#شهیدانه
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_یازدهم_خاطرات
برای اینکه بهتر بتوانم دوریاش راتحمل کنم یکی ازپیراهنهایش را روی چوبلباسی اتاق آویزان کرده بودم و هر روز صبح پیراهنش را بو میکردم وگریه میکردم که شوهرم ودخترم میگفتند:«مامان چقدر سوسول شدی که پیراهن محمدرضارابو میکنی!»ولی من با این چیزها 45 روز راطاقت آوردم اما آن روز همه اینها را جمع کردم.اتفاقا درآن روز تلفن خانه نیز خیلی زنگ میزد میخواستم آن خبری راکه میدانستم به آنها بگویم اما میگفتم این خبر موثق نیست واگر بگویم ممکن است نگران شوند.برگشت خانواده خیلی طول کشیدحدود ساعت2بعد ازظهربرگشتند سریع سفره ناهار راپهن کردم و سریع آن راجمع کردم,چون به خودم میگفتم که هیچ چیز نباید نامرتب باشد و هر لحظه ممکن است ما میهمان داشته باشیم.
به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت محمدرضا رامیخواهند بدهند
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زدومن بدون هیچ مقدمهای به او گفتم کی است،گفت آقامصطفی است تا این راگفت گفتم:«علی!خبر شهادت محمدرضارامیخواهدبهت بدهد»شوهرم باشنیدن این حرف شوکه شده بود وگفت این چه حرفی است میزنی وبعد رفت دراتاق وصحبت کردآقا مصطفی به شوهرم گفته بودکه...ادامه دارد
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#قسمت_یازدهم_خاطرات
پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.
بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت.
درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
راوی:همسرشهید
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_حسین_خرازی
#قسمت_یازدهم_خاطرات
یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان میکند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگیاش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمهالله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگیاش شده بود به جبهه بازگشت».
🆔 @khoddam_almahdy313