eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.3هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
245 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
🔍 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دوم بابت این پرونده ها، باید پازل هایی که داشتم در کنا
+گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواستم موافقت سیستم و بگیرید، سیدعاصف عبدالزهرا هست. با مسئول دفتر شدن بهزاد مخالفت صورت بگیره من حرفی ندارم و مهم نیست میرم سراغ گزینه بعدی. البته اینکه میگم مهم نیست 30 درصدش مهم نیست و بقیش مهمه چون میخوام این اتفاق بیفته و کنارم باشه. دلیلش هم اینه که من یا کسی رو انتخاب نمیکنم ، یا اگر انتخاب کردم تا تهش پای اون انتخاب می مونم، چون میدونم اون گزینه ی من آدم توانمندی هست. _خب! بعدش! +راستش آقا، شما همیشه برای من و جوونای هم سن و سال من داخل سیستم مثل یک پدر بودید. من نمیتونم با دیگران اینطور راخت گفتگو کنم. کاری هم به رفت و امد خانوادگیمون ندارم. الان بحث کاری هست.. خقیقتش اینه که اگر بخواید عاصف و خط بزنید و بگید در همون رده ای که هست بمونه، یعنی همونجایی که منم بودم، جسارتا باید عرض کنم که نمی پذیرم این مهره کلیدی خط بخوره. با تمام احترامی که برای سیستم قائلم، دلم میخواد سیستم هم به انتخاب من احترام بزاره. عاصف یک جوان نخبه ی اطلاعاتی، وَ فوق العاده قوی هست که هوش بالایی داره. آدم نترسی هست. براش وزیر و وکیل یا فلان مسئول کشور فرقی نداره. آدمیه که سر نترس داره و به قول خودش چیزی برای از دست دادن نداره. _خب پسرم، باید نظر سیستم رو هم ملاک قرار داد. همینطوری که نمیشه! +سیستم الحمدلله به نیروهای رده بالا ای مثل حضرتعالی استقلال داده. به سلامتی شما معاون کل هستید! رایزنی کن دیگه فدات شم آقا ! برای همین الان به شما دارم، رو میندازم. _عاکف جان، زیاد روی این مسائل گیر نده.. چون یه وقت میبینی نمیشه. گفتم که، نظر ریاست اولویت داره. هم رییس بخش خودت، هم ریاست کل نهاد! +میدونم.. اون دیگه دست شماست خلاصه. راستش آقا این عاصف پسر شجاعی هست. معتقدم در بخش ضدجاسوسی (ضدنفوذ) حتما میتونه نیرو و قوت بازوهای من بشه، بخصوص در بخش عملیات. جدای این مسائل، سالهاست رفیقمه، محرم خونمه و فقط رفیق کاری و این مسائل نیست. کاملا میشناسمش؛ تفکرش و می دونم چیه، پسر متعهدو دلسوزیه. از جان خودش میگذره برای این مردم واقعا. توانایی بالایی هم در حل مسائل داره. _ببین عاکف جان، من برای منتقل شدن عاصف به بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم حرفی ندارم، اما... لبخندی زدم، گفتم: +ببخشید میام وسط حرفت حاج کاظم.. ولی خداییش میخوای ان قلت بیاری؟ آره !؟ _نه ! من حرفی ندارم! خودتم میدونی درمواردهای خاص همیشه تا جایی که قانونی بوده و عقلانی، وَ دستم باز بوده، از تصمیماتت حمایت کردم. اما در حال حاضر سیستم برای انتقال نیروهای دیگه کمی مشکل داره. عاصف اگر بیاد سمت تو، اون طرف لنگ می مونه. من میخواستم عاصف بره جای تورو پر کنه. + حاجی این کارو نکنید تورو خدا. بزارید عاصف با من باشه. شما حاج آقای (.....) و حاج هادی رو راضی کن! _با خودش حرف زدی اصلا؟ شاید نخواد بیاد. نظرش و می دونی چیه؟ +آره صحبت کردم. همون موقع که مستقیما شما و حاج آقای ( .... ) انتقال من به بخش ضدجاسوسی رو مطرح کردید باهاش صحبت کرده بودم که ممکنه منتقل بشم، بعد ازش پرسیدم اگر رایزنی کنم که همراه من باشی، قبول میکنی؟ _چی گفت؟ +اون میگه از خدام هست با هم باشیم. _باشه.. بزار ببینم برات چیکار میتونم کنم. +حاجی لطفا موافقت حاج آقای ( ...... ) بگیر. من نمیخوام سیدعاصف عبدالزهراء رو از دست بدم. گزینه قویه منه. _ قول نمیدم اما تلاشم و میکنم. بهت گفتم که، فعلا در حال حاضر شرایط یه خرده سخت و پیچیده هست. یه تعادادی از بچه های ما در سوریه شهید شدند. در بعضی بخش ها کمبود نیرو احساس میشه! سیستم به راحتی نمیتونه انتقالی بده به شهر دیگه یا واحد دیگه. یه سری مراحل داره که باید طی بشه، اما برای شما چون انتقال از یک بخش به بخش دیگه ای هست راحتتره. پس نگران نباش. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
عاصف گفت: _از وضعیت من با خبری؟ +بله، تا حدودی باخبرم. قرار نیست بفرستنت بخش دیگه ای! فقط حواست باشه هرکاری که بهت میگن انجام بده. زمان خوبیه که بدون من توی مجموعه باشی و آبدیده بشی. اینطور سیستم میتونه اعتماد بیشتری بهت کنه! تا کی میخوای توی تموم پرونده ها به من متکی باشی؟ _درسته که باید آبدیده بشم و متکی نباشم، اما تو برای من دلگرمی بودی و هستی. +دلت به خدا گرم باشه. ضمنا، حاج آقا سیف آدم خوبیه. تو هم نترس، چون با هادی زمین تا آسمون تفاوت داره! هادی ذاتش خراب شده بود. سیف آدم کارکشته ای هست. پرونده های کلانی رو بسته. اومدن سیف باعث میشه خیلیا جا بخورن. _چی بگم والله. حالا کی میری؟ +یکی دو ساعت دیگه. چون فقط یه بخشی از وسیله هام و جمع کردم. _پس من میرم مزاحمت نمیشم. +نه عزیزم... مراحمی.. _نه برم بهتره. +باشه، هر طور صلاح میدونی. هم دیگرو در آغوش گرفتیم و بدرقه ش کردم و عاصف رفت. رفتم اتاق کارم دوربین خونه رو خیلی فوری چک کردم. هرچند در بَدوِ ورودم تموم وسائل و علامت هایی که گذاشته بودم سرجاش بود و چیزی جا به جا نشده بود. حتی خودکاری که روی چندتا کاغذ و لا به لای چندتا ورق مخفی کرده بودم تا اگر یه وقت دست خورد بفهمم. خداروشکر همه چیز مثبت بود. یه سری از کتاب های مورد علاقه م مثل تاریخ اسلام و انقلاب وَ همچنین مجلات ایرانی و خارجی وَ لباس ها و وسائل مورد نیازم و جمع کردم و با دوتا چمدون زدم به دل جاده. هم حس خوبی داشتم، هم حس بد. حس خوبم برای این بود که دارم میرم یه جای آروم، حس بدم برای این بود که باید جایی رو که دوست داشتم بدون همسرم برم و دیگه کنارم نیست. فوت همسرم بدجور من و شکسته بود. شاید اگر دلیل فوت همسرم به طور عادی و طبیعی یا هرچیزی غیر از اون اتفاقات بود، انقدر داغون نمی‌شدم. اما دشمن بخاطر کار من و ضربه به من و تشکیلات بهش آسیب زد، همین من و بیشتر به هم میریخت و احساس عذاب وجدان داشتم. بگذریم. سرتون و درد نیارم. جمعه بود و خداروشکر مسیر خلوت بود. منم چهار ساعته رسیدم شمال. البته، همیشه سه ساعته میرفتم اما اینبار خواستم با جاده حال کنم. وقتی رسیدم شمال رفتم ویلای شخصیمون و جایی دیگه نرفتم... 2 هفته بعد از اقامتم در شمال... شب ها و روزها طی شد. این مدت سعی میکردم شب ها ساعت 22 بخوابم و صبح ها بعد از اقامه نماز وَ خوندن مقداری از تعقیبات وَ قرائت قرآن و دعای عهد و زیارت عاشورا در زمان بین الطلوعین خودم رو بیدار نگه دارم تا پس از اون وقتی هوا روشن شد برم جنگل ورزش کنم و همچنان بدنم روی فرم بمونه و آماده باشم. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#شیوه_امام_علی_در_امور_امنیتی #قسمت_دوم سه تن از ائمه‌ی معصوم ما، دارای حكومت بودند: رسول خدا، اما
تعاريف و كليات اطلاعات «» جمع اطلاع و به معني آگاهي است. اطلاعات، امري پسنديده است كه ممكن است ، ، ، يا باشد. آنچه موضوع "اطلاعات را در بحث ما ويژه ميسازد، اطلاعات سودمند براي امنيت كشور است؛ امنيتي كه توسط افراد، گروه ها يا كشورهايي مورد تهديد قرار ميگيرد. در تعريف اطلاعات گفته اند: «اطلاعات» به اخباري كه با تدوين و اجراي سياست كشورها جهت تأمين منافع امنيتي و مقابله با تهديدات حريفان بالفعل و يا بالقوه نسبت به آن منافع سر و كار دارند، اطلاق مي شود. منظور از ، شخص حقيقي يا حقوقي و يا كشوري است كه امكان تهديد فعلي يا در آينده براي يك كشور را دارد؛ به اين جهت اطلاعات را نگه ميدارند. بنابراين، اطلاعاتي در اينجا مورد نظر ماست كه امنيت كشور را فعلاً يا در آينده تهديد كند. سخن در اين مقاله درباره كشف توطئه هاست و اين كشف، بدون كار اطلاعاتي كه جنبه تجسس دارد، كمتر ميسر است. امنيت در نگاه اميرالمؤمنين در قرآن و روايات بر روي موضوع "" تأكيد بسياري شده است. در قرآن كريم، حكومت ايده آل همراه با امنيت معرفي شده كه در سايه آن مردم به عبادت ميپردازند. «سوره نور»و هدف از تشكيل حكومت و امامت براي جامعه را ايجاد امنيت معرفي كرده است كه در سايه آن، مردم - اعم از و - زندگي ميكنند. از نگاه آن حضرت، يكي از وظايف نيروهاي امنيتی، ايجاد امنيت برای مردم است. بنابرنقلی فرموده است: به درستی كه نور چشم واليان، گستردگي امنيت در شهرها و ظهور دوستي لشكريان است. امروز مقوله امنيت، جهات گوناگوني پيدا كرده كه تنها بخش اندكی از آن، و جلوگيري از در يك مملكت است. 🔰 ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال‌های ( ) که در پایین درج شده است می باشد.⛔️ ♻️ تلگرام 🔰 https://t.me/+TTDEwsMDDrWGaJdJ ♻️ ایتا 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff ♻️ سروش 🔰 http://sapp.ir/kheymegahevelayat ♻️ توییتر 🔰 https://twitter.com/kh_Velayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که متاهل بودند و توراهی داشتند. قفل درب ورودی به هال و پذیرایی را که حسین بازش کرد، محمدعلی فورا لگدی محکم به در زد و وارد شد. خواستم خیز بردارم و پشت سر محمدعلی وارد شوم که ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای تمام افکارم را به هم ریخت و محمدعلی جلوی پاهایم نقش زمین شد و گلوله صاف به زیر گلویش خورد. فورا دستم را بردم بالا و به نیروهای پشت سرم دستور عقب‌گرد دادم. با نیروها عقب نشینی کردیم. حسین نارنجک دودزا را به داخل خانه انداخت و فورا درب را بست و رفتیم روی پله‌ها ایستادیم. منفجر شد و درب را باز کرد و چندشلیک کور انجام دادیم و سپس وارد شدیم. ناگهان گلوله‌ای به سمتم شلیک شد و خورد به جلیقه‌ام. بچه‌ها دونفر را با شلیک تیر به زانوهایشان از پای در آوردند و منم رفتم به سمت اتاقی که با نگاه اول به آن شک کردم. درب را باز کردم و اسلحه‌ام را فورا نشانه گرفتم به سمت شخصی که دنبالش بودم. یعنی نادر. نگاهمان به هم گره خورد و دیدم اسلحه را به سمت سرش و به نشانه زدن مغزش بالا برد. کپسول سیانور را بین دندان‌هایش گذاشته بود و لبخندی تحقیر آمیز حواله‌ام کرد. اسلحه‌ام را آوردم پایین و به نیروها گفتم: بروند عقب‌تر بایستند. نیروهای باقر هم حالا به ما اضافه شده بودند. به نادر که از اعضای رده بالا و عملیاتی گروهک تروریستی منافقین بود گفتم: +آروم باش. کاری نکن. اسلحه‌ت و بیار پایین. کپسول را برد زیر زبانش و گفت: _برو گمشو عقب‌تر. اسلحه‌تم بنداز زمین. با نیروهات از این خونه برید بیرون. +چرا میلرزی؟ _خفه‌شو. +دلت به حال اون دوتا زن و دختر بی‌حجاب نسوخت که زدیش؟ _دروغ میگی! +خودم دیدم. سلاح اندازه خودکار بود. دوتا بی حجاب و زدی که بندازی گردن نظام!؟ _من باید از اینجا برم. به نیروهاتم بگو گورشون و گم کنن برن اون‌طرف‌تر بایستن. با دست اشاره زدم و تایید کردم خواسته‌اش را. همانطور که به من نگاه میکرد، خودش را به پنجره پشت سرش چسباند و دستش را به سمت پنجره برد و روی لبه پنجره نشست. گفت: _برید بیرون و درب اتاق و ببندید +خب خواسته‌ت و بگو صحبت میکنیم راجبش. چرا داری از پنجره میری بیرون. مثل آدم بیا از در برو بیرون. _من حرفم و با شما توی کف خیابون میزنم. برو گمشو بیرون. رفتم عقب و درب اتاق و بستم. عماد به سمتم آمد و تب‌لتی که در دستش بود برایم آورد. دستم و بردم سمت گوشم و به تک تیراندازی که بالای ساختمان روبرویی مستقر شده بود گفتم: «زانو به پایین. منتظر دستور باش.» با تب‌لت داشتم فیلم مستقیم دوربینی که روی پیشانی تک تیراندازمان نصب شده بود، لحظه پریدن نادر را میدیدم. ارتفاعی نداشت، نهایتا 4_5 متر ارتفاع طبقه اول با کف پیاده رو بود. از روی طاقچه‌ی پنجره‌ی آن خانه قدیمی کمی خیز برداشت که بپرد، فورا به تک تیرانداز گفتم: «حالا بزن...». تک تیرانداز جوری دقیق و حساب شده شلیک کرد که نادر را به کف اتاق خواب پرت کرد. در را باز کردم و نیروها رفتند بالای سرش. فورا به باقر گفتم: «دهنش.» باقر اسلحه نادر را با لگدی از او دور کرد و با لگد محکمی که به صورتش کوبید، کپسول سیانور را از دهانش خارج کرد. رفتم بالای سرش، نگاهی به او کردم و گفتم: +اون مریم رجوی لجن، خوب مُختون و شستشو داد. فکر کردید دلش برای شماها سوخته؟ با دردی که داشت، به زور تقلا کرد و گفت: _درمورد خواهر مریم درست صحبت کن مزدور نظام. +آدم مزدور جمهوری اسلامی باشه سگش شرف داره به اینکه بخواد کاسه ادرار آمریکا و اسرائیل و سعودی‌ها رو لیس بزنه. باقر گفت: _اون خواهر مریم شما، خودش یک هفته میره توی کشتی تفریحی الفیصل رییس سابق اطلاعات سعودی‌ها میخوابه، بعد شماهارو میفرسته کف خیابونای تهران علیه مردمتون اقدام تروریستی کنید و دختر و زن بی حجاب بکشید؟! گفتم: «ولش کنید این احمق و؛ بچه‌های اورژانس سرکوچه مستقر هستند. فورا بهشون خبر بدید که بیان تن لشش و جمع کنن ببرن برای درمانش. تا آماده بشه برای یه بازجویی درست و حسابی.» به بچه‌هایی که توی خیابون مستقر بودن گفتم کوچه رو خلوت کنن تا نادر و به راحتی ببرنش. قرار شد چندتا از بچه‌های عملیاتی هم آمبولانس و هدایت کنن تا از اون منطقه بره و مابین حملش راهزنی نکنن از ما. فورا رفتم سراغ محمد علی... محمدعلی همون لحظه به محض اصابت گلوله به گردنش شهید شد. بغلش کردم... دیدم گوشیش داره زنگ میخوره... مداحی مجتبی رمضانی بود. «دلم گرفته، بازم چشام بارونیه، خبر آوردن، بازم تو شهر مهمونیه...شهید گمنام سلام»... دلم داشت کباب می‌شد. با دست به سینه‌م میکوبیدم و میگفت محمدعلی خوشنام و گمنام، سلام مارو به امام حسین برسون. چندسالی بود که دیگه جلوی اشکام و نمیگرفتم و بالای سر همکاران شهیدم همون صحنه عملیات چندقطره هم بود اشک می‌ریختم.
خیمه‌گاه ولایت
+خانم، حتما مستنداتش و براتون جور میکنم. _چه‌طوری؟ آرین مکثی می‌کند و میگوید: +اگر عجله دارید شم
فائزه میرود و لحظاتی بعد تصویر را برای اعظم میفرستد. فائزه گوشی خود را چک میکند، سپس رو به آرین میکند و میگوید: «حالا میتونی بری.» آرین سکه هایش را از روی میزد برمی‌دارد و میرود. اعظم تصویر را در گوشی اش ذخیره میکند و همان شب آن را از طریق یک راه ارتباطی کاملا سری و امن برای رابط خود در امارات می‌فرستد و آن رابط هم از آنجا طی یک جلسه ای با افسر موساد، تصویر مهدی را که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی و نظامی و امنیتی کشور بود میدهد تا از طریق او رد برخی فرماندهان عالی رتبه جمهوری اسلامی در خاک کشورهای دوست و همسایه زده شود. 40 روز بعد / سوریه ساعت 16:00 سشنبه دو نفر از زبده‌ترین نیروهای اطلاعاتی و شناسایی سرویس تروریستی موساد در خانه ای حومه سفارت ایران در دمشق مستقر می‌شوند. ایهود پس از ورود به خانه سیگار برگش را روشن میکند و روی مبل لم می‌دهد. به دبورا که یک دختر 31 ساله و امنیتی است میگوید: +همه چیز هماهنگه؟ _چقدر استرس داری ایهود؟ +یک پدری از این ایرنی‌ها در بیاریم که درس عبرتی بشه براشون. تا دیگه با جوجه های حماس و حزب الله بر علیه ما اقدام نکنن. _نگران نباش. حتما همینطوره. +دیشب بدجور مست کرده بودی؟ _همیشه یک شب قبل از عملیات های مهم عادتمه که مست میکنم. میخوام حال کنم. میخوام عیش و نوشم کامل باشه. +اون موقعی که توی شاباک بودی هم همین بودی؟ دبورا نگاهی به ایهود می اندازد و لبخندی تلخ میزند و چیزی نمیگوید. با دوربینی که پشت پنچره بود اطراف سفارت را چک میکند. ایهود مینشیند و لحظاتی بعد دبورا هم میرود نزدیکش مینشیند و عملیات را باهم بررسی میکنند. ایهود تصویر مهدی را روی مانیتور اتاق می‌اندازد و به دبورا میگوید: _این پسره مهدی فقط یک مرتبط هست با سرویس امنیتی. بیش از حد در رعایت مسائل امنیتی محتاط هست. به سختی تونستیم ردش و بزنیم. سه روز قبل هم از طریق مهدی تونستیم رد چندتا از نیروهای اطلاعاتی قدس و بزنیم. +این سه هفته که داریم همه چیز و دائم رصد میکنیم، این جوجه پژوهشگر بیشتر از هرکسی اصول امنیتی رو رعایت میکنه. ولی خب، دست بالای دست بسیار است و ما تونستیم روی اونا چتر اطلاعاتی پهن کنیم. ایهود قهقه ای میزند و میگوید: _خودتم میدونی، یه سردار و معاونش توی این جمع هست که باید تیم ترور این دوتارو یه جوری بزنه که اسماعیل قاآنی دیگه هوس نکنه مثل قاسم سلیمانی مستشار بفرسته اینجا و بشار هم بخواد براشون فرش قرمز پهن کنه. +عامل ما خبر داده که امروز میان سمت سفارت و از اونجا هم به سمت یکی از پایگاه های نظامی ایران سمت دیرالزور میرن. البته این پسره مهدی هیچ جایی همراهشون نیست. ولی خب ما تونستیم از طریق اون رد اینارو بزنیم. همون یکباری که با اینا بود، برای ما کلی فرصت مهیا شده تا با کسانی که مرتبط هست و شناسایی کنیم. ضمنا، عامل نفوذی ما در داخل ایران، همچنان سفید مونده. اما به دلیل برخی مسائل و عدم حساسیت رژیم آخوندی، باید اون و از ایران خارج کنیم. _باید حواسمون باشه و تیم ترور رو به موقع هدایت و حمایت کنیم. سه ساعت بعد توسط یکی از طراحان اصلی این عملیات و از طریق یک خط امن خبر میرسد که تیم ترور مستقیما ورود نمی‌کند و نقشه عوض شده و باید تیم اطلاعاتی و شناسایی موساد محل را ترک و تیم ترور در یکی دیگر از خانه‌های امن موساد در سوریه مستقر شود. قرار شد موقعیت دقیق تیم ایرانی توسط یک تیم رهگیری به اطلاع ارشدترین مقام عملیاتی موساد برسد. ساعت 21:00 همان شب/پس از تغییر نقشه عملیات تیمی از مستشاران امنیتی و نظامی ایران که 6 نفر بودند، همان شب در یک خانه امن چهارطبقه‌ای در دمشق مستقر می‌شوند. آن شب قرار بود چندتن از نیروهای حزب‌الله و ایران در آن خانه جلسه‌ای درمورد برخی مسائل برگزار کنند. خانه از قبل تحت رصد و اشراف نیروهای اطلاعاتی و عملیاتی موساد قرار داشت. تیم حزب‌الله در راه است، اما... ناگهان یک موشک ورق را برمی‌گرداند و شش تن از نیروهای اطلاعاتی و نظامی و امنیتی ایران در آن خانه شهید می‌شوند. و در آخر مهدی هم با اینکه عنصر گزینه مهم امنیتی و مهم نبود و دشمن میتوانست او را برای عملیات‌های دیگرش زنده نگه دارد و ارتباطات دیگر او را کشف کند، توسط یک عنصر ناشناس در یک تصادف ساختگی در تهران به شهادت میرسد. گاهی یک اشتباه، بلد نبودن برای((نه)) گفتن توسط یک عضو خانواده، و عکس گرفتن و لو دادن توسط یکی از افراد فامیل، یک انسان پژوهشگر متصل و اهل نشست و برخاست با سرویس اطلاعاتی و امنیتی کشور، هزاران کیلومتر آن طرف تر به شهادت میرسد و از طریق او رد خیلی از مستشاران امنیتی هم زده میشود.👇👇
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
فائزه میرود و لحظاتی بعد تصویر را برای اعظم میفرستد. فائزه گوشی خود را چک میکند، سپس رو به آرین میکند و میگوید: «حالا میتونی بری.» آرین سکه هایش را از روی میزد برمی‌دارد و میرود. اعظم تصویر را در گوشی اش ذخیره میکند و همان شب آن را از طریق یک راه ارتباطی کاملا سری و امن برای رابط خود در امارات می‌فرستد و آن رابط هم از آنجا طی یک جلسه ای با افسر موساد، تصویر مهدی را که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی و نظامی و امنیتی کشور بود میدهد تا از طریق او رد برخی فرماندهان عالی رتبه جمهوری اسلامی در خاک کشورهای دوست و همسایه زده شود. 40 روز بعد / سوریه ساعت 16:00 سشنبه دو نفر از زبده‌ترین نیروهای اطلاعاتی و شناسایی سرویس تروریستی موساد در خانه ای حومه سفارت ایران در دمشق مستقر می‌شوند. ایهود پس از ورود به خانه سیگار برگش را روشن میکند و روی مبل لم می‌دهد. به دبورا که یک دختر 31 ساله و امنیتی است میگوید: +همه چیز هماهنگه؟ _چقدر استرس داری ایهود؟ +یک پدری از این ایرنی‌ها در بیاریم که درس عبرتی بشه براشون. تا دیگه با جوجه های حماس و حزب الله بر علیه ما اقدام نکنن. _نگران نباش. حتما همینطوره. +دیشب بدجور مست کرده بودی؟ _همیشه یک شب قبل از عملیات های مهم عادتمه که مست میکنم. میخوام حال کنم. میخوام عیش و نوشم کامل باشه. +اون موقعی که توی شاباک بودی هم همین بودی؟ دبورا نگاهی به ایهود می اندازد و لبخندی تلخ میزند و چیزی نمیگوید. با دوربینی که پشت پنچره بود اطراف سفارت را چک میکند. ایهود مینشیند و لحظاتی بعد دبورا هم میرود نزدیکش مینشیند و عملیات را باهم بررسی میکنند. ایهود تصویر مهدی را روی مانیتور اتاق می‌اندازد و به دبورا میگوید: _این پسره مهدی فقط یک مرتبط هست با سرویس امنیتی. بیش از حد در رعایت مسائل امنیتی محتاط هست. به سختی تونستیم ردش و بزنیم. سه روز قبل هم از طریق مهدی تونستیم رد چندتا از نیروهای اطلاعاتی قدس و بزنیم. +این سه هفته که داریم همه چیز و دائم رصد میکنیم، این جوجه پژوهشگر بیشتر از هرکسی اصول امنیتی رو رعایت میکنه. ولی خب، دست بالای دست بسیار است و ما تونستیم روی اونا چتر اطلاعاتی پهن کنیم. ایهود قهقه ای میزند و میگوید: _خودتم میدونی، یه سردار و معاونش توی این جمع هست که باید تیم ترور این دوتارو یه جوری بزنه که اسماعیل قاآنی دیگه هوس نکنه مثل قاسم سلیمانی مستشار بفرسته اینجا و بشار هم بخواد براشون فرش قرمز پهن کنه. +عامل ما خبر داده که امروز میان سمت سفارت و از اونجا هم به سمت یکی از پایگاه های نظامی ایران سمت دیرالزور میرن. البته این پسره مهدی هیچ جایی همراهشون نیست. ولی خب ما تونستیم از طریق اون رد اینارو بزنیم. همون یکباری که با اینا بود، برای ما کلی فرصت مهیا شده تا با کسانی که مرتبط هست و شناسایی کنیم. ضمنا، عامل نفوذی ما در داخل ایران، همچنان سفید مونده. اما به دلیل برخی مسائل و عدم حساسیت رژیم آخوندی، باید اون و از ایران خارج کنیم. _باید حواسمون باشه و تیم ترور رو به موقع هدایت و حمایت کنیم. سه ساعت بعد توسط یکی از طراحان اصلی این عملیات و از طریق یک خط امن خبر میرسد که تیم ترور مستقیما ورود نمی‌کند و نقشه عوض شده و باید تیم اطلاعاتی و شناسایی موساد محل را ترک و تیم ترور در یکی دیگر از خانه‌های امن موساد در سوریه مستقر شود. قرار شد موقعیت دقیق تیم ایرانی توسط یک تیم رهگیری به اطلاع ارشدترین مقام عملیاتی موساد برسد. ساعت 21:00 همان شب/پس از تغییر نقشه عملیات تیمی از مستشاران امنیتی و نظامی ایران که 6 نفر بودند، همان شب در یک خانه امن چهارطبقه‌ای در دمشق مستقر می‌شوند. آن شب قرار بود چندتن از نیروهای حزب‌الله و ایران در آن خانه جلسه‌ای درمورد برخی مسائل برگزار کنند. خانه از قبل تحت رصد و اشراف نیروهای اطلاعاتی و عملیاتی موساد قرار داشت. تیم حزب‌الله در راه است، اما... ناگهان یک موشک ورق را برمی‌گرداند و شش تن از نیروهای اطلاعاتی و نظامی و امنیتی ایران در آن خانه شهید می‌شوند. و در آخر مهدی هم با اینکه عنصر گزینه مهم امنیتی و مهم نبود و دشمن میتوانست او را برای عملیات‌های دیگرش زنده نگه دارد و ارتباطات دیگر او را کشف کند، توسط یک عنصر ناشناس در یک تصادف ساختگی در تهران به شهادت میرسد. گاهی یک اشتباه، بلد نبودن برای((نه)) گفتن توسط یک عضو خانواده، و عکس گرفتن و لو دادن توسط یکی از افراد فامیل، یک انسان پژوهشگر متصل و اهل نشست و برخاست با سرویس اطلاعاتی و امنیتی کشور، هزاران کیلومتر آن طرف تر به شهادت میرسد و از طریق او رد خیلی از مستشاران امنیتی هم زده میشود.
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
فائزه میرود و لحظاتی بعد تصویر را برای اعظم میفرستد. فائزه گوشی خود را چک میکند، سپس رو به آرین میکند و میگوید: «حالا میتونی بری.» آرین سکه هایش را از روی میزد برمی‌دارد و میرود. اعظم تصویر را در گوشی اش ذخیره میکند و همان شب آن را از طریق یک راه ارتباطی کاملا سری و امن برای رابط خود در امارات می‌فرستد و آن رابط هم از آنجا طی یک جلسه ای با افسر موساد، تصویر مهدی را که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی و نظامی و امنیتی کشور بود میدهد تا از طریق او رد برخی فرماندهان عالی رتبه جمهوری اسلامی در خاک کشورهای دوست و همسایه زده شود. 40 روز بعد / سوریه ساعت 16:00 سشنبه دو نفر از زبده‌ترین نیروهای اطلاعاتی و شناسایی سرویس تروریستی موساد در خانه ای حومه سفارت ایران در دمشق مستقر می‌شوند. ایهود پس از ورود به خانه سیگار برگش را روشن میکند و روی مبل لم می‌دهد. به دبورا که یک دختر 31 ساله و امنیتی است میگوید: +همه چیز هماهنگه؟ _چقدر استرس داری ایهود؟ +یک پدری از این ایرنی‌ها در بیاریم که درس عبرتی بشه براشون. تا دیگه با جوجه های حماس و حزب الله بر علیه ما اقدام نکنن. _نگران نباش. حتما همینطوره. +دیشب بدجور مست کرده بودی؟ _همیشه یک شب قبل از عملیات های مهم عادتمه که مست میکنم. میخوام حال کنم. میخوام عیش و نوشم کامل باشه. +اون موقعی که توی شاباک بودی هم همین بودی؟ دبورا نگاهی به ایهود می اندازد و لبخندی تلخ میزند و چیزی نمیگوید. با دوربینی که پشت پنچره بود اطراف سفارت را چک میکند. ایهود مینشیند و لحظاتی بعد دبورا هم میرود نزدیکش مینشیند و عملیات را باهم بررسی میکنند. ایهود تصویر مهدی را روی مانیتور اتاق می‌اندازد و به دبورا میگوید: _این پسره مهدی فقط یک مرتبط هست با سرویس امنیتی. بیش از حد در رعایت مسائل امنیتی محتاط هست. به سختی تونستیم ردش و بزنیم. سه روز قبل هم از طریق مهدی تونستیم رد چندتا از نیروهای اطلاعاتی قدس و بزنیم. +این سه هفته که داریم همه چیز و دائم رصد میکنیم، این جوجه پژوهشگر بیشتر از هرکسی اصول امنیتی رو رعایت میکنه. ولی خب، دست بالای دست بسیار است و ما تونستیم روی اونا چتر اطلاعاتی پهن کنیم. ایهود قهقه ای میزند و میگوید: _خودتم میدونی، یه سردار و معاونش توی این جمع هست که باید تیم ترور این دوتارو یه جوری بزنه که اسماعیل قاآنی دیگه هوس نکنه مثل قاسم سلیمانی مستشار بفرسته اینجا و بشار هم بخواد براشون فرش قرمز پهن کنه. +عامل ما خبر داده که امروز میان سمت سفارت و از اونجا هم به سمت یکی از پایگاه های نظامی ایران سمت دیرالزور میرن. البته این پسره مهدی هیچ جایی همراهشون نیست. ولی خب ما تونستیم از طریق اون رد اینارو بزنیم. همون یکباری که با اینا بود، برای ما کلی فرصت مهیا شده تا با کسانی که مرتبط هست و شناسایی کنیم. ضمنا، عامل نفوذی ما در داخل ایران، همچنان سفید مونده. اما به دلیل برخی مسائل و عدم حساسیت رژیم آخوندی، باید اون و از ایران خارج کنیم. _باید حواسمون باشه و تیم ترور رو به موقع هدایت و حمایت کنیم. سه ساعت بعد توسط یکی از طراحان اصلی این عملیات و از طریق یک خط امن خبر میرسد که تیم ترور مستقیما ورود نمی‌کند و نقشه عوض شده و باید تیم اطلاعاتی و شناسایی موساد محل را ترک و تیم ترور در یکی دیگر از خانه‌های امن موساد در سوریه مستقر شود. قرار شد موقعیت دقیق تیم ایرانی توسط یک تیم رهگیری به اطلاع ارشدترین مقام عملیاتی موساد برسد. ساعت 21:00 همان شب/پس از تغییر نقشه عملیات تیمی از مستشاران امنیتی و نظامی ایران که 6 نفر بودند، همان شب در یک خانه امن چهارطبقه‌ای در دمشق مستقر می‌شوند. آن شب قرار بود چندتن از نیروهای حزب‌الله و ایران در آن خانه جلسه‌ای درمورد برخی مسائل برگزار کنند. خانه از قبل تحت رصد و اشراف نیروهای اطلاعاتی و عملیاتی موساد قرار داشت. تیم حزب‌الله در راه است، اما... ناگهان یک موشک ورق را برمی‌گرداند و شش تن از نیروهای اطلاعاتی و نظامی و امنیتی ایران در آن خانه شهید می‌شوند. و در آخر مهدی هم با اینکه عنصر گزینه مهم امنیتی و مهم نبود و دشمن میتوانست او را برای عملیات‌های دیگرش زنده نگه دارد و ارتباطات دیگر او را کشف کند، توسط یک عنصر ناشناس در یک تصادف ساختگی در تهران به شهادت میرسد. گاهی یک اشتباه، بلد نبودن برای((نه)) گفتن توسط یک عضو خانواده، و عکس گرفتن و لو دادن توسط یکی از افراد فامیل، یک انسان پژوهشگر متصل و اهل نشست و برخاست با سرویس اطلاعاتی و امنیتی کشور، هزاران کیلومتر آن طرف تر به شهادت میرسد و از طریق او رد خیلی از مستشاران امنیتی هم زده میشود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بسم الله الرحمن الرحیم پس از بازگشت به ستاد رفتم دو رکعت نماز شکر و سجده شکر که به فرموده امام زمان عجل‌الله تعالی‌فرجه الشریف از واجب‌ترین مستحبات است را به جا آوردم و از محضر خدای متعال و حضرت مهدی تشکر کردم که عملیات با موفقیت انجام شد. بهزاد «مسئول دفترم» آمد اتاقم و گفت عاصف و تیم رسیدند به ستاد. رفتم سمت اتاقی که باید می‌رفتم. وارد اتاق بازجویی شدم تا سرتیم داخلی تروریست‌های دستگیر شده را شخصا بازجویی کنم. نفس عمیقی کشیدم و به چهره‌اش که بچه‌ها به او چشم بند زده بودند، خیره شدم... نشستم مقابلش، گفتم: +اسم اصلی؟ سکوت کرد و چیزی نگفت. اول کار باید میخ را محکم می‌کوبیدم. محکم کوبیدم روی میز و صدای ضربه به میز در اتاق بازجویی پیچید، متهم تکانی خورد، گفتم: دوباره می‌پرسم، اسم. آب دهانش را قورت داد، با نفس تنگی و به آرامی گفت: «عبدالله…» گفتم: +فرمانده هدایت میدانی شما کیه؟ _فقط کد داریم… +اسمش؟ _«ابومصعب». +مأموریت؟ _اقدام علیه مرکز ایران. صدایم را بردم بالاتر و با عصبانیت گفتم: +مختصات و کامل بگو. همین الان و خیلی فوری. عبدالله مکث طولانی کرد. بلند شدم رفتم پشت سر عبدالله قرار گرفتم و به احسان اشاره زدم تصاویر کمربندهای انفجاری را روبروی عبدالله بگذارد... احسان آمد پشت عبدالله و چشم بند او را کمی بالا زد، آمد کنارم ایستاد. به عبدالله گفتم: +سرت و هم حق نداری برگردونی. چندتا عکس روی میز کنار دستته. اینا رو خودت بستی یا نفر دوم؟ چند ثانیه‌ای نگاه کرد و گفت: _نصفش من… نصفش یاسر. میخواست شیطنت کند سرش را برگرداند که احسان با پنجه‌های قوی‌اش گردنش را گرفت و فورا چشم بندش را پایین کشید و هردوتا دستانش را با دستبند از پشت بست. من هم بخاطر کینه‌ای که از تکفیری‌ها و سلفی‌ها داشتم محکم به پس گردن عبدالله زدم و به او گفتم: +ببین حروم زاده، فکر نکن میتونی از اینجا جان سالم به در ببری. جد و آبادت و میارم جلوی چشمت و اونقدر میزنمت که مثل یه سگ زخمی تا صبح زوزه بکشی فقط. با صدای عصبانی گفتم: فورا بگو یاسر کجاست الان؟ عبدالله لبخند عصبی زد و گفت: _همون‌جایی که شما گرفتینش… یادداشت می‌کنم: «هماهنگی کامل تیم، بدون پشتیبان فعال در تهران.» ادامه دادم و پرسیدم: +کی توی مرز شمارو تأمین کرد؟ _یه رابط که از سمت ایوب بود. +اسم رابط چیه و اسم اصلی ایوب چیه؟ _اسم رابط احمد هست. ابومصعب اون و معرفی کرد... +مسیر و پوشش‌تون کجا و چطور بود؟ _در پوشش راننده کامیون حامل بار میوه… از مرز «....» به سمت ایران. +آخرین بار کی با عراق و ابومصعب تماس گرفتی؟ _دیشب… ۲۲:۱۰… پیام تایید عملیات و گرفتم. +کجا آموزش دیدی؟ _در اردوگاه شمال حلب +هدف نهایی شما چی بود؟ _عملیات استشهادی«انتحاری» دوگانه در مسیرهای اربعین تهران. مشخص بود که این عناصر تکفیری، جزء وفاداران کامل به هسته داعش هستند. به احسان اشاره کردم دستان عبدالله را این‌بار از جلو دستبند بزند. عاصف در را باز کرد و اشاره‌ای به من زد که بروم بیرون کارم دارد. هنگام خروج از اتاق بازجویی به عبدالله گفتم: «تمام شبکه‌تون و، از ارتباطات داخلی و خارجی و پشتیبانی و... رو تا بر می‌گردم بنویس...» رفتم بیرون و دیدم عاصف یک سری مستندات جدید را برایم آماده کرد تا در سیستم سینگل، بررسی کنم. تصاویر جدیدی که درمورد آن در ادامه این مستند داستانی امنیتی خواهید خواند. آن شب عاصف و دونفر دیگر از نیروهای من سه نفر دیگر از این شبکه عملیاتی را که دستگیر کرده بودیم بازجویی کردند و به سرنخ‌های مهم و مشترکی رسیدیم. دستگیری چهار عنصر زنده برای بهره‌برداری اطلاعاتی در شب اربعین، و کشف دو کمربند انفجاری، نقشه‌های چاپی مسیرهای مواکب تهران، کشف سلاح‌های خودکار و مهمات و همچنین اعتراف عبدالله سرتیم این گروه چهارنفره منجر به شناسایی سه رابط خارجی شد، و این شد آغاز عملیات تعقیب در خارج از ایران... عبدالله و آن سه عضو دیگر داعش تحت شدیدترین شکنجه‌های روانی قرار گرفتند و مستندات ما هم که از قبل تکمیل بود، اما آن‌ها تکمیل‌تر کردند و دیگر راهی برای فرار از اعترافات کامل و صحیح نداشتند.