روایت شده که وقتی روز قیامت بر پا می شود پیامبر صلوات الله علیه و علی آله به مولا علی علیه السلام می فرمایند که به زهرا بگو برای شفاعت و نجات امت چه داری؟
مولا پیام حضرت رسول را به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها می رسانند و ایشان در پاسخ می فرمایند که:
" یا امیر المؤمنین کفانا لاجل ِ هذا المقام ِ الیدان ِ المَقطوعتان ِ مـِـن ابنی العباس "
ای امیر المؤمنین ! دو دست بریده پسرم عباس برای ما در مورد شفاعت کافی ست.💔😔
اسلام علیڪ یا قمر بنی هاشم
اسلام علیڪ یا اباالفضل العباس
اسلام علیڪ یابن امیرمومنین🥀💔
#تاسوعایحسینی
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
هم اکنون اذان مغرب به افق اهواز
التماس دعای فرج
#نمازاولوقت
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت های جدید رمان🌹
قسمت۹۸و۹۹
التماس دعا
قسمت۹۸🔰
خوابیدم روی تخت اومد دستگاه رو وصل کرد
گفت یک ساعت تموم میشه
بعد از گذشت یک ساعت بلند شدم یک کیسه خون اشاره کرد برید از اونجا یک کیک و ابمیوه ببرید حتما! وگرنه سرتون گیج میره از حال میرید
به ساعت نگاه کردم تمام درس امروزم از دستم پرید عملا غائب محسوب شدم پففی کشیدم
ساعت یک ظهر دیدم گوشیشون داره زنگ می خوره...
صفحه روشن شد نوشته بودن مادر جان
خدایا من جواب بدم چی بگم آخه عه...
تو همین فکرا بودم پرستار اومد گفت
بیمار به هوش اومد اگر کاری یا حرفی دارید می تونید ملاقات کنید
+ممنونم
برم ملاقاتش که چی بشه؟
برم کیفش رو بدم بهش برم
در اتاق رو زدم و درو باز کردم رو تخت دراز کشیده بود و ارنجش رو گذاشته رو پیشونیش
_سلام ان شاءالله سلامت باشید
دستش رو از رو سرش کشید و چندتا پلک زد و به من نگاه کرد
باهمون حالش گفت
+اشتباه اومدین آقا!
_نه شما پیش دانشگاه از حال رفتید الانم پنج ساعته بیمارستان هستید کیفتون دست من بود اومدم بدم بهتون
یک ساعته دارن بهتون زنگ می زنن
احساس کردم یهو جدی تر شد
+ببخشید من زیاد چیزی یادم نمیاد
میشه کیفم رو بدید....
_موردی نداره بفرمائید
خواستم برم
+برادر گوشیتون شارژ داره؟!
_بله بفرمایید من بیرونم هروقت تماس تمام کردید صدا بزنید من میام
و از اتاق اومدم بیرون
راضیه:
تازه داشت یادم می اومد چخبره
شماره مامان رو گرفتم یهو عکس شهید ذولفقاری رو صفحه گوشیش دیدم جا خوردم
چندتا بوق زدم مامان جواب داد!
+الو سلام مامان
_راضیه تویی مادر کجایی دخترم؟
+حالم خوبه فقط بیمارستان بستری ام
_وای یاخدا بیمارستان برای چی چی شده؟
نمی تونم زیاد حرف بزنم
سرم گیج می رفتم این اقاه رو صدا کردم بیاد باهاشون حرف بزنع ادرس بیمارستان رو بده
اومد گوشی رو برد تو تمام این مدت سرش پایین بود یا روشو میکرد اون طرف گوشی رو می برد!
نفسی کشیدم و چشام رو بستم نیاز به آرامش داشتم
دانشجو:
درو زدم و اومدم تو : ببخشید من به خانواده گفتم کجایید باید مرخص بشم ان شاءالله همیشه سالم باشید
یاعلی
+صبر کنید من از شما ممنونم شما نبودید نمی دونم الان وضعم چی بود
می تونم فامیلتون رو بدونم؟
_خواهش می کنم قَحطان هستم محمد قحطان اهل اینجا نیستم من از عراق میام از شهر کربلا اینجا تحصیل می کنم
+اها ممنونم
_یاعلی
قسمت۹۹🔰
از اتاق رفت بیرون و من چشام رو بستم که دکتر اومد تو هنوز سرم گیج می رفت
حالت تهوع داشتم احساس می کردم دمی که می کشم نفس هام گرم نمیشه همشون رو به دکتر گفتم
اونم تایید می کرد و گفت: طبیعیه
تا فردا صبح بستری هستید اینجا تا از سلامت کامل شما مطمئن بشم
ان شاءالله سلامت باشید
+ممنونم
و از اتاق اومدن بیرون رفت .....
پفی کشیدمو سعی کردم برای چند دقیقه شده به چیزی فکر نکنم
اینکه دلیل اینکه یهو اینجور شدم چی بود
فکرام رژه می رفتم رو مغزم
دانشجو:
از بیمارستان اومدم بیرون و یک تاکسی گرفتم و رفتم خوابگاه
وارد خوابگاه که شدم هم اتاقی هام که هم کلاسی بودیم به شوخی تیکه می انداختن قهرمان
از این دیونه بازیشون خندم گرفت
با دستم به نشانه خاک تو سرتون اشاره کردم رفتم سمت حمام دوش بگیرم
بوی بیمارستان می دادم همش فکرم درگیر بود اصلا نمی دونستم هدفم از فکر کردن چی بود...
رفتم داخل اتاقم موهام رو با سشوار خشک کردم دلم برای مادرم خواهرسکینه
برادرم مُسلم تنگ شده بود دوست داشتم برم زیارت امام حسین علیه السلام
ولی قبول شدن تو دانشگاه پزشکی اونم دانشگاه تهران
یاد تمام بدبختی هام برای بورسیه تو دانشگاه تهران ایران افتادم پفی کشیدم و ساکت شدم
خرجم رو از کلاس قران در می آوردم
دوسال پیش حافظ قران شدم...
تو فکر بودم که
علی زد پس کلم گفت: محمد او مرض بلند شو تنبل مگه کلاس قران نداری چرا پکری خل
امروز که سر کلاس نبودی دوتا امتحان پرید نمی دونم کدوم گوری بودی بلند شو دیگه شب میخوایم بریم بیرون شام
+اولا محمد و کوفت دوما همینجام
سوما از چیزی خبر. نداری قضاوت نکن خل هم خودت چهارما برید من نمیام حوصله ندارم
علی با جدت نشست رو بروم زل زد به چشام
+چته عین جن؟
_عهه خودت چته؟ اتفاقی افتاده خانواده ات چیزیشون شده؟ مشکلی برات به وجود اومده؟ چرا اینجوری تو امروز؟
+ میشه بعدن بگم؟
_باشه
از جام بلند شدم رفتم تو حیاط خوابگاه قدم می زدم
با موهای سرم ور می رفتم
موهای صافی داشتم و خیلی ساده شونه می کردم
راضیه:
به سقف بیمارستان خیره شده بودم
که در باز شد زاویه دیدم رو بردم سمت در
مامان و یوسف بودن
همون لحظه پتو رو انداختم رو صورتم رو
رومو کردم اونور
+نمیخوام حرف بزنم اگر میشه تنهام بزارید
مامانم با نگرانی اومد سمتم
محکم بغلم کرد قطره های اشکش رو دستم می افتادم دیگه نتونستم اشکاش رو ببینم بغلش کردم
هدایت شده از خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاے عھـد . . ♥️!
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_شهید
یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش.
گریه کنون اومد پیش من گفت:
«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.
روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.»
با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»
از بس محو روضه بود ... :)
راوی: همسر شهید
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]