eitaa logo
قصه شب (صوتی🎤تصویری 🎥)
2.6هزار دنبال‌کننده
113 عکس
549 ویدیو
14 فایل
⤵️قصه های ناب و جذاب؛ قصه‌های واقعی از زندگی پیامبران و بزرگان و قصه‌های افسانه ای و کودکانه😍 😍رزرو وقت مشاوره کودک : @Rafieemajd👌 ✔️انتقادات و پیشنهادات و فرستادن قصه_فرزندتون: @khosravi11253
مشاهده در ایتا
دانلود
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقاشی با عدد۱۹👏 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوره تکاثر 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاپرک 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرسک بهانه گیر یکی بودیکی نبودغیرازخداهیچکس نبوددرمیان جنگل انبوهی،یک کلبه کوچک وقشنگ بودکه درختان بسیار بلندوسرسبزی دراطرافش روئیده بود. گل‌های زیباهم به این منظره جالب،جلوه بیشتری می‌دادند. اما خانه به این قشنگی مال کی بود؟ حتماً تعجب می‌کنید اگر بدانید که این کلبه مال سه تا خرس بود!چون شنیده‌اید که خرسها در غار زندگی می‌کنندوبلدنیستند خانه‌های قشنگ بسازند!ولی خوب، خرس‌های داستان ما استثنایی هستندخانه این خانواده خرسی از هر جهت شبیه خانه آدمهاست!دروپنجره داردپنجرهایش پرده دارددیوارهایش ساعت و تابلوی نقاشی دارد وخلاصه خیلی راحت وباسلیقه درست شده خرس کوچولوچه مشکلی داره و چرا سروصدا راه انداخته:آی من هم صندلی میخوام چرا شماصندلی داشته باشیدومن نداشته باشم! منکه اینجوری دستم به غذا نمیرسه!باباخرس باخونسردی جواب داد:خیلی خوب بچه جان، اینکه گریه و زاری نداره.بیاروی صندلی من بنشین. اینقدرهم سروصدا راه ینیانداز!خرس کوچولو بعضی وقتها خیلی بهانه گیر وبداخلاق می‌شدونق میزدهرچی میدادندبهش ایرادمیگرفت ومرتب پدرومادرش رااذیت میکرد.بازچی شده؟ چرادوباره گریه می‌کنی؟ماکه به توصندلی به این خوبی دادیم!آخه کمه!توی کاسه من یه خورده غذابیشترنیست.یالامن بیشترمیخوام این خیلی کمه! مادرخرس نگاهی به کاسه او انداخت وگفت:عزیز دلم، ملوس من!ایناروبخوراگه کم بودبازهم برات غذا می‌کشم تاهرچی دلت خواست بخوری وسیربشی ولی خرسک لوس راضی نشدکه نشد!او آنقدرغرزدونق نق کردتا مادرش قابلمه راآوردوکاسه شوپرکردحالاخرسک خوشحال ازاینکه یک کاسه پرازغذای خوشمزه داره، شروع به خوردن کرد. ولی باز دست ازکارهایش برنمیداشت وهی روی صندلی بالاوپائین میپریدو شیطنت میکردتااینکه ناگهان آی پام آی دستمش رفت هواخرسک شیطون آنقدر روی صندلی جست وخیزکردتابالاخره صندلی شکست واومحکم افتادکف اتاق. خرسک شروع کردبه گریه کردن. پدرومادرش نصیحتش کردندودستی به سروگوشش کشیدن وعاقبت آرام گرفت.خلاصه اینکه خرسک شیطون نمیذاشت آب خوش ازگلوی پدرومادرش پائین بره وهرروزو ساعت یکجوراوقات آنها را تلخ می‌کرد. مثلاً یکروزکه«خرسک» وپدرومادرش برای گردش و هواخوری درجنگل قدم میزدندتااو دیدکه باباخرس ومادر خرس مشغول حرف زدن هستندبدون اجازه تنهایی رفت سراغ کندوی عسلی که دروسط جنگل بود.خرسک رفت و رفت تا به آنجا رسید.ازدرخت بالا رفت ودستش را توی کندو کردتاعسل‌های خوشمزه رانوشجان کندیک‌مرتبه چندهزارزنبوردرشت وقرمزدرحالیکه از این فضولی خرسک عصبانی شده بودندبهش حمله کردند و شروع کردندبه نیش زدن خرسک بیچاره خودش راازدرخت پائین انداخت وشروع کردبه دویدن ولی مگه دست‌برداربودند؟ همین‌طور دنبالش میآمدندونیشش می‌زدندخرسک هم که گیج و دستپاچه شده بود،راه را گم کرد و هرچه میرفت پدر و مادرش را پیدا نمی‌کرد. تا اینکه عاقبت یک کلاغ به باباخرس ومادرخرس خبردادوآنهارا به‌جایی که خرسک ایستاده بود و گریه میکرد، آورد.بابا خرس ومادرخرس دست خرسک راگرفتند و اورا به خانه آوردند.آن‌هاازکلاغ تشکرکردندوپنجره را هم خوب بستند که یک‌وقت زنبورها دوباره هوس نکنند خرسک را نیش بزنندبعد به خرسک گفتند:بچه جان، هروقت خواستی کاری بکنی، اول باید ازما اجازه بگیری واِلّا ممکنه بلایی بر سرت بیاد. حالا بیا بنشین وکمی عسل بخوربعد یک پیش بند زرد قشنگ به جلوی سینه‌اش بستند تا موقع غذا خوردن، خودش را کثیف نکند. آنوقت مادرخرس یک شیشه عسل آوردو جلوی خرسک گذاشت. خرسک بیچاره که مزه نیش زنبورها را هنوز حس میکرداول میترسیدکه عسل بخورد! میترسیدتادستش را توی شیشه عسل کندیکمرتبه زنبورها به سروکولش بریزند!مادرخرس وباباخرس هم یواشکی میخندیدندو باهم حرف می‌زدندوقتیکه خرسک متوجه شدخطری درکار نیست، شروع کردبه خوردن عسل‌هاو تمام شیشه را نوش جان کردحالا موقع خواب شده بود.آقا خرسک چشماش میسوخت و خوابش گرفته بودآخه ازصبح مشغول شیطونی و جست وخیزبودوحسابی خسته شده بود.مادروپدرش دستشو گرفتن وبه رختخوابش بردندتابخوابه. ولی خرسک بداخلاق،موقع خواب هم دست بردارنبودوایراد میگرفت و اذیت میکرد!چراتشک من نرم نیست؟من اینو نمیخوام اصلاً رنگشم دوست ندارم!باباخرس ومادرخرس نگاهی به هم انداختندبازبهانه گیری خرسک شروع شده بود.باباخرس ب مادرخرس گفت:اصلاًتقصیرشماست که این بچه اینقدرلوس ونق نقوشده مادرخرس هم دستی ب تشک کشیدوگفت:ببین چقدرنرمه.چرا بیخودبهانه میگیری؟توبایدپسرخوب وحرف شنووخوش اخلاقی باشی تامادوستت داشته باشیم بالاخره خرسک دست از شیطنت برداشت و روی تشک خوابیدمادرش قدری دواروی نیش زنبورهامالیدو لحاف راروی خرسک کشید باباخرسه گفت بچه بداخلاق اصلاًبه دردنمیخوره!بیا پسرم.بگیربخواب چنددقیقه بعدخروپف خرسک رفت هوا!بعدازیکروزتمام اذیت ونق زدن سرانجام پدرومادرش نفس راحتی کشیدند.آن‌ها امیدواربودندکه فرداو روزهای بعدخرسک پسرخوبی شودو بداخلاقی و بهانه گیری را کنار بگذارد.
کانال‌داستان‌شب|معین‌الدینی@nightstory57(2).mp3
زمان: حجم: 14.67M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بچه خوبی باشیم و بداخلاقی و بهانه گیری را کنار بگذاریم ❤️ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌داستان‌شب|معین‌الدینی@nightstory57.mp3
زمان: حجم: 15.88M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت پیـامـبـرصلی‌الله‌علیه‌وآله ‌‌ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‌داستان‌شب|معین‌الدینی@nightstory57(2).mp3
زمان: حجم: 13.47M
༺◍⃟჻🍯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: داستانی برای بچه های بدغذا😍👏 ‌‌ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب غذا فقط عسل نیست مامان خرسه تازه دوتا بچه خرس کوچولو و تپل‌مپل به دنیا آورده بود یکی قهوه‌ای،یکی خاکستری،یه دونه دختر و یه دونه پسر؛هر دو بازیگوش و شیطون همیشه یا روی سر و کله هم میپریدن،یا دنبال هم میدویدن و بازی می‌کردن مامان‌خرسه هم زیرچشمی مراقب بود که اتفاقی براشون نیفته آخه مامان‌ها همه‌شون همین طورن همیشه مواظبن که بچه‌هاشون توی خطر نباشن،یا گرسنه و تشنه نمونن اما پسرکوچولوی خانم‌خرسه اصلاً به حرف‌های مامانش گوش نمیداد.مامانش بهش می‌گفت:پسرم! خرسی مامان بیا ازاین تمشک‌های شیرین بخور اما خرس کوچولو جواب میداد:نمیخوام مامان من تمشک دوستندارم،فقط عسل!وقتی مامان و خواهر خرس‌کوچولو از سبزه‌های خوشمزه کنار چشمه میخوردن،اون داشت دنبال پروانه‌هامیدوید و چیزی نمیخورد. یه روز مامان با پنجه‌های بزرگش یه ماهی گنده از رودخونه گرفت بعد باصدای بلندگفت:بیاید بچه‌ها براتون غذا آماده کردم بیاید اینجا خرس‌کوچولو و خواهرش نزدیک ماهی که شدن یکم ترسیدن چون تا حالا یه ماهی بزرگ از نزدیک ندیده بودن خرس‌کوچولو یکم بوکشید وگفت: ععععه!حالم بهم خورد چه بوی بدی میده من که نمیخورم من عسل می‌خوام مامان خانم چرا برای ما عسل پیدا نمیکنی؟ مامان یه نگاهی به خواهر خرس‌کوچولو کرد؛بعد با نوک پنجه‌های تیزش ماهی رو تیکه‌تیکه کرد.خواهر خرسی که غذارو دید، خیلی سریع همه تیکه‌هارو تنهایی خورد، بعد روبه برادرش کردوگفت:داداشی!تو یه لقمه هم از این ماهی نخوردی،بعد میگی بدمزه است من که خوردم خیلی‌ام خوشمزه بود؛تازه اگه بازهم بود میخوردم؛تو خیلی مامان رو اذیت میکنی،این همه غذا توی کوه هست،ولی ازصبح تا شب فقط دنبال عسلی،غذا که فقط عسل نیست!ما برای اینکه بزرگ وقوی بشیم،باید غذاهای مختلفی بخوریم،نه فقط هی عسل مامان‌خرسه که داشت به حرف‌های دخترش گوش می‌داد،لبخندزدوگفت: خواهرت راست میگه پسرم من می‌دونم تو چقدر عسل دوستداری عزیزم ولی همیشه که به این راحتی نمیشه یه کندوی شیرین عسل پیداکرد ما باید همه‌چیز بخوریم تا ویتامین‌های مختلف بدنمون تأمین بشه.خیلی زود فصل تابستون تموم میشه و خبری از این علفهای خوشمزه نیست خرس‌کوچولوخیلی تعجب کرد و پرسید:تابستون تموم می‌شه؟یعنی چی؟مگه همیشه کوه همین‌طوری سرسبزوپرازغذانیست؟ مامان خرسه خندیدوگفت:نه پسرم،خدای بزرگ بعداز تابستون،پاییزوزمستون رو آفریده که خیلی سرده اون‌وقت دیگه هیچ درختی سبز نیست؛غذا هم به این راحتی برای حیوون‌ها پیدا نمی‌شه؛همه‌جا رو دونه‌های سفیدبرف می‌پوشونه؛اون‌موقع می‌ریم توی غار و تا بهار می‌خوابیم؛پس باید الآن خوب غذا بخوریم،تا وقتی توی غار خوابیم گرسنه‌مون نشه بچه‌خرس‌هاخوب به حرف‌های مامان گوش دادن،ولی بازم پسربازیگوش خانم‌خرسه حرف‌های مامان رو باور نکرد؛چون تاحالا توی عمرش زمستون و برف رو ندیده بود؛برای همین بازهم به بازیگوشی‌ها و غذا نخوردن‌هاش ادامه داد،فقط هرموقع غذا عسل بود،خیلی زود سر و کله خرس کوچولو پیدا می‌شد. روزها و هفته‌ها گذشت وخرس‌کوچولو همه‌ش فکر میکرد که هوا همین طور گرم و زمین همین طور سبز باقی میمونه. یواش یواش همه‌جا سرد و غذاها کم شد. کوه بلند،لحاف سفیدوبرفی زمستونو روی خودش کشید؛خیلی زود همه‌جا پرازیخ وبرف شد.مامان خرسه و بچه‌هاش آروم‌آروم، از لابه‌لای سنگ‌های بزرگ و برف‌های زیاد خودشون رو به یه غاربزرگ رسوندن؛چون دیگه وقت خواب بود. خانم‌خرسه و دخترکوچولوش به طرف غار رفتن؛ولی پسرش ایستاد و یه نگاهی به درخت‌های برفی و زمین سفید انداخت، بعد با ناراحتی گفت:مامان!مامان‌!کجا می‌ری؟من خیلی گشنمه تمشک و سبزه شیرین و ماهی می‌خوام،از گرسنگی دارم می‌میرم نمی‌خوام بخوابم آخه این زمستون یهویی ازکجا رسید؟هیچی دیگه برای خوردن نداریم؟ مامان برگشت و نگاهی به پسرش که داشت از گرسنگی می لرزید انداخت، بعدباناراحتی گفت:عزیزم!من تموم تابستون بهت گفتم که زمستون سرد وپرازبرفه؛چندبارغذاهای خوشمزه برات آماده کردم؛اما تو بالجبازی فقط عسل می‌خواستی.الآن دیگه نمیتونم غذایی برات پیدا کنم؛موقع خواب زمستونیه.باید تا بهار بریم توی این غار و صبرکنیم تادوباره همه‌جا سبز بشه.زودتر بیا بریم که داره هوا تاریک می‌شه.خرس‌کوچولو با ناراحتی دنبال مامان راه افتاد.پشت سرشون، دونه‌های برف ازدامن ابرهای آسمون روی سر کوه بلندمی‌ریخت.تموم روز و شب‌های زمستون،مامان خرسه و بچه‌هاش توی غار بودن و تو این مدت تنها چیزی که برای خوردن پیدا می‌شد، شیر مامان خرسه بود.اماخرس کوچولو زودتر از بقیه بچه‌ها گرسنه می‌شدچون که بدنش به خاطرنخوردن غذاهای مختلف ومفید ضعیف شده بود.پس بایدصبر میکرد تابرف‌هاآب بشن و بهارازراه برسه، تابتونه دوباره غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگ بخوره. خرس کوچولو برای همیشه یادش موند که به حرف مامانش گوش بده و اگه مامانش نمی‌تونه غذایی که دوستداره رو براش آماده کنه غذاهای دیگه رو بخوره وخدا رو شکر کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا