#فوری_مهم
🔸پیام محرمانه استخبارات(اطلاعات) عربستان
●این تصویر در شبکه های اجتماعی در لبنان باز نشر شده، موضوع آن درباره شروع تظاهرات در عراق است که در تاریخ ۲۵ اکتبر با موفقیت عملی شد!!
● عربستان به فعالان (سرپلها) جامعه مدنی در عراق پیام داده تا مردم را به تظاهرات دعوت کنند و به خیابان بکشانند و خواسته هایشان این است:
● انحلال نیروهای امنیتی و حشد الشعبی.
● نابودی یگانهای مسلح شیعه که برای امنیت عربستان خطرناکند.
● ثبت موارد حمله نیروهای امنیتی به تظاهرکنندگان و انتشار برای مردم...
و چقدر آشناست این تکنیک سعودی ها، اگر آگاه نباشیم قرآن ها را سر نیزه میکنند...
#هوشیار_باشیم
#جنگ_رسانه_ای
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دست فتنه عراق از لبنان سر درآورد؟!!
مواظب ایران باشیم...
● پیاده روی دختر پسرهای پولدار دانشگاه آمریکایی بیروت که آیفون ۱۷۰۰ دلاری دستشان میگیرند و خواستار کناره گیری سید حسن نصرالله شدهاند! آنها میگویند ارحل نصرالله...
● مگر نصرالله رئیس جمهور است که کنار برود؟!!
● جوانان مسیحی مثل احزاب #قوات و #کتائب علناً اظهار آمادگی میکنند که با حزب الله بجنگند. از طرفی شورشیان مسلح سوریه هم از آنها حمایت کردهاند.
⚠️ قطعا هدف ایران است...
#هوشیار_باشیم
#جنگ_رسانه_ای
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فتنهگران عراقی چه کسی را به شهادت رساندند؟
● کاری که داعش در میدان جنگ نتوانست انجام دهد حامیان رژیم بعث در خیابانهای اصلی عراق کردند!
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 كليپی که حضور افراد مسلح در خیابانهای عراق و شلیک به معترضین را به وضوح نشان میدهد.
● پیش از این برخی از علما و احزاب فعال در عراق، نسبت به نفوذ افراد مغرض در بین مردم و سوق دادن اعتراضات به سمت اقدامات خشونت آمیز هشدار داده بودند.
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
🔸کودتا در عراق در پوشش تظاهرات؛ طراحی در امارات، پول از عربستان
روزنامه «الاخبار» نوشت:
● از زمانی که عبدالمهدی مأمور تشکیل کابینه در عراق شد، تلاشهایی برای بسترسازی سرنگونی آن صورت گرفت.
● طرح کودتا در آمریکا، امارات و عربستان سعودی پایهریزی و امارات، مرکز ایدهپردازی شد.
● هزینه مالی این کودتا که حدود ۱۵۰ میلیون دلار است، بر عهده عربستان سعودی قرار گرفت.
● اجرای میدانی نیز بر عهده نهادهای موسوم به «جامعه مدنی» عراق است که تحت حمایت مالی سفارت آمریکا قرار دارند.
● آمریکاییها مسئولیت پیگیری میدانی را به دو اتاق عملیات سفارت آمریکا در بغداد و منطقه کردستان عراق به ویژه سلیمانیه محول کردهاند.
● «ثامر السبهان» سفیر پیشین سعودی در عراق تابستان گذشته گفته بود اکتبر در عراق، با ماههای گذشته متفاوت خواهد بود.
● عوامل بسیاری باعث شد که آمریکا تصمیم بگیرد دولت عبدالمهدی را مجازات کند.
● نخست، موضع وی در قبال تحریمها علیه ایران؛ دوم، گسترش نفوذ الحشد الشعبی در نهادهای حکومتی و سوم، بازگشایی گذره مرزی «قائم-بوکمال» بین سوریه و عراق.
● «قیس الخزعلی» رهبر «عصائب أهل الحق نیز» یک ماه قبل از آغاز تظاهرات، فاش کرده بود، هدف از این تظاهرات، براندازی دولت بوده است.
● یک منبع امنیتی بلندپایه هم تأکید کرد، هدف از این تظاهرات، تحقق چهار هدف بود:
●ایجاد درگیری شیعی-شیعی
● متزلزل کردن دولت
● ایجاد چند جبهه در چند منطقه
● مشخص نکردن رهبر این اعتراضات.
● او میگوید طراحان این نقشه فکر میکردند که دولت فقط طی چند روز سرنگون خواهد شد، ولی این اتفاق رخ نداد.
● برای عبدالمهدی مبرهن شده است که برخی از افسران قصد دارند از اعتراضات بهرهبرداری کنند و دست به کودتا بزنند.
● برکناری «الساعدی»، فرمانده سرویس مبارزه با تروریسم عراق اقدام پیشگیرانهای در مبارزه با طرح کودتا بود.
● این اقدام نقشه کسانی را که با وی همکاری داشتند برهم زد، ولی برخی از افسران، به کار خود ادامه دادند.
آنها دو مسیر را در پیش گرفتند:
شایعهپراکنی درباره اینکه الحشد، تظاهراتکنندگان را هدف قرار میدهد و تحریک عبدالمهدی برای وارد کردن الحشد در اعتراضات، به بهانه اینکه سرویسهای امنیتی نمیتوانند مردم را کنترل کنند.
● مسئله قابل توجه در خصوص اعتراضات اول اکتبر، اصرار برخی شبکهها به ترویج شایعاتی مانند تیراندازی نیروهای الحشد به معترضان بود.
●این در حالی بود که در گزارش رسمی هیچ اشارهای به نقش الحشد در اعتراضات نشد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelaya
✅ وزیر دفاع آمریکا گفته نیروهای آمریکایی از سرکرده داعش خواستند خود را تسلیم کند اما وی در نهایت از کمربند انفجاری خود استفاده کرده است.
#عاکف_سلیمانی
به گزارش رصدخانه امنیتی برون مرزی خیمه گاه ولایت «مارک اسپر»، وزیر دفاع آمریکا میگوید که در جریان عملیات نیروهای آمریکایی علیه سرکرده گروه تروریستی داعش، نیروهای آمریکایی از او خواستند تا خود را تسلیم کند اما وی با رد این خواسته، کمربند انفجاری خود را منفجر کرد.
این سخنان اسپر دقایقی پس از آن منتشر شده که «دونالد ترامپ»، رئیسجمهور آمریکا رسما ادعا کرد که آمریکا در شمال غرب سوریه البغدادی را کشته است. وی در سخنان خود البغدادی را در حین مرگ، در حال شیون و زاری توصیف کرد و گفت که او همچون یک سگ و یک بُزدل مرد.
وی تاکید کرد که کشته شدن ابوبکر البغدادی بهمنزله ضربهای محکم بر پیکره داعش است. او همچنین مدعی تلاش واشنگتن برای از بین بردن ایدئولوژی گروه تروریستی داعش شد.
مقامات آمریکایی در حالی سخن از کشتن سرکرده گروه تروریستی داعش به میان آوردهاند که شخص رئیسجمهور این کشور در جریان مبارزات انتخاباتی سال 2016 خود اذعان کرده بود مقامات وقت آمریکا بنیانگذاران گروه تروریستی داعش بودهاند.
در همین حال، وزارت دفاع روسیه که ترامپ در جریان نشست خبری خود از این کشور به خاطر همکاری در کشتن سرکرده داعش تشکر کرد، اعلام کرده که هیچگونه اطلاعات موثقی درباره عملیاتی ادعایی ارتش آمریکا در حمله به محل اختفای البغدادی در ادلب سوریه در اختیار ندارد.
وزارت دفاع روسیه اضافه کرده که اطلاعات ضد و نقیض درباره عملیات آمریکا، تردیدها درباره صحت و به خصوص موفقیتآمیز بودن این عملیات را افزایش میدهد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelaya
خیمهگاه ولایت
✅ وزیر دفاع آمریکا گفته نیروهای آمریکایی از سرکرده داعش خواستند خود را تسلیم کند اما وی در نهایت از
خیلی جالبه، خودشون داعش و بوجود میارن، خودشون میکشن اون و!
اونم چه موقعی؟
دقیقا یکسال قبل از زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا.
دقیقا کاری که اوباما با کشتن اسامه بن لادن کرد، حالا ترامپ با ابوبکر البغدادی کرده تا برای خود در مبارزه با آن تروریستی که خودشان بوجود آوردند او را، سلاح دادند، کمک اطلاعاتی کردند، کسب آبرو کند.
#عاکف_سلیمانی
✅ @kheymegahevelayat
تصویری از ترامپ و تیمش در حال تماشای عملیات ادعایی شنبه شب در سوریه که گفته شده به قتل البغدادی منجر شده است.
پی نوشت : نمایش قشنگی بود. خودشون داعش و برای سرنگونی (اول:بازوهای ایران در منطقه نظیر سوریه و عراق و سپس استحاله ایران) بوجود آوردند، بعد خودشون حذفش میکنند.
شوآف قشنگی بود.
#عاکف_سلیمانی
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنج فقط از همین جا به دشمنان این مردم و ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم
وقتی برگشتم اداره خواستم ماشینم و پارک کنم، دیدم ماشینی که مربوط به حمل و نقل حاج هادی میشه داخل پارکینگ هست.
از گیت کنترل اشیا رد شدم وارد ساختمون شدم و رفتم به سمت دفتر حاج هادی مدیر بخش ضدجاسوسی تا برای یک موضوعی باهاش دیدار داشته باشم، اما دیدم مسئول دفترش میگه حاجی چندساعتی میشه رفته...
داشتم برمیگشتم دفترم دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایل کاریم. جواب دادم:
+الو! سلام ! جانم آقا.. امر کنید.
_دارم از دوربین میبینمت.. نرو دفترت. بیا دفترمن کارت دارم.
+شما مگه هنوز اداره ای؟
_بله. بیا منتظرتم.
+چشم.
برگشتم رفتم سمت دفتر حاج کاظم... وقتی رفتم وارد شدم سلام علیکی کردیم و گفت:
_برای چی رفتی سمت دفتر هادی ؟
+اتفاقی افتاده؟
_باید بیفته؟
+نه! آخه سوالتون غیر منتظره بود! برای همین بهم گفتید بیام دفتر شما؟
_سوال نپرس! جواب بده!
چندلحظه ای مکث کردم گفتم:
+راستش امشب تولد دختر عزتی هست. اون بچه گناهی نداره !! میخواستم ببینم حاج هادی اجازه میدن با دو سه تا تیم حفاظت افشین و بگیریم ببریم خونه ی خودش تا حداقل نیم ساعتی رو جلوی مهمونا و کنار دخترش باشه؟
_مخت تاب برداشته پسر؟ اون یک جاسوس رده بالا در سیستم اتمی ایران بوده. اتهامش امنیتی هست.
+میدونم! اما دلم برای دخترش می سوزه!
حاجی از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، خیلی محکم گفت:
_دلسوزی در کار امنیتی حماقته! بفهم.
+من به شما حق میدم، اما قول میدم اتفاقی پیش نیاد!
_خیر. اصلا چنین چیزی رو از من تقاضا نکن.
+حاج آقا، من حالم از افشین عزتی به هم می خوره، اما دخترش گناهی نداره!
_مخالفم. نمیشه.. اصرار بیهوده نکن... رفتی دفتر هادی که این و بگی؟ شک نکن اگر بود بهت چنین اجازه ای نمیداد! اگر میداد باید به عقلش شک میکردم... از تو هم تعجب میکنم که چرا میخوای این کارو کنی. تو که میدونی باگ داریم. این کار خطرناک هست. درسته کشف شدن و قرار نیست باهاشون فعلا برخورد بشه، اما اونا بو ببرن متهم و فراری میدن!!! خدایی نکرده اتفاقی بیفته، باید تک تکمون بریم گوشه زندان بیفتیم و آب خنک بخوریم.
گفتم:
+چی بگم والله! راستش من امروز طی هماهنگی که با حاج هادی داشتم، برای دختر عزتی یه هدیه خریدم گفتم این و پدرت فرستاده.
_همین قدر کفایت میکنه... کارت ارزشمند بوده. اما دیگه ادامه نده. تموم کن.
+چشم.
_میتونی بری.
اون شب گذشت و من تا ساعت 1 صبح اداره موندم و یه کار نیمه تموم داشتم که انجامش دادم... وقتی خواستم از اداره خارج بشم، اون عکسی رو که از دختر افشین عزتی در کنار شاسخین نشسته بود و گرفتم بردم بهش نشون دادم.. خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد گفت:
«ببخشید وسط بازجویی که ازم داشتی، بهت گفتم چرا شما امنیتی ها انقدر بی انصاف و بی عاطفه اید! فکر نمیکردم بدون اینکه ازت تقاضا کنم برای دخترم چیزی بگیری، بری واسش چنین هدیه ای رو بخری.»
طی مدتی که عزتی در اختیارمون بود سخت بازجویی می شد وَ اعترافاتش خیلی به دردمون خورد.. متاسفانه درچند مرحله اسناد به کلی سری سازمان اتمی رو در اختیار سرویس جاسوسی کشور آمریکا قرار داده بود. از طرفی اسم و آدرس محل زندگی چندنفر از متخصصین صنعت هسته ای رو به اسراییلی ها داده بود که تونستیم با قرار دادن محافظ برای اون ها و اقدامات پیشگیرانه شبکه ترور اون ها رو هم بعد از مدتی کشف کنیم.
دکتر عزتی بخاطر مسئولیتی که در بخش بازرگانی سازمان انرژی هسته ای کشور داشت، از تموم شیوه های دور زدن تحریم ها با خبر بود.. چون خودش یک پای اون ماجرا بود. به همون علت بعضی از جوانان مظلوم ایرانی در خارج از ایران و عوامل خارجی که برای ایران کار میکردند و با بعضی شرکت های خارجی قرار داد می بستن تا قطعات لازم رو یواشکی با دور زدن آمریکایی ها وارد کشور کنند، لو میداد، و همین کارش باعث میشد عوامل ما در خطر دستگیری قرار بگیرند.
عزتی یا عوامل ایران برای دور زدن تحریم های هسته ای رو لو میداد، یا اینکه سعی میکرد قطعات خراب وارد کشور کنه تا هم هزینه مالی برای صنعت هسته ای ما داشته باشه، هم هزینه جانی که خداروشکر جلوشون گرفته شد!
20 روز از افشین عزتی در هر شبانه روز چندساعت بازجویی میکردیم. طوری که به غلط کردن افتاده بود... هر چند روز دارویی می دادیم که اصلا نمی خوابید و شدیدا تحت شکنجه روانی بود. با اون دارو هر 2 روز، سه ساعت الی پنج ساعت می خوابید... برای خودش در نخوابیدن یه پا عاکف سلیمانی شده بود!!
یک ماه از دستگیری افشین عزتی گذشته بود و تخلیه اطلاعاتیش کرده بودم. یه روز داخل اتاق بازجویی بودم و داشتم با دکتر افشین عزتی ناهار میخوردم، بهش گفتم:
+می دونی چرا آمریکایی ها تورو به ما برگردوندن؟
_نه!
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم وقتی برگشتم اداره خواستم ماشینم و پار
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
به دکتر افشین عزتی گفتم:
+اینکه ما از لحظه به لحظه کارهای تو وَ فعالیتت، وَ روابط کثیفت، ارتباطت با عوامل سرویسهای امنیتی دشمن، ارتباطت با نسترن توسلی و دادن اطلاعات به کلی سری برنامه های اتمی ایران به اون ها با خبر بودیم، اما در یک سناریوی از قبل طراحی شده اعلام کردیم تو رو دزدیدن. برای همین آمریکا تا حدودی تحت فشار افکار عمومی در جامعه ی بین الملل قرار گرفت، اما خب براش مهم نبود و طبق همیشه بیخیال بود!
اما دلیل مهمترش این بود که تو دیگه براشون بی ارزش شده بودی و اطلاعاتت به دردشون نمی خورد. از طرفی تموم کسانی که عامل ما بودن و تحریم ها رو دور میزدن از اون کشورها فورا خارجشون کردیم و آمریکایی ها دیدن به در بسته خوردن و نمیتونن اونارو دستگیر کنند، برای همین براشون یه مهره سوخته شدی. مسئولین میز مشترک سرویس های امنیتی حریف تصورشون این بود سرویس اطلاعاتی ایران واقعا فکر میکنه تو ربوده شدی، به همین دلیل گفتند تا گندش در نیومده دیپورتت کنن. تو در اون فایل هایی که از خودت منتشر کردی حرف های متناقضی رو به دستور آمریکایی ها زدی و گفتی من با پای خودم اومدم آمریکا که همین هم به نفع ما شد وَ اون ها خواستند چهره ی حق به جانب بگیرن. با این سناریوی تهیه فیلم خواستند نقش پلیس خوب و بازی کنند و بگن این اومده، اما ما تحویل کشورش میدیم.
گفت:
_یعنی چی؟
گفتم:
+یعنی اینکه تو فقط یک مهره سوخته بودی! ضمنا، تو فقط چندبار بهشون اطلاعات درست دادی که خب همون برای ما خسارت بود! اما از اون شبی که فهمیدیم جاسوس هستی، تموم اطلاعاتی که سازمان اتمی بهت میداد دروغ و سوخته بودن. تصادفی هم که کردی طراحش من بودم.. اینکه بری کشور آمریکا و چندروز بمونی اونجا تا سرویس آمریکا احساس پیروزی کنه هم کار من بود. آقای افشین عزتی، هم شما، هم ارباب آمریکاییت در این جنگ اطلاعاتی شکست خوردید. هدف ما پس از محرز شدن جاسوسی شما این بود حالا که قرار هست آمریکا تورو ببره، بزاریم ببره، تا سرفرصت هم تورو برت گردونیم و هم اینکه آمریکا رو بازی بدیم. این یعنی کیش و مات. حالا هم غذات و بخور!
افشین عزتی خشکش زد.
غذام و نیمه کاره رها کردم و نشستم گزارش بازجویی اون روز و داخل اتاق افشین عزتی نوشتم.
تقریبا بازجویی تموم شده بود و قرار بود پروندش و ارسال کنیم دادسرا تا تکلیفش و قوه قضاییه مشخص کنه.
عاصف اومد روی خطم:
_آقاعاکف...
+جانم...
_تلفن شخصیتون داره زنگ میخوره..
از اتاق بازجویی رفتم بیرون درو بستم بعدش تلفنم و گرفتم... دیدم شماره خواهر خانومم مهدیس هست... جواب دادم:
+الو.. سلام مهدیس.
_الو... آقا محسن !
+چرا گریه میکنی؟
_فاطمه...
+گریه نکن، آروم باش ببینم چی میگی.. فاطمه چی؟؟ مهدیس! صدای من و داری؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی! برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
مهدیس از شدت گریه نمیتونست حرف بزنه... یه خانومی اومد گوشی رو گرفت.. گفت:
_الو، آقای سلیمانی سلام.. خوبید.. خانومِ آقای نقوی هستم.. همسایه واحد روبروییتون؟
استرس گرفتم... گفتم:
+ببخشید چیزی شده؟؟ اون جا چه خبره؟ چرا خواهر خانومم گریه میکرد؟
_آقای سلیمانی تورو خدا هول نکنید.. همسرتون حالشون بد شده، ما زنگ زدیم اورژانس بیاد. فقط خواستم بگم شما هم خودتون و برسونید..
وقتی اینطور گفت نفهمیدم چطوری از اتاق رفتم بیرون. عاصف پشت سرم اومد گفت « چیزی شده؟ » توجهی نکردم و فورا رفتم دفترم سوییچ ماشین و گرفتم و از اداره خارج شدم. بلافاصله رفتم سمت خونه.. تموم خیابونارو یه طرفه رفتم و مسیر 40 دقیقه ای رو در عرض 15 دقیقه طی کردم تا خودم و برسونم به منزل شخصیم. وقتی رسیدم دیدم آمبولانس جلوی درب آپارتمان هست.
فورا ماشین و همون وسط کوچه روشن گذاشتم پیاده شدم رفتم داخل. دیگه منتظر آسانسور نموندم و تموم پله ها رو 2تا یکی میپریدم و میرفتم!
وقتی رسیدم دم واحدمون دیدم مادرم روی زمین نشسته، خواهرم حسنا و بچه ش با داداشم و همسرش کنار مادرم هستند.. مهدیس و دیدم داره زار میزنه. پدر مادر و برادر فاطمه رو دیدم. آروم و با تعجب به خواهرم گفتم:
+حُسنا جان چیزی شده؟چرا همه اینجایید؟ حاج خانوم چرا بی حاله؟یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
خواهرم اومد بغلم کرد.. گلوم از استرس خشک شده بود! کنار زدمش رفتم داخل... دیدم پدر فاطمه داره گریه میکنه.. چشمم افتاد به داخل اتاق خواب.. دیدم تیم اورژانس بالای سر خانومم هست.. رفتم سمت اتاق... همزمان با رسیدن من جلوی در اتاق، یه پرستاری که پشتش به من بود به همکارش گفت:
«تموم کرده. حداقل بیست دقیقه میشه تموم کرده. دیگه بر نمیگرده،چون هیچ علائم حیاتی وجود نداره.»
وقتی این و شنیدم، همون زیر چهارچوب در اتاق خواب، با زانو خوردم زمین. دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم، مثل مادر جوون مرده گریه میکردم. مثل خواهری که برادر از دست داده ضجه میزدم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت به دکتر افشین عزتی گفتم: +اینکه ما ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه اشک چشمم و ندیده بودند.
فقط یکبار دوتا آدم اشک من و دیدند، اونم چندوقت قبلش بود! یعنی حاج هادی و حاج کاظم که برای بیماری همسرم بغضم شکست و گریه کردم!
اما دیگه نتونستم طاقت بیارم! حالا همه شاهد اشک ریختن من بودن برای مرگ فاطمه زهرا، عزیزترین آدم زندگیم. چون همهٔ پشت و پناهم رفته بود. همه زندگیم ذره ذره جلوی چشمام تموم شده بود. چون تموم دلخوشی من در روزهای سخت رفته بود. چون دیگه کمرم شکسته شده بود.
برادرِ فاطمه اسمش ابوالفضل بود و جانباز و موجی اعصاب و روان بود.. جیغ میزد گریه میکرد.. انقدر گریه کرد تا حالش بد شد و با سر رفت توی دیوار، زنگ زدن یه اورژانس خبر کردن تا بیاد و منتقلش کنند بیمارستان! زمین و زمان داشت دور سرم میچرخید. دلم میخواست همون لحظه بمیرم.
خانومم و بردن بیمارستان.
از داخل بیمارستان روی صورتش ملحفه ی سفید کشیدن و بعدش داخل یه کاور پیچیدنش تا منتقل بشه به سردخونه.. باورم نمیشد. انگار داشتم کابوس میدیدم. اصلا آمادگی چنین روزی رو نداشتم.
تموم این هایی که دارم مینویسم، با چشم های اشکبار دارم مینویسم. یاد اون روزها برای من سختترین لحظات زندگیم هست.
حاج کاظم و عاصف اومدن بیمارستان. احتمالا از اینکه سراسیمه اومدم خونه مطلع شدن و بعدشم از طریق خانواده پیگیر شدن و فهمیدن ماجرا چیه. سعی کردم بعد از خارج شدن از خونه دیگه گریه نکنم و خودم و کنترل کنم.. حاجی که رسید بیمارستان، تا من و دید بغلم کرد و با نوزاش پدرانش روی سر و صورتم، وَ با آغوش گرمش سعی داشت من و آروم کنه، اما دلم طاقت نمی آورد.
دلم میخواست بین آغوش حاج کاظم گریه کنم تا سبک بشم، اما خودم و کنترل کردم.. از شدت بغضی که به گریه ختم نمیشد تموم گلو و گردنم درد میگرفت.
گواهی فوت همسرم صادر شد.. قرار شد 2 روز صبر کنیم تا همه ی اقواممون از دور و نزدیک بیان.. خواهرم میترا باید از لبنان می اومد... حاج کاظم هماهنگ کرد و موانع و برطرف کرد تا فورا از لبنان برگرده ایران. روزهای سختی بود.. بسیار درد آور و تلخ.
دو روز نخوابیدم، دو روز فقط بغض کردم و اشک نریختم. تا اینکه بعد از 2 روز که فاطمه در سردخانه ی بیمارستان نگهداری میشد، جنازه عزیزترین فرد زندگیم و تحویلم دادند. اون روز تلخ ترین روز عمرم بود که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه و نخواهد شد الی یوم القیامه. از طرفی مرگ همسرم، از طرفی بی احترامی های پدرخانومم تا روز خاکسپاری که من و باعث و بانی همه ی اتفاقات می دونست و...!
حاج کاظم عین یک پدر، وَ عاصف عین یک برادر کنارم بودند و بهم توجه میکردند تا حالم بد نشه. دنبال تابوت فاطمه بودم تا رسیدیم به محل دفنش.. خودم با پای برهنه، لباس پر از گرد و غبار، سر و صورت ژولیده و خاکی، وارد قبر شدم، صدای شیون همه رفت به آسمون... یه نگاهم به فاطمه زهرا که داخل کفن قرار داشت بود، یه نگاهم به چشمای مادر فاطمه و صورت خسته ی پدر فاطمه و مادرم و خواهرام که روی خاک نشسته بودند و اشک میریختن.
پدر فاطمه علیرغم اینکه ازم متنفر بود، اما من دلم براش می سوخت. آخرین حرفام و با فاطمه زهرا زدم، براش زیارت عاشورا خوندم.
موقعی که داخل قبر داشتم زیارت عاشورا میخوندم، یاد قولی افتادم که قبل از رفتنم به ماموریت عراق در ایام اربعین به خانومم دادم. اگر یادتون باشه شرایط جوری شده بود که نتونستم حتی یه زیارت هم برم. از طرفی همسرم از من تربت اصل سیدالشهداء رو تقاضا کرده بود که من نتونستم براش تهیه کنم.
اصلا انگار خدا میخواست دعای فاطمه رو اینجا مستجاب کنه! یعنی دقیقا روز دفنش.. در همین حین یکی از محافظای حاج کاظم که اگر اشتباه نکنم سرتیمش بود، اومد سمت قبر... من داخل قبر بودم سرم و آوردم بالا دیدم میگه:
«آقا عاکف، این و حاج کاظم دادند.. تربت امام حسین هست. گفتند بدم به شما.»
از لا به لای زانوی آدم هایی که بالای قبر ایستاده بودند چشمم دنبال حاجی گشت، دیدم روی یه صندلی نشسته و با دستمال جلوی صورتش و گرفته.
بخشی از اون تربت و ریختم درون قبر و بخشی از اون رو گذاشتم داخل کفن. اعمال تدفین رو انجام دادم، بعدش عزیزترین آدم زندگیم رو با دستای خودم به خاک سپردم، سنگ لحد و گذاشتم، بعد روی مزارش خاک ریختم. گفتن و نوشتن این خاطرات تلخ که از زهر هم بدتره به همین راحتی ها و به همین سادگی نیست، واقعا عذاب آوره، اونم برای من که دیوونه ی همسرم بودم.
حالا دیگه فاطمه زهرا زیر خاک بود. حالا دنیای تاریک من شروع شده بود! حالا دیگه روزهای سخت زندگی من که فقط اسمش زندگی بود شروع شده بود!
بعد از خاکسپاری نشستم برای خانومم قرآن خوندم، باهاش حرف زدم. دیگه غروب شده بود.. به همه گفتم برن.. مادرم دلش طاقت نمیاورد تنهام بزاره، اما با اصرار من، خواهرام و برادرم و دامادم گرفتن بردنش.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نه
دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و عزیزترین آدم زندگیم، اما اینبار اون زیر خاک بود! حالا دیگه تنها شده بودم. وقتی تنها شدم، نشستم یه دل سیر گریه کردم.. نشستم یه دل سیر براش اعتراف کردم. نشستم یه دل سیر خاک ریختم روی سر خودم. هی بهش میگفتم:
«فاطمه زهرا، من بعد از تو فقط نفس میکشم، دیگه زندگی نمیکنم، میشم عین یه مُرده ی متحرک. دعا کن زودتر بیام پیش خودت.»
حالم عجیب خراب بود. با صدای یکی به خودم اومدم، دستش و روی شونه هام حس کردم فهمیدم کیه.. رفیق روزای سختم، محرم خونه ی من، سید عاصف عبدالزهراء بود! وقتی چشم تو چشم شدیم نشست کنارم همدیگرو بغل کردیم شروع کردیم به گریه کردن.
اون شب با کمک عاصف برگشتم خونه مادرم. عاصف رفت اداره. من تا برگزاری مراسم سوم و هفتم و... به اصرار مادرم و خواهرام، خونه خودم نرفتم و موندم خونه مادرم!
اما بعد از یک هفته، علیرغم مخالفت مادرم برای رفتن به خونه خودم تصمیم گرفتم برگردم به همون خونه ای که پر از خاطرات من و خانومم بود. دلیل مخالفت مادرم این بود که در اون وضعیت نباید تنها می موندم، چون اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم غبار اون غصه ای که روی دلم نشسته بود انگار چندبرابر شد. نگاه به لباس های فاطمه، نگاه به کیف و کفشش، نگاه به عکساش، نگاه به جهازش، نگاه به خونه ی خالی از حضورش، سکوت دیوانه کننده ی خونه، داشت دیوونم میکرد.
حدود 9 روز بود سرکار نرفتم.
اصلا نمیدونستم کارها و پرونده ای که 95 درصد کاراش پیش رفته بود به کجا رسیده. شاید نیم ساعت بعد از ورودم به خونه، همینطور که روی مبل نشسته بودم و داشتم به بدبختی های خودم فکر میکردم گوشی شخصیم زنگ خورد.
نگاه کردم به شماره! حاج کاظم بود... جواب ندادم... سه بار دیگه زنگ زد اما حوصله نداشتم جوابش و بدم. گوشی رو گذاشتم روی سایلنت بعدشم پرت کردم یه گوشه ی خونه.
چنددقیقه ای گذشت دیدم گوشی کاریم زنگ میخوره.. دیگه این بار مجبور شدم جواب بدم...گفتم:
+بله.
_سلام باباجان. خوبی؟
صدای حاج کاظم بود...گفتم:
+سلام حاج کاظم. درخدمتم.
_مادرت زنگ زد بهم گفت رفتی خونه. نگرانت بود! منو عاصف و بهزاد نزدیکتیم. داریم میایم اونجا.
+حاجی لطفا اینجا نیاید... اصلا حوصله کسی رو ندارم.
_خب چرا؟ برای چی میخوای انقدر خودت و منزوی کنی؟
+حاج آقا ! لطفا شرایط من و درک کن.
چند ثانیه ای مکث کرد... بعدش گفت:
_باشه هرطور راحتی. نمیایم! اما خواستم بگم در این شرایط دور خودت حصار نکش، بزار کنارت باشیم.
+من نیاز به تنهایی دارم. باید با این اتفاق کنار بیام. لطفا بهم زمان بدید.
_هر طور راحتی! خواستم بگم برات مرخصی گرفتم اما نمیدونم درسته یا نه. چون اصلا خوب نیست در این شرایط روحی تنها باشی توی خونه. میخوام بیارمت اداره اما میترسم که یه وقت خدایی نکرده موقع کار به مشکل بر بخوری!! طبق این مرخصی تا هفته آینده نمیخواد بیای اداره. بمون استراحت کن. اما عاکف جان، از اینکه خودت و داخل اون خونه ی پر از خاطرات بخوای حبس کنی خودت و داغون میکنی. به نظرم کار درستی نیست، سعی کن سرت و با کار گرم کنی.
گفتم:
+حاجی من اصلا حوصله ندارم. بزارید سرفرصت خودم باهاتون تماس میگیرم. الحمدلله اون پرونده هم داره هدایت میشه، منم قرار شد بعد از این پرونده توبیخ بشم و برم قرنطینه. حالا هم که فاطمه فوت شده، انفصال از خدمت و اخراج و قرنطینه و زندان هم برای من بهترین حالت ممکن هست.. حداقل میتونم داخل یه زندان امنیتی حال متهم هایی که زیر دستم بودن و درک کنم. اینطور میتونم توی زندان با درد خودم بمیرم.
حاجی پشت تلفن بغض کرد.. از نحوه ی حرف زدنش مشخص بود... گفت:
_من نمیزارم کسی بهت دست بزنه! تو از خیلی چیزا با خبر نیستی. تو از پشت پرده اتفاقات با خبر نیستی. فوت فاطمه برای همه ی ما سنگین بود و تا ابد روی دلمون هست. من به عمرم چهاربار داغ سنگین دیدم که هرکدومش برای من کمر شکن بود و قلبم و خیلی سخت به درد آورد، یکی فوت همزمان پدرو مادرم بخاطر تصادف، یکی شهادت پسرم در خاک غربت که هنوز جنازش برنگشته، یکی هم شهادت پدرت که بهترین رفیقم بود، همون داش علی خودم که توی بغل خودم شهید شد و جون داد، وَ آخرین داغی که به دلم نشست و جیگرم و سوراخ کرده فوت همسرت فاطمه بود که برام عین دخترم مریم با ارزش بود.
+آقا، اگر صلاح میدونید، اجازه بدید یه مدت باهم ارتباط نداشته باشیم. دیدن شما منو یاد روزای خوشی میندازه که فاطمه، عمو کاظم صدات میکرد. دستت و میبوسم، فقط تنهام بزارید.
حاجی مجبور بود بخاطر من بپذیره. دیگه چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم و قطع کردیم..
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 هر روز یک آیه از قرآن
أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّبَاتِ مَا کَسَبْتُمْ ( البقرة/٢٦٧)
از چیز های پاکیزه ای که به دست آورده اید انفاق کنید
➖➖➖➖➖➖
#حدیث_روز
🌱 آقا رسول الله (ص):
🌺 هيچ كس به اندازه من در راه خدا آزار نديده و هيچ كس به اندازه من در راه خدا ترسانده و تهديد نشده است. سى شبانه روز بر من گذشت و من و بلال [حبشى] غذايى كه موجود زنده اى مى خورد، براى خوردن نداشتيم، مگر آن مقدارى كه اگر زير بغل بلال مى گذاشتى ناپديد مى شد.
📔 كنز العمّال: ۱۶۶۷۸🌷
#شهادت_پیامبر (ص) و #امام_حسن (ع) تسلیت باد 🏴
@kheymegahevelayat
سفارش و برنامه ریزی آمریکایی، اطلاعات سرویس های جاسوسی اسرائیل و انگلیس، پول عربستان و امارات و خیانت نفوذی های داخل نتیجه همش یه چیزه، تبدیل اعتراضات ومطالبات اقتصادی مردم به آشوب!
چه ایران باشه چه عراق، چه لبنان باشه چه سوریه...
✅ @kheymegahevelayat
✅ افکار ناقص دوستان!
امام حسن سلام الله علیه آنقدر گرفتاری که از این دوستان و اصحابش داشت از دیگران نداشت. اصحابی که توجه نداشتند که امام زمانشان روی چه نقشه دارد عمل کند با خیال کوچکشان با افکار ناقصشان در مقابلش می ایستادند و غارتش کردند، اذیتش کردند و عرض می کنم که شکستش دادند، معاهده با دشمنش کردند و هزار جور بساط درست کردند.
#امام_خمینی
صحیفه نور،جلد 8،صفحه 89
بیانات امام خمینی(ره)در جمع راهپیمایان تهرانی
مورخ:1358/04/18
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چرا امارات پول های بلوکه شده ایران را آزاد میکند؟
📍به روایت کارشناس عرب
✅ @kheymegahevelayat
🚩دستگیری ۱۵۰ عنصر نفوذی در تظاهرات کربلا/ ورود ۱۵۰ خودروی نظامی آمریکا به عراق
🔹قیس المحمداوی فرمانده عملیات بغداد از وارد کردن کودکان مدارس ابتدایی در تظاهرات انتقاد کرد و از تظاهرکنندگان خواست به ایستهای امنیتی و اموال عمومی نزدیک نشوند.
🔹السومریه همچنین از برقراری مقررات منع آمدوشد در کربلای معلی از امشب خبر داده است/شورای استان کربلای معلی تأکید کرده است که منع آمدوشد شامل زائران عتبات مقدسه نمیشود.
🔹دستگاههای امنیتی کربلای معلی هم از دستگیری 150 فرد نفوذی در تظاهرات و تحویل اکثریت آنها به دستگاه قضایی خبر دادند. این نهادها تصریح کردند بیشتر این افراد از خارج از استان کربلای معلی وارد شده بودند.
🔹رسانههای عراق همچنین از ورود 150 دستگاه خودرو و کامیون وابسته به ارتش آمریکا از سوریه به عراق خبر دادهاند.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم تشییع پیکر شهید وسام العلیاوی در بغداد
✅ @kheymegahevelayat
🔸نیروهای ویژه گروه عصائب اهل الحق عراق موفق شدند قاتل شهيد مظلوم #وسام_العلیاوی از فرماندهان عصائب كه در روزهاى گذشته به طرز فجیعی به شهادت رسیده بود را دستگير كنند.
#العراق_ينتقض
#فتنه_عراق
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ پاسخ امام رضا (ع) به حسن روحانی:
همه نوشتهاند: پاسخ حسن روحانی به حسن روحانی اما من معتقدم این پاسخ امام رضا علیه السلام به حسن روحانی بود. اینکه ماهیت درونی یک نفر در افکار عمومی اینطور از زبان خودش برملا شود، اتفاقی نیست...
#حمید_رسایی
✅ @kheymegahevelayat
خبر فوری از قلب اروپا
🔸 رسانههای فرانسه از شنیده شدن صدای تیراندازی در مسجدی در جنوبغرب فرانسه خبر دادند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نه دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت
مرخصیم که تموم شد برگشتم اداره. انقدر شکسته تر از چندماه قبلم شده بودم که دونفر از همکارام منو دیدن، تعجب کردن که چرا انقدر داغون شدم.
از گیت و اتاق کنترل رد شدم و رسیدم دفترم. اثر انگشت زدم وارد شدم. زنگ زدم به بهزاد گفتم برام گزارش کار بیاره. گزارش کار اون مدتی که نبودم و آورد، نشستم همه رو تا ظهر مطالعه کردم. شاید چیزی حدود 4 ساعت فقط گزارشات اون 17 روزی که نبودم و خوندم.
اذان ظهر که شد نمازم و داخل دفتر کارم خوندم و خواستم ادامه کارام و برسم که تلفن دفترم زنگ خورد. گوشی رو گرفتم جواب دادم:
+الو سلام.
_سلام عاکف جان.
+عه آقا شمایی... بفرمایید.
حاج کاظم بود پشت خط گفت:
_چه خبر؟
+هیچچی.. خبر خاصی نیست. دارم کارام و میرسم! درخدمتم.
_ بیا اینجا کارت دارم.
+چقدر وقت دارم؟
_اگر تا 15 دقیقه دیگه باشی اینجا عالیه. عجله نکن. به کارت برس.
+چشم. اطاعت امر میشه حاج آقا! پس این مابین تا برسم حضورتون یه کاری دارم که باید فوری انجامش بدم.. ان شاءالله بعدش میرسم خدمتتون!
_منتظرم باباجان. خداحافظ.
قطع کردم رفتم کاری که داشتم انجامش دادم.. بعدش رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش هماهنگ کرد حاجی درو باز کرد وارد شدم. بعداز سلام علیک رفتم نشستم.. حاجی هم یه چای دارچینی که داخلش هِل هم ریخته بود آورد، بعد خودشم نشست روبرم...همینطور که مشغول خوردن چای بودم گفت:
_اوضاع زندگیت چطوره؟
گفتم:
+چی بگم والله! مادرم که کارش شده روز و شب گریه کردن. پدرخانومم که سایه من و با تیر میزنه، ازم بدجور شاکیه.
_حواست به مادرت باشه. زن رنج کشیده ای هست. نزار بیشتر از این اذیت بشه. شهادت پدرت، شهادت برادرش، مرگ مادر بزرگت، بخصوص دوری تو، اون و به اندازه کافی از درون متلاشی کرده. حالا هم که مرگ این دختر اون و از هم پاشیده. حواست بیشتر بهش باشه باباجان.
+چشم. حتما.
_میخوای چیکار کنی؟ تصمیم داری همین خونه بمونی؟ نمیخوای از اونجا کوچ کنی؟
+نه حاجی. این خونه برای من عطر فاطمه رو داره.
_هرجور راحتی..اما سعی کن، هم برای روحیه ی خودت، هم برای دل مادرت هم که شده بیشتر خونه مادرت بمونی تا یه کم فضا عادی بشه! یادته قبل از شروع این پرونده باهات صحبت کرده بودم که با اون خدا بیامرز هم صحبت کنی و که آماده بشید باید چندسالی رو باهم برید خارج از ایران، چون قراره ماموریت برون مرزی بری؟
+بله. اون خدا بیامرز هم مخالف بود. میگفت من نمیتونم بیام همرات!
حاجی فنجون چای رو گذاشت روی میز، نفسی کشید. .. گفت:
_به نظرم الآن بهترین وقت هست برای اینکه بری خارج از ایران.. البته نه همین فردا !! منظورم برای پنج شش ماه دیگه هست. تو الان اصلا در شرایط روحی مناسبی نیستی. هم خودت، هم مادرت که اصلا نمیتونه فراق تورو تحمل کنه! جز اینکه اونم با خودت ببری.
به صراحت گفتم:
+اصلا حرف بردن مادرم و نزن حاجی ! اون نمیتونه ایران و ترک کنه! اون یه هفته سر مزار حاج علی«پدر شهیدم» نره دق میکنه! بعدشم نوه هاش اینجان. دخترش و پسراش اینجان.. خارج از ایران چه کسی رو داره این بنده ی خدا !!
_حق با توئه! اما ببین عاکف جان، سه تا گزینه برای تو درنظر گرفته شده. تصمیم منم نیست. تصمیم تشکیلات هست! گزینه های تو شامل این موارد میشه: یک عراق، دو لبنان، سه سوریه!
+حاجی، تو دستت بازه.. با دستای بازت دستای من و نبند یا نزار دستام و ببندن. ازت دارم خواهش میکنم.
_نگران نباش.
+تورو خدا وضعیت من و درک کنید!
_خوب گوش کن چی میگم! اگر سیستم صلاح تورو در لبنان بدونه، به نظرم خیلی خوبه، چون خواهرت میترا در لبنان هست و مادرت میره پیش اون، تو هم روزانه میری محل کارت و هر چند روز برمیگردی محل اقامتت. حالا یا خونه خواهرت میری یا اون خونه ی امنی که برات در نظر میگیریم. کارت هم اونجا اینه آموزش های اطلاعاتی و امنیتی به نیروهای حزب الله میدی. از طرفی هم به پایگاه های امنیتی ما سرکشی میکنی!
+حاجی من اصلا در شرایطی نیستم که بخوای من و بفرستی اونور ! من سرخاک خانومم نرم دیوونه میشم.
_باشه قبول. اما این و گوشه ی ذهنت داشته باش. چون ممکنه بفرستمیت اونور. از طرفی هم این احتمال وجود داره اینجا بمونی اما به اون کشورها رفت و آمد داشته باشی! حالا بازم بعدا درمورد این موضوع بیشتر صحبت میکنیم.. الان فقط خواستم مجددا بهت یه گرا بدم.. ضمنا تا چند دقیقه دیگه باهم میریم دفتر حاج آقا.
+چرا اونجا؟مگه چیزی شده؟
_یه چیزایی شده که میخواد تو هم باشی تا یه سری حرفایی رو بزنه.
+جالبه.. مگه چی شده؟
_درمورد اختلافات تو و هادی! حالا میریم اونجا، خودت متوجه میشی! گزارشاتت آماده ست؟
+بله!
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت مرخصیم که تموم شد برگشتم اداره. انقدر شکسته ت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_یک
حاج کاظم گفت:
_میریم دفتر رییس باهم بررسی میکنیم.
+درمورد هادی میشه بگید که...
حرفام و قطع کرد گفت:
_خلاصه مواظب خودت باش. چون هادی میتونه برات دردسر ساز بشه. بعضی از همکاران ما علیرغم اینکه با هادی در بخشی که تو هستی کار نمیکنن اما جزء تیم هادی هستن.
+عجب! پس حسابی کادرسازی کرده.
_اووووه... چجورم. برای همین هست که میگم حواست باشه.
حس خوبی نداشتم. احساس میکردم همون چیزی که فکرش و نمیکردم دیگه موعدش رسیده و داره اتفاق می افته! با ناراحتی پرسیدم:
+چقدر ممکنه به پرونده قبلی ربط داشته باشه؟
_تحملش و داری بگم؟
+آره!
_عطا رو این وارد ماجرا کرد.
+چیییی؟
_عطا رو این آورد پای کار پرونده قبلی و آمارش و به جک اندرسون داد تا بهش نزدیک بشه ! برای همین بود اون پرونده کلی طول کشید.
+مگه میشه؟
_بله میشه، وَ شده. این چندوقت تو نبودی ما به خیییلی از سرنخ ها رسیدیم. هادی از کسانی بود که نسترن و هدایت میکرد. خیییلی زیرک بود به نظرم، چون هیچ ردی از خودش طی این سال ها نگذاشت.
+پس شما هم رسیدید به همون گزینه ای که من بهش رسیدم.
حاجی تاملی کرد گفت:
_هادی یک معمای پیچیده بود که بعد از چندسال کشف شد. اونم در بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم تشکیلات اطلاعاتی ما. کسانی که در این واحد کار میکنن مثل خودت آدم های نخبه ای هستند. جزء نمونه ها هستند. هادی هم یکی از همون فوق نمونه هاست. اما خیلی نمیتونست، رو بازی کنه! برای همین دو_سه جا از خودش رد پا به جا گذاشت. خیال میکرد کسی نمیفهمه اما دزد هرچی هم دزد حریفه ای باشه، خلاصه یک روز گیر میوفته.
+چندسال کار کرد برای حریف؟
_سه سال.
+پناه بر خدا !! یعنی سه سال برای دشمن کار کرده؟
_متأسفانه بله. اما یه سوال! میتونی بگی از کجا روی هادی شک کردی؟
+نمونه هاش در این پرونده زیاده. برای رفتن به عراق علیرغم اینکه چندبار بهش گفتم اما عکس دختر #شهیدحاج_احمدالعبیدی رو بهم نشون نداد. من به سختی و از فکر خودم برای شناساسی اون زن استفاده کردم تا پیداش کنم! همچنین عدم پوشش من در عراق توسط نیروی سایه. هرچند نیروی سایه رو کسی نمیفهمه، اما در اون بیابون مشخص بود که فقط خودم هستم. اگر یاسر نبود معلوم نبود من الآن کجا بودم.
_دیگه؟
+وقتی رسیدم هتل نور العباس برام دست خط شما اومد با یه پلاستیکی که داخلش ریش مصنوعی و موی مصنوعی و یه سری وسیله بود که گفتید تغییر چهره بدم. خب این دستور میتونست توسط حاج هادی به من برسه. چون مسئول مستقیم من بود. همه ی این ها باعث شد شک کنم که در این پرونده حفره داریم و اون حفره حاج هادی هست.
_وَ دلیل آخر... بحث ورود تو به بخش ضدجاسوسی هست! میتونی ربطش و پیدا کنی؟
کمی فکر کردم.. اما راستش گفتنش هم سخت بود... چون فکر نمیکردم در این حد باشه... با تردید گفتم:
+شهادت معاونش؟
حاجی نگام کرد.. خندید گفت:
_شیرمادرت حلالت. فکر نمیکردم این و بگی.
خودم هنگ کردم، گفتم:
+یعنی شهادت اون معاونی که قبل از من در این واحد بوده، کار هادی بوده؟
_دقیقا ! گرای اون شهید و خودِ هادی به افسران اطلاعاتی متخاصم داد.
حاجی کمی با محاسنش وَر رفت، چشماش و مالید، گفت:
_عاکف حواست باشه. هادی آدم قدرتمندی هست. کادری که برای خودش طی این سال ها در بدنه سیستم چیده و طراحی کرده، یکی یکی دارن توسط من و حاج آقای «.....» حذف و پاکسازی میشن. اما خب شناسایی این شبکه واقعا سخته و زمان میبره. همشون نفوذی نیستند، اما عقایدشون جوری شده که سر سازگاری با نظام ندارند و تفکراتشون خطرناک هست وَ اگر در دراز مدت این افراد رو از تشکیلات حذف نکنیم، به شدت برای سیستم و کل نظام دردسر میشن.
+همه ی گزینه هاش در تهران هستند؟ یعنی منظورم همین ستادمرکزی و اصلی خودمون!! اینجا حضور دارند؟
چندتا استان ها رو رصد کردیم. این پرونده کاملا فوق سری هست. تو پنجمین نفری هستی که از این راز بزرگ مطلعی. رییس، من، دونفر دیگه که اصلا قرار نیست شناسایی بشن، وَ آخری هم تو. بعید میدونم نفر ششمی وجود داشته باشه.
+باید چیکار کرد؟
_ببین عاکف جان، پسرم، همیشه حواست باشه، اگر یه روزی شرایط جوری شد و منو حاج آقای «...» در این سیستم نبودیم، این شبکه هارو پاکسازی کنید و نزارید درون تشکیلات نفوذ کنند. این افراد دقیقا مثل همون دوستان دیروز ما هستند که از موسسین سیستم اطلاعاتی کشور بودند اما امروز تبدیل به اپوزیسیون شدند و علیه نظام شاخ و شونه میکشن! این شبکه ای که هادی لیدرشون هست، دقیقا عاقبت دوستان دیروز ما رو دارند که الآن میبینی در کشور چه خبره! اقتصاد دستشونه، سیاست دستشونه، فرهنگ، و... همه چیز دستشون هست و دارند به حیثیت و اعتبار نظام آسیب های زیادی میزنند.