هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_دوم
عاصف در ادامه توضیحاتش برای من و معاونت حفا گفت:
اون روز از اون دختره جدا شدم و برگشتم اداره و مشغول کار شدم. غروب شده بود که میخواستم برم خونه، دوباره از اون دختر یه پیامک دریافت کردم.
اینبار با پیامکش ازم تشکر کرد و کلی دعام کرد.
با یه جمله «خواهش میکنم» پاسخ دادم و بعدش گوشیم و خاموش کردم. شب وقتی رسیدم خونه، مستقیم رفتم دوش گرفتم... وقتی ازحمام اومدم بیرون، گوشیم و روشن کردم. دیدم سه تا تماس از دست رفته و دوتا پیامک از همین خانوم رستا دارم.
دیگه داشت اعصابم به هم میریخت که چه آدم سیریشی هست. اهمیتی به تماس و پیامکش ندادم. رفتم از یخچال یه نوشیدنی خنک گرفتم بخورم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. رفتم سمت گوشی، وقتی به صفحه گوشیم نگاه انداختم بازم شماره همون خانوم رستا رو دیدم. نمیدونستم باید جواب بدم یا نه!
اما دل و زدم به دریا و جواب دادم:
+سلام. بفرمایید.
_سلام. وقتتون بخیر. خوبید؟
+خداروشکر. امرتون؟
_راستش خواستم ازتون تشکر کنم بابت لطف امروزتون.
+فکر میکنم که هم بصورت حضوری و هم بصورت پیامکی قبلا تشکر کردید.
_راستش یه خواهشی ازتون دارم.
+چه خواهشی؟
_زمانی که گوشیم و خریده بودم قیمتش 9 تومن بوده، اما این گوشی رو که شما برای من خریدید قیمتش بالاتر بود. برای همین لطفا شماره کارتتون و بدید تا 4 میلونی که شما بالاتر از قیمت گوشی قبلیم پرداخت کردید، قسطی بهتون برگردونم.
+نیازی نیست.
_خواهش میکنم ازتون. من اینطوری راحتترم.
هرچی گفتم نمیخواد، اصرار کرد... منم مجبور شدم بگم باشه، براتون میفرستم.
کمی مکث کرد و گفت:
_عزیزجونم میخواستن ازتون تشکر کنند.
+نیازی به تشکر نیست بزرگوار. وظیفهم بود تا از زیر دِینتون خارج بشم.
_خیلی لطف دارید. گوشی رو میدم عزیز جون باهاتون حرف بزنن.
توی دلم یه لا اله الا الله گفتم و استغفار کردم و گفتم چه غلطی کردم جواب این دختره رو دادم. دیگه داشت اعصابم میریخت به هم. گوشی رو مادربزرگش گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی کلی تشکر کرد.
اون شب بعد از اینکه قطع کرد، شماره کارت پسر خالهم و براش فرستادم تا پول و به کارت اون بزنه و شماره کارت من و نداشته باشه. دوماهی گذشت و حدود هفتصد زده بود به کارت پسرخالهم و هنوز مبلغی مونده بود. هرباری هم که پول میریخت به کارتش، زنگ میزد میگفت قسط این ماه رو پرداخت کردم.
تا اینکه یه روز وسط عملیات دستگیری تیم ترور یکی از سردارها بودیم و در مسیر خانه تیم تروریستی حریف، گوشیم زنگ خورد. دیدم رستا خانوم هست. رد تماس دادم بعدش پیام فرستادم لطفا پیام دهید. چندثانیه بعدش گوشیم و خاموش کردم و تا شب درگیر کار بودم. اونشب اومدم برم دفترم گوشیم و روشن کردم دیدم چندتا پیام فرستاده. اولیش این بود:
«سلام. خواستم احوالی ازتون پرسیده باشم.»
دومی نیم ساعت بعد از اولین پیام: «ببخشید چیزی شده که جواب من و نمیدید؟ قصد اهانت نداشتم میخواستم فقط پیگیر حالتون باشم.»
سومین پیام دو ساعت بعد از دومین پیام بود: «ببخشید آقا مهدی میشه جواب بدید نگرانتون هستم.»
مهدی اسم پسرخالهم بود که خانوم رستا، پول و به کارتش میزد و تصورش بر این بود که اسم من هست.
براش نوشتم: «ببخشید لزومی نمیبینم جوابتون و بدم. لطف کنید زنگ نزنید و دیگه هم پیام ندید. به نظرم نیازی هم نیست پول و ماهانه واریز کنید. من باید براتون اون گوشی و میخریدم.»
انگار منتظر پیامم بود. یک دقیقه بعد برام نوشت: «تو رو خدا ناراحت نشید. قصد مزاحمت نداشتم. فقط دلم خواست حالتون و بپرسم. همین. شما خیلی مرد خوبی هستید و مومنید. راستش مشکلی داشتم میخواستم با شما در میون بگذارم ببینم میتونید کمکم کنید یا نه. فقط همین. اصلا دیگه پیام نمیدم. فکر میکردم شما مردید. نمیدونستم شماهم از من بدتون میاد. اصلا ما بیچارهها همیشه حالمون همینه. حتی از شما مومنین هم خیری نمیبینیم.»
عاصف میگفت هنگ کردم با این حرفش. از طرفی مونده بودم که این چطور اینقدر زود پیام و تایپ میکنه. براش نوشتم:
«با این هنر تایپی که دارید برید جایی استخدام بشید.»
نوشت: «مگه به ما بیچاره ها کسی کار میده؟ هر جایی که میریم از ما میخوان سوء استفاده کنن. شما که از دستت کاری برمیاد و ظاهرا آدم بزرگی باید باشی، برای منه دختره بیچارهی بی کس و کار، حاضری کاری کنی؟ بخدا انجام نمیدی. حتی اگر از دستت بر بیاد.»
عاصف میگفت خیلی با حرفش دلم شکست. با خودم گفتم راست میگه. چرا امثال من برای اینها یه جای مطمئن کار جور نمیکنیم تا راحت زندگی کنند و ازدواج کنند و صاحب زندگی و همسر و فرزند بشن. زنگ زدم بهش. دو سه تا بوق خورد جواب داد. با صدایی محزون گفت:
_سلام. خوبید؟
+علیک سلام. اینا چیه مینویسید؟
_ببخشید دلم پربود یه کم براتون تند نوشتم. الانم زنگ زدین دعوام کنید؟
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_سوم
عاصف میگفت بهش گفتم:
+نه خیر. اما خواستم بهتون بگم که پیگیر کارتون میشم و با یکی از دوستانم دریک موسسه صحبت میکنم. خب دیگه. امری ندارید؟ من سر کار هستم. نمیتونم صحبت کنم. فعلا خدانگهدار.
ارتباط قطع شد تا اینکه 2 روز بعد پیام داد: «سلام. تونستید برام کاری کنید»! که بهش گفتم با دوستم صحبت کردم، باید زمان بدید، زود پز که نیست. از وضعیت مملکت باخبرید که به چه شکلی هست. به سختی کار گیر میاد.
نوشت: ممنونم عزیزم.
عاصف میگفت: هنگ کردم... دیگه چیزی ننوشتم.
عاصف در توضیحاتش به بچه های حفاظت اطلاعات ستاد میگفت: هفته ای دوبار بهم پیام میداد و گاهی عاشقانه میفرستاد.
عاصف به بچههای حفا میگفت راستش دلم خیلی براش میسوخت. عاصف راست میگفت. من سال ها با عاصف همسایه بودم، یعنی از بچگی. من و عاصف باهم بزرگ شدیم و وارد دانشکده شدیم. باهم رشد کردیم و با هم همکار شدیم. عاصف واقعا پسر دلسوزی بود و هنوزم هست. وقتی میگم دلسوز، دیگه شما خودتون تا آخرش برید. عاصف حتی حاضر هست لقمه ای که سهم خودشه رو به دیگران بده، اما به شرطی، اونم اینکه کسی روی مخش نره و روی دمش لگد نکنه و اون و عصبانی نکنه. چون عصبی بشه، میشه عاکف شماره دو و کسی جلو دارش نیست.
عاصف در توضیحاتش میگفت، هم دلم براش میسوخت هم اینکه...
شما چی حدس میزنید؟
نمیدونم در مورد عاصف چی فکر میکنید، اما خلاصه عاصف یک آدم محتاط و امنیتی و یکی از نیروهای زبدهی اطلاعاتی هست و نباید گاف بده.
خب تا اینجای ماجرا رو از زبان سیدعاصف عبدالزهراء خواندید. اما برگردیم به اصل قضیه که ادامه همین مطلب هست و از زبان این حقیر بشنوید.
بعد از اینکه عاصف حرف زد یا به نوعی میشه گفت که اعتراف کرد، به بچه های حفاظت گفتم یه فایل از نسخه بازجویی که با حضور من و معاونت حفاظت تشکیلات صورت گرفت، بهم بدن تا دوباره گوش کنم.
وقتی فایل بازجویی از عاصف و بهم دادن مجددا به حرفاش گوش دادم. پروندهش و مطالعه کردم، مو به مو به ذهنم سپردم. من برای عاصف همیشه عین برادر بزرگتر بودم و باید براش کاری میکردم. حالا شما در ادامه میخونید و به ابعاد وسیعتری از این پروژه پی میبرید. یه نسخه از صوت توضیحات عاصف و بهم دادن و پشت بندش هم گزارش بچههای تشخیص هویت، پیرامون مواردی که روز قبل «اثر انگشت و مویی که داخل سطل آشغال حمام منزل عاصف بود» برام فرستادند.
فایل و گذاشتم توی کشوم تا سرفرصت گوش کنم. چون گزارش تسخیص هویت برام مهمتربود.
اگر بخوام جوابی که در اون 3 تا کاغذ A4 بود و براتون بنویسم میشه این:
اثر انگشت و موی سر و... متعلق به شخص عاصف عبدالزهرا میشد ولاغیر.
خداروشکر کردم که ردی از اون دختره توی خونه عاصف نیست. اما یه هویی یادم اومد که فیلم 3ماه قبل خونه عاصف و در روز گذشته همکارم سیدقاسم برای من یک نسخه گرفته.
کشوی میزم و باز کردم و CD رو گرفتم. لب تاپ مخصوص کارم و روشن کردم و نشستم حدود سه ساعت وقت گذاشتم و فیلمهارو خیلی فوری که روی دور تند گذاشته بودم، مو به مو بررسی کردم. فیلم و از آخر به اول بررسی کردم اما خوشبختانه چیزی ندیدم. اما با خودم گفتم حتما یکجایی از دستم در رفته و یکبار دیگه سر فرصت تا چندساعت آینده مجددا بررسی میکنم.
بعد از دیدن فیلم خونه عاصف، شروع کردم به بررسی فیلم ورود و خروج سه ماه اخیر اون ساختمون.
دیدن اون فیلم خیلی سخت بود. چون کلی آدم در طول روز ورود و خروج داشتند.
نیم ساعتی از چک کردن فیلم مربوط به لابی ساختمون محل سکونت عاصف گذشته بود که به بهزاد زنگ زدم بیاد اتاقم. وقتی اومد بهش گفتم:
«همین الآن میری و خیلی فوری هویت تمام کسانی که داخل ساختمون محل زندگی عاصف و برام احصاء میکنی و با تصاویرشون برام میاری. یک ساعت و نیم هم زمان داری. بیشتر چهره برای من مهمه. رزومه افراد و نمیخوام.»
بهزاد رفت. مجددا نشستم ادامه فیلمهای روزانه لابیرو بررسی کردم. یه هویی چیزیرو دیدم که نباید میدیدم و تصورم درست بود که ممکنه فیلم داخل خونه عاصف و درست ندیده باشم. برای همین بررسی نهایی و موشکافانهای انجام دادم. نمیدونم چی حدس زدید اما باید بگم در یکی از روزها همین دختری که روش حساس شده بودیم، وارد لابی ساختمون میشه و با آسانسور میره بالا.
فورا روز و ساعت و تاریخش و در آوردم. رفتم فیلمی که از دوربین داخل خونه عاصف بدست آورده بودیمرو هم بررسی کردم. دیدم خداروشکر عاصف اون روز خونه نبوده. بگذارید رک بگم، من همه دغدغهم همینجا بود که عاصف تن به مسائل جنسی با این دختره نداده باشه و کار بیخ پیدا نکرده باشه.
از وقتی که روی این قضیه با عاصف بحثمون شد و حفاظت حساس شد، یکبارهم ازعاصف در این موردسوال نکردم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_چهارم
اما واقعا برام سوال بود پسر عاقل و باتجربه و سختی کشیده و دنیا گشته ای مثل عاصف، چرا باید انقدر روی این دختر حساس میشد.
فیلم خونه عاصف و بررسی کردم دیدم خداروشکر اون روز عاصف خونه نبود. اما این دختر توی خونه عاصف چی میخواست؟ دنبال چی میگشت؟
فیلم و که بررسی کردم دیدم رفته داخل خونه عاصف، مستقیما رفته پشت سیستم.
عاصف هیچ وقت با کامپیوتری که داخل خونه داشت، به دلیل رعایت مسائل امنیتی، متصل به اینترنت نمیشد و همه ما همینیم جز در موارد خاص که از قبل همه چیز تحت کنترل خودمون باشه.
وقتی این زن رفت پشت سیستم نشست، فورا از توی کیفش یه فلش درآورد. معلوم بود که دنبال یه سری موارد از پیش تعیین شده هست و میخواد اقدام به کپی گرفتن از روی فایلها کنه.
فورا زنگ زدم به عاصف، گفتم بیاد اتاقم. وقتی اومد همه چیز و خیلی عادی جلوه دادم و درمورد شب قبل اصلا باهاش حرفی نزدم. نیاز به این داشتم که به جواب سوالات مهمم برسم. یه فنجون نسکافه برای عاصف ریختم و دادم بهش بخوره و یه فنجون دمنوش برای خودم ریختم، بعدش اومدم روبروی عاصف نشستم. کمی مقدمه چینی کردم و دوتا خاطره از رفتنمون به سوریه رو یادآوری کردم،بعدش سوالم و پرسیدم:
+عاصف، از خاطراتمون به اینور اونور و ماموریتامون، عکس و فیلم داری؟
فنجونش و گذاشت روی میز کمی فکر کرد گفت:
_بله حاجی دارم. اتفاقا توی سیستم خونهم هست که اصلا متصل به اینترنت هم نمیشم باهاش. حفاظت ستاد سیستم و چک کرده تا یه وقت بدافزاری، یا مشکلی وجود نداشته نباشه.
سرم تیر کشید. اعصابم ریخت به هم. به عاصف گفتم:
+یه سوال ازت میپرسم، دلم میخواد مثل همیشه صادقانه حرف بزنی. من تا حالا ازت یه دروغ هم نشنیدم.
عاصف خیره شد بهم و منتظر موند ببینه چی میخوام بگم که اینطور تاکید میکنم صادقانه جواب بده... جوابش برای من روشن بود، چون فیلم مربوط به ساعت و روز و ورود اون دختره به لابی رو دیدم، فیلم داخل خونه عاصفم بررسی کردم و دیدم عاصف خونه نبوده. اما بازم دلم شور میزد. گفتم:
+اون دختره تا به حال توی خونهت اومده؟ راستش و بگو.
_حاجی این چه حرفیه؟ نه به جون پدر و مادرم. اصلا نیومده. منم اهل این غلطکاریها نیستم.
+عاصف! توی چشم من نگاه کن!
_به جان امام حسین تا به حال توی خونهم نیومده. اون آدرس خونه من و نداره. نمیدونم بعد از این همه سال همکاری و رفاقتِ ماقبلش و... در مورد من چی فکر میکنید. بخدا من...
حرفاش و قطع کردم گفتم:
+عاصف، گند زدی رفت.
بلند شدم رفتم پشت میزم، لب تاپ و روشن کردم و فیلم ورود اون دختره به لابی محل سکونت عاصف و پلی کردم تا روی مانیتور بزرگ اتاقم به نمایش در بیاد. به عاصف گفتم: «ببین برادرم. خوب ببین. ببین این کیه که اومده توی خونهت! وقتی میگم گند زدی رفت، یعنی جوری گند زدی که با سه بار کشیدن سیفون هم نمیره.»
عاصف متمایل شد به سمت چپ، به سمت مانیتور. یه نگاه به مانیتور انداخت، یه نگاه به من، بعدش بلند شد رفت نزدیک مانیتور، گفت:
«عه. این همین دخترهست. یا حسین...»
فیلم و استپ زدم، دیگه فیلم حضور دختره در داخل خونهی عاصف و نشونش ندادم. بهش گفتم:
+عاصف، خوب فکر کن ببین توی کامپیوترت چیزی که مربوط به من و بچهها باشه نداشتی؟
_باور کنید تصویری از بچهها توی اون فیلمها مشخص نیست. بعدشم من که گفتم، چندصباحی از یکی خوشم اومد، حالا که فهمیدم موضوع چیه، حاضرم گردنشم بزنم. بخدا من صادقم با شما.
+مطمئن باشم؟
_به روح رسول الله من ازش خوشم نمیاد دیگه.
عاصف رفت و منم گزارشات 24 ساعت قبل تا این لحظه رو بردم دادم خدمت حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم.
بعد از اینکه گزارشات و دادم بهشون یه سری توصیه های جدید بهم کرد و منم برگشتم دفترم. حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدجاسوسی تمام مدیریت این اتفاق مشکوک و به من سپرد تا هرچی زودتر با کمک عاصف بتونیم به تشکیلات دشمن ضربه بزنیم.
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
دوستانی که عسل خام و طبیعی و گیاهی کوهستان و ییلاقات که ساکارزش زیر 2 هست و میخوان، پیام بدن.
این عسل و حتی دیابتی ها هم میتونن میل کنند.
برای مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت تخفیف ویژه ای قائلیم
✅ @kheymegahevelayat
🔴نیویورکپست:
ایران ثابت کرد دوره ابرقدرتی آمریکا تمام شده است.
🔻یک نشریه آمریکایی در تحلیلی آمیخته با ناراحتی و سردرگمی نوشت:
ایرانیها روزبهروز در حال گسترش نفوذ خود در نقاط مختلف جهان هستند
آنها در عراق، سوریه، لبنان، بحرین، یمن، ونزوئلا و آفریقا و چندین کشور دیگه حضور دارند و نفوذ بسیار محکمی دارند.
ایران به دنیا نشان داد که دوران ابرقدرتی و سلطه آمریکا به پایان رسیده و علنا نفتکشها و کشتیهای خود را به هر جای جهان که نیاز باشد جلوی چشم آمریکاییها خواهد فرستاد، بدون اینکه کسی برای آنها مزاحمتی ایجاد کند.
🔸ایران به امپراتوری دریایی انگلیسیها و فرانسویها پایان داد و اکنون این ایران است که سرنوشت امنیت دریاها را در منطقه تعیین میکند.
سوریه نقش بسزایی در احیای امپراتوری ایران دارد ایران نشان داد که هیچ قدرتی در دنیا نخواهد توانست سرنوشت سوریه و بشار اسد را تعیین کند جز خودش. ایران در سوریه مقابل دهها کشور ایستاد و اجازه نداد آنها به اهدافشان برسد و این موضوع را دیکته کرد که در منطقه هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، مگر به خواسته ایران.
🔹ایران نشان داد دورانی که آمریکا ناوها یا هواپیماهاش را اعزام و حکومتها را تغییر میداد و سرنوشت ملتها را تعیین میکرد، تمام شده و اکنون کشور قدرتمندی مثل ایران مقابل او ایستاده است. ایران نشان داده که آمریکا دیگر ابرقدرت نیست.
🔸هیچ کشوری و هیچ ارتشی در دنیا وجود ندارد که بهدنبال درگیری نظامی با ایران باشد. زیرا میدانند شروع هرجنگی باعث میشود ایران به اهداف خودش برسد و به بهانه آن کشورهای حاشیه خلیجفارس و اسرائیل را مستقیم هدف قرار بدهد و تمام دنیا هم از این جنگ ضربه خواهند خورد. این ایرانیها خواهند بود که مدت زمان جنگ و گسترش درگیریها را مشخص خواهند کرد.
🔴همهچیز نشاندهنده این است که روزهای پیروزی ایران در تمامی جنگهای نیابتی و حتی اقتصادی بسیار نزدیک است و نفوذ آنها بزودی گسترش خواهد یافت.
#افول_آمریکا
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
قرار است فتح سرزمینی داشته باشیم ؟ / اینجا ایران است ، به وقت امنیت / آل ها حواسشان باشد ...
.
تصویری که مشاهده می کنید ، رزمایش نیروهای ارتش قهرمان ایران را نشان می دهد ...
.
همین چند ماه پیش بود که عده ای از یک خُشکی در جنوبِ خلیج فارس ، یک رزمایش مشترک با آمریکایی ها برگزار کرده بودند . در این رزمایش حمله به یک سرزمین که مسجد در آن دیده میشد تمرین شده بود .
.
بعد از ان ایران ، پیام های ویژه ای را به طور مستقیم و غیر مستقیم به این جماعت مخابره کرد .
یکی از صریح ترین پیام ها این بود : اگر لازم باشد ، برای حفظ امنیت جزایر سه گانه ی ایران ، پای متجاوز را قطع و برای برقراری امنیت پایدار ، برخی سرزمین ها را فتح می کنیم ...
.
این تصویر را می توان یکی از بی نظیر ترین تصاویر روز دانست .
.
توضیحات تصویر : عملیات هوابرد تیپ پنجاه و پنج هوابرد نیروی زمینی ارتش با پشتیبانی رزمی و ترابری بالگردهای هوانیروز در رزمایش بزرگ اقتدار نود و نه را مشاهده میکنید.
.
اینجا ایران است به وقت امنیت / سربازان وطن ، خود را برای عملی کردنِ هر سناریویی که منافع امنیت مردم را تامین کند اماده می کنند...
.
زنده باد ارتش
زنده باد ارتش
زنده باد ارتش ...
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شبکه سعودی: سپاه موشکهای پیشرفته خود را به رخ دشمنان ایران کشید
🎥 اینترنشنال: پرواز بمبافکنهای B52 آمریکایی هم نتوانست ایران را متوقف کند
🔸ایران در یک بازه زمانی کوتاه بیش از 10 رزمایش جنگی با استفاده از جدیدترین و بهترین تسلیحات و تکنولوژیهای نظامی خود برگزار کرد و سپاه موشکهای پیشرفته خود را به رخ دشمنان ایران کشید
خیمه گاه ولایت را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تواناییهای نظامی ایران، مانع از حمله آمریکا شده است
🎥"الیف صباغ" تحلیلگر شبکه صهیونیستی آی24:
🔸رزمایشهای نظامی ایران این پیام روشن را به آمریکا میدهد که اگر به ما ضربه بزنید پاسخ آن را دریافت خواهید کرد و همین تواناییهای است که مانع تجاوز آمریکا به ایران شده است.
✅ @kheymegahevelayat
⭕️ جناب آقای دکتر حسن روحانی
رئیس جمهور محترم
آنچه در حال سوختن است سرمایه مردمی نیست که با دعوت شما دار و ندارشان را به بورس آوردند
آبرو و حیثیت نظامی است که برای جلب اعتماد مردم به آن بیش از دویست و سی هزار خون پاک شهید ریخته شده است...
#آنچنان_رونق_اقتصادی
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_پنجم
رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت محل وقوع حادثه. یعنی جایی که ماجرای عاصف و اون زن شروع شد.
بعد از اینکه رسیدم به موقعیت مورد نظر، کمی اون اطراف قدم زدم و مغازهها و دوربینهای اطراف و چک کردم. یه قنادی بزرگی در موقعیت جغرافیایی محل حادثه دیدم که رفتم داخلش. وارد قنادی که شدم چهره آشنایی رو دیدم.
دوستم محمدحسین بود. دیدم مشغول کار و رسیدگی به مشتری هست و همزمان داره کارتن شکلات و توی یک ظرف حصیری بزرگ و خوشگل خالی میکنه. رفتم از پشت زدم روی شونهش. گفتم:
+چطوری مرد مرموز.
برگشت نگام کرد. چشماش گرد شد. خندید و فورا اومد توی بغلم گفت:
_سلاممممم ! چطوری محسنننننن. خوبی داداش؟ شوکه شدم دیدمت! چه عجب! یادی از ما کردی بی معرفت. اصلا معلومه کجایی مشتی؟ دوساله دنبالتم. شمارهت چرا خاموشه!
+قربونت برم محمدحسین جانم. چقدر تپل شدی لامصب. فکر کنم اثر شیرینیها و شکلاتاست. حاج آقا و حاج خانوم خوبن؟
_فدات شم مرد همیشه در سایه...
این اصطلاحات «مرد مرموز» و «مرد همیشه در سایه» از دیالوگ هایی بود که در زمان دبیرستان بچهها به من و محمد حسین داده بودن. محمد حسین خیلی مرموز بود و رفتارهای امنیتی داشت؛ منم که همیشه در سایه و تاریکی مینشستم و همهرو زیر نظر داشتم.
بگذریم...
محمد حسین و بردم بیرون مغازه. یه کم چرت و پرت سر هم کردم و بهش گفتم:
+محمدحسین جان، یه سوال! حافظه دوربینهای بیرون قنادی رو آخرین بار چه زمانی پاک کردید؟
_حدود چهار ماه قبل.
+بسیار عالی.
_چطور؟ اتفاقی افتاده؟
+میشه یه خواهشی کنم؟
_تو جون بخواه. کیه که نده.
خندیدم گفتم:
+میشه بی زحمت فیلم تاریخ «.../.../...» برام بریزی توی فلش و بهم بدی؟
_داری حساسم میکنی... چیزی شده؟
+حالا شاید بعدا اومدم و برات تعریف کردم. الان وقت ندارم. باید تا یک ساعت دیگه باشم جایی.
_باشه! بیا بریم طبقه بالا، بشینیم توی دفتر برات بریزمش.
رفتیم بالای قنادی که دفتر پدرش بود. نشستیم و مشغول خوردن چای و شیرینیهای خوشمزه و داغ شدیم. محمد حسین تازه پدر شده بود و خدا بهش دوقلو داده بود. دوتا دختر به نام ترمه و ترنج. وقتی هم فهمید خانومم فوت شده، خیلی ناراحت شد و ...!
فیلم تاریخ مذکور و برام ریخت توی فلش و بلند شدم ماچش کردم و دوکیلو شیرینی و کمی آجیل داد دستم و هرکاری کردم حساب کنه، نگذاشت. خداحافظی کردم زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و از منطقه مورد نظر دور شدم و رفتم یه گوشهای توقف کردم. لب تاپ کاریم و روشن کردم، فلش و زدم به لب تاپ. از نیم ساعت قبل از اون تایمی که عاصف و دختره تصادف کنند تا تایم حادثهرو چک کردم، اما مورد مشکوکی ندیدم.
چندبار صحنه رو دیدم، اما هرچی با خودم کلنجار میرفتم، نمیتونستم باور کنم که با اون تصادف، دختره دردش گرفته باشه و کارش به بستن آتل کشیده شده باشه. چند بار فیلم و بازیبنی کردم.
رسیدم به بازبینی سوم. یه صحنهای دیدم مشکوک شدم.
«رستا خورد به ماشین عاصف و کمی پرت شد» «عاصف، خیلی جنگی از ماشین پیاده میشه» «همزمان یک نفر از داخل یکی از مغازههای نزدیک محل وقوع حادثه اومد بیرون رفت روی جدول نشست، عاصف و دخترهرو زیر نظر گرفت» «بلافاصله دونفر به طور همزمان از اونور خیابون میان نزدیک رستا و ماشین»
عه عه عه... چی داشتم میدیدم. چهارشاخ شدم روی لب تاپ. مجددا فیلم و زدم عقب و از زمانی که اون شخص از داخل هایپر میاد بیرون و میره لبهی جدول میشینه رو چک کردم.
تصویر و زوم کردم. چی داشتم میدیدم. خدای من.
مرده از مغازه اومد بیرون رفت لبهی جدول، بین یه پژو پارس و خودروی چانگان نشست. فیلم و زوم کردم روی هیکل و دستش که موبایل بود. نکته جالب اینجا بود که علیرغم اینکه همه سر و صدا میکردندو... اما اون داشت با خونسردی تمام، با گوشیش فیلم میگرفت.
بازم زوم کردم، اما اینبار فقط روی چهرهش! خدای من! چی میدیدم.
این دقیقا همون مردی بود که چندوقت قبلش نزدیک خونه امن با اون وضع ظاهری شل و ول، اما ادکلون کلایوکریستین و کتونی گرون قیمت دیده بودمش و بهش مشکوک شده بودم؛ و در رستوران هم در طبقه بالا از پشت سر اون و دیدم و مشکوک شدم، وَ بچهها گمش کردن!
ثانیه به ثانیه زوم میکردم و آنالیزیش میکردم. مرتیکه خیلی عادی نشسته بود و فیلم میگرفت؛ اماچیزی که عجیبتر بود این بود که دیدم با سوارشدن رستا در داخل خودروی عاصف، یه هویی غیبش زد. جل الخالق! پس اصلا گوشی درکار نبود که دختره کرد توی پاچه عاصف و گفت گوشیم گم شد بعداز تصادف.
لب تاپ و خاموش کردم و گذاشتم روی صندلی، فورا گاز و گرفتم و رفتم سمت اداره. خیلی ذهنم مشغول بود. دائم در طول مسیر توی دلم با خودم حرف میزدم که قراره چه اتفاقی پیش بیاد.
گزارشات و بردم خدمت حاج آقا سیف، اما چون باید میرفت شورای عالی امنیت ملی، چیزی نگفت و بهم گفت خبرت میکنم بیای صحبت کنیم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_ششم
برگشتم دفترم؛ موبایل شخصیم زنگ خورد... رفتم از داخل کشوی میزکارم برداشتم، دیدم شماره منزل مادرم هست... جواب دادم:
+سلام دورت بگردددددم. خوبی حاج خانوم؟
_سلام مادر جان. خسته نباشی.
+درمونده نباشی. جون دلم. امر کن.
_محسن جان، امشب میای خونه؟
+راستش نمیدونم... ممکنه همینجا بمونم. چطور؟ مگه چیزی شده؟
_دلم برات تنگ شده.
+آخ که الهی من دور شما و اون دل گنجشکیتون بگردم...
_حالا مزه نریز پسر خوبم. میای یا نه؟
+قول نمیدم، اما تلاشم و میکنم خودم و برسونم.
_باشه پسرم... مزاحم کارت نمیشم... مواظب خودت باش مادر. توکل به خدا و توسل به امام زمان و خانوم حضرت زهرا یادت نره. خداحافظت.
خداحافظی کردم و گوشیم و گذاشتم توی کشو. تا ساعت 10 شب اداره موندم و رفتم خونه. اون شب یادمه مادرم برام فسنجون بار گذاشته بود تا اگر رفتم خونه بزنم بر بدن و شاد بشم. چون غذای مورد علاقهم بود و هست و خواهد بود.
اون شب بعد از شام، مادرم سر حرف و باز کرد و گفت:
_خواهرت میترا از لبنان زنگ زده. میگفت چندباری توی این یکی دو روز اخیر بهت زنگ زده، اما جواب ندادی.
+سرم شلوغه حاج خانوم.
_محسن، توی چشمام نگاه کن.
خندهم گرفت، گفتم:
+من نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام بپیچونمت، خندهم میگیره.
مادرم لبخندی زد گفت:
_از بس صادقی.
+خاک پاتم... حالا چی میگفت؟
_محسن جان، اون خواهرت دائم به فکر تو هست. بگیر جوابش و بده؛ یا اگر فرصت نمیکنی، حداقل شمارهش و که میبینی وقتی باهات تماس گرفته بعدا یه زنگی بهش بزن.
همزمان گوشی مادرم زنگ خورد... نگاه به صفحه گوشی کرد، یه نگاهی هم به من کرد، لبخندی زد و گفت: «حلال زاده ست.»
گوشیش و جواب داد...
«سلام مادر. خوبی؟ چه به موقع هم زنگ زدی... گمشده پیدا شده و بعد از یک هفته اومده خونه... باشه مادر... حتما... حتما... پس، از من خداحافظ، گوشی رو میدم به برادرت تا باهاش حرف بزنی.»
داشت گوشی و میداد بهم، گفتم: «مادر و دختر خوب هماهنگ هستید با هم! دختر نیست که، کارلوس اعظم هستند.»
مادرم لبخندی زد و گوشی و داد بهم. منم تسلیم شدم در برابر امر مادرم...گوشی و گرفتم... خواهرم میترا پشت خط بود...
+سلام آبجی. خوبی؟
_علیک سلام آقا داداش. چه عجب صداتون و شنیدیم.
+دیگه گفتم بهت افتخار بدم و باهات حرف بزنم.
خندید و گفت:
+خوبی با نمک؟
_مگه دکتری؟
_ای بگی نگی هستیم. اوضاع و احوالت چطوره؟
_الحمدلله. یه نفسی میاد و میره. ببخشید که دوبار زنگ زدی نتونستم جواب بدم.
_محسن، دست بردار. تو نتونی جواب من و بدی نباید بعدش یه زنگ به من بزنی؛ ببینی خواهرت توی غربت مُردهست یا زنده؟
+تو هفت تا جون داری! حالا حالاها هستی و زیرآب من و پیش مادرمون میزنی!
خندید و گفت:
_من خیر و صلاحت و میخوام عزیز دل خواهر.
+خب بعدش...
_چرا بچه بازی در میاری؟
+الان زنگ زدی به من تا غُر بشنوم؟
_نه. اما نمیدونم چرا از من فراری شدی.
+خودت بهتر میدونی.
_داداش عزیزم، محسن جانم، فاطمه به رحمت خدا رفته... تو نباید تنها باشی. بخدا این دختره که بهت معرفی کردم بد نیست. قبلا که اومدی لبنان خونه من، یه بار مهمونی دادم، اینم بود توی مهمونی، مگه بدی ازش دیدی؟ مگه مشکلی داشت؟
+نه. اما این دلیل بر این نمیشه که من بعد از فاطمه زهرا ازدواج کنم. پس لطفا بفهم. کاری نداری؟
_خیلی رفتارت زشته!
+همینی که هست. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه. بشین زندگی خودت و کن! چیکار به من داری! کاری نداری باهام؟
چیزی نگفت و قطع کردم.
مادرم حیرون مونده بود... بهش گفتم:
+مادرمن، مگه من و شما قبلا راجع به این موضوع، مفصل با هم دیگه صحبت نکردیم؟
_بله صحبت کردیم، اما سوالم اینه که چرا نمیخوای ازدواج کنی؟
+آخه مادر من، دخترات و اون یکی پسرت و دوستان و اقوام نمیدونن من کجا دارم کار میکنم؛ اما شما که میدونی. پس چرا میری توی زمین دخترت بازی میکنی؟ بله میترا خیر و صلاح من و میخواد، میترا خواهر منه، دوسم داره، دوسش دارم، به فکر منه و...، اما صد مرتبه خدمت شما گفتم که من طبق قانون ادارهم، نمیتونم با یک دختر غیر ایرانی ازدواج کنم. من نمیگم خانوم افنان عباس دختر بدی هست. دختر نجیب و محترمیه. چندباری هم خونه میترا توی لبنان در زمانی که فاطمه زنده بود دیدمش. اما حرف من فقط این نیست که ایشون غیر ایرانی هست، بلکه عرض من اینه، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. یکی و بدبخت کردم و گذاشتمش زیر خاک، همون یکی باعث کابوس شبانه منه، دیگه دست از سرم بردارید تا یکی دیگه رو بیچاره تر از قبلی نکردم. والسلام نامه تمام، نوکرتم.
بلند شدم رفتم سمتش صورتش و بوسیدم گفتم:
«اینم امضاء»
مادرم چیزی نگفت و لبخند تلخی زد... گفت:
«نمیدونم دیگه چیکار کنم... آخرش این تنهایی تو من و دق میده.»
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم، موبایلم و برداشتم زنگ زدم اداره به بهزاد.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_هفتم
بهش گفتم:
«به ابوالفضل بگو بره دم خونه دختره بمونه و رفت و آمدها رو کنترل کنه. خبر خاص و مشکوکی هم بود بهم زنگ بزنید.»
خداحافظی کردم و یه پتو برداشتم و کف اتاق خوابیدم. برای اذان صبح بیدار شدم، نمازم و خوندم و زنگ زدم راننده اومد دنبالم رفتم اداره. داشتم میرفتم توی اتاقم که دیدم عاصف داره توی راهرو از روبرو میاد... ایستادم در دفترم و داخل نرفتم... وقتی رسید گفتم:
به به... قلندر همیشه بیدار عاشق. چه میکنی؟
_میشه بریم توی اتاق صحبت کنیم؟
+چرا که نه.
اثر انگشت زدم در باز شد رفتیم داخل... نشستم روی مبل، عاصف هم نشست روبروم... یه چیزی میخواست بگه اما انگار نمیتونست و گفتنش براش عذاب آور بود.
گفتم:
چی میخوای بگی؟ چرا مِن و مِن میکنی؟
سکوت کرد... گفتم:
+نمیخوای حرف بزنی پاشو برو بیرون که کلی کار دارم. اعصاب منم اول صبحی به هم نریز که هر چی دهنم در بیاد بهت میگم.
_چرا زودی عصبی میشی؟
+ توقع داری با این مسخره بازی های اخیرت گل بندازم گردنت و بگیرم بزارمت روی دوشم ببرمت بین مردم و انزار بگم ایشون قهرمان ملی ما هستند؟
_آقا عاکف، حاجی جان، ببخشید. من دارم از همه سرکوفت میخورم، تو حداقل پناهگاه من باش و بهم بگو چیکار کنم. چرا جوری رفتار میکنید که انگار من هشتاد میلیون ایرانی رو زدم ترکوندم.
دلم با این حرفش سوخت... چون عاصف واقعا پسر مظلومی بود...
گفتم:
+عاصف، هیچ کسی از تو توقع نداشته که چنین گندی بزنی و با یک دختر بی هویت بخوای کانکت بشی و مقدمات ازدواج و بچینی. میفهمی؟ چندبار باید بهت بگم؟
_اومدم حرف آخرم و بزنم.
+حالا شد. میشنوم.
_میخوام این پرونده رو تموم کنیم. تا آخرین قطره خونم و جونم پای این نظام و انقلاب ایستادم و نمیزارم یه دختر بیاد من و خرابم کنه. نمیزارم یه دختری که با دروغ چند صباحی دلم و لرزوند بخواد من و تخلیه اطلاعاتی کنه و تهشم یا با آبروی من بازی کنه، یا من و به شهادت برسونه، یا از طریق من نظام و تیغ بزنه.
عاصف به گریه افتاد و گفت:
_به جان مادرم من از عمد درگیر این قصه نشدم... دیشب خیلی به امام رضا توسل کردم. تا صبح نماز خوندم و گریه کردم. زیارت عاشورا خوندم و ثوابش و هدیه کردم به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه جبران کنم. دیشب قبل از ساعت 12 به مادرم زنگ زدم، بهش گفتم برای من نذر کنه تا دلم آروم بشه... بعد از صحبت با مادرم، دعاش تاثیر داشت و انگار آب روی آتیش بود... بخدا منم قصد تخلف نداشتم. کار دلِ دیگه. عاشق میشه! ولی من پا روی دلم گذاشتم؛ ازش متنفر شدم. دلم میخواد همه چیز و همین امروز تموم کنم و بزنم داغونش کنم.
+عجله نکن. به وقتش. چون هنوز نمیدونیم با کی طرفیم. نمیدونیم این یک شخص هست یا یک شبکه. نمیدونیم از کدوم سرویس حمایت میشه.
_خلاصه اومدم بگم من همه جوره آمادهام.
+خیلی خوشحالم. خداروشکر. خبر خوبیه. الانم برو دفترت، خبرت میکنم بیا که باید یه پرونده پر و پیمون و پیش ببریم. اینبار بازیگر اصلی خودتی داداش.
عاصف بلند شد و همدیگر و بغل کردیم. از دفترم رفت بیرون.
صحبت های سیدعاصف عبدالزهراء رو یواشکی ضبط کرده بودم تا مستند به حاج آقا سیف منتقل کنم و دلگرمی به مقامات تشکیلات بدیم و یه کم فشار و از روی عاصف کم کنیم.
وقتی صوت صحبتاش و گوش داد، خیلی خوشحال شد که داره عاقلانه رفتار میکنه. خبر به ریاست و معاونت حفا هم رسید و اون ها هم اعلام امیدواری کردند. حالا روزهای سخت و نامعلومی در پیش بود.
چندساعتی رو به کارها رسیدم، تماس گرفتم با عاصف تا بیاد دفتر من. وقتی اومد خوشحال بود. چون دوباره داشت میشد همون عاصف مومن و مقتدر و سرباز واقعی امام زمان که عاقلانه و منطقی تصمیم میگرفت.
بهش گفتم:
+با دختره یه قرار بزار، باهم برید تفریح به یک جای خلوت و دنج. یکی از ویلاهای امن تشکیلات سمت لواسون هست. نظرم اینه برید اونجا و یه عصر تا شب بمونید. از لحاظ شرعی شب نمونید بهتره. قانعش کن برگردید. بگو کار داری. عاصف، حواست باشه، حدود شرعی حضور شما دوتا زیر یک سقف باید کاملا رعایت بشه.
_چشم. حواسم هست.
+بسیار عالی. پس برای فردا هماهنگ کن باهاش. حوالی ساعت 2 همدیگر و ببینید و باهم برید ویلای لواسون.
عاصف با دختره تماس گرفت و قرار گذاشت و برنامه رو چیدن تا باهم فردا برن لواسون.
شبش با بهزاد و سیدقاسم و میلاد رفتیم برای چک کردن دوربینهای امنیتی و همچنین مجهز کردن به سیستم شنود در اتاقها و فضاهایی که ممکن بود دختره و عاصف به اون قسمت از اون ویلای بزرگ برن. بعدش شروع کردیم به پاکسازی منطقه و گذاشتن چندتا مامور در پوشش رفتگر شهرداری.
فردا عصر ساعت 14
ادامه دارد...
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
تکذیب شایعه ترور دبیرکل حزبالله لبنان
🔹یک منبع امنیتی لبنانی در گفتگو با نورنیوز شایعه ترور سیدحسن نصرالله که از دیروز در برخی شبکههای اجتماعی منتشر شده را تکذیب کرد.
🔹به گفته وی هدف این شایعات ضربه به آرامش و امنیت لبنان و در راستای عملیات روانی صهیونیستهاست.
✅ @kheymegahevelayat
مگه طرفدارن ایشون نمیگن که شیخ در حصر هست؟
پس چطوری به عیادت حامی فتنه یعنی قدرت الله علیخانی رفته کروبی؟
#حصر #فتنه #کروبی
✅ @kheymegahevelayat
💉 «سرنگ» جوابٍ «فشنگ»!
😱خرید و تولید هفتاد میلیون واکسن های خارجی و داخلی گلوبالیست ها برای پایان دادن به غائله شیعه و انقلاب اسلامی و تزریق واکسن به سراسر جمعیت های مزاحم جهانخواری در جهان!
#واکسن_اجباری
——————————
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
دوستانی که عسل خام و طبیعی و گیاهی کوهستان و ییلاقات که ساکارزش زیر 2 هست و میخوان، پیام بدن.
این عسل و حتی دیابتی ها هم میتونن میل کنند.
برای مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت تخفیف ویژه ای قائلیم
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_هشتم
ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون رفت دنبال دختره، مگان مشکی بود.
با علی که قرار بود توی این پرونده با مجوز حاج آقای سیف با من همکاری کنه دنبال ماشین عاصف رفتیم. یه گوشی ریزی توی گوش عاصف بود که وقتی بیسیم میزدم یا میرفتم روی خطش، صدای من و میشنید.
حدود 1 ساعت بعد رسیدیم نزدیک ویلا. من و علی سر کوچه داخل خودوری «BMW» شاسی بلند مشکی منتظر موندیم تا عاصف و دختره برن داخل ویلا، بعدش من و علی هم سرفرصت بریم حوالی ویلا یه گوشهای پارک کنیم.
وقتی عاصف و دختره رفتند داخل ویلا، علی ماشین و یه گوشهای نزدیک ویلا پارک کرد تا بتونیم راحت همه چیز و تحت اشراف و زیر چتر خودمون داشته باشیم.
منطقه خیلی آرومی بود و احساس کردم وقتی شب قبلش گزارش قرار و دادم، جدای اینکه خودمون محل مورد نظر و پاکسازی کردیم، سیف هم یک تیم برای پاکسازی عمیق وارد محله کرد تا همه چیز تحت کنترل واحد ما باشه.
من حتی به کلاغها هم شک داشتم. تموم نقاطی که میتونستم با چشم رصد کنم، کنترل کردم.
دقایقی از ورود عاصف و اون دختر به ویلا گذشته بود که ما هم یه گوشهای پارک کرده بودیم و مشغول تخمه شکستن بودیم و همزمان اوضاع رو کنترل میکردیم که دیدم یک مردی با لباس مندرس و ژولیده وارد محل عملیات شد و از کنار ماشین ما که 100 متر با ویلا فاصله داشت، داره لنگان لنگان رد میشه.
کمی از ماشین ما جلوتر رفت، یه نگاه به قد و بالاش انداختم، دیدم یه گونی بزرگ روی دوشش هست که پر از پلاستیک و خرت و پرت و پرت هست، اما خیلی آروم داشت راه میرفت و انگار توی خیابونهای پاریس بود.
فورا بیسیم و از توی داشبورد گرفتم و رفتم روی خط خانوم شاکری، با اسم رمز «مینو»:
+مینو مینو / عاکف. مینو صدای من و داری؟
_به گوشم عاکف
+مینو یه مورد مشکوک داریم، وضعیت از زرد به نارنجی تغییر کرده. لطفا یه شناسایی ریز به ریز با جزییات انجام بده.
_مورد و بفرمایید عاکف.
+مردی با لباس مندرس، ژولیده، کمی لنگان، گونی به دوش، در حال طی طریق از محل عملیات و موقعیت رصد و اشراف ما هست. لطفا هر چی زودتر وارد موقعیت سیزده سی و سه بشید و شرح وضعیت و گزارش کنید.
_دریافت شد تمام.
نگاهم گره خورد به اون شخص. حدود 30 ثانیه بعد، دیدم یه زنی داره از کنار خودروی ما، البته با فاصله، رد میشه! چندتا پلاستیک میوه دستش بود و همینطور داشت به شخصی که بهش مشکوک شده بودم نزدیکتر میشد.
خانوم شاکری «با رمز مینو» همیشه دقیق و آماده بود و فیس آفهای بی نظیری داشت. این زن، از خلاقیتهای بالای اطلاعاتی و عملیاتی زیادی برخوردار بود و نیاز نبود وقت زیادی برای توجیهش بگذارم. بعد از دریافت خبر بلافاصله وارد صحنه میشد و تیز هوشی ویژهای داشت.
مینو لحظه به لحظه داشت به سوژه نزدیکتر میشد. یه لحظه به حالت نیم رخ ایستاد تا مثلا نفسی تازه کنه، دیدم شکمش جلو اومده! بیسیم زدم به حسن که در خودروی وَن بود و خانوم شاکری از اون خودرو پیاده شده بود! به حسن گفتم:
+حسن! صدای من و داری؟
_بله حاج عاکف. درخدمتم.
+مینو بارداره؟ چرا به من نگفتی وارد عملیات نکنم این زن و؟
خندید گفت:
_فیس آف جدیدشه! «*معنی: پوشش جدیدشه تا کسی شک نکنه*»
توی افق محو شدم. علی کنارم بود و صدای حسن و شنید، به همدیگه نگاه کردیم و هردوتا خندمون گرفت. از بس طبیعی و شبیه زنان باردار راه میرفت، ماهم نفهمیدیم و فکر کردیم چندماهه باردار هست این بنده خدا!
به علی گفتم، من میرم سوار ون میشم. تو بمون اینجا.
خودروی ون، مجهز به تجهیزات و سیستمهای رهگیری و شنود و چک و کنترل دوربین ها، 100 متر عقب تر از ما بود. پیاده شدم و دوان دوان رفتم سمت خودرو.
حسن دکمه رو زد، در باز شد و رفتم داخل وَن. به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«تصویر سوژه ای که خانوم شاکری«مینو» کنارش هست، بفرست روی مانیتور.»
خانوم میرزامحمدی تصویر و فرستاد روی مانیتور. روی عینک خانوم شاکری «مینو» دوربین نصب بود و زیر مانتوش یه میکروفون ریز!
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«صدا بده.»
هدفون و گذاشتم روی گوشم، به مانیتور خیره شدم و دیدم مینو چندقدم دیگه برداره به سوژه میرسه!
وقتی رسید بهش، با صدایی پر از درد گفت:
«آقا... آقا... آقا ببخشید میشه وسائل من و تا اون خونه ببرید؟ جبران میکنم. ببخشید جای برادرم هستید، باردار هستم، نمیتونم راه برم. شوهر گور به گور شده منم که اصلا معلوم نیست کجا هست و ماشین و گرفته رفته کدوم جهنمی. هوس میوه کردم، رفتم پیاده و خواستم برگردم کمی ناخوش شدم.»
سر سوژه خیلی پایین بود. صورتش هم کلا نامعلوم.
توی گوش خانوم شاکری گوشی ریزی بود. رفتم روی خطش و گفتم:
«مینو، کمی سرت و بیار پایین تر دستاش و ببینم. از صورتش نتونستیم چیزی در بیاریم. کلاهم که سرشه و نمیشه دیدش اصلا.»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_نهم
خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری میکردم.
دیدم اون آدم با لباس مندرس، اما دستکش های نو و تره تازهای به دست داره و بهش نمیخوره دوره گرد و پلاستیک جمع کن باشه. برام عجیب بود.
به خانوم شاکری گفتم:
«سرت و بیار بالا، ازش حرف بکش. میخوام دندوناش و ببینم.»
میخواستم ببینم دندوناش چه شکلی هست.
سوژه حرفی نزد و فقط خم شد پلاستیک و از خانوم شاکری گرفت و شروع کردن به آرامی راه رفتن.
اما یه هویی سرعتش تند شد. خانوم شاکری میگفت: «آقا آرومتر، من نمیتونم پا به پای شما راه بیام.»
پنجاه متری که رفتن، مرده وسیلهها رو روی زمین گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه و برگرده نگاهی کنه فورا رفت.
وقتی اون مرد رفت، به سهراب که در انتهای همون خیابون مستقر بود بیسیم زدم بره دنبالش.
خانوم شاکری، رفت داخل یکی از خونههای امنی که در همون نزدیکی بود، تا همه چیز عادی و طبیعی جلوه کنه. بعد از ده دقیقه که فضا مثبت شد، مسیر و برگشت و اومد سمت ون. وقتی سوار ون شد گفتم:
+خسته نباشید.
_ممنونم.
+لطفا خیلی زود تشریح کنید.
_متاسفانه سوژه حتی نگاهم نکرد به من!
+ظاهرا آدم چشم پاکی بود!
خانوم شاکری و میرزامحمدی و حسن خندیدن.
خانوم شاکری گفت:
_پوست صورتش آفتاب نخورده و صاف و یکدست بود. هیچ اثر خستگی و سوختگی و سرما و گرما خوردهای که صورت یک کارگر داره، در اون وجود نداشت. ته ریش مرتب شده ای داشت. بوی زباله نمیداد. چندتا از بطریهای داخل گونی رو که از پشت سرش راه میرفتم و مشخص بود چک کردم که هیچ اثری از کثیفی دور اون بطری نبود و معلوم بود تازه هست و دست نخورده و انگار خودش از توی خونه گرفته داخل اون گونی گذاشته.
+تونستی دندونش و ببینی.
_به طور کامل نه! چون حرفی نزد! اما رفت یه لحظه وسائل و بزاره زمین، انگار دهنش خشک شده بود کمی دهانش باز شد، تونستم دوتا از دندونای ردیف پایینش و ببینم که خرابی و عدم نظافت مثل زردی در اون نبود. معلوم بود به خودش میرسه!
+بیشتر تشریح کنید
_علیرغم اینکه کفشهای پارهای داشت، اما جوراب نو و مرتبی به پا داشت.
فورا رفتم روی خط سهراب:
+سهراب / سهراب/ عاکف
_بفرمایید عاکف
+اعلام موقعیت و وضعیت کن.
_ سوژه سوار تاکسی شده.
+چشم ازش برنمیداری. این شخص کاملا مشکوکه.
_دریافت شد.
+تمام.
راستش و بخواید کمی برای جون عاصف نگران بودم. نمیدونم چرا. چون نمیدونستیم طرف مقابلمون چه کسی هست و تموم موارد و فرضیهها و تحلیلهایی که داشتیم، اتفاقات پیش رو رو برای من و تیمم غیر قابل پیش بینی میکرد.
اینبار هدفم این بود تا از قول عاصف هم مطمئن بشم. برای همین وَ بخاطر اینکه یه وقت نخواد جلوی ما تظاهر کنه، به هیچ عنوان توی دکمه لباسش میکروفون کار نگذاشتیم. اما احتیاط شرط عقل بود و باید داخل تموم اتاق ها شنود کار میگذاشتیم تا بدونیم چه حرفهایی بین عاصف و دختره رد و بدل میشه. چون آدم که عاشق میشه، عقلش و از دست میده. میترسیدم عاصف همچنان بخواد به مسیر قبلیش ادامه بده، علیرغم اینکه قسم خورده بود از این دختره متنفر شده.
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«صدای عاصف و دختره رو میخوام. تصویرشم بفرستید روی مانیتور.»
خانوم میرزامحمدی تصویر و روی مانیتور برد، دیدم دختره داره برای عاصف عشوه میاد. از عاصف میپرسید ویلا برای خودته عزیزم؟ عاصف هم گفت بله رستا خانوم برای خودمه. اونم کلی ذوق مرگ میشد.
عاصف و دختره روبروی هم دیگه روی مبل نشسته بودند. دختره بلند شد بیا سمت عاصف بشینه، عاصف گفت:
+رستا خانوم، ما هنوز با هم محرم نشدیم و کنار هم بخوایم بشینیم زیاد خوب نیست، چون فعلا توی مرحله آشنایی هستیم. اجازه بده همچنان رعایت کنیم.
_چشم.
دختره نا امید از همه جا برگشت و نشست سرجاش.
دیدم عاصف داره واقعا رعایت میکنه و میشه بهش اطمینان کرد و به معنای حقیقی کلمه پا روی دلش گذاشته. دقایقی باهم حرف زدن و منم دیگه خیالم جمع شده بود که عاصف گاف نمیده. همزمان دختره گفت:
«من میرم نمازم و بخونم.»
توی دلم گفتم چه خری هست این زنیکه. داره عاصف و قشنگ بازی میده و مثلا میخواد بگه من نماز میخونم.
یه پیامک برای عاصف فرستادم:
«یه گوشی ریز، زیر دکوری قندان روی میز روبروت هست. همه چیز آماده هست. بزارش توی گوشت تا نیومد.»
عاصف بعد از خوندن پیام دور و برش و نگاهی کرد، خیز برداشت و رفت کاری که گفتم و انجام داد. بیسیم و گرفتم و به عاصف که گوشی ریزی توی گوشش بود گفتم:
+عاصف جان صدای من و داری؟
سرفه ای کرد که یعنی: «بله.»
گفتم:
«ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گوش کن ببین چی میگم! بچه ها یخچال و پر کردن. خرت و پرت خواستی اون داخل هست. به نظرم برو تا نمازش و بخونه یه چیزی بردار بگیر بیار تا وقتی اومد بیکار نشینید.»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.»
خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت:
«داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.»
برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامکهای این پرونده بود گفتم:
«مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.»
دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.»
فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوهای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد.
اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند.
در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت:
_فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم.
عاصف خندید و گفت:
+حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم.
_وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهرهت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟
+چطور؟
_آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشنترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند.
من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.»
عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.»
فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم» به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم.
شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.»
عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.»
اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت:
_واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟
+آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم.
_یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟
+بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم.
_باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟
+سمت فلسطین.
_واقعا!
+اوهوم. چطور مگه؟
_هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟
+آره.
_راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟
رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.»
عاصف سکسکهش گرفت. منم خندهم گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت:
+راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم.
_واقعا؟؟؟!!!
+بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یکسری امور و بدم.
_مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری.
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریتهای خارجی داشته باشم.