میترا رفت جلو، خودشو معرفی کرد زد زیر گریه، اینقدر گریه کرد، آقا با لبخند یه چیزایی بهش میگفت نشنیدیم، یدفعه به پشت سریش یه چی گفت، گفتم وای داره چی میگه این دختر، آقا یه قران گرفت و داد به میترا ...
میترا اومد پیش ما با چشمای گریون گفتم چی گفتی؟ گفت بچهها این آقا کیه، چرا من اینجوری شدم، چه ابهتی داشت زد زیر گریه منو بغل گفت سحر این آقا چقدر خوبه من نمیتونستم حرف بزنم، یه حس عجیبی داشتم، چقدر بزرگواره ... من ازش قران خواستم بهم داد، گفتم انتقاد کردی؟، گفت من هیچی نگفتم، شرم تو چشمام بود، سحر تو راستی میگفتی، فقط گریه کرد
میترا بعد از اون اتفاق کلا شخصیتش عوض شد
میترا هماکنون در دانشگاه المصطفی قم با مدرک دکترا در حال تدریس ه و اسمشو به فاطمه تغییر نام داد ...
#پایان
#کپی_حرام ❌❌
#ناجی ۲
تا اینکه بچه ها بزرگ شدن دخترام خیلی دوس داشتن مثل هم دوره ای های خودشون شیک باشن ولی من نهایت از پس سیر کردن شکمشون بر میومدم شوهرمم به روی خودش نمیاورد تازه معتقد بود اگر یکم بیشتر کار کنم بچه ها اذیت نمیشن علاقه ای بهش نداشتم ولی اگر طلاقممیگرفتم جایی برای رفتن نداشتم از سر ناچاری و بیچارگی پیشش مونده بودم پسرم که بزرگ شد بلافاصله بعد از سربازی رفت سرکار خداروشکر میکردم که ی کمک دارم اما ی روز بهم گفت من سرکارمم میخوابم که برنگردم اینجا بهمگفت این خونه خیری برام نداشت جز اینکه عین گداها زندگی کنم حداقل برم زندگیمو بسازم حرفهاش دلمو سوزوند من تمام تلاشم رو میکردم که کمبود نداشته باشن
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#ناجی ۳
ولی پسرم اینجوری بهم گفت دیگه ازش خبر نداشتم دختر بزرگم رفت تو مانتو فروشی ها شروع به کار کرد قلبا دلم نمیخواست ی دختر جوون بره تو مغازه ها کار ننه ولی چاره ای نبود حداقل خرج خودشو میداد توقع داشتم مثل پسرم باشه اما نبود عین ی مرد تمام بار خونه رو به دوش کشید و به منم میگفت حق نداری بری سرکار درامد من هست درامدش خوب بود اما یهو کم شد منم روم نشد بگم چرا و چیشده کم و بیش یواشکی میرفتم سرکار میگفتم ی وقت به بچه م فشار نیاد یک سالی گذشت که ی روز خوشحال اومد خونه و گفت چندماه حقوق کم گرفتم از همون کم هم پس انداز کردم تونستم با صاحب مغازه شریک بشم چون علاوه بر حقوق ثابت بابت هر فروش ی پورسانتی هم میگرفت حرفهاش برام منطقی بود گفت به صاحبکارم گفتم حالا که شریکم اگر مانتو بفروشم باید بهم حقوق بدی اونم قبول کرده
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#ناجی ۴
سر دو سه سال وضع مالی ما خوب شد و دخترم ی خونه خرید از مستاجری در اومدیم کم کم اروم اروم تونست ی مغازه برای خودش بزنه به منم میگفت بشین خونه خانمی کن، سروکله پسرم پیدا شد گفت زن میخوام و با پول خودش زن گرفت دیگه دختر کوچیکمم شیک و پیک میگشت برای پسرم زن گرفتیم و خونش رو از ما دور گرفت گفت سایه نحسی تون میافته رو زندگیم خیلی بی چشم و رو بود اما نمیشد حرفی بزنمما که تمام این سالها ازش چیزی نخواستیم ولی هر جور توهینی میتونست به ما میکرد ما هم هیچی نگفتیم یک سال گذشت که اومد گفت کمک مالی کنید منو دخترمم گفت نمیکنیم ما نحسیم خواستم وساطت کنم
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#ناجی ۵
که دخترم گفت مامان این مارو ول کرد رفت الانم برای پول اومده اگر میخوای حمایتش کنی من نمیذارم چطور وقتی چشمش به زنش خورد بیخیال ما شد الان اگر اومده گول نخور و ساده بازی در نیار بخاطر ما نیومده برا پول اومده اون روز دعوای بزرگی شد و از بین حزفهای پسرم چیزهای جالبی پیدا کردم که باعث شد بشناسمش پسرمم اون روز رفت و دیگه برنگشت برای دختر کوچیکم ی خواستگار خیلی خوب اومد اولش بخاطر جهیزیه میخواست جواب منفی بده ولی بعد که خواهرش باهاش حرف زد و گفت جهیزیه ت با من اونم قبول کرد خدا بهم ی داماد نداد ی پسر داد انقدر دامادم خوب و دلسوزه که حد نداره شوهرمم مثل همیشه بی تفاوت به همه مواد میکشید انقد دامادم باهاش حرف زد که راضی شد و رفت ترک کرد درسته کخ سرکار نمیره ولی حداقل الان معتاد نیست داستان زندگیم رو گفتم که بفهمید غیرت به زن و مرد نیست به عرضه هست ی وقتا ادم پنج تا پسر بی عرضه داره ولی ی دختر دلسوز که همون زندگی رو جمع میکنه
#پایان
#کپی_حرام ❌❌❌
#اشتباهی ۱
تحت فشارهای شدید خانواده با پسرخاله م ازدواج کردم با اینکه اصلا دلم نمیخواست ولی با این توجیح که پسر خوبیه و اقاست و دوست برادرهامه باهاش ازدواج کردم همون روز عروسی بهش گفتم من هیچ علاقه ای بهت ندارم و از سر اجبار زنت شدم اما خندید و گفت عاشقم میشی روزها میگذشت و خبری از عاشق شدن من نبود تا اینکه کم کم حس کردم وقتی کنارشم ی چیزی تو دلم قلقلکم میده دیگه لحظه هایی که کنارش بودم مثل اوایل ازدواج ازار دهنده نبود هر روز علاقه م بهش بیشتر میشد و نمیتونستم انکار کنم ی روز بهش گفتم یادته ازت بدم میومد؟ منتظر نگاهم کرد با خجالت گفتم دیگه بدم نمیاد بلند بلند میخندید و میگفت خداروشکر زندگی با عشق خیلی جذابتر و قشنگ تر بود روزهای زندگیمون پر بود از احساسات و جواد هم برام کم نمیذاشت
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#اشتباهی ۳
خیلی پشیمون بود و مدام میومد عذرخواهی از هر فرصتی استفاده میکرد که خودشو بهم ثابت کنه و اطرافیان میخواستن مارو اشتی بدن رفتم سرکار تو محل کارم رییسم بهم گفت برادرم دنبال ی خانم هست برای ازدواج موقت که پدر مادرم از شهرستان ولش کنن و نگن ازدواج کن شما حاضری؟ خیلی ناراحت شدم ولی پیشنهادش بد نبود قبول کردم و محرم شدیم گاهی اوقات میرفتم خونه شوهرم پدر و مادرش گیر دادن که زنت رو باید ببینیم منم به بهانه خونه عمه م چند شبی موندم پیش شوهر موقتم، درامدش خوب بود و اخلاقشم خوب بود ولی زیاد صمیمی نبودیم همون نقش بازی کردن جلوی پدر مادرش باعث شد که کمی صمیمی بشیم وقتی اونا رفتن شهرستان منم برگشتم خونه پدر مادرم ی مدتی گذشت که حس کردم معده م میسوزه و حالت تهوع دارم به دکتر رفتم که اونم گفت باید ازمایش بارداری بدی
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#اشتباهی ۵
اومدن تهران و وقتی به خونه ما اومدن و همه چیزو گفتن از چشم های بابام خون میچکید بی نهایت عصبی بود و جرات نداشتم نگاهش کنم مادرشوهرم گفت این دختر امانت اینجا تا ما بیایم بریم عقدش کنیم وقتی رفتن شوهر سابقم اومد و بابام فریاد میزد میگفت چرا اینکارو کردی بهش گفتم من زن جواد بودم ولی بهم خیانت کرد منم طلاق گرفتم زن یکی دیگه شدم کار بدی نکردم و شرع خداست اون روز ی سیلی محکم از بابام خوردم و چند روز بعدشم عقد کردیم اوایل با شوهرم سرسنگین بودیم که مادرش گفت اگر میخوای حلالت کنم باید با زنت خوب باشی چند وقت بعدش با هم رابطه مون بهتر شد و بچخ هم بدنیا اومد جوادم وقتی دید که من برنمیگردم رفت با یکی ازدواج کرد الان زندگیمخیلی خوبه ولی ای کاش بدون مشورت با پدر و مادرم اینکارو نمیکردم باهاشون صحبت میکردم و راضی میشدت خیلی بهتر بود تا مخفیانه
#پایان.
#کپی_حرام❌❌
#آشنایی ۴
برگرده شهرشون همون چند روزی که تهران بودن عقد کردیم دوسش داشتم و تصور اینکه قراره از هم دور باشیم برام سخت بود دلم میخواست همیشه کنارم باشه بیقراری کردم که ارومم کرد و گفت زود میام پیشت یکم دیگه درست تموم شه عروسی میکنیم غصه نخور و مدام بهت زنگ میزنم و پیام میدم بعد از عقد دلم براش سوخت چون کسی و نداشت بهش گفتم دانشگاهم که تموم شد بدون عروسی بریم سرزندگیمون اونم از خداخواسته قبول کرد و گفت چون عروسی نمیگیریم جهیزیه نمیخواد دوست ندارم پیش خانواده ت شرمنده بشم حالا که عروسی نمیگیرم اونا تو خرج بیافتن بابامم از پیشنهادم استقبال کرد و گفت خداروشکر که دلاتون یکیه و شوهرتو درک میکنی احمد خیلی مهربون بود و بلد بود ادای ادمای عاشق رو در بیاره درسم که تموم شد بی هیچ مراسمی رفتیم شهری که احمد خونه داشت
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌❌
#اطلاعات ۱
پدر و مادر من ادمای خیلی مذهبیی هستن و هر دو پاسدار خواهر و برادرهامم عین پدر و مادرم هستن بجز من که بچه اخرم من مثل بقیه حیلی مقید نیستم و دنبال این بودم که با ی ادم معمولی ازدواج کنم همه اعضای خانواده من تو سِمَت های مختلف فعال بودن چه استخدامی و چه صلواتی، همه بجز من توی رفت و امدم به سرکار با ی پسری اشنا شدم که برای یکی از شهر های کورد نشین بود بهم گفت اومده برای کار و خانواده ش شهرستانن رابطه ما هر روز بهتر میشد تا اینکه گفت میخوام بیام خواستگاریت و قصدم ازدواجه انقدر دوسش داشتم که از این حرفش خوشحال شدم و قرار شد که مادرش به مامانم زنگ بزنه و با صاحب کارمم هماهنگ کردم که اون بشه واسطه ازدواج ما چون چند بار حامد رو دیده بود و کمی میشناختش قبول کرد و اومدن خواستگاری من، بابام گفت باید تحقیق کنیم و رفت شهر حامد اینا کلی تحقیق کرد همه حامد رو تایید کردن و از محل کارشم تحقیقات کرد اوناهم تاییدش کردن تا بابام جواب مثبت داد و ما عقد کردیم
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌❌
#سفره_پدر_مادر ۶
برای همین مامان با سکوت اعلام رصایت کرد که خودش مسوولیت مارو به عهده خواهد گرفت و از اونروز به بعد مامان تا حدودی بهتر از قبل شد.
اونموقع من کلاس چهارم بودم و خواهرم سوم
مامانم هرروز به ما دونفر ولی کار میسپرد
در عوض وقتی در سیزده سالگی ازدواج کردم یه خانم کدبانوی همه چی تموم بودم...
خداروشکر پدرم زود متوجه ایرادات اون سبک زندگی شد و با حرفهاش تونست مامان رو وادار کنه تا بیشتر حواسش به ماها باشه.
برادر بزرگ و برادر دومیم رفتارهای ناشایست زیادی داشتند که بمرور زمان و با توجهات بابا کم کم بی خیال اون رفتارها شدند.
الان همه از خونواده من به خوبی یاد میکنند
خدا بابای عزیز دلسوزم رو رحمت کنه که اگ به موقع به فکر نمیفتاد معلوم نبود من و خواخرو برادرهام الان چه وضعیتی میداشتیم
#پایان.
#کپی_حرام
#تهمت ۱
از وقتی با هادی نامزد کردم هربار که به دیدنم میومد یه تیکه طلا بعنوان کادو برام میاورد
گاهی انگشتر و النگو و گاهی گوشواره و پلاک و زنجیر طلا خلاصه که طلاهای خیلی زیادی در دوران نامزدی نصیبم شد
خوشحال بودم و به داشتن چنین همسری افتخار میکردم
چندسال بعد ازدواج
یروز خواهرش بهم گفت چرا طلاهات رو نمیندازی؟
گفتم من خیلی طلا دوست ندارم هربار چند تا تیکه ش رو استفاده میکنم و همین شد شروع ماجرا... خواهرش یبار به بهونه ی اینکه میخواد به عروسی یکی از اشناهاشون بره به خونه مون اومد ، بهم گفت همه ی طلاهات رو برام بیار تا ببرم و بعد از عروسی برات پس بیارم.
#ادامهدارد
#کپی_حرام