eitaa logo
کلید خوشبختی🇮🇷
3.1هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
33 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ خیلی پشیمون بود و مدام میومد عذرخواهی از هر فرصتی استفاده میکرد که خودشو بهم ثابت کنه و اطرافیان میخواستن مارو اشتی بدن رفتم سرکار تو محل کارم رییسم بهم گفت برادرم دنبال ی خانم هست برای ازدواج موقت که پدر مادرم از شهرستان ولش کنن و نگن ازدواج کن شما حاضری؟ خیلی ناراحت شدم ولی پیشنهادش بد نبود قبول کردم و محرم شدیم گاهی اوقات میرفتم خونه شوهرم پدر و مادرش گیر دادن که زنت رو باید ببینیم منم به بهانه خونه عمه م چند شبی موندم پیش شوهر موقتم، درامدش خوب بود و اخلاقشم خوب بود ولی زیاد صمیمی نبودیم همون نقش بازی کردن جلوی پدر مادرش باعث شد که کمی صمیمی بشیم وقتی اونا رفتن شهرستان منم برگشتم خونه پدر مادرم ی مدتی گذشت که حس کردم معده م میسوزه و حالت تهوع دارم به دکتر رفتم که اونم گفت باید ازمایش بارداری بدی ❌❌
۱ پدر و مادر من ادمای خیلی مذهبیی هستن و هر دو پاسدار خواهر و برادرهامم عین پدر و مادرم هستن بجز من که بچه اخرم من مثل بقیه حیلی مقید نیستم و دنبال این بودم که با ی ادم معمولی ازدواج کنم همه اعضای خانواده من تو سِمَت های مختلف فعال بودن چه استخدامی و چه صلواتی، همه بجز من توی رفت و امدم به سرکار با ی پسری اشنا شدم که برای یکی از شهر های کورد نشین بود بهم گفت اومده برای کار و خانواده ش شهرستانن رابطه ما هر روز بهتر میشد تا اینکه گفت میخوام بیام خواستگاریت و قصدم ازدواجه انقدر دوسش داشتم که از این حرفش خوشحال شدم و قرار شد که مادرش به مامانم زنگ بزنه و با صاحب کارمم هماهنگ کردم که اون بشه واسطه ازدواج ما چون چند بار حامد رو دیده بود و کمی میشناختش قبول کرد و اومدن خواستگاری من، بابام گفت باید تحقیق کنیم و رفت شهر حامد اینا کلی تحقیق کرد همه حامد رو تایید کردن و از محل کارشم تحقیقات کرد اوناهم تاییدش کردن تا بابام جواب مثبت داد و ما عقد کردیم ❌❌
۱ من و دخترعمه م مرجان باهم همسن و سال بودیم کمی شبیه هم بودیم اما به گفته دیگران من کمی زیباتر و خوش قدو بالاتر بودم. پدرو مادرم فرهنگی بودند و بیشترین وجه تمایز من با مرجان در همین بود چون پدر اون دامدار بود و مادرش خانه دار وضع مالی ما به مراتب خیلی بهتر بود برای همین همیشه با خودم فکر میکردم شرایط ازدواج برای من خیلی بهتر از مرجان پیش خواهد اومد پسر یکی از همکاران مادرم که بتازگی معلم شده بود به خاستگاریم اومد وقتی او رو در اولین جلسه خاستگاری دیدم عاشقش شدم خوش تیپ و خوش لباس بود پسر خوبی بود مودب و سربه‌زیر و خوش برخورد. خانواده ش از همه جهات کاملا شبیه خانواده خودم بود.از ازدواجم با مسعود خیلی راضی بودم و‌احساس خوشبختی میکردم. مدتی بعد برای مرجان هم یه خاستگار اومد خیلی خوشحال بودم که اونم داره سروسامون میگیره مثل خواهرم دوسش داشتم اما وقتی فهمیدم
روز و شبم شده بود نق زدن به جون مسعود که عرضه نداشتی خونه بزرگتر بخری عرضه نداری تو خرید وسایل سیسمونی کمک مادرم کنی تا بهترین وسایل رو بخرم خلاصه این شد استارت اختلافات من و مسعود...اما همه هوش و حواسم به زندگی مرجان بود...هر بار از بین حرفاش چیزی پیدا میکردم که به اختلافات با خونواده شوهرش دامن بزنم. مدتی بعد از خود مرجان شنیدم که پدرشوهرش گفته باید از خونه ای که براتون خریدم برید و مجبورن یه خونه رهن کنند. از طرفی اختلافات من و مسعود و طرف دیگه اختلافات مرجان و خانواده شوهرش. مدتی بعد وقتی دخترم یکساله بود فهمیدم مسعود با زنی در ارتباطه دنیا روسرم خراب شده بود من نه از ازدواجم چیزی فهمیدم و نه لذتی از مادرشدنم برده بودم تمام هوش و حواسم پی این بود که مرجان خوشبخت تر از من نباشه
۱ روز مراسم ختم پدربزرگم شاهین رو دیدم ،از اون روز به بعد یه بار به یه بهونه ای اومد در خونمون و دیگه با هم دوست شدیم. هرروز تو تلگرام بهم پیام میداد این دوستی پنهانی سه سال ادامه داشت، تا اینکه یه خاستگار سمج داشتم و با دلخوری به شاهین گفتم بابام میخواد شوهرم بده اگه واقعا دوستم داری چرا نمیای خاستگاری. اوایل بهونه های مختلف میاورد تا اینکه دوماه بعد گفت مامانم راضی نمیشه، اما من همه تلاشم رو میکنم ،اما اگه رضایت نده خودم تنهایی میام خاستگاریت،منم از این که واقعا اینقدر دوستم داره و حتی حاضره بخاطر من از خانواده ش بگذره کیف میکردم، مدتی بعد گفت مادرم راضی شده و بالاخره اومدن خاستگاریم.
۲ مامانش که از همون اول با اخم و‌نگاهش برام خط و نشون میکشید ولی برای من فقط رسیدن به عشقم شاهین مهم بود، موقع مراسم بله برون و‌ خرید عقد و عروسی و همه ی مراسم های رسمی هربار مادر شاهین با رفتارها و ذخالتهاش خوشی رو بهمون کوفت میکرد. با خودم میگفتم بعد عروسی دیگه هیچکس نمیتونه بین من و عشقم فاصله بنداره. هشت ماه از عروسیم نگذشته بود که یکی از دوستان شاهین مارو به مهمونی دعوت کرد. کیوان و خانمش رو از دوران دوستی با شاهین میشناختم. نمیدونم چی توی اون مهمونی گذشت که از اون روز به بعد زندگی من رنگ و بوی بددلی و تهمت گرفت. شاهین دیگه اجازه نمیداد به تنهایی جایی برم ،حتی خونه ی مادرم...
۱ از وقتی با هادی نامزد کردم هربار که به دیدنم میومد یه تیکه طلا بعنوان کادو برام میاورد گاهی انگشتر و النگو و گاهی گوشواره و پلاک و زنجیر طلا خلاصه که طلاهای خیلی زیادی در دوران نامزدی نصیبم شد خوشحال بودم و به داشتن چنین همسری افتخار میکردم چندسال بعد ازدواج یروز خواهرش بهم گفت چرا طلاهات رو نمیندازی؟ گفتم من خیلی طلا دوست ندارم هربار چند تا تیکه ش رو استفاده میکنم و همین شد شروع ماجرا... خواهرش یبار به بهونه ی اینکه میخواد به عروسی یکی از اشناهاشون بره به خونه مون اومد ، بهم گفت همه ی طلاهات رو برام بیار تا ببرم و بعد از عروسی برات پس بیارم.
۲ فقط خواهشا کسی از خونواده خودت و یا حتی هادی و مادرم هم نفهمند. و من قبول کردم،رفتمو جعبه ی زیبایی که همه ی طلاهام رو توش چیده بودم اوردم و بهش دادم بعد از چند روز هرچه منتظر شدم تا طلاهام رو پس بده اما خبری نشد نه روی مطالبه ی طلاهام رو داشتم و نه میتونستم زیر قولم بزنم و به هادی چیزی بگم تا اینکه بعد از مدتی چندبار هادی سراغ طلاها رو گرفت و هربار بهونه ای اوردم ولی وقتی یبار خواهرشوهرم جلوی هادی بهم گفت عزیزم تو که طلا دوست نداری و استفاده هم نمیکنی بنظرم الان وقت خوبی هست طلاهات رو بفروش پولش رو توی بورس سهام بخرید اونجوری هم سود بیشتری نصیبتون میشه و هم دیگه نگران گم شدن طلاهات نیستی از تعجب کم مونده بود شاخهام بیرون بزنه
۳ با خودم گفتم لابد داره امتحانم میکنه ببینه دهنم قرص هست یا نه و من هم برای اطمینان دادن بهش گفتم باشه اگه هادی قبول کنه من از خدامه هادی تا برام سهام بخره. منتظر پس دادن طلاها بودم اما باز هم خبری نشد فردای اون روز هادی از سرکارش بهم زنگ زد و گفت حاضر باش تا بیام دنبالت و باهم بریم برای فروش طلاها. وقتی تلفن رو قطع کرد ناچارا شماره ی خواهرشوهرم رو گرفتم با خجالت و ابراز شرمندگی گفتم الان هادی بهم زنگ زد و گفت میاد دنبالم که بریم طلاهام رو بفروشیم
۴ در کمال ناباوری گفت خوب بسلامتی فقط حواستون باشه سرتون کلاه نذارن چند جا حتما برین قیمت بگیرین،وقتی میخواست قطع کنه دیگه زدم به پررویی و گفتم فکر کنم فراموش کردید طلاهام دست شماست. هین بلندی کشید و گفت یعنی چی دختر چرا باید طلاهات دست من باشه؟ براش داستان اونروز رو تعریف کردم اما اون کتمان میکرد و میگفت تو خواب نما شدی شاید گمش کردی و میخوای گردن کسی بندازی ،اگه طلاهات رو گم کردی راستش رو بگو تا کمکت کنم باورم نمیشد براحتی داشت واقعیت رو کتمان میکرد،سرگیجه ی بدی گرفته بودم کم کم داشت باورم میشد دچار توهم شدم رفتم و داخل کمد و همه کشوهام رو گشتم اما من مطمین بودم طلاهام رو به خواهرشوهرم دادم.
۱ بعد از دیپلم در یک شرکت بعنوان منشی مشغول به کار شدم،بعضی ساعات سرم خیلی شلوغ میشد اما بعضی ساعات در روز کاملا بیکار بودم و وقتم رو با مرتب کردن پرونده ها پر میکردم ،یکی از کارمندای شرکت مدتی بود بهم توجهات خاصی نشون میداد و من هم چون فکر میکردم تصمیم داره ازم خاستگاری کنه واکنش خاصی نشون نمیدادم،ادم موجه و خوبی بنظر میرسید تا اینکه یروز که سرم حسابی خلوت بود به بهونه ی دیدن مدیرعامل اومد پیشم وقتی گفتم ایشون نیستند، گفت حالا که ایشون نیستند اجازه دارم کمی اینجا بمونم؟ در مورد مساله ای میخوام باهات صحبت کنم،وقتی گفت ازم خوشش اومده و دلش میخواد مدتی باهم باشیم پرسیدم یعنی اشنایی قبل از ازدواج ؟
۲ وقتی با سر تایید کرد گفتم پس من قبلش باید با خونواده م مطرح کنم،هول شده گفت نه،بنطر من فعلا بین خودمون باشه اگه تفاهم داشتیم بعدا به خونواده ها بگیم،بنظرم منطقی بود،از اونروز هروقت کار نداشت میومد پیشم یکبار یکی از خانمهای همکار متوجه رفت و امدهای مهران شده بود ،با متانت گفت یک ساله با مهران همکاره و تاییدش نمیکنه بهتره حتما درموردش تحقیق کنم سه ماه از ارتباطم با مهران میگذشت و در این مدت اونطور که شناخته بودمش ادم بدی نبود،در واقع من اون خانم رو نمیشناختم که بخوام روی تایید یا رد کردنش حسابی باز کنم،