبیح رو از من خواست. من ندادم خیلی اصرار کرد من دلم نیومد بهش بدم. بعدش سید رو کرد به من و گفت: سعی کن تو دنیا به هیچ چیز وابسته نباشی، هر چقدر انسان وابستگی داشته باشه رفتنش هم سخت تره. بعدش گفت: تو راهیان نورد دوتا پلاک شهید اومد دستم. با اینکه خیلی برام عزیز بودند اما رفقا خواستند و من هم اون ها رو دادم رفت. دوباره خدا توفیق داد یه انگشتر شهید برام آوردند. مدتی توی دستم بود اما باز رفقا چشم طمع بهش انداختند و اون رو هم از من گرفتند. بارها و بارها چیزهایی رو که داشتم با اینکه خودم لازم داشتم اما دادمش به رفقا... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 هیئت خصوصی سال 81 بود که با چند نفر از دوستان از جمله سید، تصمیم گرفتیم که یک هیئت خصوصی راه اندازی کنیم. عهد کردیم که اون شبی رو که قراره بیائیم هیئت مراقبه داشته باشیم که کمتر گناه کنیم، همیشه هم با غسل زیارت می اومدیم تو هیئت. جمع با صفائی بود. خلوص نیت بچه ها جمع ما رو خیلی گرم کرد. غالبا مداح هم خود بچه ها بودند. شب های عاشورا برنامه مون ویژه بود. بعد از مراسمات عمومی تازه می رفتیم اونجا و تا صبح مشغول عزاداری و شب زنده داری می شدیم. سید حال و هوای عجیبی داشت. عاشق دلسوخته اهل بیت (ع) بود. او معمولا می رفت تنها پشت اوپن آشپزخانه می نشست. جوری بود که هیچ کس سید رو نمی دید. فقط ما صدای ناله هاش رو می شنیدیم. می گفتم چرا می ری اونجا قایم می شی؟ شما سید جمع ما هستی باید بیای وسط جمع باشی. می گفت نه، جام خوبه. تو روضه ها ناله های عجیبی داشت. موقع شنیدن روضه های بی بی زینب (س) خیلی بی تاب می شد. بی بی رو عمه جان صدا می کرد... جالب بود سید آخر مراسم خیی زود بلند می شد می رفت. نمی خواست بعد از مراسم اون حالت وصلش از بین بره، ما می نشستیم بعد از مراسم میوه و چایی می خوردیم، می گفتیم و می خندیدیم و بر می گشتیم منزل، اما سید رو بارها بعد از مراسم دیده بودم که می رفت مزار شهدا و اونجا با شهدا خلوت می کرد. نمی دونم چقدر حال داشت که بعد از اون همه گریه تو هیئت، باز می رفت گلزار شهدا، همین اشک ها و توسلاتش بود که سید رو اینقدر آسمانی کرد و شهادتش رو هم مثل اربابش قرار داد... یک شب تو اون جلسه من روضه حضرت زهرا (س) رو خوندم. سید خیلی بی تابی کرد. اوج روضه خوندن من بود که سید بلند شد داد می زد؛ خطاب به قاتلین حضرت زهرا (س) می گفت: نامردها اگه من اونجا بودم پدرتون رو در می آوردم... اما سید واقعا از ته دلش این حرف ها رو زد. بعدش نشست و های های گریه کرد... * ما عاشق سینه زنی تو هیئت بودیم. یه شب بعد از هیئت با سید در خصوص سینه زنی و.. نوکری امام حسین (ع) صحبت شد گفتم سید به نظرت تکلیف نوکرای امام حسین (ع) اون دنیا چطور میشه؟!! یعنی میشه اونجا هم هیئت برگزار کنیم؟ سید گفت: داداش چرا که نه؟! تازه اونجا ما در کنار ارباب سینه می زنیم، انشاالله خود آقا رو اونجا می بینیم. این حرفش شاید از روی روایات و... نبود، اما از روی عشق و ارادتش زد و خیلی به من چسبید... یادم اون ایام یکی از رفقای هیئتی ما طلا فروشی زده بود. سید به من گفت: داداش من روم نمیشه بهش بگم که این کارش درست نیست. باهاش راحت نیتسم. تو برو بهش بگو این شغل برای جوان و مجرد و... خوب نیست. چون دائما در معرض نامحرم قرار داری، انسان راحت تر آلوده میشه. دغدغه رفقای هیئتی رو داشت. نه اینکه شغل رو نفی کنه، اما برای هر کسی مناسب نمی دونست. مخصوصا جوان مجرد که قطعا اون فضا روش اثر منفی خواهد داشت. از ریزبینی سید خیلی خوشم اومد و خدا رو به خاطر داشتن این چنین دوستی در این دوران شکر کردم... * من یه تسبیح خیلی قشنگی داشتم. همیشه تو دستم بود یه روز با سید بودیم، یکی از بچه ها تسبیح رو از من خواست. من ندادم خیلی اصرار کرد من دلم نیومد بهش بدم. بعدش سید رو کرد به من و گفت: سعی کن تو دنیا به هیچ چیز وابسته نباشی، هر چقدر انسان وابستگی داشته باشه رفتنش هم سخت تره. بعدش گفت: تو راهیان نورد دوتا پلاک شهید اومد دستم. با اینکه خیلی برام عزیز بودند اما رفقا خواستند و من هم اون ها رو دادم رفت. دوباره خدا توفیق داد یه انگشتر شهید برام آوردند. مدتی توی دستم بود اما باز رفقا چشم طمع بهش انداختند و اون رو هم از من گرفتند. بارها و بارها چیزهایی رو که داشتم با اینکه خودم لازم داشتم اما دادمش به رفقا... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 ازدواج در خصوص ازدواج سید ملاک های جالب داشت. می گفت: حجاب و دیانت همسرم اولین شرطه. بعد هم دوست دارم همسرم خانه دار باشه، تا بتونه فرزندان موفقی تربیت کنه. چون خودش تمام تربیت صحیحش رو مدیون مادرش می دونست. اعتقاد داشت که اگر همسرش شاغل باشه نمی تونه در تربیت صحیح فرزندان موثر باشه. بسیار تاکید داشت که همسرم باید نسبت به پدر و مادر من احترام ویژه ای بگذاره. می گفت من تمام شرایط ازدواجم رو سپردم به خانم جان حضرت زهرا (س) هر طور که ایشان بخواد همون می شه. می گفت خدایا اگر صلاح هست خودت درست کن من اصلا اصراری ندارم. مذهبی بودن، ولایی بودن، عفیف بودن ملاک های دیگری بود که سید برای ازدواجش مد نظر داشت. از تجملات ناراحت بود، افسوس می خورد که چرا مردم امروزه مخصوصا در امر مهم و مقدس ازدواج این قدر درگیر تجملات و چشم و هم چشمی شده اند. سخت گیری های بی مورد پدر و مادران در این خصوص باعث عقب افتادن ازدواج جوان ها می شد و خدای نکرده زمینه انحراف و گناه در جوان رو فراهم می کرد و این موارد سید رو خیلی اذیت می کرد. با ناراحتی می گفت: چرا جامعه اسلامی ما در این قضیه این قدر به حاشیه رفته و جوان های پاک بسیاری به خاطر این فرهنگ غلط دچار انحطاط اخلاقی می شوند. مثال می زد که مگه پدر و مادران ما چطور ازدواج کردند که الان این قدر خودشون نسبت به ازدواج فرزندان شون سخت گیر شده اند؟! غالبا ازدواج های سنتی و ساده رو دوست داشت. بچه ها رو تشویق می کرد که در حد توان ازدواج های آسانی داشته باشند تا بقیه دوستان هم به ازدواج تشویق بشوند. سید می خواست فرهنگ غلط رو اصلاح کنه که متاسفانه به این راحتی ها نیست...! با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا ازدواج نمی کنی؟! من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید به شوخی می گفت: من برای ازدواج 50 درصد پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا خودم راضی هستم! آخرین بار به من گفت: کیشه (مرد) فکری به حال خودت کن. کم کم داری پیر می شی! از ما که گذشت، من برم دیگه شهید میشم. اما شما به فکر ازدواج باش. خیلی دوست داشت همسرش هم عاشق شهدا باشه. آخرین باری که رفته بود مشهد به ما گفت: ار آقا خواستم هر کس رو که برای من صلاح می دونه جور کنه... این اواخر صحبت هایی کرده بود. گفت: انشاالله قضیه ازدواج تمومه. اما اول برم سوریه اگر برگشتم تمامش می کنم. الان می ترسم این تعلق دست و پا گیرم بشه، عشق اولم شهادته. بعد ایشاالله فرصت برای ازدواج هست. یادمه یکی دو مورد به سید پیشنهاد ازدواج داده بودند! یعنی خانم هایی براش نامه نوشته بودند. سید این موضوع رو با رفقای روحانی و برخی از مشاورین در جریان گذاشت. سعی در مدیریت صحیح این موارد داشت. یادمه یکی از اون نامه ها رو با بهره گیری از آیات و روایات جواب داد. با اینکه به شدت در خصوص ارتباط با نامحرم حساس بود، اما جواب نامه ها رو با کمک مشاور مذهبی فرستاد... جایی رفته بود خواستگاری. جواب رد شنید! خبر داشتم که سید رفته خواستگاری، اومد پیش من گفتم: سید جان چه خبر؟! شنیدم رفتی خواستگاری؟! گفت آره مجید جان، اما جواب رد دادن!؟ گفتم برای چی سید؟! کی از شما بهتر؟! گفت چی بگم! من هم تعجب کردم که چرا جواب رد دادند. از اون خانم پرسیدم: چرا جواب رد دادید؟! گفت: من تو شما هیچ عیبی نمی بینم. فقط این رو بگم که من به درد شما نمی خورم. شما خیلی از من بالاتری؟! واقعا برای من هم عجیب بود که چرا اون خانم این جواب رو داده بود! یه بار دیدم کت و شلوار پوشیده، موهاش رو هم کچل کرده!! گفتم سید اینطوری بری خواستگاری من که مرد هستم نمی پسندمت، وای به حال خانمی که تو رو بخواد با این قیافه بپسنده!! ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 بهترین دوست اولین آَنائی من با سید زمانی بود که سید من رو دعوت کرد صبح جمعه باهم بریم دعای ندبه، دعا که تموم شد بساط صبحانه رو پهن کردیم و... بعد هم شوخی و خنده و... دیگه شد یکی از بهترین دوستای من. یادمه سید یک رسمی داشت، گاهی اوقات بعضی شب های خاص با سید می رفتیم تو مسجد شب زنده داری می کردیم. دو سه نفری تا صبح می موندیم، نماز شب می خوندیم، دعا می خوندیم. گاهی خسته می شدیم، یک استراحت کوتاهی می کردیم. تا نماز صبح مشغول عبادت بودیم. سید ی رفت یه گوشه تو حال خودش بود. گریه های عجیبی داشت. سید عبا بر دوشش می انداخت و نماز می خوند. بعد از مدتی سید یشنهاد داد که با هم عقد اخوت ببندیم. اعتقاد داشت رفقای مسجدی و هیئتی خیلی باید از لحاظ معنوی همدیگر رو رشد بدهند. با هم رفتیم سر مزار شیخ بهاری نشستیم و سید گفت: کیشه (مرد) وقتی با هم عقد اخوت ببندیم مسئولیت داره، هرجا زیارت رفتیم باید همدیگر رو دعا کنیم، من اگر شهید شدم قول شفاعت به شما می دهم. چون باهات عقد اخوت بستم باید شفاعتت کنم و هر جا که جا موندیم باید همدیگر رو کمک کنیم. سید سال 88 حرف از شهادت می زد! و اینکه قول شفاعت به ما می داد. از همون سال ها روی خودش کار می کرد. من بخواهم سید رو تعریف کنم می گم سید دائم البکاء بود. گریه تو مشتش بود. خیلی معرفت داشت. حرف اهل بیت (ع) می اومد یا از شهدا می گفت گریه می کرد، بدون اینکه خجالت بکشه. اصلا رودرباستی نداشت. از درونش می جوشید. حتی گاهی اوقات روی موتور هم روضه گوش می داد و گریه می کرد. می رفتیم بیرون، توی صحرا و تفریح یا جاهای مختلف سید از شهدا می گفت، بعضی وقت ها بچه ها مسخره اش می کردند. من خیلی ناراحت می شدم. می گفتم: سید جان تو چرا پیش این ها از شهدا حرف می زنی؟ می گفت مهم نیست. می گفت من هم شهید خواهم شد، مطمئن باش. می گفتم آخه داداش الان شهادت کجاست؟! اصلا فکرش رو هم نکن. می گفت هر کس لیاقت شهادت رو تو خودش ایجاد کنه هرجا که باشه خدا شهیدش می کنه... من خودم به واسطه دوستی با سید مسیر زندگی ام کلا عوض شد. اهل نماز و هیئت و شهدا شدم. نه تنها من که خیلی از دوستان همین طور بودند. جاذبه عجیبی داشت... به من کتاب شهید برونسی رو داد و تاکید کرد که حتما بخون. من اصلا با شهدا رفاقتی نداشتم. هر روز می پرسید کتاب رو خوندی؟! چه نتیجه ای ازش گرفتی؟! خیلی از جوان های غافلی مثل من رو با همین کتاب شهدا، با اهل بیت (ع) و شهدا آشناشون کرد و تو مسیر قرار داد. هر سال که می خواست بره راهیان نور وصیت نامه می نوشت. می آورد به من می داد، برای من جای سوال بود. وصیت نامه چیه؟! عقلم قد نمی داد، سید هر لحظه خودش رو برای رفتن آماده کرده بود. کوله بارش همیشه آماده بود. نشون می داد که هیچ تعلقی به دنیا نداره. اون روایت که می فرماید: همیشه مرگ رو یاد کنید تا از خدا و معنویت جدا نشوید، سید همین طور بود. وصیت نامه اش رو به من می داد و می گفت تا وقتی زنده ام نخون. من اون وقت ها نمی فهمیدم، اما الان می فهمم سید همه چیزش رو شبیه شهدا کرده بود. ادا در نمی آورد، وقتی می رفت خادم الشهدا بشه انگار می رفت برای عملیات. کارش رو خیلی مقدس می دونست و مرگ در این مسیر رو برای خودش سعادت می دونست. خیلی وقت ها شب ها با بعضی از بچه های جبهه و جنگ می رفتند مزار شهدا و خاطرات شهدا را می شنید و ساعت ها در گلزار شهدا خلوت داشتند. پنجشنبه و جمعه ها رو سید مختص مسائل دینی می کرد. بعد از ظهر پنجشنبه گلزار شهدا بعدش نماز جماعت شب جمعه و دعای کمیل، صبح جمعه دعای ندبه، شهر نماز جمعه، غروب جمعه هم می رفتیم مزار شیخ بهاری و شهدا و... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 روحیات دفتر یاداشتی داشت و دلنوشته هاش رو توش می نوشت. خیلی مسائلی رو داخل دفترچه اش نوشته که بعد از شهادتش من اون ها رو دیدم و پیدبه خلوت و روح معنوی سید بردم. تهران می رفتیم مهمانیف نیم ساعت بعد می رفت! می گفتیم سید کجا؟ می گفت: فلان جا یادواره شهداست باید برم. حیفه اینجا برنامه هاشون خوبه، از مراسم که بر می گشت، می گفت جاتون خالی مراسم معنوی خاصی بود. چندبار پی گیری کرد و با بچه های سپاه رفت تو منطقه مرزی پاوه، با اینکه بسیجی نمی بردند، اما برای سید کار نشد نداشت. رفقاش می گفتند که سید شب ها و زمان های خاصی می رفت سنگرهای مناطق مرزی، گوشه ای خلوت می کرد و گریه می کرد. داوطلبانه پست نگهبانی می داد و... گاهی اوقات به زور می آوردنش عقب. عاشق این طور مناطق بود. بوی شهدا رو تو این مناطق حس می کرد. وقتی که برگشت با شور و هیجان تعریف می کرد. نسبت به بچه ها جبهه و جنگ احترام خاصی داشت. قبل از اعزام به سوریه می گفت دوست دارم برم عراق بجنگم، خیلی پی گیر شد اما شرایط مهیا نشد. از شهادت و گمنامی شهید مهدی باکری برامون می گفت. اینکه مهدی باکری در گوشه ای از وصیت نامه اش نوشته بود: دوست دارم پیکرم بر نگرده تا یک وجب از خاک این دنیا رو هم اشغال نکنم... دسوت داشت مثل مهدی باکری گمنام باشه. به من می گفت: وقتی من شهید شدم هر وقت میای سر مزارم درسته که نمی تونم جلو پات بایستم، اما خوشحالم که خاک پای رفیق هستم. تکه کلام معروفی رو داشت همیشه می گفت:» تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.« یک بار رفتیم طلائیه، سید شب تنها تو منطقه موند. صبح بود که برگشت. حال و روز خاصی داشت. اشک چشمانش جاری بود. گفتم سید تا الان کجا بودی؟! گفت حاجی شب رو تنها رفتم تو منطقه ببینم چند مرده حلاجم، تاریکی شب هراس آور بود. ترس وجودم رو گرفت. اینجا فهمیدم مرد جنگ بودن کار هر کسی نیست. بعد ادامه داد: من خیلی از خدا و امام زمان (عج) دور هستم که ترس بر من غلبه داره، الان فهمیدم که نمازهام فایده نداشته! باید بیشتر روی خودم کار کنم. به یاد دارم سید از نوجوانی نسبت به رعایت مسائل شرعی اش خیلی مقید بود. یک بار با سید داشتیم از کوچه ای رد می شدیم، از بالای دیوار منزلی آلبالوهای سرخ رنگی بیرون زده بود. من هوس کردم، دست درازی کردم، سید ممانعت کرد، اما گوشم بدهکار نبود. با کمک دوستم مشغول چیدن میوه ها بودم. یک دفعه دستی سنگین بر صورتم نشست! صاحب منزل بود. تا به خودم بیام چند تا کشیده آب دار خوردم. *** بهش گفتم: سید وصیتی نداری، نمازی، روزه ای، گفت من حتی یک روز نماز و روزه قضا ندارم. خیالم راحته، مادرم ما رو از کودکی اهل نماز و روزه تربیت کرد. یک بار حرف خیلی سنگینی به من زد که هنوز هم باورش برای ما مشکله. به من گفت: محمد رضا من 15 ساله که نماز صبحم قضا نشده!! من تو ذهنم حساب کردم دیدم سید 29 سالش بود. دقیقا هیچ نماز قضایی نداشت!! برایم عجیب بود. این حرف عجیب سید درمورد نمزا صبح، یارها مرا به فکر فرو برد. ما هرشب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال و... مقابل تلویزیون می نشینیم، حتی گاهی تا دیر وقت در هیئت ها می مانیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم. بعد ادعای پیروی از راه و رسم شهدا هم داریم! بعدها در جایی خواندم: شخصی به نزد امام صادق (ع) آمد و برای یک سفر تجاری، استخاره کرد. استخاره بد بود. اما آن شخص به سفر رفت و سود خوبی به دست آورد. در بازگشت به نزد امام آمد و ماجرای خود را بیان کرد. امام صادق (ع) در جواب این شخص فرمود: یادت می آید که در فلان منزل، به علت خستگی، نماز صبح شما قضا شد، اگر خداوند دنیا و آنچه در آن است را به تو داده بود، جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد. (جهاد با نفس/ج1/ص66) ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 قم امام صادق (ع) فرمودند: براستی که برای ما حرمی است و آن شهر مقدس قم است. بزودی زنی از فرزندان من در آنجا دفن می شود که نامش فاطمه (س) است که هرکس او را زیارت کند بهشت بر او واجب گردد. آیت الله العظمی مرعشی نجفی نیز از مکاشفه پدر گرامیشان در نجف می گوید: امیر مومنان به پدرم گفت: اگر ی خواهی ثواب زایرت حضرت زهرا (س) را داشته باشی به زیارت فاطمه معصومه در قم برو. سید عاشق زیارت بی بی معصومه (س) بود. گاهی اوقات حتی با پیکان وانت می رفتیم قم زیارت، می گفت اینجا ما مهمون حضرت معصومه (س) هستیم. همون طور که خودشون ما رو دعوت کردند، خودشون هم از ما پذیرایی می کنند. چه از لحاظ روحی و چه غذا و... اینجا تمام رزق و روزی ما دست بی بی هستش. حال معنوی هم که به ما دست می ده، همش از طرف خانم جان است. چند سالی بود که شب های قدر رو می رفت حرم حضرت معصومه (س) بعد از ظهر از همدان حرکت می کردیم و برای افطار اونجا بودیم. نزدیک اذان مغرب حرم بی بی صفای خاصی داشت. صدای ملکوتی اذان، کبوترهای حرم، حوض وسط صحن و... افطار رو در حرم حضرت معصومه (س) می خوردیم، خیلی لذت بخش بود. زیارت دلچسبی رو انجام می دادیم. بعد از افطار و شام مختصر، می رفتیم برای مراسم شب احیاء، سید حال قشنگی داشت. صدای الهی العفو او هنوز تو گوشم هست. نماز و زیارت و قرآن به سر گرفتن ها و مناجات های با صفائی رو کنار حرم بی بی حضرت معصومه (س) تا صبح داشتیم. اون شب نیز سید مناجات های قشنگی داشت. صبح هم می رفتیم مزار شهدا، بخصوص شهید زین الدین رو زیارت می کردیم... یک بار تصمیم داشتم با یکی دوتا از رفقا برم قم، تو خیابون داشتیم می رفتیم که صدای بوق موتور من رو به سمتی چرخوند! آقا سید میلاد بود که من رو صدا زد. آمدم کنار و توقف کردم. سلام و احوالپرسی کردیم، گفت چه خبر؟! گفتم والله می خواییم بریم قم، میای؟ با تعجب گفت: راست میگی؟! خدا شاهده بعد از تمرین باشگاه، هوس زیارت کردم. رفتم دوش بگیرم گفتم بزار یه غسل زیارت هم بکنم، انشاالله خدا خودش جور می کنه!؟ نیم ساعت نشد خدا صدایم رو شنید و... قم که می رفتیم مارو به مجالسی می برد که من می موندم، سید این هارو از کجا بلده!؟ تو کوچه پس کوچه های قم می رفتیم مجالس خصوصی روضه، یادمه نمزا آیت الله بهجت رفتیم. یک بار سالگرد شهید زین الدین بود. سید گفت هم بریم زیارت بی بی، هم یادواره آقا مهدی برسیم، با وانت راه افتادیم و رفتیم، پدر شهید زین الدین اومد صحبت کرد و بعد از زیارت برگشتیم. سید از همدان تا قم فقط به عشق شهدا و اهل بیت (ع) با هر سختی که بود می رفت... یک بار روز عاشورا بود که از مشهد برمی گشتیم، تصمیم گرفتیم بریم قم زیارت. نزدیکی های قم بودیم که اذان ظهر رو دادند. به پیشنهاد دوستان و سید قرار شد نماز ظهر عاشورا رو اول وقت بخونیم. با اینکه تو بیابون بودیم ماشین رو کنار زدیم، بعد از اینکه وضو گرفتیم و جهت قبله رو پیدا کردیم، از بین جمع سید رو به عنوان پیش نماز انتخاب کردیم. قبول نمی کرد، اکراه داشت اما با اصرار ما نماز ظهر عاشورا رو تو بیابون به امامت سید خوندیم. حال عجیبی داشت. تو دل کویر، زیر تیغ آفتاب، تشنگی، گرسنگی و... به یاد لب های خشک ارباب مون دل هامون حسابی وصل شد. شاید یکی از بهترین نمازهای عمرمون رو در بهترین فضایی که تداعی کننده روز عاشورای آقا اباعبدالله (ع) بود خوندیم. بعدها که به این نماز فکر می کردم چیزی غیر از این انتظار نداشتم تو جمعی که سید باشه و این طور با اربابش عشق بازی کنه، همه حال معنوی خواهند داشت... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣2⃣ 🌿 توصیه شنیده بودم سید تو اردوگاه شهید درویشی خادم الشهداست. من همراه چند نفراز دوستان رفته بودیم راهیان نور، به پیشنهاد رفقا رفتیم اردوگاه تا سید رو هم با خودمان ببریم بازدید مناطق. شام رو که خوردیم سید با همون شوخ طبعی همیشگی اش گفت: بچه ها برای اینکه شام تون حلال بشه باید کمک کنید. نفری یه دونه غذا خوردید باید کمک کنید غذای صد نفر رو درست کنیم!! اصرار کردیم باهامون بیاد مناطق، گفت: نمی تونم کارهامون خیلی زیاده، اینجا رو نمی تونم ول کنم، الان خدمت به زائرین شهدا برای من مهمترین وظیفه است. از ما اصرار و از سید انکار، آخرش گفت: شما چهار نفر از من ناراحت بشید بهتر از اینه که من اینجا رو رها کنم و زائرین شهدا اینجا اذیت شوند. اون وقت شهدا از من دلخور می شن... شب رو تو اردوگاه بودیم، نماز صبح رو که خوندیم، سید همراه با سایر خادمین شهدا، صبحانه زائرین رو تقسیم کردند. بعد از نماز صبح سید گوشه ای نشسته بود و چیزهایی روی کاغذ یاداشت می کرد. بعد اومد به سمت من و گفت: این کاغذ رو همراهتون داشته باشید... گفتم چیه؟!گفت: بگیر به دردت می خوره. برگه رو که گرفتم چشمام گرد شد! توصیه هایی به شرح ذیل برای استفاده بهتر از مناطق برای ما نوشته بود. بسم رب الشهدا و الصدیقین. 1. شوخی کمتر، استفاده بیشر. 2. گفتن ذکر در راه. 3. تنها بودن در مناطق ( بارها دوستان و رفقا شاهد تنهایی سید در مناطق بودند که چطور عاشقانه با شهدا خلوت می کرد) 4. حداقل یک ساعت در مناطق ماندن. 5. پیوستن به راوی ها برای روزهای حضور ما در مناطق هم برنامه ریزی کرده بود... روز اول دو کوهه و شرهانی روز دوم: فتح المبین، بعد یادمان شهید اسکندرلو، فکه، کانال کمیل؛ چزابه، بیمارستان صحرایی امام حسن (ع)، دهلاویه، هویزه. روز سوم: هویزه، منطقه هور، طلائیه، پاسگاه زدید، (منطقه عملیاتی رمضان و کوشک)، شلمچه، کربلای 4، خرمشهر، اروند کنار و منطقه عملیاتی فاو... یه روز برای تعمیر منزلمون یه کیسه گچ می خواستم. رفتم سراغ سید از ساختمانی که داشت کار می کرد یه کیسه گچ برداشتم، با شناختی که از سید داشتم اصلا انتظار نداشتم که از من پولش رو بگیره! دست کردم جیبم یه تعارفی زدم. با کمال تعجب سید گفت 4000 تومان میشه! با اکراه پول گچ رو دادم. نتونستم حرف دلم رو نزنم؛ گفتم: سید اصلا انتظار نداشتم پول یه کیسه گچ رو از من بگیری؟! مثلا ناسلامتی چند ساله باهم نون و نمک خوردیم. گفت مهدی جان، به خدا شرمندتم. من چون شریک دارم، این مال پیش من امانته. تو که دوست نداری تو زندگیت حق الناس به گردنت باشه؟! حرف حساب سید جواب نداشت. تشکر کردم و رفتم و خدا رو به خاطر داشتن چنین دوستی شکر کردم. البته بعدها سید حسابی جبران کرد و من رو چند بار مهمون کرد. یادمه یه بار سر یه معامله ای مبلغی رو سود کرده بود. گفت بچه ها این پول سهم هممون هست با هم رفتیم همه اون پول رو برای ما خرج کرد. سید به ما توصیه می کرد که هیچ وقت به خاطر شرم و... مسائل دینی خودتون رو تاخیر نیاندازید. سید گاهی اوقات با پدرش می رفت سرویس. بار می بردند به شهرهای مختلف. یه روز به من گفت: من هیچ وقت تو مسائل شرعی با هیچ کس تعارف ندارم. هر جا ببینم که مسئله ای به ایمانم ضربه می زنه جلوش می ایستم. یه بار تو مسیر جاده احتیاج به حمام پیدا کردم. دیدم نماز صبحم ممکنه قضا بشه، رفتم پت کامیون تو سرما غسل کردم!! بعد می گفت: باور کنید وقتی آب سرد رو می ریختم انگار آب گرم بود! اصلا احساس سرما نکردم. چون فکر می کردم کارم برای رضای خداس و همین برام لذت بخش بود. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆