#اطلاعات ۱
پدر و مادر من ادمای خیلی مذهبیی هستن و هر دو پاسدار خواهر و برادرهامم عین پدر و مادرم هستن بجز من که بچه اخرم من مثل بقیه حیلی مقید نیستم و دنبال این بودم که با ی ادم معمولی ازدواج کنم همه اعضای خانواده من تو سِمَت های مختلف فعال بودن چه استخدامی و چه صلواتی، همه بجز من توی رفت و امدم به سرکار با ی پسری اشنا شدم که برای یکی از شهر های کورد نشین بود بهم گفت اومده برای کار و خانواده ش شهرستانن رابطه ما هر روز بهتر میشد تا اینکه گفت میخوام بیام خواستگاریت و قصدم ازدواجه انقدر دوسش داشتم که از این حرفش خوشحال شدم و قرار شد که مادرش به مامانم زنگ بزنه و با صاحب کارمم هماهنگ کردم که اون بشه واسطه ازدواج ما چون چند بار حامد رو دیده بود و کمی میشناختش قبول کرد و اومدن خواستگاری من، بابام گفت باید تحقیق کنیم و رفت شهر حامد اینا کلی تحقیق کرد همه حامد رو تایید کردن و از محل کارشم تحقیقات کرد اوناهم تاییدش کردن تا بابام جواب مثبت داد و ما عقد کردیم
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌❌
#اطلاعات ۲
دوران عقد بهترین دوران زندگیمون بود حامد هیچی برام کم نمیذاشت اماکم کم متوجه ی سری تفاوت ها بین خودم و حامد شدم با اینکه با خانواده م فرق داشتم ولی طرز فکرم تا حدودی بهشون نزدیک بود حامد افکارش دقیقا نقطه مقابل من بود انقدر بهش علاقه داشتم که اهمیت ندادم و گفتم فکر هر کسی برای خودش، حامدم بهم اطمینان داد که افکارش تو زندگیمون تاثیری نداره، چون شرایط زندگیش توی شهرستان بهتر بود قرارش بعد از عروسی بریم شهر حامد برای زندگی، و همینم شد اوایل برام سخت بود اما حامد انقدر مهربون بود که تحمل میکردم تو این سالها صاحب ی دختر و پسر شدیم دیگه تنها نبودم و با بچه هام سرگرم بودم تا اینکه اوضاع کشور نا اروم شد و ی سری از مردم تو شهرهای مختلف میریختن بیرون از خونه هاشون برای اغتشاش، حامد افکار سیاسی داشت و با نظام و حکومت بد بود اما هیچ وقت کاری بر علیه حکومت نمیکرد افکارش توی سر خودش بود
#اطلاعات ۳
توی نا ارومی های کشور بودیم خداروشکر شهر ما جزو شهرهایی بود که امن بودن و مردم خیلی عادی زندگی میکردن ی روز اومد و گفت چندتا از دوستام از چندسال پیش رفتن عراق دارن میان ایران بگردن و گفتن بیان خونه ما ی چند روزی بمونن برای استراحت بعدش میرن ایران گردی منم قبول کردم و گفت که شب میرسن، شام اماده کردم و اومدن نفری کوله پشتی داشتن و قیافه هاشون عادی بود شوهر من فارسی بلد نیست حرف بزنه و بخاطر اینکه بتونیم ارتباط برقرار کنیم من زبونش رو یاد گرفتم که بتونیم راحت زندگی کنیم نمیدونم چرا وقتی رسیدن شوهرم گفت نذار بفهمن حرفهاشون رو میفهمی حتی اگر به زبون ما صدات کردن یا تشکر کردن اهمیت نده انگار نفهمیدی منم گوش دادم
#اطلاعات ۴
چند روزی خونمون بودن اولا چند باری منو به شکلای مختلف محک زدن که ببینن میفهمم حرفشون رو یا نه که وقتی مطمئن شدن نمیفهمم شروع کردن به حرف زدن تازه فهمیدم که قصدشون از اومدن به ایران چی بوده و اینا مسافر نیستن اینا از اعضای کومله هستن خیلی ترسیدم شوهرم که اومد خونه بهش گفتم رفتی چندتا جنایتکار قاتل اوردی اینجا دارن در مورد نقشه شون میگن که باید کیو بکشن اینا دارن میگن قاچاق اومدن و مدرک شناسایی ندارن شوهرم خیلی شرمنده بود بهم گفت تا شب اول که رسیدن خودشم نمیدونسته گفت هیچی نگو تا برن وگرنه یهو مارم میکشن عادی رفتار کن و هیچی نگو منم به حرفش گوش کردم ی بار که حرف میزدن فهمیدم توی کوله پشتی هاشون جای لباس وسایل خطرناکه اما برای حفظ جون خودم و بچه هام هیچ عکس العملی نداشتم
#اطلاعات ۵
وقتی برگشت خونه بهم گفت که اونارو گرفتن و اوناهم اعتراف کردن که برای چه قصدی وارد کشور شدن و حتی گفتن که ما در جریان نبودیم و چندروزی اینجا مهمون بودن گفت منو بردن تا تمام حرفام رو بنویسم و امضا کنم
#سخن_نویسنده
دوستان من برای درک بهتر مطلب مجبور شدم قومیت شوهر این خانم رو بنویسم من قصد جسارت و یا توهین به هموطنان کورد عزیزمون که در تمام این سالها حافظ مزرهای ما بودن ندارم و برای هموطنان کورد زبانمون احترام قائلم منتهی در هر قومی هم ادم خوب وجود داره هم ادم بد هدف اصلی نوشتن بنده این بود که گاهی با کمی شجاعت میتونیم جلوی اتفاقات خیلی بد رو بگیرم این خانم با اینکارش لطف بزرگی که به همه ما کرد و باید ازش درس بگیریم که همه ما میتونیم در برابر هر چیزی شجاعت به خرج بدیم حالا ایشون در برابر همچین خطر ملی شجاعت کردن که شاید برای ما پیش نیاد ولی بدونید کخ نباید ترسید و در هر موقعیتی از زندگی شخصی میشه شجاعت داشت ترس بزرگترین دشمن انسانه