#قرآن
✨وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ
✨مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ ﴿۸۷﴾
✨و از رحمت خدا نوميد مباشيد
✨زيرا جز گروه كافران كسى
✨از رحمت خدا نوميد نمى شود (۸۷)
📚#سوره مبارکه یوسف بخشی از #آیه ۸۷
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
کانال مارو به دوستانتان معرفی کنید
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ #السلام علیک یا صاحب الزمان عجل الله
🌼🍃مولایم مهدی جان
هرطرفي در طلبت رو کردم
هر چه گل بود به عشق رخ تو بو کردم
🌼🍃آفتابا!
به سر #شيعه دلخسته بتاب☀️
تا نگويند که بيهوده هياهو کردم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼🍃
🌸سلامتی وتعجیل درفرج
مولاصاحب الزمان عج صلوات🌸
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
کانال مارو به دوستانتان معرفی کنید
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
روزتان مزین و معطر به عطر صلوات بر محمد و آل محمد
به رسم ادب
السلام علیک یابقیةالله فی ارضه
السلام علیک یافاطمه الزهرا
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
کانال مارو به دوستانتان معرفی کنید
@khoshbakhtiii
🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱⚜🔱
#پشیمانی ۱
از روزی که یادمه مادر بزرگمادریم ننه حاجی بهش میگفتم بهم میگفت تو مال علیرضایی، علیرضا رابطه ش با من دختر عمه پسر دایی بود خوشگل بود و خوشتیپ گل سر سبد فامیل بود خوش مشربی علیرضا زبانزد بود و هر جایی که میرفتیم بخاطر نسبت فامیلی اونم بود ی روز ننه حاجی زنگ زد و گفت که علیرضا گفته من فرناز رو میخوام ببین اگر زنم میشه به بابا مامانم بگم بریم خواستگاری ته دلم دوسش داشتم و گفتم ننه حاجی هر چی تو بگی اونم خوشحال شد و گفت پس زنگ میزنم با مادرت هماهنگ میکنم خیلی خوشحال بودم تو سن کم قرار بود عروس بشم هنوز میرفتم مدرسه ولی علی درس نخونده بود و رفته بود سرکار، بعد از خواستگاری پیغام داد کلی پول جمع کردم برای عروسیمون قند توی دلم اب میشد
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
کلید خوشبختی
#ظلم_به_خودم ۱ وقتی بچه بودم بابام فوت شد هر وقت از مادرم میپرسیدم میگفت مریض بوده و دکترا نتونستن
دوستان این داستان آماده نشده به محض آماده شدن درکانال گذاشته میشه
داستان جدید گذاشتم🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️به توكل نام اعظمت❤️ .
به خدا ايمان داشته باش و بدان كه جز اوهيچ كس قادر به بازكردن گره هاى بسته زندگيت نيست وفقط به خدا اعتماد كن و ومطمئن باش تنها خداياورتوست حتى اگر زمين و زمان براى زمين زدنت دست به يكى كرده باشند بازهم خداهمراه توست توتنها نيستى خدايا خودت كمكمون كن🙏الهي آمين🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣خداوند مرکز تمام اتفاقات زندگی ست.
اگر از چیزهای کوچک زندگی نتوانید لذت ببرید،هرگز معنوی نیستید.
شما ممکن است به زیارت خانه خدا واماکن مقدس بروید،
ولی درهیچ کجا معنوی نمی شوید.
تنها در آن زمان معنوی هستید تمام کارهایتان حتی خوابیدن برایتان تبدیل به نوع یعبادت ومراقبه شود.
🤲یاد خدا مرکز تمام آرامش های دنیا
آیت الله بهجت رحمةاللهعلیه:
استادم سيدعلي قاضي را در خواب ديدم
به او گفتم چه چيزي حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد.
ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزي يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم.
وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند.
شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟
امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم.
امام صادق فرمود:
مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟
يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
⚡️اگر خواستيد قرائت زيارت عاشورا را ترويج كنيد براى ديگران ارسال نماييد...
اميدوارم هر دستى كه اين پيام را مى فرستد آتش جهنم را لمس نكند!!!
اسمم علیِ. اهل مازندران هستم. از ۱۵ سالگی درگیر بیماری مغز استخوان شدم. پدرم خونهش رو فروخت و خرج من کرد اما این بیماری تمومی نداره و هر لحظه و هر ساعت باید درمان بشی.۲۰ سالمبود که با یه خانمی آشنا شدم. بهم ابراز علاقه کردیم.از اول بهش گفتمبیمارم اون هم قبول کرد. مادرموقتی فهمید دختری حاضر شده با من ازدواج کنه خیلی خوشحال شد. خانوادهش مخالف بودن و همین باعث شد ازدواج ما چهار سال عقب بیافته، اما ....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#پشیمانی ۲
بابامراضی نبود ولی وقتی اومدن خواستگاری بخاطر رو در وایسی قبول کرد من و علی عقد کردیم باباپ خیلی سخت میگرفت سه تا داداشامم که دیگه ول نمیکردن مارو، باباممیگفت باید شیربها بدن و دایی م هم لج کرد که نمیدم و پول الکیه بابامم نمیذاشت من و علی همو ببینیم، دایی م پولدار بود و حسابی خسیس، یواشکی همه قرار میذاشتیم خونه مادر بزرگم همو میدیدیم اون روزا دیدن علی ارزوی من بود هر وقت میدیدمش میگفت صبر کن خوشبختت میکنم دارم بابام رو راضی میکنم چند باری رفتیم خونه ننه حاجی که بابام و داداشام فهمیدن ریختن اونجا علی فرار کرد و اونام بعد از کلی داد و بیداد منو بردنم خونه شش ماه نذاشتن من و علی رنگ همو ببینیم بالاخره دایی م با وساطت مادربزرگم راضی شد و شیربها رو داد بعد هم خیلی سریع برای ما عروسی گرفتن
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️