eitaa logo
قصه شب (صوتی🎤تصویری 🎥)
2.3هزار دنبال‌کننده
55 عکس
338 ویدیو
5 فایل
⤵️قصه های ناب و جذاب؛ قصه‌های واقعی از زندگی پیامبران و بزرگان و قصه‌های افسانه ای و کودکانه😍 😍رزرو وقت مشاوره کودک : @Rafieemajd👌 ✔️انتقادات و پیشنهادات و فرستادن قصه_فرزندتون: @khosravi11253
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک داستان دنباله دار.mp3
5.48M
༺◍⃟💫჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: وقتی فهمیدم ما هم امام زمان(علیه السلام) مخصوص خودمون داریم ته قلبم ی ستاره نورانی چشمک زد✨ ‌‌ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۵_۱۸۴۴۵۷۸۴۰_۰۵۰۵۲۰۲۳.mp3
9.97M
🕌 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: آشنایی با وجود مقدس امام عصر علیه السلام ‌‌ سال 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.3M
ا﷽ ༺◍⃟🐴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 همیشه خودمون باشیم نه کسی که نیستیم و تظاهر نکنیم :معین الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((الاغ بازیگوش)) رویکرد:همیشه خودمون باشیم نه کسی که نیستیم و تظاهر نکنیم در زمان های قدیم پیرمردی بود به اسم جان علی جان علی یک الاغ داشت. او و خرش در یک آسیاب کارمیکردند. الاغ بازیگوش و سر به هوا بود. گاهی سر به سر جان علی میگذاشت به حرفش گوش نمیکرد و اذیتش می کرد. روزی از روزها جان علی الاغشو بیرون برد وکنار یک درخت ول کرد تا علف بخورد و خستگی اش در بره. آقا خره همان طور که علف میخورد و جلو میرفت. ناگهان چشمش به یک چیز پشمالو افتاد جلو رفت و با احتیاط اونو نگاه کرد. آن چیز پشمالو پوست یک شیر بود. خر بازیگوش پوست شیر را برداشت و سرشو کرد داخل پوست شیر و کم کم به این نتیجه رسید که برود داخل پوست شیر آقاخره پوست شیر رو مثل یک لباس پوشید برش و شد شبیه شیر بعد با خودش فکر کرد حالا با این لباس ترسناک سر به سر جان علی میگذارم و اونو می ترسونم آقا خره با این فکر رفت و به آسیاب نزدیک شد. کمی آن دور و برگشت جان علی میخواست کارشو شروع کنه. از آسیاب بیرون آمد تا دوباره خرش را برای کار کردن به اسیاب بیاره؛ اما همین که از آسیاب بیرون اومد. دید یک شیر آنجا وایستاده جان علی از ترس فریادی کشید. توی آسیاب دوید و در را محکم بست؛ اما بعد فکر کرد که ممکن است شیر خرشو بخوره. این بود که رفت و یک چوب کلفت برداشت و از آسیاب بیرون آمد. مدتی با احتیاط همان جا ایستاد و به دور و بر نگاه کرد دید شیر از اونجا دور شده و آن دور و بر پیدایش نیست جان علی جلو رفت و با ترس و لرز دنبال خرش گشت او از ترس شیر خیلی آرام و بی سر و صدا راه می رفت می لرزید و می گفت آخر این حیوان کجا رفته؟ نکند شیر او را خورده؟ جان علی باز هم جلوتر رفت و این طرف و اون طرف رو گشت. او دیگه فکر میکرد شیر حتما خرشو خورده ناگهان از پشت درختی دم شیر را دید و وحشتزده به طرف آسیاب دوید. آقاخره از همان اول مراقب کارهای جان علی بود وقتی دید اونطوری به طرف آسیاب میدوه خنده ش گرفت شروع کرد به عرعرکردن و خندیدن صدای عرعر خر به گوش جان علی رسید ایستاد و نگاه کرد. دید صدای عرعر از همان شیر است. شیر روی زمین افتاده بود. میخندید و عرعر می کرد جان علی آرام جلو رفت ایستاد و خوب نگاه کرد. سرش را تکان داد و گفت ای خر بدجنس پس تو بودی نزدیک بود از ترس غش کنم آن وقت یک مرتبه دستشو جلو برد پوست شیر را از روی خر کنار انداخت و گفت: حالا دیگر برای من شیر میشوی ای خر ناقلا بعد افسار خر را گرفت و او را به آسیاب برد . جان علی چند روز اجازه نداد خرش بیرون بره و گردش کنه شب و روز در آسیاب بود و کار می کرد. آقا خره با ناراحتی عرعر میکرد و با خودمیگفت: در پوست شیر رفتن این بدبختیها رو هم داره پس یاد گرفتیم هر کسی باید در مقام و جایگاه خودش باشه و پاشو فراتراز اون چیزی که هست نزاره 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۱_۱۹۴۳۰۱۰۷۳_۳۱۱۰۲۰۲۳.mp3
13.26M
☃️🌙 ༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 آدم برفی ها وقتی آب میشن کجا میرن ‌‌ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((درخت بداخلاق)) روزی روزگاری پشت کوه بلندی یک درخت تنها بود. در آن اطراف جز این درخت، درختی نبود.فصل پاییز که از راه رسیدباافتادن هریک از برگ های درخت،درخت غمگین وبداخلاق می شد.آنقدربداخلاق شده بودکه تمام حشرات ومورچه هاازدست اوخسته شدندوبجای دیگری رفتند.روزی سنجاقک شاخک کوتاه به پشت همان کوهی که درخت تنها بود رفت.سنجاقک درراه، حشرات و مورچه هارادید.سلام کردوگفت:«بیایید برویم کنار درخت،آنجا بهتر است.» آنها گفتند:« درخت ما را دوست ندارد، بداخلاق شده است و همیشه غر می زند». سنجاقک شاخک کوتاه ،هم مهربان بود و هم کنجکاو! کنار درخت رفت تا دلیل بد اخلاقی اش را بداند.چرخی کنار درخت زد گفت:«سلام درخت زیبا ،میای با هم دوست باشیم؟من روی شاخه ات بشینم و با هم حرف بزیم؟» درخت اخم کرد و با عصبایت گفت«کی گفته تو بیای اینجا دور من بچرخی وحرف بزنی؟من دوست ندارم کسی را در اطرافم ببینم !هر چه زودتر از اینجا برو.» سنجاقک شاخک کوتاه، لبخندی زد و گفت«درخت خوب و مهربون،بیا یکم با هم دیگه دردو دل کنیم منم اینجاتنهام ،اگه ازمن خوشت نیومد من میرم».درخت این بارعصبانیتر شد. وآنقدر داد زدتاتمام برگهایش برسرسنجاقک ریخت .سنجاقک  بیچاره زیر برگها گم شد. درخت با خودش گفت:« خوبش شد کاری کردم که دیگر سراغ من نیاید».یک ساعت گذشت، درخت هر چه صبر کردتاسنجاقک از زیر برگها بیرون بیایدوبه خانه ش برگردد،فایده ای نداشت و خبری از سنجاقک شاخک کوتاه، نشد .درخت که دیگر آرام شده بود،از باد کمک خواست.اما باد قبول نکرد و گفت:« تو همه را اذیت میکنی منم هیچوقت به تو کمک نمیکنم»کمی که گذشت باد ،دلش به حال سنجاقک سوخت.پس با یک هو هوی بزرگ برگ ها را کنار زد.سنجاقک بی هوش گوشه ای افتاده بود. درخت تا سنجاقک را دید ناراحت شد و آرام شاخه اش را خم کرد تا  سنجاقک را روی شاخه اش بگذارد.درخت با تنها برگ باقیمانده اش سنجاقک را نوازش میکردوبا ناراحتی میگفت:«من دوست ندارم کسی را اذیت کنم ولی وقتی می بینم اینجا تنها هستم و با ریختن برگهام خیلی زشت میشم عصبانی میشم و دوست ندارم کسی بیایدواین زشتی مراببیند».سنجاقک که حرفهای درخت را شنید غمگین شد.وقتی که حالش کاملا خوب شد از درخت خداحافظی کرد و رفت پیش دیگر حشرات و مورچه ها.به آنها گفت:« فهمیدم درخت چرا بد اخلاقی می کند.»مورچه ها با تعجب گفتند :«چطور توانستی با درخت حرف بزنی و بفهمی چرا عصبانی میشه»سنجاقک گفت:«درخت خیلی تنهاست و فکر میکنه خیلی زشت شده».حشرات گفتند«باید یه فکری براش بکنیم که هم از تنهایی بیرون بیاد و هم بدونه که خودش تنها درختی نیست که برگهاش میریزه» مورچه ها گفتند:«باید بدونه که با ریختن برگهاش زشت نمیشه تازه بعد از یه مدت دوباره برگ تازه در میاره و زیباتر میشه» سنجاقک گفت:«باید بریم اون طرف کوه،اونجا خیلی درخت داره از اونا  کمک بخوایم »پس همگی به راه افتادند تا به آن طرف کوه رسیدند . آن طرف کوه درختان زیادی بود که برگ همه آنها ریخته بود.سنجاقک پیش یکی از درختها رفت که معروف به درخت دانا بود.سنجاقک ماجرا را برای درخت دانا تعریف کرد .درخت دانا با شنیدن این حرفها ناراحت شد و به فکر فرو رفت.بعد از آن بادیگر درختها مشورت کرد و گفت بهترین راه حل این است که نهالی رابه درخت تنهاهدیه بدهیم تا دیگر تنها و غمگین نباشد . در فصل پاییز، برگ ریزان این درخت راببیندوبداند که فقط برگهای خودش نمی ریزد. سنجاقک و مورچه ها و حشرات برای مدتی همانجا ماندند و منتظر شدند تا نهال را با خود ببرند.  بعدازاینکه فصل پاییزتمام شد سنجاقک و دوستانش با نهالی که بر دوش حمل می کردند پیش درخت تنها رفتند، نهال را به درخت نشان دادند و گفتند تو دیگر تنها نیستی این نهال کوچک در کنار تو بزرگ می شود» و بعد شروع کردند به کندن زمین و نهال را در کنار درخت کاشتند.درخت هنوز باورش نمی شد و با تعجب به آن نهال کوچک نگاه می کرد.مورچه ها از تنه ی او بالا رفتند و او را قلقلک دادند.درخت خنده اش گرفت و با  خوشحالی سنجاقک و دیگر دوستانش را در آغوش گرفت و بر روی شاخه هایش گذاشت.نهال کوچک از اینکه باعث خوشحالی درخت تنها شد لبخند زد و برای سنجاقک و دیگر دوستانش که روی شاخه های درخت بازی می کردند دست تکان داد.و درخت تنها شاخه اش را به طرف نهال کوچک برد و شاخه او را گرفت واو دیگر درخت تنها و بد اخلاق و زشت نبود. 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
12.51M
🌲🎄 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بداخلاق نباشیم 😍 :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
14.87M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: نباید ازروی‌ ظاهر‌ کسی را قضاوت‌کنیم!😊 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرسک بهانه گیر یکی بودیکی نبودغیرازخداهیچکس نبوددرمیان جنگل انبوهی،یک کلبه کوچک وقشنگ بودکه درختان بسیار بلندوسرسبزی دراطرافش روئیده بود. گل‌های زیباهم به این منظره جالب،جلوه بیشتری می‌دادند. اما خانه به این قشنگی مال کی بود؟ حتماً تعجب می‌کنید اگر بدانید که این کلبه مال سه تا خرس بود!چون شنیده‌اید که خرسها در غار زندگی می‌کنندوبلدنیستند خانه‌های قشنگ بسازند!ولی خوب، خرس‌های داستان ما استثنایی هستندخانه این خانواده خرسی از هر جهت شبیه خانه آدمهاست!دروپنجره داردپنجرهایش پرده دارددیوارهایش ساعت و تابلوی نقاشی دارد وخلاصه خیلی راحت وباسلیقه درست شده خرس کوچولوچه مشکلی داره و چرا سروصدا راه انداخته:آی من هم صندلی میخوام چرا شماصندلی داشته باشیدومن نداشته باشم! منکه اینجوری دستم به غذا نمیرسه!باباخرس باخونسردی جواب داد:خیلی خوب بچه جان، اینکه گریه و زاری نداره.بیاروی صندلی من بنشین. اینقدرهم سروصدا راه ینیانداز!خرس کوچولو بعضی وقتها خیلی بهانه گیر وبداخلاق می‌شدونق میزدهرچی میدادندبهش ایرادمیگرفت ومرتب پدرومادرش رااذیت میکرد.بازچی شده؟ چرادوباره گریه می‌کنی؟ماکه به توصندلی به این خوبی دادیم!آخه کمه!توی کاسه من یه خورده غذابیشترنیست.یالامن بیشترمیخوام این خیلی کمه! مادرخرس نگاهی به کاسه او انداخت وگفت:عزیز دلم، ملوس من!ایناروبخوراگه کم بودبازهم برات غذا می‌کشم تاهرچی دلت خواست بخوری وسیربشی ولی خرسک لوس راضی نشدکه نشد!او آنقدرغرزدونق نق کردتا مادرش قابلمه راآوردوکاسه شوپرکردحالاخرسک خوشحال ازاینکه یک کاسه پرازغذای خوشمزه داره، شروع به خوردن کرد. ولی باز دست ازکارهایش برنمیداشت وهی روی صندلی بالاوپائین میپریدو شیطنت میکردتااینکه ناگهان آی پام آی دستمش رفت هواخرسک شیطون آنقدر روی صندلی جست وخیزکردتابالاخره صندلی شکست واومحکم افتادکف اتاق. خرسک شروع کردبه گریه کردن. پدرومادرش نصیحتش کردندودستی به سروگوشش کشیدن وعاقبت آرام گرفت.خلاصه اینکه خرسک شیطون نمیذاشت آب خوش ازگلوی پدرومادرش پائین بره وهرروزو ساعت یکجوراوقات آنها را تلخ می‌کرد. مثلاً یکروزکه«خرسک» وپدرومادرش برای گردش و هواخوری درجنگل قدم میزدندتااو دیدکه باباخرس ومادر خرس مشغول حرف زدن هستندبدون اجازه تنهایی رفت سراغ کندوی عسلی که دروسط جنگل بود.خرسک رفت و رفت تا به آنجا رسید.ازدرخت بالا رفت ودستش را توی کندو کردتاعسل‌های خوشمزه رانوشجان کندیک‌مرتبه چندهزارزنبوردرشت وقرمزدرحالیکه از این فضولی خرسک عصبانی شده بودندبهش حمله کردند و شروع کردندبه نیش زدن خرسک بیچاره خودش راازدرخت پائین انداخت وشروع کردبه دویدن ولی مگه دست‌برداربودند؟ همین‌طور دنبالش میآمدندونیشش می‌زدندخرسک هم که گیج و دستپاچه شده بود،راه را گم کرد و هرچه میرفت پدر و مادرش را پیدا نمی‌کرد. تا اینکه عاقبت یک کلاغ به باباخرس ومادرخرس خبردادوآنهارا به‌جایی که خرسک ایستاده بود و گریه میکرد، آورد.بابا خرس ومادرخرس دست خرسک راگرفتند و اورا به خانه آوردند.آن‌هاازکلاغ تشکرکردندوپنجره را هم خوب بستند که یک‌وقت زنبورها دوباره هوس نکنند خرسک را نیش بزنندبعد به خرسک گفتند:بچه جان، هروقت خواستی کاری بکنی، اول باید ازما اجازه بگیری واِلّا ممکنه بلایی بر سرت بیاد. حالا بیا بنشین وکمی عسل بخوربعد یک پیش بند زرد قشنگ به جلوی سینه‌اش بستند تا موقع غذا خوردن، خودش را کثیف نکند. آنوقت مادرخرس یک شیشه عسل آوردو جلوی خرسک گذاشت. خرسک بیچاره که مزه نیش زنبورها را هنوز حس میکرداول میترسیدکه عسل بخورد! میترسیدتادستش را توی شیشه عسل کندیکمرتبه زنبورها به سروکولش بریزند!مادرخرس وباباخرس هم یواشکی میخندیدندو باهم حرف می‌زدندوقتیکه خرسک متوجه شدخطری درکار نیست، شروع کردبه خوردن عسل‌هاو تمام شیشه را نوش جان کردحالا موقع خواب شده بود.آقا خرسک چشماش میسوخت و خوابش گرفته بودآخه ازصبح مشغول شیطونی و جست وخیزبودوحسابی خسته شده بود.مادروپدرش دستشو گرفتن وبه رختخوابش بردندتابخوابه. ولی خرسک بداخلاق،موقع خواب هم دست بردارنبودوایراد میگرفت و اذیت میکرد!چراتشک من نرم نیست؟من اینو نمیخوام اصلاً رنگشم دوست ندارم!باباخرس ومادرخرس نگاهی به هم انداختندبازبهانه گیری خرسک شروع شده بود.باباخرس ب مادرخرس گفت:اصلاًتقصیرشماست که این بچه اینقدرلوس ونق نقوشده مادرخرس هم دستی ب تشک کشیدوگفت:ببین چقدرنرمه.چرا بیخودبهانه میگیری؟توبایدپسرخوب وحرف شنووخوش اخلاقی باشی تامادوستت داشته باشیم بالاخره خرسک دست از شیطنت برداشت و روی تشک خوابیدمادرش قدری دواروی نیش زنبورهامالیدو لحاف راروی خرسک کشید باباخرسه گفت بچه بداخلاق اصلاًبه دردنمیخوره!بیا پسرم.بگیربخواب چنددقیقه بعدخروپف خرسک رفت هوا!بعدازیکروزتمام اذیت ونق زدن سرانجام پدرومادرش نفس راحتی کشیدند.آن‌ها امیدواربودندکه فرداو روزهای بعدخرسک پسرخوبی شودو بداخلاقی و بهانه گیری را کنار بگذارد.
@nightstory57(2).mp3
14.67M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بچه خوبی باشیم و بداخلاقی و بهانه گیری را کنار بگذاریم ❤️ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄