✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((اسم بلند ))
یکی بود یکی نبود خیلی پیش از این
توی سرزمینهای دور،
توی یکی از سرزمینهای چین
دهکدهای بود.
توی این دهکده رسم بود مردم روی پسر اولشون یه اسمی بذارن که خیلی بلند و طولانی باشه.
اونا فکر میکردن اسم بلند آدم بزرگ و مهم میکنه برای همین اسم ها روز به روز بلند و بلندتر میشد.
یه روز از روزها خدای مهربون به پدر و مادر جوونی یه پسر داد اون هم با افتخار اسم پسرشون گذاشتن "ریکی تیکی تامبونوسی رامبو هاری باری بوشکی پاری پین " به دیدن بچه میومد و اسم میشنید میگفت چه اسم خوبی خیلی قشنگه بله بچهها یه مدت گذشتو خدا یه پسر دیگه بهشون داد اسم اون "آفو "گذاشتن به همین کوتاهی ریکی تیکی و افو کمکم بزرگ شدن حالا میتونستن با هم بازی کنن هر روز از در خونه تا چاه همسایه میدویدن و میدویدن و با صدای بلند توی چاه فریاد میزدن صداشون توی چاه میپیچید و اونا از ته دل میخندیدن و دست میزدند تا اینکه یه روز مثل همیشه ریکی تیکی و آفو تا خودشون و به چاه برسونن ریکی تیکی زودتر رسید اما همین که خم شد توی چاه فریاد بکشه پاش لیز خورد و افتاد تو چاه و افو از ترس یه فریاد کشیدو پرسید ریکی تیکی سالمی ؟؟؟؟
ریکی تیکی با آه و ناله جواب داد آره سنگای دیوار چاه محکم گرفتم تا توی آب نیوفتم زود برو کمک بیار
آفو ب خونهی همسایه دوید و فریاد زد کمک کنید کمک کنید ریکی تیکی توی چاه خونهی شما افتاده
پیرمرد همسایه گفت: چی ریکی تیکی توی چاه افتاده !!!!وای خدای من باید اون با طناب از چاه بیرون بکشیم پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب اما بچهها هرچی گشت نتونست طناب پیدا کنه
آفو که دید پیرمرد همسایه نمیتونه طناب پیدا کنه به طرف خونهی خودشون دوید توی راه به هر کی میرسیدازش طناب میخواست. همه میپرسیدند طناب میخوای چیکار ؟؟؟
اونوقت آفو مجبور بود بایسته و براشون بگه که ریکی تیکی توی چاه افتاده ولی بالاخره آفو به خونه رسید مدتها بود که ریکی تیکی توی چاه بود .
آفو ماجرا رو برای پدرش با عجله تعریف کرد طناب بلندی برداشت و همراه آفو به طرف چاه خونهی همسایه دویدن
وقتی به چاه رسیدن همهی همسایهها دور چاهجمع شده بودن پدر با صدای بلند ریکی تیکی صدا زد.
ریکی تیکی خسته و بی جون ناله کرد.
پدر طناب رو تو چاه انداخت و ریوی تیکی رو از چاه بیرون کشید همه خوشحال شدن از همه بیشتر آفو بچهها وقتی حال ریکی تیکی بهتر شد از آفو پرسید چرا اینقدر دیر اومدی چیزی نمونده بود بیوفتم تو آب و خفه بشم .
آفو گفت: آخه چیکار کنم اسم تو خیلی بلنده تا من میومدم به دیگران بگم چه اتفاقی برات افتاده و چرا طناب میخوام خیلی طول میکشید.
ریکی تیکی وقتی حرفای برادرش را شنید به پدرش گفت پدر ممکنه اسم منم کوتاه کنی
فکر میکنم اگه اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتما تا حالا تو چاه خفه شده بودم
پدر خندید و قبول کرد و اسمش ریکی تیکی شد از اون به بعد دیگه هیچکس توی اون دهکده برای پسرش اسم بلند طولانی انتخاب نکرد امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
15.16M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۴
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
صبح بیداری.mp3
7.6M
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1_9078614802.mp3
20.69M
#قصه_شب
«کبوتر چاهی»
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن
انگری بردز
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.78M
ا﷽
#لپقرمزی
༺◍⃟🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
با هم مهربان باشیم ❤️
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((لپ قرمزی))
رویکرد:به همدیگه محبت کنیم
لپ قرمزی یک عروسک کوچیک پلاستیکی بود. او در یک مغازه اسباب بازی فروشی زندگی میکرد چشم هایش قهوه ای و لپاش قرمز و براق بود.بجای مو هم سرش را رنگ قهوه ای زده بودند.چندماهی بود که لپ قرمزی درآن مغازه زندگی می کرد. هر روز بچه های زیادی به مغازه می آمدند و اسباب بازیها و عروسک های دیگر را می خریدند؟
ولی هیچکس لپ قرمزی را نمیخرید برای همین او خیلی غمگین بود.با غصه بچه ها را نگاه میکرد وپیش خودش میگفت. چقدر دلم میخواهد برم پیش بچه ها و باهاشون وبازی کنم خاله بازی؛مهمان بازی
لپ قرمزی میدونست که بچه ها دوست دارند عروسکشان مو داشته باشه و موی عروسکشونوبرس بکشند و ببافند؛ ولی او که مو نداشت. این مسئله غصه اش را بیشتر می کرد. مغازه دار هرهفته به بازار میرفت، عروسک های جدیدی می خرید و به مغازه اش می آورد.لپ قرمزی با خودش گفت. فکرکنم مغازه دار هم منو یادش رفته اصلابهم نگاه نمیکنه ولی یکروز صبح مغازه دار کنار لپ قرمزی رفت و برچسب قیمتی را که به لباسش چسبیده بود را کند وبرچسب دیگری به پیراهنش چسباند و گفت حالا که قیمتشو نصف کردم شاید یکی آن را بخرد
چندروز گذشت یک خانم تپل و خنده رو وارد مغازه شد.مانتوی مشکی پوشیده بود ویک روسری آبی خوشکل هم سرش بود او کمی به اسباب بازیهای مغازه نگاه کرد یک مرتبه چشمش به لپ قرمزی افتاد و گفت: «اون عروسک چقدر ارزانه »
بعد رو به مغازه دار کرد با دست لپ قرمزی را نشون داد و گفت: «لطفاً اون عروسک رو برام بیارید؟
لپ قرمزی آنقدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس
مغازه دارلپ قرمزی راازقفسه پایین آوردوگفت:خیلی ارزونه نصف قیمت !
بعد هم اونو در کاغذرنگی پیچید و به دست خانم روسری آبی داد.
لپ قرمزی با خودش میگفت: فکر کنم منو برادخترش خریده شاید
هم نه میخواد منو به کسی بده
لپ قرمزی همینجوری توی فکر بود. خانم روسری آبی پول عروسکو داد. بعد اونو توی کیفش گذاشت راه افتاد لپ قرمزی دیگر جاییو نمی دید. اونا مدتی توی راه بودند. بالاخره خانم روسری آبی در کیفشو بازکرد ولپ قرمزی رو بیرون آورد و کاغذ را از دورش باز کرد.
لپ قرمزی خودشو تویک اتاق بزرگ دید بچه های زیادی اونجا بودن. همه روی تخت دراز کشیده بودن
همشون لباس یک شکل و یک رنگ پوشیده بودن بله بچه ها اونجا یک بیمارستان کودکان بود وخانم روسری آبی هم پرستارآنجابود او لپ قرمزی را بالا گرفت و با خنده گفت: بچه ها یک عروسک قشنگ برایتان خریدم عروسکی که تا حالا مثل شو ندیدین
همه دور لپ قرمزی جمع شدن دختر کوچولویی که موهاشو بافته بود. گفت: وای چه عروسک با نمکیه
دختر کوچولوی دیگری که خیلی لاغر بود.گفت: «آره خیلی نازه
هرکسی از بچه ها چیزی میگفت و لپ قرمزی هم با خودش می گفت: «چه بچه های خوبی خدا کند هر چه زودتر حالشان خوب بشه.
لپ قرمزی ازدیدن آن همه بچه لپ هاش قرمزتر شده بود.چشماش برق میزد.خیلی زود بچه ها با لپ قرمزی دوست شدن و شروع کردن به بازی
خانم پرستارگفت خب بچه ها من دیگر باید برم با دوست جدیدتون
خوش بگذره.
لپ قرمزی دیگر خوشحال بود. او هر روز دوستهای جدیدی پیدا میکرد.
بچه هایی که حالشون خوب میشد میرفتن و بچه های دیگه ای میومدن لپ قرمزی از اینکه توی بیمارستان زندگی میکنه خیلی راضیه چون فکر می کنه بچه ها اونو خیلی دوست دارن و او هم بهشون کمک میکنه تا زودترخوب بشن. لپ قرمزی اونقدر توی بیمارستان بچه ها رو سرگرم میکرد که مریضیشون یادشون میرفت وبا وجود لپ قرمزی موقعی که بستری بودن رو احساس نمیکردن و براشون خیلی رود میگذشت
لپ قرمزی پیش خودش میگفت من به اندازه خانم پرستار مهم هستم؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۲۹_۲۱۴۶۵۲۳۳۹_۲۹۰۱۲۰۲۴.mp3
15.3M
#امامکاظمعلیهالسلام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامکاظم علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_امام_کاظم_علیهالسلام_قسمت۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۴_۲۲۴۶۰۵۹۷۲_۱۴۰۱۲۰۲۴(1).mp3
16.56M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۰
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۴_۲۰۰۹۴۷۴۵۳_۱۴۰۱۲۰۲۴.mp3
14.87M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۶_۲۱۱۴۲۹۳۶۹_۱۶۰۱۲۰۲۴.mp3
16.58M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۲
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۲_۲۰۱۲۳۸۷۱۲_۰۲۰۲۲۰۲۴.mp3
15.85M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۳
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
15.16M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۴
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
13.17M
ا﷽
#پرطلاوتاجگلی
༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
همیشه از عقل و هوشمان درست استفاده کنیم❤️
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پرطلا وتاج گلی))
رویکرد:همیشه از عقل و هوشمان درست استفاده کنیم
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون زیر گنبدکبودپیرزنی بود به نام خاله گل نسا. پیرزن در روستای کوچکی زندگی میکرد.یک خانه بزرگی داشت قسمتی از خونه ش مزرعه بود و قسمت دیگرش هم یک باغ پر از درخت خاله گل نسا تعداد زیادی مرغ و دو تا هم خروس داشت. یکی از خروسها پرطلا ودومی را تاج گلی صدا میکرد. پرطلا و تاج گلی از وقتی سراز تخم بیرون آورده بودن.همدیگه رو میشناختن.وقتی دو تا جوجه کوچولو بودند باهم بازی میکردند. دنبال هم میدویدند. باهم مسابقه فوقولی قوقو می گذاشتند؛ اما وقتی بزرگتر شدند.دوستیشان به هم خورد.هرروز باهم دعوا داشتن. سر هرموضوع کوچکی قوقولی قوقو می کردن وبه سر وبال هم نوک میزدن.
چراتو زودتر قوقولی قوقو کردی؟
این دونه را من زودتر پیدا کرده بودم توچراخوردی؟وخلاصه ازاینجور چیزها
آنوقت خاله گل نسا مجبور میشد بیاید و اونارو از هم جدا کنه
این دعوا و دشمنی ادامه داشت و داشت تا اینکه روزی از روزها تاج گلی به پرطلا پیغام فرستاد فردا بیا وسط مزرعه کنار درخت توت بزرگ باهم بجنگیم هرکس که برنده شد. اینجا میماند. هرکسی هم که باخت. باید از پیش خاله گل نسا واین مزرعه بره. تاج گلی این حرفها را به مرغ پیری گفته بود.مرغ پیرهم راه افتاد و رفت پیش پرطلا
پرطلادرگوشه مزرعه مشغول دانه خوردن بود مرغ پیر کنار او ایستاد و آهسته پیغام تاج گلی را بهش گفت؛ اماچندتا مرغ که در نزدیکی پرطلا بودن حرف های مرغ پیر را شنیدن و کم کم خبربه همه مرغ ها رسید.
مرغ ها شروع کردند به قدقدا کردن و بال تکان دادن ای داد ای بیداد حالا چه خاکی به سرمان کنیم؟! اگر این دو تا خروس جوان دعوا کنند. حتماً یکیشان کشته میشه و قد قد قدا. قد قد قدا!
خبربه گوش بزرگترین خروس مزرعه
خروس خان رسید.
خروس خان قوقولی قوقوی بلندی کرد ورفت پیش پرطلا و با او حرف زد و نصیحتش کرد.
پرطلا گفت من حرفی ندارم هرچه شما بگویی انجام میدهم خروس خان گفت: «پس سر به سر تاج گلی نگذار اگرهم آمد دعوا کنه. تو باهاش جنگ نکن
پرطلا گفت: «باشه به روی چشم خروس خان رفت پیش تاج گلی او داشت تندوتنددانه برمیچیدوغذا میخورد.
خروس خان گفت: تاج گلی بیا اینجا باهات کار دارم تاج گلی گفت: من هم خیلی کار دارم باید تندوتند دانه برچینم وغذابخورم آخرفردا میخواهم باپرطلا بجنگم بایدحسابی قوی شوم خروس خان گفت: جوجه خروس دست از این کارها بردار و عاقل باش جنگ و دعوا چه فایده دارد؟ مثل دو تا خروس عاقل توی مزرعه زندگی
کنید.تاج گلی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت نه من باید پرطلا را از اینجابیرون کنم هر چه خروس خان حرف زدفایده نداشت. فردا صبح وقتی خاله گل نسا در مرغدانی را باز کرد و مرغ و خروسها بیرون آمدند. تاج گلی شروع کرد به بیا ببینیم کی قویتره؟ کجایی؟ باقوقولی قوقو کردن پرطلا را صدا میزد کجایی پرطلا؟بیا با هم بجنگیم
اماپرطلا به قوقولی قوقوهای او توجهی نکرد تاج گلی که این طور دید. رفت پیشش وگفت «چیه ترسیدی؟ نکنه میترسی که از من شکست بخوری و جلو مرغها آبروت بره.» پرطلا گفت: «هرچه دلت میخواهدبگو به نظرمن دعوا چیز خوبی نیست و فایده ای ندارد.
اما تاج گلی پرید بالا و نوک محکمی به پرطلا زد. بعدهم یک نوک دیگر پر طلا سعی کرد از خودش دفاع کند؛ اما در این میان چند تا از پرهای طلایی اش کنده شد. تاج گلی تند و تند به طرف پرطلا می پرید و به او نوک می زد؛ اما پرطلا فقط دفاع میکرد سعی میکرد حمله نکنه. این بود که تاج گلی فکر کرد پیروز شده است. پرید بالای تنه درخت خشک شده ای و شروع کرد به قوقولی قوقو کردن دیدید مرغ ها؟ دیدید که پرطلا از من شکست خورد؟ دیدید چطوری نوکش میزدم؟! او شکست خورده و باید از این مزرعه بره.
مرغ ها روی سبزه ها ایستاده بودند و به حرفهای تاج گلی گوش میدادند. ناگهان عقابی با بالهای بزرگش به طرف تاج گلی پایین اومد. او رابین چنگالهاش گرفت و به آسمان رفت
تاج گلی شروع کرد به دادو فریاد وپرو بال میزدو قوقولی قوقو میکردناگهان از لای چنگالهای عقاب بیرون پرید و وسط زمین و هواشروع کرد به بال بال زدن تاج گلی که نمی توانست پرواز کند ازاون بالا محکم به پایین افتادوبالش شکست خروس خان و پرطلا و مرغ ها دورش جمع شدند. خروس خان با صدای کلفتش گفت دیدی چه بلایی سرخودت آوردی!
در همین موقع خاله گل نسا هم از راه رسید آخ و آخ کنان تاج گلی را بغل کرد و به خانه برد. بال شکسته اش را بست و به زخم هاشو پماد مالید تاج گلی تا مدتی مجبور شد در لانه بماند. او حالا فهمیده بود که سر هرچیزی نبایدجنگ و دعواراه بیندازه باید همیشه کارهاشو عاقلانه و از روی عقل و خرد انجام بده
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۸۲۹۰۷۲۳۰_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
12.78M
#امامکاظمعلیهالسلام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامکاظم علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_امام_کاظم_علیهالسلام_قسمت۳
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
هدایت شده از رایحه ی احکام «تخصصی»
دانلود ندای الله اکبر به مناسبت پیروزی انقلاب اسلامی(شب 22 بهمن ماه)www.mohebaan.ir.mp3
585.9K
🔴 امشب قیامتی از الله اکبر در آسمان کشور بپا می کنیم....
#دهه_فجر
#همه_می_آییم
#انقلاب_مردم
🚨🚨وعده ماساعت21🚨🚨
✅کانال تخصصی رایحه احکام👇
@khosravi1253