خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهوهشت
[فانوس]
{سید کاظم حسینی}
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.تو منطقه دشت عباس سایت چهار چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد.آن موقع عبدالحسین فرمانده گردان ما بود و با چند تا دیگر از بچه ها توی چادر فرماندهی نشسته بودیم،یکدفعه ای پارچه جلو چادر کنار رفت و مسئول تدارکات آمد تو،یک چراغ توری و تمیز دستش بود.سلام کرد و گفت: به هر چادر فرماندهی از این چراغ توری ها دادیم این هم سهم شماست.یکی از بچه ها رفت جلو و تشکر کرد و چراغ را گرفت.
آقای تنی مسئول تدارکات گردان سریع بلند شد و گفت ازین بهتر نمیشه.چراغ را گرفت رفت وسط چادر،بر خلاف سن بالا فرز کار میکرد.با زحمت زیاد یک آویز درست کرد،حاجی گوشه چادر نشسته بود و میخ آقای تنی شده بود،پیرمرد تور چراغ را باد کرد جعبه کبریت از جیبش در آورد و چراغ را روشن کرد.خواست اویزش کند که عبدالحسین گفت:نبند حاجی.
آقای تنی برگشت و با تعجب پرسید:برای چی!؟
عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت بزار اینجا.
حاجی تنی گفت تا اون جا که نورش میرسه حاج آقا حتما که نباید کنارتون باشه.
حاجی لبخند زد و گفت:نه،بیارش کارش دارم.
چراغ را گذاشت کنار حاجی او هم خاموشش نکرد همه مانده بودیم که می خواهد چه کار کند صدای اذان مغرب بلند شد چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون ما هم دنبالش یکی دو نفر پرسیدن:میخوای چیکار کنی حاج آقا؟ گفت بیایید تا ببینید رفتیم تو چادری که برای نمازخانه گردان زده بودند و به آقای تنی گفت:حالا فانوس اینجا رو باز کن و جاش چراغ توری ببند. تازه فهمیدم چی به چیه تنی سری کار را ردیف کرد حالا نمازخانه مثل روز روشن شده بود.
حاجی مسئول نمازخانه را صدا زد و صورتش را بوسید و گفت: این چراغ مال بیتالماله خیلی باید مواظبش باشی.
بعد از نماز فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی،حالا به جای چراغ توری فانوس داشتیم،مثل بقیه چادر های گردان.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهونه
|سهم خانواده من|
{همسر شهید}
یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بود خانه مان.خانه کوچک بود و فصل تابستان بود و هوا به شدت گرم همین طور شرشر عرق از سرورویمان میریخت.
رفتم آشپز خانه و یک پارچ آب یخ برایشان بردم که دوستش گفت ببخشید حاج آقا اون کولری که دادین به اون بنده خدا برای خودتون که واجبتر بود.
کنجکاو شدم و با خودم گفتم:پس شوهر ما کولر هم تقسیم میکنه!
منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه میگوید که با خنده گفت این حرف ها چیه میزنین الان خانم ما باورش میشه که اجازه تقسیم کولرهای دنیا دست ماست.😁
انگار فهمیدند که عبدالحسین دوست ندارد در این باره حذف بزنند و دیگر چیزی نگفتند
بعد از شهادتش همان رفیقش آمد و گفت: اون روز وقتی شما از اتاق اومدی بیرون حاج آقا گفت:میشه اون خانواده ای که شهید دادن،اون مادر شهیدی که جگرش داغ داره توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟
خانواده من گرما رو میتونن تحمل کنن و ازین گذشته خانواده من تو انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصت
|گلایه|
{همسر شهید}
تو خانه که بود اصلا نمیگذاشت که بگویم مثلا امروز این همسایه رفت خانه اون همسایه یا این همسایه اینجوری کرد میگفت اینا به ما مربوط نیست ما برای خودمون کار و زندگی داریم.
خودش از حرفای بیهوده پرهیز داشت تا چه برسد به غیبت و دروغ و ازین قبیل گناهان.
یک بار رفتیم روستا چند وقت پیش ظاهراً ملکی به مادرش رسیده بود مادرش با لحن گله امیزی گفت: نمیدونم تو چطور پسری هستی عبدالحسین میای روستا خبر میگیری ولی یه دفعه نشد بپرسی این ملک تو کجاست؟
تا این را گفت عبدالحسین اخمهایش را کشید بهم و گفت:منو با ملک و املاک شما کاری نیست!
مادرش جا خورد،درست مثل من،ادامه داد:فک کردم نشستی کنار من بگی چقدر نماز قضا خوندم چقدر نماز شب خوندم حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی؟!
انتظار این برخورد را داشتم ولی نه دیگر با مادرش.
نتونستم ساکت بمونم و معترض گفتم:یعنی این جوری درسته؟ایشون ناسلامتی مادر شماست!
زود جوابمو داد:ینی این درسته که مادر من با این سن و سال صحبت دنیا رو بکنه؟
لحنش آرام شده بود مکثی کرد و ادامه داد:رزق و روزی رو که خدا همیشه میرسونه مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی به فکر آخرتش باشه.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتویک
|لطف امام هشتم (ع)|
﴿مجید اخوان﴾
تو عملیات خیبر ترکش خوردم.پام بدجوری ترکش خورده بود فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم به مشهد مقدس. چند روز بعد رفتم خانه و فهمیدم حاجی برونسی چهار روز آمده مرخصی،یقین داشتم سراغ من هم میآید.تو مرخصی کارش همین بود به بچه های مجروح و خانواده شهدا سر میزد. هنوز از گرد راه نرسیده که آمد سراغم،ان وقت ها خانه ما خیابان ضد بود.وقتی وارد اتاق شد با خنده سلام و احوالپرسی کردیم بهش گفتم:حاج آقا شما باز چهار روز مرخصی گرفتی دوره افتادی به بچه های زخمی سر بزنی؟
گفت:من اصلا به خاطر همین میام مرخصی کار دیگه ای ندارم!
فکر کردم شوخی میکند مردد گفتم:پس خانواده چی؟؟
گفت:خانواده رو من سپردن به امام هشتم (ع)،عیالمان هم که ماشاءالله مثل شیر ایستاده.
گفتم:اگه جسارت نباشه شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.
سر جایش جابه جا شد و صورتش را نزدیک من کرد و گفت:میدونی اخوان یه چیز برام خیلی عجیبه.
گفتم:چی؟
گفت:من وقتی میام مرخصی تا پامو میزارم تو خونه مشکلات شروع میشه بچه ها مریض میشن همین جور دردسر پشت دردسر.
لبخندی زد و گفت:طوری شده که همسرم میگه نمیشه شما دیگه نیای!
بعد شهادتش معنی حرفش را فهمیدم همسرش تو یک خانه محقر و حقوقی ناچیز و هشت تا بچه قدونیم قد را بزرگ کرد.دوتارا فرستاد دانشگاه دوتا از پسر هارا داماد کرد بقیه شان هم با نمره های عالی دارن ادامه تحصیل میدهند.خدارحمتش کند از لطف امام هشتم(ع)به خانواده اش خاطر جمع بود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتودو
|هزینه سفر حج|
﴿صادق جلالی﴾
رفته بود مکه وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش.قبل اینکه وارد اتاق شویم توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارتن و بندو بساط دیگرش.بعد از احوالپرسی و صحبت درباره حج میخواستم از او درباره تلویزیون بپرسم که اتفاقا خودش گفت:از وسایلی که حق خریدش رو داشتم فقط یک تلویزیون آوردم.
گفتم:ان شاءالله مبارک باشه و سال های سال براتون عمر کنه.
خنده معنی داری کرد و گفت:اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم.
گفتم:پس براچی؟؟
گفت: آوردم بفروشم و فک کنم شما مشتری خوبی باشی آقا صادق.
با تعجب پرسیدم چرا بفروشی حاج آقا؟
گفت:راستش من حساب کردم برای این سفر حجی که رفتم سپاه ۱۶هزار تومن برای من خرج کرده،حالا هم میخوام این و بفروشم که پول سپاه و بدم تا خدایی نکرده مدیون بیت المال نباشم.
گفتم امتحانش کردین حاج آقا؟
گفت: صحیح و سالمه.
گفتم:من این تلویزیون و میخوام.
تلویزیون رو باهم معامله کردیم به همان ۱۶هزار تومن و اون دودستی تقدیم کرد به سپاه بابت خرج و مخارج سفر حجش.
الان که سال ها میگذرد هنوز هم آن خاطره را یاد میکنیم و از حساسیت زیاد شهید برونسی به بیت المال میگوییم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتوسه
|غرض و مرض|
﴿همسر شهید﴾
تا بعد شهادتش نمیدانستم تو جبهه چه مسئولیت مهمی دارد. فامیل و آشنا ها هم نمیدانستند گاهی میگفتند:این شوهر تو چی میخواد از جبهه اینقدر میره؟؟
یکی گفت:من که میگم آقای برونسی از زن و بچش سیر شده و میره جبهه آخه اگه کسی از زنش محبت ببینه که بالاخره ملاحظه اونارو میکنه دیگه.
حرفش به دلم سنگینی کرد نمیدانم غرض داشت یا مرض.یا هردو باهم؟!!
وقتی که عبدالحسین مرخصی گرفت و آمد خانه حرف همسایه ها را گفتم، فهمید خیلی ناراحت شدم با خنده گفت:میدونی من باید چکار کنم؟
گفتم: نه!
گفت:باید صندلی توی کوچه بذارم و همسایه هارو جمع کنم و بگم بهشون بابا!! من زن و بچم و دوست دارم خیلی هم دوست دارم اما جبهه واجب تره.
خنده از لبش رفت توی چشمام نگاه کرد و گفت:اون کسی که این حرف رو بهت زده لابد نمیدونه زن و بچه من اینجا در امنیت هستن ولی توی مرز ها خیلی ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلا امنیت ندارن.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتوچهار
|خودبینی|
﴿همسر شهید﴾
یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت.برای اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود میگفت به عنوان یک رزمنده میخوام با مردم حرف بزنم.
ابوالفضل آن وقت ها دوسالش بود، عبدالحسین که میخواست برود توی بغلم گریه کرد و با زبان بچه گانه اش (بابا،بابا) میگفت.
هرکار کردم ساکتش کنم نشد آخرش عبدالحسین لپش را گرفت و آرام فشار داد و گفت:باشه وروجک بابا میبرمت.
چشام گرد شد گفتم:کجا میبریش!!
گفت:همون جایی که خودم میخوام برم.
گفتم:شما که میخوای سخنرانی کنی مگه با بچه میشه؟
گفت:عیبی ندارع میدم به دست رفقا.
لباسش را عوض کردم و بچه را با خودم برد.وقتی برگشتند اول گفتم: بچه که خرابکاری نکرد؟
لبخند زد و گفت: خرابکاری که چه عرض کنم. بچه را داد بغلم و گفت:وسط سخنرانی یکدفعه ای زد زیر گریه جوری که بچه ها هم حریفش نشدن آخر هم بردنش بیرون سخنرانی که تموم شد رفتم سروقتش،دیدم باید پوشک بچه رو عوض کنم بردمش یک جای خلوت که یکی از رفقا دید و گفت کجا میبریش؟
گفتم:با اجازه تون میبرم لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم.گفت عه مگه من میزارم شما این کار و بکنین خودم میکنم
خندیدم و گفتم: خاطرتون جمع باشه توی این جور کارها حریف من نمیشین.
خیلی اصرار کرد ولی آخرش هم حریفم نشد. خودم کارو تموم کردم بچه هم آروم شد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتوپنج
|مکاشفه|
﴿همسر شهید﴾
یک بار خاطره ای از جبهه را برام تعریف کرد. میگفت:تو جعبه های مخصوص،مهمات میزاشتیم و درشان را میبستیم.گرم کار یکهو چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی! داشت پابه پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها.
با خودم گفتم:حتما ازین خانومایی هست که میان جبهه.
اصلا حواسم نبود که هیچ زنی اجازه ندارد وارد این منطقه شود!
به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت میرفتند و میآمدند انگار اصلا اورا نمیدیدند.
کنجکاو شدم ببینم جریان چیست.رفتم نزدیک تر سینه صاف کردم و با احتیاط گفتم: خانم!جایی که ما مردا هستیم شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود،به تمام قد ایستاد و گفت:مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟
یک آن یاد امام حسین افتادم و اشک توی چشام حلقه زد، خدا بهم لطف کرد که سریع فهمیدم جریان چیست.نمیدانستم چه بگویم که خانم همانطور که ایستاده بود گفت: هرکس یاور ما باشد،البته ماهم یاری اش میکنیم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتوشش
|یک توسل|
﴿سید حسن مرتضوی﴾
روال عملیات ها طوری بود که فرماندهان باید تا پایین ترین رده نسبت به زمین و منطقه توجیه میشدند.منطقه عملیاتی والفجر سه منطقه ای و کوهستانی بود و پر از شیار و پستی و بلندی.
آن وقت ها من مسئول ادوات لشکر بودم،یک شب مانده بود به عملیات قرار بود فرمانده لشکر و رده های پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه.ان شب تمام وضعیت ها باید چک میشد برای فردا شب که عملیات داشتیم.
چند دقیقه ای طول کشید که آمدند بینشان چهره دوست داشتنی برونسی هم دیده میشد.
بعد از خواندن آیاتی از قرآن فرمانده شروع کرد به صبحت کردن با بچه ها و آن هارا توجیه میکرد.از چهره و لحن صدایش معلوم بود که خیلی نگران است.
جای نگرانی هم داشت زمین عملیات پیچیدگی خاص خودش را داشت.وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند نگرانی بقیه بیشتر شد ما فقط یک شب فرصت داشتیم.تصمیم گیری سختی بود.
تو بین ما عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه بود حرفای فرمانده که تمام شد عبدالحسین با لبخند گفت:آقا مرتضی
گفتم:جانم
گفت: اجازه میدی یه موضوعی رو بگم؟
فرمانده گفت:خواهش میکنم حاجی بفرما.
آمد جلو و خیلی خونسرد گفت برای فردا من نیازی به نقشه و قطب نما ندارم. همه تعجب کردند و ادامه داد:فقط یک (یا زهرا) و یک (یا الله) کار داره که ان شاءالله منطقه رو از دشمن بگیریم.
این ضرب المثل را زیاد شنیدم که «سخن کز دل دل برآید،لاجرم بردل نشیند»
عینیتش را ولی آن جا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوری گفت که آرامش خاصی به بچه ها داد.از آن به بعد پرواضح میدیدم که بچه ها با امید بیشتری از پیروزی حرف میزدند.
شب عملیات عبدالحسین توانست زودتر از بقیه بچه ها و با کمترین تلفات هدف را بگیرد.با وجود این منطقه عملیاتی او پیچیدگی بیشتری داشت.
همان طور که گفته بود فقط یک توسل لازم داشت.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتوهفت
|کفن من|
﴿حجت الاسلام محمدرضا رضایی﴾
من از قم مشرف شدم حج،او از مشهد.من از مکه آمدن او خبر نداشتم او هم از مکه آمدن من.
آن روز رفته بودم برای طواف همان روز کفش هایم را گم کردم وقتی کارم تمام شد پا برهنه از حرم آمدم بیرون تو خیابان های داغ مکه افتادم طرف بازار.
جلوی یک کفش فروشی ایستادم خواستم بروم تو که از دور چشمم افتاد به کسی،حرکاتش برایم آشنا بود وقتی رسید به من شناختمش همان که حدس میزدم حاج عبدالحسین برونسی.
او داشت میخندید و میآمد می دانستم چشم های تیزبینی دارد،دیدم که او هم کفش پایش نیست!
گفتم سلام اوستا عبدالحسین
گرم و صمیمی گفت:سلام علیکم
پرسیدم پس کفشاتون کو؟؟
مقابله به من گفت: کفشهای شما کو؟؟
جریان گم شدن کفش هایم را برایش گفتم چشم هایش گرد شد وقتی هم که او از قضیه گم شدن کفش هایش گفت،تعجب کردم،گفتم: عجب تصادفی!!
هردو در یک جا و یک وقت کفش گم کرده بودیم.گفتم پس بیشتر از این پاهایمان را اذیت نکنیم رفتیم تو و نفری یک جفت کفش گرفتیم و امدیم بیرون.دیدم چیزی دستش است دقیق نگا کردم چند تا کفن بود،پرسیدم:اینا مال کیه؟
گفت:این مال مادرم،مال بابام،مال برادرم....
برای خیلی ها کفن خریده بود ولی هیچ کدام مال خودش نبود با خنده پرسیدم :پس مال تو کو؟؟
نگاه معنی داری کرد و گفت: مگه من میخوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بگیرم؟
جا خوردم. انتظار همچین حرفی را نداشتم جمله بعدیش قشنگ یادم هست خندید و گفت:لباس رزم من باید کفن من بشه!.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃