خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت به دکتر افشین عزتی گفتم: +اینکه ما ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه اشک چشمم و ندیده بودند.
فقط یکبار دوتا آدم اشک من و دیدند، اونم چندوقت قبلش بود! یعنی حاج هادی و حاج کاظم که برای بیماری همسرم بغضم شکست و گریه کردم!
اما دیگه نتونستم طاقت بیارم! حالا همه شاهد اشک ریختن من بودن برای مرگ فاطمه زهرا، عزیزترین آدم زندگیم. چون همهٔ پشت و پناهم رفته بود. همه زندگیم ذره ذره جلوی چشمام تموم شده بود. چون تموم دلخوشی من در روزهای سخت رفته بود. چون دیگه کمرم شکسته شده بود.
برادرِ فاطمه اسمش ابوالفضل بود و جانباز و موجی اعصاب و روان بود.. جیغ میزد گریه میکرد.. انقدر گریه کرد تا حالش بد شد و با سر رفت توی دیوار، زنگ زدن یه اورژانس خبر کردن تا بیاد و منتقلش کنند بیمارستان! زمین و زمان داشت دور سرم میچرخید. دلم میخواست همون لحظه بمیرم.
خانومم و بردن بیمارستان.
از داخل بیمارستان روی صورتش ملحفه ی سفید کشیدن و بعدش داخل یه کاور پیچیدنش تا منتقل بشه به سردخونه.. باورم نمیشد. انگار داشتم کابوس میدیدم. اصلا آمادگی چنین روزی رو نداشتم.
تموم این هایی که دارم مینویسم، با چشم های اشکبار دارم مینویسم. یاد اون روزها برای من سختترین لحظات زندگیم هست.
حاج کاظم و عاصف اومدن بیمارستان. احتمالا از اینکه سراسیمه اومدم خونه مطلع شدن و بعدشم از طریق خانواده پیگیر شدن و فهمیدن ماجرا چیه. سعی کردم بعد از خارج شدن از خونه دیگه گریه نکنم و خودم و کنترل کنم.. حاجی که رسید بیمارستان، تا من و دید بغلم کرد و با نوزاش پدرانش روی سر و صورتم، وَ با آغوش گرمش سعی داشت من و آروم کنه، اما دلم طاقت نمی آورد.
دلم میخواست بین آغوش حاج کاظم گریه کنم تا سبک بشم، اما خودم و کنترل کردم.. از شدت بغضی که به گریه ختم نمیشد تموم گلو و گردنم درد میگرفت.
گواهی فوت همسرم صادر شد.. قرار شد 2 روز صبر کنیم تا همه ی اقواممون از دور و نزدیک بیان.. خواهرم میترا باید از لبنان می اومد... حاج کاظم هماهنگ کرد و موانع و برطرف کرد تا فورا از لبنان برگرده ایران. روزهای سختی بود.. بسیار درد آور و تلخ.
دو روز نخوابیدم، دو روز فقط بغض کردم و اشک نریختم. تا اینکه بعد از 2 روز که فاطمه در سردخانه ی بیمارستان نگهداری میشد، جنازه عزیزترین فرد زندگیم و تحویلم دادند. اون روز تلخ ترین روز عمرم بود که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه و نخواهد شد الی یوم القیامه. از طرفی مرگ همسرم، از طرفی بی احترامی های پدرخانومم تا روز خاکسپاری که من و باعث و بانی همه ی اتفاقات می دونست و...!
حاج کاظم عین یک پدر، وَ عاصف عین یک برادر کنارم بودند و بهم توجه میکردند تا حالم بد نشه. دنبال تابوت فاطمه بودم تا رسیدیم به محل دفنش.. خودم با پای برهنه، لباس پر از گرد و غبار، سر و صورت ژولیده و خاکی، وارد قبر شدم، صدای شیون همه رفت به آسمون... یه نگاهم به فاطمه زهرا که داخل کفن قرار داشت بود، یه نگاهم به چشمای مادر فاطمه و صورت خسته ی پدر فاطمه و مادرم و خواهرام که روی خاک نشسته بودند و اشک میریختن.
پدر فاطمه علیرغم اینکه ازم متنفر بود، اما من دلم براش می سوخت. آخرین حرفام و با فاطمه زهرا زدم، براش زیارت عاشورا خوندم.
موقعی که داخل قبر داشتم زیارت عاشورا میخوندم، یاد قولی افتادم که قبل از رفتنم به ماموریت عراق در ایام اربعین به خانومم دادم. اگر یادتون باشه شرایط جوری شده بود که نتونستم حتی یه زیارت هم برم. از طرفی همسرم از من تربت اصل سیدالشهداء رو تقاضا کرده بود که من نتونستم براش تهیه کنم.
اصلا انگار خدا میخواست دعای فاطمه رو اینجا مستجاب کنه! یعنی دقیقا روز دفنش.. در همین حین یکی از محافظای حاج کاظم که اگر اشتباه نکنم سرتیمش بود، اومد سمت قبر... من داخل قبر بودم سرم و آوردم بالا دیدم میگه:
«آقا عاکف، این و حاج کاظم دادند.. تربت امام حسین هست. گفتند بدم به شما.»
از لا به لای زانوی آدم هایی که بالای قبر ایستاده بودند چشمم دنبال حاجی گشت، دیدم روی یه صندلی نشسته و با دستمال جلوی صورتش و گرفته.
بخشی از اون تربت و ریختم درون قبر و بخشی از اون رو گذاشتم داخل کفن. اعمال تدفین رو انجام دادم، بعدش عزیزترین آدم زندگیم رو با دستای خودم به خاک سپردم، سنگ لحد و گذاشتم، بعد روی مزارش خاک ریختم. گفتن و نوشتن این خاطرات تلخ که از زهر هم بدتره به همین راحتی ها و به همین سادگی نیست، واقعا عذاب آوره، اونم برای من که دیوونه ی همسرم بودم.
حالا دیگه فاطمه زهرا زیر خاک بود. حالا دنیای تاریک من شروع شده بود! حالا دیگه روزهای سخت زندگی من که فقط اسمش زندگی بود شروع شده بود!
بعد از خاکسپاری نشستم برای خانومم قرآن خوندم، باهاش حرف زدم. دیگه غروب شده بود.. به همه گفتم برن.. مادرم دلش طاقت نمیاورد تنهام بزاره، اما با اصرار من، خواهرام و برادرم و دامادم گرفتن بردنش.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نه
دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و عزیزترین آدم زندگیم، اما اینبار اون زیر خاک بود! حالا دیگه تنها شده بودم. وقتی تنها شدم، نشستم یه دل سیر گریه کردم.. نشستم یه دل سیر براش اعتراف کردم. نشستم یه دل سیر خاک ریختم روی سر خودم. هی بهش میگفتم:
«فاطمه زهرا، من بعد از تو فقط نفس میکشم، دیگه زندگی نمیکنم، میشم عین یه مُرده ی متحرک. دعا کن زودتر بیام پیش خودت.»
حالم عجیب خراب بود. با صدای یکی به خودم اومدم، دستش و روی شونه هام حس کردم فهمیدم کیه.. رفیق روزای سختم، محرم خونه ی من، سید عاصف عبدالزهراء بود! وقتی چشم تو چشم شدیم نشست کنارم همدیگرو بغل کردیم شروع کردیم به گریه کردن.
اون شب با کمک عاصف برگشتم خونه مادرم. عاصف رفت اداره. من تا برگزاری مراسم سوم و هفتم و... به اصرار مادرم و خواهرام، خونه خودم نرفتم و موندم خونه مادرم!
اما بعد از یک هفته، علیرغم مخالفت مادرم برای رفتن به خونه خودم تصمیم گرفتم برگردم به همون خونه ای که پر از خاطرات من و خانومم بود. دلیل مخالفت مادرم این بود که در اون وضعیت نباید تنها می موندم، چون اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم غبار اون غصه ای که روی دلم نشسته بود انگار چندبرابر شد. نگاه به لباس های فاطمه، نگاه به کیف و کفشش، نگاه به عکساش، نگاه به جهازش، نگاه به خونه ی خالی از حضورش، سکوت دیوانه کننده ی خونه، داشت دیوونم میکرد.
حدود 9 روز بود سرکار نرفتم.
اصلا نمیدونستم کارها و پرونده ای که 95 درصد کاراش پیش رفته بود به کجا رسیده. شاید نیم ساعت بعد از ورودم به خونه، همینطور که روی مبل نشسته بودم و داشتم به بدبختی های خودم فکر میکردم گوشی شخصیم زنگ خورد.
نگاه کردم به شماره! حاج کاظم بود... جواب ندادم... سه بار دیگه زنگ زد اما حوصله نداشتم جوابش و بدم. گوشی رو گذاشتم روی سایلنت بعدشم پرت کردم یه گوشه ی خونه.
چنددقیقه ای گذشت دیدم گوشی کاریم زنگ میخوره.. دیگه این بار مجبور شدم جواب بدم...گفتم:
+بله.
_سلام باباجان. خوبی؟
صدای حاج کاظم بود...گفتم:
+سلام حاج کاظم. درخدمتم.
_مادرت زنگ زد بهم گفت رفتی خونه. نگرانت بود! منو عاصف و بهزاد نزدیکتیم. داریم میایم اونجا.
+حاجی لطفا اینجا نیاید... اصلا حوصله کسی رو ندارم.
_خب چرا؟ برای چی میخوای انقدر خودت و منزوی کنی؟
+حاج آقا ! لطفا شرایط من و درک کن.
چند ثانیه ای مکث کرد... بعدش گفت:
_باشه هرطور راحتی. نمیایم! اما خواستم بگم در این شرایط دور خودت حصار نکش، بزار کنارت باشیم.
+من نیاز به تنهایی دارم. باید با این اتفاق کنار بیام. لطفا بهم زمان بدید.
_هر طور راحتی! خواستم بگم برات مرخصی گرفتم اما نمیدونم درسته یا نه. چون اصلا خوب نیست در این شرایط روحی تنها باشی توی خونه. میخوام بیارمت اداره اما میترسم که یه وقت خدایی نکرده موقع کار به مشکل بر بخوری!! طبق این مرخصی تا هفته آینده نمیخواد بیای اداره. بمون استراحت کن. اما عاکف جان، از اینکه خودت و داخل اون خونه ی پر از خاطرات بخوای حبس کنی خودت و داغون میکنی. به نظرم کار درستی نیست، سعی کن سرت و با کار گرم کنی.
گفتم:
+حاجی من اصلا حوصله ندارم. بزارید سرفرصت خودم باهاتون تماس میگیرم. الحمدلله اون پرونده هم داره هدایت میشه، منم قرار شد بعد از این پرونده توبیخ بشم و برم قرنطینه. حالا هم که فاطمه فوت شده، انفصال از خدمت و اخراج و قرنطینه و زندان هم برای من بهترین حالت ممکن هست.. حداقل میتونم داخل یه زندان امنیتی حال متهم هایی که زیر دستم بودن و درک کنم. اینطور میتونم توی زندان با درد خودم بمیرم.
حاجی پشت تلفن بغض کرد.. از نحوه ی حرف زدنش مشخص بود... گفت:
_من نمیزارم کسی بهت دست بزنه! تو از خیلی چیزا با خبر نیستی. تو از پشت پرده اتفاقات با خبر نیستی. فوت فاطمه برای همه ی ما سنگین بود و تا ابد روی دلمون هست. من به عمرم چهاربار داغ سنگین دیدم که هرکدومش برای من کمر شکن بود و قلبم و خیلی سخت به درد آورد، یکی فوت همزمان پدرو مادرم بخاطر تصادف، یکی شهادت پسرم در خاک غربت که هنوز جنازش برنگشته، یکی هم شهادت پدرت که بهترین رفیقم بود، همون داش علی خودم که توی بغل خودم شهید شد و جون داد، وَ آخرین داغی که به دلم نشست و جیگرم و سوراخ کرده فوت همسرت فاطمه بود که برام عین دخترم مریم با ارزش بود.
+آقا، اگر صلاح میدونید، اجازه بدید یه مدت باهم ارتباط نداشته باشیم. دیدن شما منو یاد روزای خوشی میندازه که فاطمه، عمو کاظم صدات میکرد. دستت و میبوسم، فقط تنهام بزارید.
حاجی مجبور بود بخاطر من بپذیره. دیگه چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم و قطع کردیم..
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 هر روز یک آیه از قرآن
أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّبَاتِ مَا کَسَبْتُمْ ( البقرة/٢٦٧)
از چیز های پاکیزه ای که به دست آورده اید انفاق کنید
➖➖➖➖➖➖
#حدیث_روز
🌱 آقا رسول الله (ص):
🌺 هيچ كس به اندازه من در راه خدا آزار نديده و هيچ كس به اندازه من در راه خدا ترسانده و تهديد نشده است. سى شبانه روز بر من گذشت و من و بلال [حبشى] غذايى كه موجود زنده اى مى خورد، براى خوردن نداشتيم، مگر آن مقدارى كه اگر زير بغل بلال مى گذاشتى ناپديد مى شد.
📔 كنز العمّال: ۱۶۶۷۸🌷
#شهادت_پیامبر (ص) و #امام_حسن (ع) تسلیت باد 🏴
@kheymegahevelayat
سفارش و برنامه ریزی آمریکایی، اطلاعات سرویس های جاسوسی اسرائیل و انگلیس، پول عربستان و امارات و خیانت نفوذی های داخل نتیجه همش یه چیزه، تبدیل اعتراضات ومطالبات اقتصادی مردم به آشوب!
چه ایران باشه چه عراق، چه لبنان باشه چه سوریه...
✅ @kheymegahevelayat
✅ افکار ناقص دوستان!
امام حسن سلام الله علیه آنقدر گرفتاری که از این دوستان و اصحابش داشت از دیگران نداشت. اصحابی که توجه نداشتند که امام زمانشان روی چه نقشه دارد عمل کند با خیال کوچکشان با افکار ناقصشان در مقابلش می ایستادند و غارتش کردند، اذیتش کردند و عرض می کنم که شکستش دادند، معاهده با دشمنش کردند و هزار جور بساط درست کردند.
#امام_خمینی
صحیفه نور،جلد 8،صفحه 89
بیانات امام خمینی(ره)در جمع راهپیمایان تهرانی
مورخ:1358/04/18
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چرا امارات پول های بلوکه شده ایران را آزاد میکند؟
📍به روایت کارشناس عرب
✅ @kheymegahevelayat
🚩دستگیری ۱۵۰ عنصر نفوذی در تظاهرات کربلا/ ورود ۱۵۰ خودروی نظامی آمریکا به عراق
🔹قیس المحمداوی فرمانده عملیات بغداد از وارد کردن کودکان مدارس ابتدایی در تظاهرات انتقاد کرد و از تظاهرکنندگان خواست به ایستهای امنیتی و اموال عمومی نزدیک نشوند.
🔹السومریه همچنین از برقراری مقررات منع آمدوشد در کربلای معلی از امشب خبر داده است/شورای استان کربلای معلی تأکید کرده است که منع آمدوشد شامل زائران عتبات مقدسه نمیشود.
🔹دستگاههای امنیتی کربلای معلی هم از دستگیری 150 فرد نفوذی در تظاهرات و تحویل اکثریت آنها به دستگاه قضایی خبر دادند. این نهادها تصریح کردند بیشتر این افراد از خارج از استان کربلای معلی وارد شده بودند.
🔹رسانههای عراق همچنین از ورود 150 دستگاه خودرو و کامیون وابسته به ارتش آمریکا از سوریه به عراق خبر دادهاند.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم تشییع پیکر شهید وسام العلیاوی در بغداد
✅ @kheymegahevelayat
🔸نیروهای ویژه گروه عصائب اهل الحق عراق موفق شدند قاتل شهيد مظلوم #وسام_العلیاوی از فرماندهان عصائب كه در روزهاى گذشته به طرز فجیعی به شهادت رسیده بود را دستگير كنند.
#العراق_ينتقض
#فتنه_عراق
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ پاسخ امام رضا (ع) به حسن روحانی:
همه نوشتهاند: پاسخ حسن روحانی به حسن روحانی اما من معتقدم این پاسخ امام رضا علیه السلام به حسن روحانی بود. اینکه ماهیت درونی یک نفر در افکار عمومی اینطور از زبان خودش برملا شود، اتفاقی نیست...
#حمید_رسایی
✅ @kheymegahevelayat
خبر فوری از قلب اروپا
🔸 رسانههای فرانسه از شنیده شدن صدای تیراندازی در مسجدی در جنوبغرب فرانسه خبر دادند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نه دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت
مرخصیم که تموم شد برگشتم اداره. انقدر شکسته تر از چندماه قبلم شده بودم که دونفر از همکارام منو دیدن، تعجب کردن که چرا انقدر داغون شدم.
از گیت و اتاق کنترل رد شدم و رسیدم دفترم. اثر انگشت زدم وارد شدم. زنگ زدم به بهزاد گفتم برام گزارش کار بیاره. گزارش کار اون مدتی که نبودم و آورد، نشستم همه رو تا ظهر مطالعه کردم. شاید چیزی حدود 4 ساعت فقط گزارشات اون 17 روزی که نبودم و خوندم.
اذان ظهر که شد نمازم و داخل دفتر کارم خوندم و خواستم ادامه کارام و برسم که تلفن دفترم زنگ خورد. گوشی رو گرفتم جواب دادم:
+الو سلام.
_سلام عاکف جان.
+عه آقا شمایی... بفرمایید.
حاج کاظم بود پشت خط گفت:
_چه خبر؟
+هیچچی.. خبر خاصی نیست. دارم کارام و میرسم! درخدمتم.
_ بیا اینجا کارت دارم.
+چقدر وقت دارم؟
_اگر تا 15 دقیقه دیگه باشی اینجا عالیه. عجله نکن. به کارت برس.
+چشم. اطاعت امر میشه حاج آقا! پس این مابین تا برسم حضورتون یه کاری دارم که باید فوری انجامش بدم.. ان شاءالله بعدش میرسم خدمتتون!
_منتظرم باباجان. خداحافظ.
قطع کردم رفتم کاری که داشتم انجامش دادم.. بعدش رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش هماهنگ کرد حاجی درو باز کرد وارد شدم. بعداز سلام علیک رفتم نشستم.. حاجی هم یه چای دارچینی که داخلش هِل هم ریخته بود آورد، بعد خودشم نشست روبرم...همینطور که مشغول خوردن چای بودم گفت:
_اوضاع زندگیت چطوره؟
گفتم:
+چی بگم والله! مادرم که کارش شده روز و شب گریه کردن. پدرخانومم که سایه من و با تیر میزنه، ازم بدجور شاکیه.
_حواست به مادرت باشه. زن رنج کشیده ای هست. نزار بیشتر از این اذیت بشه. شهادت پدرت، شهادت برادرش، مرگ مادر بزرگت، بخصوص دوری تو، اون و به اندازه کافی از درون متلاشی کرده. حالا هم که مرگ این دختر اون و از هم پاشیده. حواست بیشتر بهش باشه باباجان.
+چشم. حتما.
_میخوای چیکار کنی؟ تصمیم داری همین خونه بمونی؟ نمیخوای از اونجا کوچ کنی؟
+نه حاجی. این خونه برای من عطر فاطمه رو داره.
_هرجور راحتی..اما سعی کن، هم برای روحیه ی خودت، هم برای دل مادرت هم که شده بیشتر خونه مادرت بمونی تا یه کم فضا عادی بشه! یادته قبل از شروع این پرونده باهات صحبت کرده بودم که با اون خدا بیامرز هم صحبت کنی و که آماده بشید باید چندسالی رو باهم برید خارج از ایران، چون قراره ماموریت برون مرزی بری؟
+بله. اون خدا بیامرز هم مخالف بود. میگفت من نمیتونم بیام همرات!
حاجی فنجون چای رو گذاشت روی میز، نفسی کشید. .. گفت:
_به نظرم الآن بهترین وقت هست برای اینکه بری خارج از ایران.. البته نه همین فردا !! منظورم برای پنج شش ماه دیگه هست. تو الان اصلا در شرایط روحی مناسبی نیستی. هم خودت، هم مادرت که اصلا نمیتونه فراق تورو تحمل کنه! جز اینکه اونم با خودت ببری.
به صراحت گفتم:
+اصلا حرف بردن مادرم و نزن حاجی ! اون نمیتونه ایران و ترک کنه! اون یه هفته سر مزار حاج علی«پدر شهیدم» نره دق میکنه! بعدشم نوه هاش اینجان. دخترش و پسراش اینجان.. خارج از ایران چه کسی رو داره این بنده ی خدا !!
_حق با توئه! اما ببین عاکف جان، سه تا گزینه برای تو درنظر گرفته شده. تصمیم منم نیست. تصمیم تشکیلات هست! گزینه های تو شامل این موارد میشه: یک عراق، دو لبنان، سه سوریه!
+حاجی، تو دستت بازه.. با دستای بازت دستای من و نبند یا نزار دستام و ببندن. ازت دارم خواهش میکنم.
_نگران نباش.
+تورو خدا وضعیت من و درک کنید!
_خوب گوش کن چی میگم! اگر سیستم صلاح تورو در لبنان بدونه، به نظرم خیلی خوبه، چون خواهرت میترا در لبنان هست و مادرت میره پیش اون، تو هم روزانه میری محل کارت و هر چند روز برمیگردی محل اقامتت. حالا یا خونه خواهرت میری یا اون خونه ی امنی که برات در نظر میگیریم. کارت هم اونجا اینه آموزش های اطلاعاتی و امنیتی به نیروهای حزب الله میدی. از طرفی هم به پایگاه های امنیتی ما سرکشی میکنی!
+حاجی من اصلا در شرایطی نیستم که بخوای من و بفرستی اونور ! من سرخاک خانومم نرم دیوونه میشم.
_باشه قبول. اما این و گوشه ی ذهنت داشته باش. چون ممکنه بفرستمیت اونور. از طرفی هم این احتمال وجود داره اینجا بمونی اما به اون کشورها رفت و آمد داشته باشی! حالا بازم بعدا درمورد این موضوع بیشتر صحبت میکنیم.. الان فقط خواستم مجددا بهت یه گرا بدم.. ضمنا تا چند دقیقه دیگه باهم میریم دفتر حاج آقا.
+چرا اونجا؟مگه چیزی شده؟
_یه چیزایی شده که میخواد تو هم باشی تا یه سری حرفایی رو بزنه.
+جالبه.. مگه چی شده؟
_درمورد اختلافات تو و هادی! حالا میریم اونجا، خودت متوجه میشی! گزارشاتت آماده ست؟
+بله!
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت مرخصیم که تموم شد برگشتم اداره. انقدر شکسته ت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_یک
حاج کاظم گفت:
_میریم دفتر رییس باهم بررسی میکنیم.
+درمورد هادی میشه بگید که...
حرفام و قطع کرد گفت:
_خلاصه مواظب خودت باش. چون هادی میتونه برات دردسر ساز بشه. بعضی از همکاران ما علیرغم اینکه با هادی در بخشی که تو هستی کار نمیکنن اما جزء تیم هادی هستن.
+عجب! پس حسابی کادرسازی کرده.
_اووووه... چجورم. برای همین هست که میگم حواست باشه.
حس خوبی نداشتم. احساس میکردم همون چیزی که فکرش و نمیکردم دیگه موعدش رسیده و داره اتفاق می افته! با ناراحتی پرسیدم:
+چقدر ممکنه به پرونده قبلی ربط داشته باشه؟
_تحملش و داری بگم؟
+آره!
_عطا رو این وارد ماجرا کرد.
+چیییی؟
_عطا رو این آورد پای کار پرونده قبلی و آمارش و به جک اندرسون داد تا بهش نزدیک بشه ! برای همین بود اون پرونده کلی طول کشید.
+مگه میشه؟
_بله میشه، وَ شده. این چندوقت تو نبودی ما به خیییلی از سرنخ ها رسیدیم. هادی از کسانی بود که نسترن و هدایت میکرد. خیییلی زیرک بود به نظرم، چون هیچ ردی از خودش طی این سال ها نگذاشت.
+پس شما هم رسیدید به همون گزینه ای که من بهش رسیدم.
حاجی تاملی کرد گفت:
_هادی یک معمای پیچیده بود که بعد از چندسال کشف شد. اونم در بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم تشکیلات اطلاعاتی ما. کسانی که در این واحد کار میکنن مثل خودت آدم های نخبه ای هستند. جزء نمونه ها هستند. هادی هم یکی از همون فوق نمونه هاست. اما خیلی نمیتونست، رو بازی کنه! برای همین دو_سه جا از خودش رد پا به جا گذاشت. خیال میکرد کسی نمیفهمه اما دزد هرچی هم دزد حریفه ای باشه، خلاصه یک روز گیر میوفته.
+چندسال کار کرد برای حریف؟
_سه سال.
+پناه بر خدا !! یعنی سه سال برای دشمن کار کرده؟
_متأسفانه بله. اما یه سوال! میتونی بگی از کجا روی هادی شک کردی؟
+نمونه هاش در این پرونده زیاده. برای رفتن به عراق علیرغم اینکه چندبار بهش گفتم اما عکس دختر #شهیدحاج_احمدالعبیدی رو بهم نشون نداد. من به سختی و از فکر خودم برای شناساسی اون زن استفاده کردم تا پیداش کنم! همچنین عدم پوشش من در عراق توسط نیروی سایه. هرچند نیروی سایه رو کسی نمیفهمه، اما در اون بیابون مشخص بود که فقط خودم هستم. اگر یاسر نبود معلوم نبود من الآن کجا بودم.
_دیگه؟
+وقتی رسیدم هتل نور العباس برام دست خط شما اومد با یه پلاستیکی که داخلش ریش مصنوعی و موی مصنوعی و یه سری وسیله بود که گفتید تغییر چهره بدم. خب این دستور میتونست توسط حاج هادی به من برسه. چون مسئول مستقیم من بود. همه ی این ها باعث شد شک کنم که در این پرونده حفره داریم و اون حفره حاج هادی هست.
_وَ دلیل آخر... بحث ورود تو به بخش ضدجاسوسی هست! میتونی ربطش و پیدا کنی؟
کمی فکر کردم.. اما راستش گفتنش هم سخت بود... چون فکر نمیکردم در این حد باشه... با تردید گفتم:
+شهادت معاونش؟
حاجی نگام کرد.. خندید گفت:
_شیرمادرت حلالت. فکر نمیکردم این و بگی.
خودم هنگ کردم، گفتم:
+یعنی شهادت اون معاونی که قبل از من در این واحد بوده، کار هادی بوده؟
_دقیقا ! گرای اون شهید و خودِ هادی به افسران اطلاعاتی متخاصم داد.
حاجی کمی با محاسنش وَر رفت، چشماش و مالید، گفت:
_عاکف حواست باشه. هادی آدم قدرتمندی هست. کادری که برای خودش طی این سال ها در بدنه سیستم چیده و طراحی کرده، یکی یکی دارن توسط من و حاج آقای «.....» حذف و پاکسازی میشن. اما خب شناسایی این شبکه واقعا سخته و زمان میبره. همشون نفوذی نیستند، اما عقایدشون جوری شده که سر سازگاری با نظام ندارند و تفکراتشون خطرناک هست وَ اگر در دراز مدت این افراد رو از تشکیلات حذف نکنیم، به شدت برای سیستم و کل نظام دردسر میشن.
+همه ی گزینه هاش در تهران هستند؟ یعنی منظورم همین ستادمرکزی و اصلی خودمون!! اینجا حضور دارند؟
چندتا استان ها رو رصد کردیم. این پرونده کاملا فوق سری هست. تو پنجمین نفری هستی که از این راز بزرگ مطلعی. رییس، من، دونفر دیگه که اصلا قرار نیست شناسایی بشن، وَ آخری هم تو. بعید میدونم نفر ششمی وجود داشته باشه.
+باید چیکار کرد؟
_ببین عاکف جان، پسرم، همیشه حواست باشه، اگر یه روزی شرایط جوری شد و منو حاج آقای «...» در این سیستم نبودیم، این شبکه هارو پاکسازی کنید و نزارید درون تشکیلات نفوذ کنند. این افراد دقیقا مثل همون دوستان دیروز ما هستند که از موسسین سیستم اطلاعاتی کشور بودند اما امروز تبدیل به اپوزیسیون شدند و علیه نظام شاخ و شونه میکشن! این شبکه ای که هادی لیدرشون هست، دقیقا عاقبت دوستان دیروز ما رو دارند که الآن میبینی در کشور چه خبره! اقتصاد دستشونه، سیاست دستشونه، فرهنگ، و... همه چیز دستشون هست و دارند به حیثیت و اعتبار نظام آسیب های زیادی میزنند.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت_و_یک حاج کاظم گفت: _میریم دفتر رییس باهم برر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_دو
حاجی بلند شد چندقدمی راه رفت، بعد کنار میزش ایستاد بهش تکیه داد، گفت:
_این موضوعات اصلا ربطی به اصولگرا و اصلاح طلب نداره! اصلا ربطی به فلان جریان و گروه و حزب هم نداره! همشون یکی هستند. چندتا گزینه رو همش جدی بگیر تا همیشه خط قرمزت باقی بمونه! عاکف، اولین خط قرمزت امنیت ملی مردمت باشه. با هیچ جریان و مقامی این خط قرمزت و معاوضه نکن. دومی، تعهدت به این کشور باشه. مردم ایران سال هاست از این جریانات نفوذی که در بدنه ی نظام رخنه کردند، دارند ضربه میخورند و بدبینیشون به کشور داره بیشتر میشه. عاکف، حواست باشه، تا این شبکه ها کشف نشن مردم روز خوش نمیبینن. تو حرف منو بهتر درک میکنی چون خودت قربانیه جریان نفوذی هستی. این مملکت تمام مشکلاتش از نفوذی هایی هست که شبکه دارند کار میکنند و سال هاست در دولت ها، اَدوار مختلف مجلس و... حضور دارند.
سرم و انداختم پایین، حاجی صداش و آروم کرد و مثل همیشه مهربانانه گفت:
_نمیخوام ناراحتت کنم، اما تو 17 روز قبل، عزیزترین آدم زندگیت و از دست دادی که بخشی از اون اتفاق بخاطر ضربه ی همین نفوذی ها بود. بیشتر از این توصیه نمیکنم، ضمنا، به این پسره عاصف هم بگو حواسش و جمع کنه.. ممکنه بزنن حذفش کنن.
+چشم! مگه چیزی شده؟
_زمانی که در عراق بودی، وَ هنوز قرار نبود عاصف رو بفرستیم سمتت، یه روز اومد بهم گفت مادرم مریض شده و برادرمم مسافرت هست، از طرفی کسی رو نداریم دنبال کارای درمان مادرم باشه.
+خب.
_اومد بهم گفت که هرچی به حاج هادی میگم بهم یه صبح تا غروب مرخصی بده من برم قبول نمیکنه، اگر میشه شما باهاش حرف بزن.
+خب بعدش چی شد؟
_به عاصف گفتم من الآن توی این وضعیت نمیتونم کاری کنم و دستام بسته هست! از طرفی عاکف نیست، تو داری در غیابش جای اون در 4412 پُر میکنی تا پرونده در ریل خودش هدایت بشه. اما دیدم همچنان نگران مادرشه، خلاصه مجبور شدم براش از هادی مرخصی بگیرم تا بره و غروب همون روز برگرده. قرار شد موقع رفتن با ماشین خودش بره به شهر خودشون، اما برای برگشت با هواپیما بیاد. بلیط هم براش رزرو شده بود. بعد از اینکه رفت شهرشون کارای مادرش و رسید، وقتی برگشت، اومد دفترم گفت میخوام یه چیزی رو بهتون گزارش بدم. بهش گفتم گزارشت چیه؟ گفت الان برای بار چهارم هست که وقتی میرم شمال به خانوادم سر بزنم، چندتا ماشین اذیتم میکنن.
+عجب.. خب پلاک ماشین، افراد ماشین... نتونست اینارو پیگیری کنه!؟
_ هیچکدومشون پلاک نداشتن. شیشه های اون ماشینا هم کلا دودی بودن. سری آخر مجبور شد سلاحش و آماده کنه تا به سمتشون شلیک کنه، اما اونا فرار کردند.
+بررسی کردید؟
_آره. تونستیم با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی بفهمیم چه خبره.. چندروز بعد بچه ها گزارشش و آوردن بهم دادند. گزارشی که اومد برام به عاصف چیزی نگفتم، اما بهش گفتم که به یک سری موارد و سرنخ هایی رسیدیم تا خیالش جمع بشه.
+کی هستند؟
_ از همون شبکه ای هست که هادی سازمان دهی کرده.
+پناه بر خدا !
_خلاصه تو و عاصف حواستون باشه. هادی مدتهاست که شروع کرده به تسویه حساب درون سازمانی، اما خودش گیر افتاد. امروز قراره طومارش پیچیده بشه. چندنمونه هم فساد مالی داشته.
+پس حسابی دارید سیاهش میکنید.
_خودش گند زد، برای همین چوبشم میخوره. رییس بدجور قاطیه. یکساعت قبل بودم دفترش، میگفت به جان بچم، به خون برادر شهیدم قسم توی همین اداره وسط حیاط سازمان چگ و لگدش میکنم.
دیگه چیزی نگفتم و با حاج کاظم رفتیم دفتر رییس، مسئول دفترش هماهنگ کرد، وارد شدیم.
وقتی من و دید بغلم کرد و رفتیم روی مبل دفترش نشستیم. سر صحبت و باز کرد:
_خب، عاکف جان، چطوری پسرم؟ اوضاع روحیت چطوره؟
لبخندی زدم گفتم:
+والله چی بگم حاج آقا... به قول شاعر که میگه «چه بگویم، نگفته هم پیداست/ غم این دل مگر یکی و دوتاست؟»
حاجی تاملی کرد و نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد بهم گفت:
_ببین آقا عاکف، شما و تموم نیروهای این تشکیلات عین پسر خودم می مونید. امثال تو برای من واقعا با ارزش هستن که به وجودشون در این کشور افتخار میکنم. اما سعی کن با این غم کنار بیای. عمر همه ی ما آدم ها دست خداست. سرنوشت و نمیشه تغییر داد. به جان پسرم این جمله رو از ته دلم میگم. «واقعا دوست دارم و برام محترمی، وَ میدونم در زندگیت چقدر مظلوم واقع شدی! بخصوص با اتفاق تلخی که منجر به مرگ همسرت شد. به نظرم به نوعی میشه گفت شهادت هست. چون جدای توموری که در مغزش بود، اون مرحومه در اثر ضرباتی که به سرش وارد شد و جمجمش ترک برداشت سرش خون ریزی کرد و لخته های خون هم یکی از دلایل این اتفاق بود.»
+ممنونم از نگاه پر مهرتون! حاج کاظم بهم گفتن بیایم اینجاخدمتتون، ظاهرا کاری داشتید!
✅ کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
@kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 هر روز یک آیه از قرآن
فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ (الروم/٦٠)
صبر کن که وعده خداوند حق است
➖➖➖➖➖➖
#حدیث_روز
⭐️امام رضا (ع):
.
🍃کسی که از آبروریزی و لطمه زدن به حیثیت مسلمانان خودداری کند، خداوند از لغزشهای او در روز قیامت گذشت خواهد نمود.❤️
📕بحار، ج ۷۵، ص ۲۵۶
✅ @kheymegahevelayat
🔺عربستان: خواهان جنگ نیستیم/ عربستان به اصل گفتگو اعتقاد دارد
🔹نماینده عربستان در سازمان ملل در سخنانی در جلسه شورای امنیت درباره خاورمیانه اعلام کرد که ریاض به دنبال جنگ نیست و به اصل گفتگو و حل کشمکشها از راه مسالمتآمیز اعتقاد دارد.
✅ @kheymegahevelayat
✅ #عین_هم_اما...
وقتی که نقش مقتدی صدر و عمار حکیم را در دامن زدن به اوضاع نابسامان عراق می بینم به خود می گویم ما هم #آقازاده هایی که از حسن شهرت پدر محل توجه شدند و برای دنیای خود طرفی بستند و اما مسیر نادرستی برگزیدند، کم نداشتیم این هم از شباهتهای دیگر فتنه های ایران و عراق #عین_هم_اما جز فقدان جایگاه رفیع #ولی_فقیه در آنجا برای عبور از گردنه های فتنه.
پی نوشت:
آیت الله سیستاتی مرجع علی الاطلاق عراق حمله به مراکز دولتی و حکومتی را حرام اعلام کرده بود اما...
اما تاریخ و تجربه هم در کنار علم به موضوع، به ما فهماند که نگرش امام در تاسیس ولایت فقیه و نقش آن در اداره جامعه، در چه درجه ای از اعلی اجتهاد پویا قرار داشت.
✅ @kheymegahevelayat
🔸وحشت نتانیاهو از موشکهای ایران
نخستوزیر رژیم صهیونیستی:
● ایران موشکهای دوربردی در یمن مستقر کرده که میتواند اسرائیل را هدف قرار دهد.
● ایران به دنبال ساخت سلاحهای نقطهزن است، یعنی موشکهایی که بتواند هر نقطهای در خاورمیانه را هدف قرار دهد.
● آنها می خواهند این موشک ها در عراق و سوریه مستقر کنند و زرادخانه لبنان را به زرادخانهای با سلاحهای نقطهزن تبدیل کنند.
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
🔸 مزدوران رجوی در آشوبهای عراق
● خبر رسيده مزدوران رجوی با همکاری بعثی ها و مزدوران سعودی، تظاهر کنندگان عراقی را با قناص میزنن و بعد از عمد بلند فارسی حرف میزنن که همه تظاهر کنندگان عراقی متوجه بشن اینها ایرانی هستن!!
● هدفشون اینه تظاهرکنندگان خیال کنند از ایران نیرو اومده برای سرکوب مردم عراق
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
حلول ماه ربیع بر شما مخاطبان محترم تبریک و تهنیت باد.
✅ @kheymegahevelayat
#یمن #فوری #عاجل
💢انفجار مقر وزارت دفاع دولت مستعفی منصورهادی در شهر مارب
🔸به گزارش #رصدخانه_امنیتی_برون_مرزی_خیمه_گاه_ولایت، رسانه های تابع ائتلاف سعودی، از انفجار در مقر وزارت دفاع دولت مستعفی منصورهادی خبر دادند.
🔹محمد المقدشی وزیر دفاع دولت مستعفی، از این حمله جان سالم به در برده است.
🔹گفته میشود طی این حمله دو نفر کشته شده است.
🔹رسانه های تابع ائتلاف، از اصابت موشک خبر داده و حمله را منتسب به انصارالله دانسته اند.
✅ @kheymegahevelayat