eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.6هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
243 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_سوم بعد از دیدار با معاونت سازمان انرژی اتمی ایرا
_آقا عاکف، در اون زمان فعالیت های ما با چالش های مهمی پیش رو بود. به نوعی میشه گفت تعطیل بود. +لطفا بحث و سیاسی نکنیم. نباید گزینش یه سیستم رو زیر سوال ببریم. شاید بخشی ازحرفاتون درست باشه، اما... خودم این و گفتم، اما ذهنم رفت سمت یادداشتی که درون دفترچم نوشته بودم. مطلبی که نوشته بودم این بود «ریشه سیاسی افشین عزتی رو بررسی کنم». کمی مکث کردم گفتم: +چشم بررسی میکنیم این و. _آقاعاکف ما یه سری اسنادی داریم که میخوام طبق اون اسناد به شما پیشنهاد مهمی بدم. +بفرمایید، می‌شنوم. _شما حتما بررسی کنید آیا دکتر عزتی از همون گروهی هستند که در ماجرای سال 78 در کوی دانشگاه دستگیر شدند و بعدش با عفوی که خوردند وَ همچنین با رایزنی که برخی مسئولین کردند وارد سیستم مذکور شدند؟ چون هستند کسانی که اون روز گول خوردند و در فتنه تیر 78 بودند، اما امروز دارند خدمت می‌کنند در بعضی پست ها. اما بعضی هستند که علیرغم اینکه عفو خوردند و مسئولیت دارند، اما همچنان مشغول جُفتگ اندازی به پهلوی نظام ایران هستند که من معتقدم دکتر عزتی از دسته دوم هست. این و که گفت دو زاریم افتاد. یه کد داد بهم. همین برام بس بود. دو ساعت باهم بحث و تبادل نظر داشتیم که بنابرملاحظات امنیتی از آوردن بعضی اسامی و... خودداری میکنم و دیگه به اون ها نمیپردازم. جلسه که تموم شد ازشون تشکر کردم و رفتند. بیسیم زدم به 3200 که جایگزین سعید یک شده بود. +3200 عاکف هستم، صدای منو داری؟ _بله قربان. +اعلام وضعیت و اعلام موقعیت کن؟ _نزدیک خونه مورد نظر هستم و دارم ........ یه هویی قطع شد حرفش. مجددا پیجش کردم. +3200.. چی شده.. چرا حرف نمیزنی؟ پاسخی نیومد. مجددا چندبار پیجش کردم. ولی خبری نشد. شهادت مشکوک عقیق باعث شد خیلی استرس داشتم که نکنه مشابه اون اتفاق برای خانوم 3200 افتاده باشه. چندلحظه بعد خودش بیسیم زد: _قربان یه لحظه وایسید.. مثل اینکه اینجا خبرایی هست. +چی میبینی؟ چرا یه هویی ساکت میشی؟ _عه عه.. این همون دختره هست!!! +کدوم دختره؟ فائزه؟ _بله ! اومده اینجا ایستاده داره میره داخل همین خونه پیش اون مَرد ناشناس. وقتی این و گفت فهمیدم اتفاقات بیمارستان همش فیلمشون بوده. مَرد ناشناس عمدا جلوی عزتی فائزه رو زده، تا مثلا به عزتی بگه کاراتون انجام نشد، کیف و زدند، حالاهم که لو رفتید احتمالا، باید خودمون حذفتون کنیم. شک نداشتم اون شبی که عزتی با فائزه ملکی دستگیر شد، وَ بعدش بچه ها آوردنش داخل خونه امن، گِرا رو به دشمن داده بود که خطر تهدیدش میکنه، حتی علیرغم اینکه من فیلم بازی کردم براش و الکی گفتم ما از نیروی انتظامی هستیم وَ بخاطر تشابه چهره شما با یکی از کِیس های مربوط به باند بزرگ قاچاق مواد مخدر شمارو دستگیر کردیم. پس دشمن هم متوجه حضور ما شده بود. برای همین چندماه طول دادن.. اما نمیدونستن ما بیخیال نشدیم و هنوز هم در تیررس ما و زیر چتر اطلاعاتی ایران هستند. پرونده داشت جالب میشد. به 3200 گفتم: +گوش کن چی میگم 3200. چشم از خونه و آدماش بر نمیداری. حق نداری اقدام مسلحانه کنی. حتی اگر لو بری اونجا. به محض اینکه فهمیدی کسی متوجه حضورت شده، فورا منطقه رو ترک کن. دست به اسلحه نمیبری مگر اینکه کارد به استخون برسه. وقتی میگم کارد به استخون برسه یعنی ممکنه سرنوشتت مثل عقیق بشه. _چشم. الحمدلله 3200 زن شجاعی بود و انصافا خوب کار میکرد. بعد از ارتباط با 3200 رفتم داخل پارکینگ تا سوار ماشین بشم و از اداره خارج بشم، عاصف رو داخل پارکینگ اداره دیدم. بهش گفتم: +چیشد اومدی اینجا؟ وضعیت 4412 چطوره؟ _بهزاد اونجاست..همه چیز تحت کنترل هست. +من دارم میرم پزشکی قانونی. اگر میتونی با من بیای، منتظر بمونم کارت تموم شد باهم بریم. _میتونی ده دقیقه بمونی بیام؟ +اگر واقعا ده دقیقه هست آره، می مونم... اما اگر بیشتر بشه نه. چون عجله دارم. _ پس بمون میام. رفتم نشستم داخل ماشین تا عاصف بیاد. کاراش و رسیدو گزارش کاری رو برد بالا داد دفتر حاج هادی؛ بعد اومد و باهم رفتیم پزشکی قانونی. با عاصف رفتیم سرد خونه پزشکی قانونی پیش دکتر ادارمون که منتظر من بود. وقتی رسیدیم رفتیم بالای سر جنازه مطهر همکار شهیدمون. +سلام دکتر. خسته نباشی. چیکار کردی؟ _سلام..چطوری عاکف؟ +شکر. نفسی میاد و میره. برو سر اصل مطلب ببینم چیکار کردی. _عاکف این کسی که به عقیقِ شما ضربه زده، خیلی حرفه ای بوده. +میدونم. _نه از سلاح استفاده کرد، نه از داروی بیولوژیکی که بخواد این و چند دقیقه بعدش از پا بندازه. +میشه بیشتر توضیح بدی؟ مگه به چیزی رسیدی دکتر؟ _بله. کالبد شکافی هم کردم. لب ، زبان ، چشم ، معده و... تموم بدنش رو بررسی کردم. +خب! میخوام اصل قضیه رو بگی. _گاهی اوقات صبور نیستی. +دکتر! جون مادرت برو سر اصل مطلب. حوصله طفره رفتنای تورو ندارم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم _آقا عاکف، در اون زمان فعالیت های ما با چا
دکتر گفت: _چشم. آروم باش تا بگم.. بیا جلوتر این قسمت و ببین !! زیر گردن عقیق و نشونم داد.. بعد ادامه داد گفت: _ببین عاکف، با ضربه دست که در کمتر از صدُمِ ثانیه به زیر گردن عقیق خورده، راه تنفسیش و مسدود کرده. بعد از اثابت و انسداد راه تنفسی حدود دو سه دقیقه طول کشید تا اینکه این همکارمون شهید شد. در این نوع ضربه ها، آثار کبودی روی بدن یا محل ضربه ی وارده به روی جسم اصلا  باقی نمی مونه. +چطور فهمیدی که اینطور به شهادت رسید؟ تو که میگی آثاری ازش نمیمونه. _ما اینیم دیگه... +با من دقیق حرف بزن. دکتر مکث کرد، بعد از لحظاتی گفت: _این نوع ضربه ها کار هرکسی نیست. کار یه آدمی که استاد هم باشه نیست. این ضربه ها میتونه کار یک پزشک متخصص باشه.. یا اینکه میتونه کار یک جاسوس به شدت حرفه ای که آموزش های سفت و سختی برای این ضربه های تخصصی دیده، باشه.. یعنی کسی که کارش این هست. +جالبه! قبلا به چنین مواردی برخورد کردی؟ _بله... قبلا یه پرونده ای رو که اتفاقات پزشکی زیادی درونش وجود داشت به صورت مستقیم با حاج کاظم کار کردم. کسی که این ضربه ها رو میزد داخل تل آویو آموزش دیده بود. زیر نظر سرویس جاسوسی موساد. ضمنا، نکته مهم این هست که در اون پرونده سه نفر به این شکل کشته شدند. یعنی به همین شیوه ای که عقیق به شهادت رسید. +چه کسانی بودند؟ _جاسوس هایی در ایران بودند که باید توسط جاسوس های تازه نفس حذف میشدند. چون لو رفته بودند. گفتم: اونایی که دستگیر شدند اعتراف کردند؟ _بله. +دکتر! پس با این چیزی که تو گفتی مبنی بر اینکه اون شخصی که اینطور ضربه زده بوده به اون جاسوس های تاریخ انقضا گذشته، یعنی بعد از دستگیری فهمیدید که در تل آویو آموزش می‌دیده؟ _حاج کاظم اینطور میگفت. منم یک جلسه پای حرف اون جاسوس نشستم که دقیق تشریح کرد چطور ضربه میزنن. نگاهی به عاصف، به دکتر ، به پیکر مطهر عقیق کردم، بعد از کمی تأمل گفتم: + پس با این تفاسير، یعنی اینکه ما با موساد طرفیم. _ نمیدونم.. اینا کارتوعه که تشخیص بدی.. منم بعدا فهمیدم که این جور ضربه های حرفه ای کار این طیف جاسوس ها هست.. البته نه فقط موساد، چون یه آمریکایی مشابه همون آدم رو داشتیم. اونم پس از دستگیری توسط بچه های اداره، شنیدم اعتراف کرده بود. البته آوردنش بالای سر جنازه و همه چیزو گفت. جنازه تا چندوقت اینجا بود. منم مسئول بررسی اون جنازه بودم. +باشه دکتر ممنونم از توضیحاتِت.. مورد دیگه ای هم هست که من باید بدونم؟ _نه.. هرچی بود گفتم.. راستی گفته بودی عقیق از شدت فشار انگار چشماش داشته از حدقه در می اومد... درسته؟ +آره. چطور مگه؟؟!! _درسته پس. همینی که میگم هست. تموم علائمی که تا الان وجود داره، همینی که گفتم رو نشون داده. +دیگه با بدن عقیق کاری ندارید؟ _اگر شما ندارید ما هم نه. +پس به خانوادش خبر میدیم بیان برای تحویل بدن مطهرش برای خاکسپاری. شما هم پروندش رو تکمیل کنید. _آره. اینطور بهتره. چشم تکمیل میکنیم. نمیدونستم چطور باید با خانواده عقیق روبرو بشم. بزارید عقیق و براتون در چندخط کوتاه و مختصرمعرفی کنم. «عقیق یکی از افسران اطلاعاتی ايران بود که اسم اصلیش اُوِیس بود. اویس یکی از یاران و صحابه پیغمبر هست که اهل یمن بود و معروف به اویس قرنی بود. خیلی شیفته ی پیامبر بود و وقتی فهمید پیامبر عظیم الشان اسلام در یکی از جنگ ها با دشمنان اسلام دندان مبارکش شکسته شد، آنقدر عاشق و شیفته حضرت بود، وَ ذوبِّ در حرارت محبت رسول خدا بود که از عشق به رسول الله حضرت محمد صلوات الله علیه و آله و سلم ، اویس زد دندان خودش رو شکست، چون دندان پیامبر شکسته بود. اویس موفق به دیدار رسول الله نشد، اما بعد از پیامبر با امام علی علیه السلام بیعت کرد و طبق نقل تاریخی، در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام در جنگ صفین به شهادت رسید.» این همکارمون هم که اسمش اویس بود، دوست داشت پشت بیسیم بهش عقیق بگیم...عقیق، یا همون عقیق معروف یمن. همش میگفت از این تشابه لذت میبرم.. منم گاهی وقت ها که میدیدمش، یا روی پرونده ای باهم کار میکردیم بهش میگفتم چطوری اُوِیس قَرَنی که اونم عشق می‌کرد. بگذریم. اون شب بعد از پزشکی قانونی دیگه اداره نرفتم. با عاصف که از پزشکی قانونی اومدیم بیرون مستقیم رفتیم سمت خونه امن. نیم ساعتی از ورودمون به خونه امن گذشته بود که خانوم ایزدی از طبقه پایین اومد روی خط من.. هدفون روی گوشم بود داشتم همزمان با خوردن شام، به یه سری شنود مکالمات افراد مربوط به این پرونده گوش میدادم. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸 ‌هشدار ‌رئیس دفتر عقیدتی ‌سیاسی فرمانده معظم کل قوا نسبت به فعالیت یک جریان خزنده غرب‌گرا در ایران حجت‌الاسلام سعیدی: ● یکی از تهدیدات داخلی، مسئله نفوذ است. امروز یک جریان خزنده غرب‌گرا در داخل که شاخص فعالیت آن‌ها تغییر محاسبات نسبت به ولایت فقیه و جایگاه رهبری و اختیارات آنان و تغییر سیاست خارجی است، فعال هستند. ● دومین شاخصه این افراد، تبعیت گزینشی نسبت به ولایت فقیه است، این جریان با وجود اینکه مقام معظم رهبری فرمودند با آمریکا مذاکره نمی‌کنیم، می‌گویند راهی جز مذاکره با آمریکا نداریم. ● تحولات حاضر در قوه قضائیه از دوره قبل آغاز شده بود و آیت‌الله رئیسی آن را گسترش داد، امروز جامعه نیاز به این دارد که هزینه جرم و خیانت بالا رود تا کمتر این اتفاقات در جامعه رخ دهد. ✅ @kheymegahevelayat
🔸 ‏فراخوان نیروهای احتیاط رژیم صهیونیستی به شمال فلسطین اشغالی ● فراخوان ویژه برای نیروهای اطلاعاتی احتیاط زده شده ● این، یعنی حزب الله اونقدر تمیز کارشو میکنه که یه لشکر اطلاعاتی فقط باید بیان تا بفهمن چجوری قراره ‎ نابود بشه. ✅ @kheymegahevelayat
567.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ارتش لبنان به دو پهپاد رژیم صهیونیستی برفراز روستای العدیسه شلیک کرد. ✍ پهپاد ترکونی، شده تفریح جدید لبنانیها... #زندگی_سگی_اسرائیلیها ✅ @kheymegahevelayat
🔸یک باند بزرگ تولید موادمخدر صنعتی از نوع هرو‌ئین، صبح امروز توسط سربازان گمنام امام زمان در سپاه حضرت ابوالفضل(ع) لرستان منهدم شد. ✅ @kheymegahevelayat
🌐 تذکرات پلیس در آستانه ماه محرم موارد زیر در ایام عزاداری ممنوع است: 🔹گل‌مالی کردن خودروها؛ در صورت مشاهده چنین خودروهایی، توقیف می‌شوند. 🔸️نوشتن شعارهای سخیف روی خودروها، نصب تمثال و شمایل ائمه اطهار(ع) بر درب هیئت و تداخل زن و مرد در مراسم عزاداری 🔹حضور بانوان زنجیر زن در هیئت های مذهبی 🔸️نصب داربست در معابر عمومی که باعث اخلال در تردد و رفت و آمد شهروندان شود. 👤 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
✅ عروسک در جیپ از ترس انتقام حزب‌الله اقدام مضحک ارتش اسرائیل در مرز لبنان ➖➖➖➖➖➖ 🔴سلاح ویژه‌ای داریم که نمی‌خواهیم آنرا خرج پهپادها کنیم/ امکان ساقط کردن برخی هواپیماها وجود دارد دبیرکل حزب‌الله لبنان خطاب به رژیم صهیونیستی: 🔹آسوده بخوابید واکنش امروز نیست. زمان حمله قنیطره که ۶ شهید برجای گذاشت ما ۱۰ روز صبر کردیم الان عجله نداریم و اسرائیل همچنان در آماده باش بماند. 🔹مقاومت تشخیص می دهد کی و کجا بزند. امکان ساقط کردن برخی هواپیماها وجود دارد. 🔹سلاح نوعی و ویژه داریم که نمی خواهیم آنرا خرج پهپادها کنیم. 🔹نظامیان رژیم صهیونیستی از یکشنبه شب و بعداز هشدار سیدحسن نصرالله در حالت آماده باش هستند. 👤 ادمین: حاج عماد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ با کانال تخصصی ، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید. 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ از افتتاح نیروگاه هسته ای رسیدیم به افتتاح جوی آب #هفته_دولت یعنی خاک عالم بر سر این دولت کردند. باید گریست به حال جامعه ای که به چنین افرادی رأی دادند. ✅ @kheymegahevelayat
⭕️ بعد از اینکه سید حسن نصرالله گفت تو سه چهار روز آینده اسرائیل منتظر ما باشه و شب و روز صهیونیستارو به ۹۷روش ممکن یکی کرد، حالا اومده میگه عجله ای برای حمله نداریم، بزار همینجوری تو حالت آماده باش بمونن! یه جورایی منظورش اینه بچه رو چه بزنی چه بترسونی خودش و خراب میکنه. 👤 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم دکتر گفت: _چشم. آروم باش تا بگم.. بیا جلوتر
خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد با شما صحبت کنه.» گفتم: «وصلش کن.» وصل شد جواب دادم: +سلام... جانم فاطمه زهرا. بگو. _سلام. خوبی محسن جان؟ +ممنونم. تو خوبی؟ _بله خوبم، خداروشکر. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟ خیلی زنگ زدم، نگران شدم جواب ندادی. +ببخشید. گوشی داخل کشوی میز کار بود ! _کجایی؟ +جایی هستم. _باشه فهمیدم کجایی. نمیپرسم. +چطور؟ چیزی شده؟ _کی میای خونه؟ +فعلا مشخص نیست. _میخوام بدونم اگر نمیای برم خونه مادرت یا برم خونه مادرم. +ساعت چنده؟ _وااا . مگه خودت ساعت نداری؟ 4 تا ساعت داخل دفترم در خونه 4412 بود. به وقت آمریکا، سرزمین های اشغالی و عریستان و ایران. نگاه به ساعت مربوط به ایران کردم گفتم: + تا 11 احتمالا میام خونه. آماده باش امشب میریم بیرون. _خب خسته ای تو. از صداتم مشخصه! باشه یه وقت دیگه میریم. +نه خسته نیستم. حتما میریم. چون خودمم نیاز دارم برم اونجا. _کجا؟ +همون جا. _کهف الشهدا؟ +بله! _پس داری حرکت میکنی خبر بده آماده بشم. +چشم، خبرت میکنم... راستی ، به عمت سلام برسون. _محسسسسسنننن. +ببخشید. تسلیمم در مقابلت. _خیلی به عمم گیر میدیاااا. +خب برو راضیش کن بیاد زن پدر بزرگ من بشه دیگه.. هر دوتاشون تنها هستن. بعدشم، تو می دونی واسطه ازدواج شدن چقدر ثواب داره؟ خندید گفت: _حالا تو نمیخواد ثواب کنی. اگر خیلی راست میگی مریم و همکارت آقای بهزادو به هم برسون، بقیه پیش کش. خندیدم گفتم: +ببین وروجک، بار آخرت باشه بهم تیکه میندازیا.. بعدشم، بهزاد که اوکی هست، شما برو رفیقت مریم خانوم «دختر حاج کاظم معاون کل تشکیلات ما» رو راضیش کن. _آخه حاج کاظم میگه دخترم مریم داره فکر میکنه. از این طرف من به مریم میگم، اونم میگه من راضی ام، بابام داره کشش میده و توپ و میندازه توی زمین من. ما هم که آخر نفهمیدیم. + بهزاد و مریم جای خود، اما باید فکری به حال پدربزرگم و عمه ی تو بکنم فاطمه جان.. اینطور نمیشه. _خب آخه به من و تو چه ربطی داره بالام جان. حالا یه سوال؟ محسن تو اینارو شوخی میکنی یا جدی میگی؟ +قضیه عمت با پدربزرگم !؟ _آره دیگه. خندم گرفت گفتم: + راستش و بخوای، هم شوخی هم جدی. _واقعا که... خندم گرفت از حرفش، بحث و عوض کردم گفتم: +تا نیم ساعت_ الی چهل دقیقه ی دیگه حرکت میکنم. فکر میکنم تا برسم جلوی خونه، همون حدود یازده شب بشه که گفتم. وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم بیا پایین. داری میای سوییچ ماشینت و بیار چون راننده که من و رسوند برمیگرده. باید با ماشین تو بریم. _خیلی زرنگیا. +خب نیار. پیاده میریم. _اونوقت توی این هوا ؟؟!! +آره. _عجب !!! اونوقت چرا با ماشین تو نریم؟ +چون که اداره هست.. منم اداره نیستم.. ضمنا، اصلا امشب حوصله رانندگی کردن ندارم. با ماشین تو میریم. خودتم رانندگی میکنی. بحث هم نکن. تمام. _محسن قطع نکنییااااا.. دارم حرف میزنم. +من کی بدون خداحافظی قطع کردم؟ _قطع نکردی چون جراتش و نداری!! از حاضر جوابی خانومم خندم گرفت، گفتم: +باشه.. تو راست میگی!  حالا بگو چی میخواستی بگی؟ _شرط داره. +بازشروع شد. میگی چیشده یا نه؟ کار دارم. _بله میگم.. امشب بعد از کهف الشهداء بریم خونه عمو کاظم. زینب خانوم گفته امشب اگر آقاعاکف اومد خونه، حتما بیاید سمت ما. چون نوه هاش اومدن، تا ساعت یک_دو بیدارن. + بهت قول نمیدم، ولی اگر حوصله داشتم چشم میریم. بعدشم معظم لَه، شما خسیس نبودیاااا. قبلا یه خرده دست و دل بازتر بودی ماشینت و میاوردی. _درس پس میدیم حضرت آقا. کمال همنشین در من اثر کرد. +باشه..سلام به عمت برسون. بگو پدربزرگم عاشقشه. خداحافظ. _محسسسنننننن.... به هر حال روت و کم میکنم. خداحافظ. قطع کردم و داشتم همینطور غذا میخوردم دیدم عاصف دست انداخته زیر سرش و روی مبل نشسته؛ زُل زده داره نگام میکنه. گفتم: +چیه؟ چپ چپ نگاه میکنی؟ همینطور که نگام میکرد، به آرومی گفت: _خداییش خانومت خیلی صبوره که تحملت میکنه. نمیدونم چرا جدیدا انقدر زن ذلیل شدی عاکف. چندبارم بهت گفتم بیا بریم بیرون، پیچوندی من و. بعدا باخانومت توی بازار میدیدمت. + سر جدت تو یکی دیگه به ما نتازون. الآنم بلند شو.. آفرین گلم.. بلند شو برو کم کم ماشین و آماده کن. چون خودت باید من و برسونی. چون ماشینم هست اداره. _عاکف؟ +جانم. بگو.. اینجوری و با این لحن میگی عاکف عاشقت میشم..دلم میریزه ! معلومه یه چیز مهمی رو میخوای بگی گلم. خندیدو بلند شد اومد سمت میز کارم، خم شد دستاش و انداخت روی میز، کمی نگام کرد، خیلی آروم گفت: _یه لحظه خوب گوش کن چی میگم.. بعدش نظرت و بگو ! +بگو ببینم چی میخوای بگی؟ _راستش من به اون خونه ای که امروز فائزه ملکی با اون مَرد ناشناس رفتند داخلش مشکوکم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_ششم خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد
گفتم: +چطور؟ از چه لحاظ؟ عاصف از میز فاصله گرفت، کمی داخل اتاق قدم زد، بعد از لحظاتی گفت: _ این خونه ای که الان فائزه ملکی با اون مرد ناشناس داخلش هستند، از درب اصلیش رفت و آمدی صورت نمیگیره. یه درب دیگه ای هم داره که از اونم ترددی صورت نمیگیره. اینایی که الآن میگم، چون بررسی شده دارم میگم. عاکف تو میدونی من بی دلیل حرفی نمیزنم. +میدونم.. خب! حرف آخر! _ چیزی که عجیب هست اینه که دوتا سوژه یه هویی با ماشین میان داخل خیابونی که بچه های ما مستقر هستند. بچه ها هم از روی رنگ و مدل اتوموبیل اونارو شناسایی می‌کنند. یعنی اگر اتوموبیل دیگه ای سوار بشن ما نمیتونیم اینارو شناسایی کنیم و راحت گمشون میکنیم. غذارو گذاشتم کنار.. شاخکام تیز شد. گفتم: +یعنی نظرت اینه با خونه های کناریشون به هم راه دارن. _دقیقا. +خب به بچه ها بگو بررسی کنن. به طبقه اول بگو اون چندتا خونه ای که تو روی اون ها حساس شدی رصد کنند مالکشون کیه؟ آیا همشون یکی هست، یا هر خونه ای یه مالک داره؟ _دستور بررسی دادم. +جواب. _به چیزی نرسیدن. همشون متفاوتند! +مگه میشه؟! _فعلا که شده. هرخونه ای به اسم یک نفر هست. +یعنی ممکنه.... حرفم و قورت دادم، چیزی نگفتم جز یک کلمه. +هیچچی ولش کن. _خب بگو. +نه... این کارها کار خودمه.. ببین عاصف عبدالزهراء ، الآن منو ببر خونمون. قرار هست با خانومم بریم جایی. احتمال داره امشب بریم خونه حاج کاظم. بعد از اونجا دیگه خونه نمیرم. چون میخوام برگردم همینجا «4412». اما خوب گوش کن ببین چی میگم.. بعد از خونه حاج کاظم خانومم و میبرم خونه مادرم یا مادر خودش. وقتی دقیق مشخص شد کجا باید بیای دنبالم، بهت خبرش و میدم. احتمالا ساعتِ دو یا سه صبح میشه. اون موقع بهتره و آرومتره فضا برای اینکه بتونیم بریم سمت اون خونه.. فقط به 3200 و حدید بگو آماده باشن. بررسی کن اگر خسته شدن جایگزین براشون بفرست. خودتم بعداز رسوندن من بیا اینجا بگیربخواب تا چندساعت آینده که میریم بیرون انرژی داشته باشی. _باشه چشم. فقط نیازه وقتی تورو رسوندم خودم برم مستقر بشم اونجا؟ +نه فعلا نیازی نیست. _ پس من میرم پایین، تو هم ده دقیقه دیگه بیا. عاصف رفت، منم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم.. وسیله هام و جمع کردم رفتم طبقه اول.. با بچه ها کمی صحبت داشتم و کاراشون و کنترل کردم.. گزارش کارای همه رو امضا کردم. از بچه های میدان عملیات یعنی 3200 و حدید هم اعلام موقعیت گرفتم که خدارو شکر همه چیز عادی بود. از بچه های بیمارستان هم پیگیر عزتی شدم، که همه گفتن در بیمارستان رفت و آمد مشکوکی مشاهده نشد و فضای سمت عزتی هم آروم هست. خیالم جمع شد و رفتم پایین سوار ماشین شدم..  با عاصف رفتیم.. در طول مسیر با عاصف حرفی نزدم تا اینکه خودش گفت: _آقا عاکف من احساس میکنم با حرکت آخرشون که عزتی و فائزه رو زدن اما بعدش فائزه مجددا اومد سمت همین مرد ناشناس وَ الان داخل یک خونه هستن، میخوان اینطور برن جلو که دختره رو مظلوم جلوه بدن تا عزتی خیالش جمع بشه که از جانب دختره تهدید نمیشه و بهش بیشتر اطمینان کنه. +موافقم اما چرا انقدر زود خودزنی کردن؟ _دقیقا همین یه معما هست. از طرفی باید دنبال اون نفوذی که عقیق و سوزوند باشیم. همون کسی که عقیق و به اون مرد ناشناس لو داده. +ممکنه عقیق خودش بیش از حد به سوژه نزدیک شده باشه. سوژه هم چون احساس خطر کرد کار عقیق و یکسره کرده. البته بعد از شهادت عقیق بهت یه چیزی گفتم... یادته؟ _بله! اینکه عقیق آدم کارکشته ای هست و غیر ممکنه در مراقبت و رهگیری سوخت بره. +آفرین. دقیقا ! _طبیعتا اون مَرد ناشناس به این راحتی نباید میزد به ما. یه جای کار میلنگه. ما لونه زنبور بودیم براش. طبیعتا می دونه سمت ما بیاد یا بهمون دست بزنه نیشش میزنیم. چیزی نگفتم دیگه ! سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم  چشام و بستم شروع کردم به تحلیل اوضاع پرونده. با ترافیک حدود یک ساعت بعد رسیدم جلوی منزلمون. زنگ زدم به فاطمه زهرا تا بیاد پایین.. حدود بیست دقیقه بعد با ماشین از پارکینگ اومد بیرون و از عاصف خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین خانومم شدم باهم رفتیم سمت کهف الشهداء. توی راه با خانومم کمی حرف زدیم و خندیدیم. رسیدیم کهف و ماشین و همون دور و برا یه جایی پارک کردیم رفتیم سمت مزار.. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد که مستم می‌کرد. دستی به موهام کشیدم و صورتم و مالیدم و سرم و انداختم پایین. وقتی رسیدم جلوی پله ها و چشام افتاد به سنگ مزار شهدا سلام دادم بهشون. نمیدونم چرا هروقت میرفتیم کهف، یه هویی از همون روی پله ها دست و پام شل میشد. وقتی رسیدم جلوی درب ورودی، کفشام و در آوردم رفتم سمت مزار مطهرشون. خم شدم تک تک سنگارو بوسیدم. روی زانوهام نشستم و کمی درد دل کردم. هی زیر لب به خودم میگفتم «عاکف بیچاره، کهف را عاشق شوی آخر شهیدت می‌کنند.»