•••
#آقا_جــان_دلتنگم 💔
این #بار_گنه حال مرا بد ڪـرده
انگار که #ارباب مرا رد ڪـرده✋
یارب دلِ من پیش #حسین است ولی
بدجور #دلم_هوای_مَشهد کرده 😞
🏴برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۶ تا صلوات
🏴شبتون امام رضایی
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از ڪوچہ احساس
وارد خونه شدم
چهره امیرعلی ترسناک شده بود .
رفتم جلو .
شهرام عمدا دست امیر رو ول کرد .
با ترس گفتم امیرعل ....
هنوز اسمشو رو کامل نگفته بودم که چنان سیلی تو صورتم زد که برق از جلو چشمم پرید . اومد دومی رو بزنه که فریده کشیدم عقب. دست سنگینش محکم به چانهام خورد و شکاف نسبتا عمیقی برداشت .
امیرعلی عصبانی حمله کرد طرفم .
امیررضا جلوشو گرفت وبا عصبانیت گفت: نمیبینی جای سالمی تو صورتش نذاشتی.
داد زد: بذار حداقل بدونم اون کثافت کیه و با زن من چه ارتباطی داره ؟
فقط میشنیدم ومیدیدم .
اشک داشتم ولی نمیتونستم گریه کنم
عکس رو پرت کرد طرفم .
_ این کیه؟ این نوشته چیه ؟ من برات کافی نبودم. با عجز و بغض گفت: فادیا چهکار میبایست میکردم ؟چرا با دل و غیرتم بازی کردی؟ حرفهای جگر خراش میزد .
زل زدم به عکس! یک مرد جوان و زیبا . اشتباه بزرگی کردی امیر علی فرهان.
خاطره ی💯واقعی
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
اینجا همه ی خاطرات واقعی اند 👆و هر شب یک نتیجه گیری اخلاقی انجام میشود. با ما همراه باشید🌸
هدایت شده از ڪوچہ احساس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃
عزیزان همراه همیشگی ما
جهت اطلاع از نحوه پارت گذاری به کانال نویسنده مراجعه کنید
همه ی اطلاع رسانی های رمان اون جا قرار داده میشه
لینک کانال نویسنده ##رمانآنلاین_خوشهیماه
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_68 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام در چوبی سرداب را گشود. نگاهی به د
🌸﷽🌸
#قسمت_69
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
دیبا با خوشحالی از جایش برخاست. از مهمان خانه بیرون رفت.
به در اتاق پریا که رسید در زد و وارد شد.
پریا زیر پتو با گوشیش مشغول بود.
_پاشو..پاشو یه چیزی بنداز سرت یه کم به خودت برس حسام الدین میخواد باهات حرف بزنه. بلند شو
با آوردن اسم حسام پریا مثل برق گرفته ها از جایش بلند شد و نشست. موهایش در هم شده بود.
_چی؟ حسام با من چیکار داره؟
_ من چه میدونم لابد یه کاری داره. پاشو لباستو بپوش یه کمی هم به صورتت برس مثل ارواح شدی.
پریا با عجله از رختخواب پایین آمد. مانتویش را از توی کمد برداشت. شال مشکیش که روی دسته ی صندلی بود را میخواست بپوشد که منصرف شد. از توی کمد شال آبی فیروزه ای را برداشت.
به سمت آینه رفت و مقداری کرم به صورتش زد. رژ کمرنگی را به لبش کشید. از بین ادکلن های روی میز یکی را انتخاب کرد و به خودش زد.
فقط مانده بود چشم هایش که صدای یا الله گفتن حسام الدین در راهرو پیچید.
به خودش گفت: تو میتونی ... تو میتونی. تلاش کن همین!
خیلی وقت بود این قسمت از عمارت پا نگذاشته بود.
چند بار پشت سر هم یا الله گفت.
به در اتاق رسید. پریا چشم از آینه گرفت. آب دهانش را قورت داد. نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:
بفرمایید
حسام الدین نگاه کوتاهی به اتاق کرد. یاالله آرام تری گفت و وارد شد.
پریا روی تخت نشست.
حسام الدین صندلی را کشید و بدون آن که به پریا نگاه کند روی صندلی خودش را جا کرد.
در اتاق روی هم رفت. دیبا سرش را از لای در داخل کرد و گفت: در و میبندم که راحت باشید.
حتی مجال اعتراض به حسام الدین را هم نداد.
فضای اتاق را عطر زنانه ای پر کرده بود.
حسام الدین سرفه ای کرد و از جایش بلند شد.
به طرف در رفت و در را باز کرد.
با باز شدن در صدای پایی که از آن جا با عجله دور میشد را شنید.
در را نیمه باز گذاشت. صندلی را از میز و آینه فاصله داد، کمی عقب تر برد و رویش نشست.
دست به جیبش برد و تسبیح عقیق قرمزش را بیرون آورد. پای راستش را روی پای چپش انداخت و روی آن خم شد.
تسبیح را در دستش چرخاند.
_درس و دانشگاه خوب پیش میره؟
پریا لبخند نامحسوسی زد و گفت: ای بد نیست.
_چیزی لازم نداری؟ اگر پولی چیزی کم و کسر داشتی تعارف نکن.
_دستت درد نکنه.
سپس با اندوه آه کشید و گفت: مشکل من پول نیست.
حسام الدین با یک دست کف پایش را گرفت و با دست دیگر تسبیح را در هوا چرخاند. نگاهش را به نقاشی های روی دیوار داد.
_من هم برای همین اومدم بشنوم... مشکل چیه؟ چند وقته گرفته به نظر میرسید!
پریا با زیرکی گفت: واقعا براتون مهمه؟
حسام الدین بدون آن که نگاهش را از تابلوها برگرداند و یا حتی زاویه ای به گردنش بدهد جواب داد
_معلومه. حال همه ی آدم هایی که این جا زندگی میکنند و زیر پر و بال من هستند برام مهمه. بخصوص که اونها مهمان ما هم باشند.
پریا کمی جابه جا شد.خودش را به لبه ی تخت کشید و نزدیک تر به حسام نشست.
_خیلی وقت ها احساس تنهایی میکنم، احساس میکنم باید با یکی حرف بزنم. من ...من شما رو خیلی قبول دارم. از بچگی هام که یادمه اصلا یه جور دیگه ای بودید. متفاوت با بقیه. همیشه مراقب همه بودید. میشه ...میشه این روزها حواستون به منم باشه؟
نگاه حسام الدین از روی تابلوها سُر خورد و به چهره ی پریا افتاد.
نگاهی کوتاه به اندازه ی یک چشم برهم زدن. رویش را برگرداند.
پایش را روی زمین گذاشت. نفسش را عمیق بیرون داد. کمرش را صاف کرد. سینه اش را جلو داد و گفت: هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم .مشکلی خاصی پیش اومده؟ کسی اذیتت کرده؟
پریا نمیدانست چه بگوید؟ شاید هم میدانست اما دنبال بهترین جمله ها بود تا منظورش را برساند.
_من فکر شما رو خیلی قبول دارم. میشه وقت بذارید، بیشتر باهم حرف بزنیم. میدونید یه جورایی دوست دارم مثل شما بشم.
افکارتون رو دوست دارم. من کسی رو ندارم که راهنماییم کنه. شما هم که از من دوری میکنید.
ابروهای حسام الدین قوس برداشت.
دستی به گردنش کشید. روی زانو خم شد و دانه های تسبیح را توی دو دستش انداخت.
دانه ی اول را که رد کرد با خودش فکر کرد من باید به این دختر چه بگویم؟
دانه ی دوم، زکات علم را یادش آورد.
دانه ی سوم میگفت تو را چه به نامحرم؟
دانه ی چهارم گفت: خلوت که کرده ای، حرف هم بزن دیگر، با یک تیر دو نشان میزنی.
دانه ی پنجم مرددش کرد، دانه ی ششم ...
تسبیح را با یک حرکت جمع کرد و توی جیبش فرو کرد.
_هروقت سوالی مشکلی داری بیا بپرس. فکر کنم منم مثل برادرت ...هواتو دارم.
پریا میخواست بگوید : نمیخواهم مثل برادرم باشی. میشود؟
حرف دلش را در زبانش مزه نکرد و گفت. گفت و حسام را بهم ریخت.
_نمیخوام مثل برادر بهم نگاه کنی. میشه؟ چون منم هیچ وقت نتونستم مثل برادر تو رو ببینم.
چین پیشانیش پیدا شد. ابرویش در هم شده بود اما حرف های پریا را نشنیده گرفت.
نفس عمیقی کشید.
👇👇👇
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_69 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام دیبا با خوشحالی از جایش برخاست.
🌸﷽🌸
#قسمت_69
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
پایین پایش نشست. حسام الدین سرش را عقب کشید و نگاهش را به دیوار دوخت.
پایین پای حسام زانو زده بود. لبه ی شال را از زیر گلو پایین تر کشید و سرش را با حالتی خواهش گونه بالا داد. چشم هایش را باریک تر کرد. غمزه ی نگاهش با خواهش همراه شده بود. توی صورت حسام الدین زُل زد.
_آقا حسام من تشنه ی دونستن هستم. بهم کمک کن لطفا. من هیچکس رو به اندازه شما قبول ندارم. توی ذهنم همیشه شما رو ... لبش را به دندان گرفت.
نگاه حسام به گردن سفید پریا و سپس لب های به هم فشرده ی زیر دندانش افتاد.
پریا با نازی که در چهره اش داشت سرش را کج کرد و گفت: آقا حسام من شما رو واقعا دوست دارم. نه مثل برادرم . میتونی بفهمی اینو ؟!
فضای خفه ی اتاق راه نفس کشیدن را برای حسام بسته بود.
در باز بود اما راه نفس های حسام بسته شده بود.
اتاق بزرگ بود اما نفس های حسام به شماره افتاده بود.
هوا جریان داشت اما بدن حسام گُر گرفته بود.
از جایش برخاست و دستی به محاسنش کشید. زیر لب استغفرالله گفت. اما استغفراللهش یک جور دیگر بود. به زبانش نمیچرخید. به دلش نمی نشست.
به حلقش نمیرسید.
به پریا پشت کرد و قبل از آن که از اتاق بیرون برود گفت: راه دونستن مطالعه است. چندتا کتاب میدهم بخونید .اولینش قرآنه .
باید با قرآن مأنوس شد.
از اتاق بیرون رفت. گویی از زندان خلاص شده بود.
یوسف بود واسیر زلیخا؟ از فکری که به ذهنش رسید پوزخندی زد و گفت: تو کجا و یوسف کجا!
یک جای دلش درد داشت. لبش خشک شده بود سرش داغ بود.
چشمان خمار، لب و گردن پریا از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. آدم ندیده نبود. توی غربت همه جور آدم را با تیپ و ظاهر متفاوت دیده بود. از مسلمان و کافر .
اما در نگاه پریا چیزی بود که عذابش میداد.
ابراز عشق!
بدون کت یا کاپشن به حیاط رفت. گرمش شده بود. نمی توانست استغفار کند.
چند دور در حیاط چرخید. شیر آب را باز کرد. آستینش را بالا زد و آب را چند بار به صورتش پاشید. وضو گرفت. وضوی بیداری بود. حسام میخواست بیدار شود.
به خودش پوزخندی زد و گفت: مگه آدم ندیده ای ...اون دختر یه خطایی کرد تو چرا اینقدر به خودت گرفتی.
در هوای سرد وضو گرفت.
گلابتون با قابلمه ای در دست از خانه اش بیرون آمد. با دیدن حسام الدین در آن وضع به سرش زد و گفت: خاک به سرم آقا جان چرا اینجوری. سرما میخورید که ... چرا داخل وضو نمیگیری ؟ چرا لباس گرم تنت نیست؟
حالا نزدیک حسام شده بود. حسام الدین مسح پایش را کشید.
لبخند تلخی زد و گفت: چیزیم نیست گلابتون. آدمیزاد پوستش کلفته. نفْس که یکه تازی میکنه باید افسارشو بگیری و بپیچونیش. گاهی باید دست و پاشو بگیری و نذاری حرکت کنه.
استغفرالله را زیرلب گفت و آب را چند بار به چشمش پاشید.
گلابتون این حال حسام را می فهمید. قبل ترها هم دیده بود.
صلواتی برایش فرستاد. توی صورتش فوت کرد و رفت.
حسام الدین از سرداب پایین رفت.
قالیچه ی جانماز را پهن کرد و قرآن را جلویش گذاشت.
نگاهش به مهره های فیروزه ای روی جلو قرآن بود که با ترکیب زیبایی روی جلد تزیین شده بود.
سرش را پایین انداخت. از خودش ناراحت بود. دوست نداشت حواسش پی چیزی یا کسی برود.
تسبیحش را در آورد و یک دور استغفار گفت .نیت کرد و قرآن را گشود .
قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾
بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد، چرا كه خداوند همه گناهان را میبخشد، كه او آمرزگار مهربان است.
اشکش به روی صفحه ی قرآن چکید.
چقدر تو مهربانی و من کاهل!
قرآن خواندنش که تمام شد صفحه را بست و آن را سر جایش گذاشت.
هیوا صبح زود لباس پوشید. چادرش را سر کرد و خودش را به عمارت ضیایی رساند.
همین که میخواست زنگ در را بزند. در برقی عمارت باز شد. ماشین حسام الدین از در خارج شد.
با دیدن هیوا عینک آفتابیش را در آورد. نگاهی به ساعتش کرد
_خوبه سر ساعت رسید.
ماشین را نگه داشت. پیاده شد. جواب سلام هیوا را داد و گفت: بفرمایید داخل الان میام.
ماشین را جلوی در گذاشت.
هیوا وارد حیاط شد. دور و بر را نگاه کرد و منتظر حسام الدین ایستاد.
حسام از سرداب پایین رفت و در را گشود.
از همان پایین صدایش را بالا برد و گفت:
خانم فاتح تشریف بیارید.
هیوا از پله های سرداب پایین رفت.
زیرلب بسم الله گفت و داخل شد.
نگاهی به دور و بر کرد و گفت: من آماده ام باید چیکار کنم؟
ــــــــــــــ
*آیه ۵۳ سوره ی زمر
ــــــــــــــــــــــ
پارت گذاری خوشه ی ماه روزهای زوج
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌞🌞🌞
#شاهسلامعلیک✋
نشَـوَدْ صُبحْ اگَـر عَـرضِ
اِرادَت نَکُنَم...
نٰـامِ زیبایِ ٺورٰا
صُـبحْ ٺِلٰاوَت نَکُنَم...
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
╭─┅═🌞═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═🌞═┅╯
امیدوارم زندگیت به جایی برسه
که هر لحظه از خوشحالی بگی خدا رو شکر....♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⭕️ این دوشنبه، شد یک ماه که این آقای دکتر خونه نرفته بوده و یکسره بیمارستان بوده!
حالا وقتی توی آسانسور و بعد از استریل بین بخش بستری و قرنطینه کرونا در رفت و آمد بوده، دخترش جلوش سبز شده و شده این عکس...
#مدافعان_سلامت
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
چه فرقی است بین رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و این رزمندگان بزرگ سلامت !
قدرتون رو میدونیم عزیزان جان بر کف 🌹خداوند حافظ و نگهدارتان باشد.
@khoodneviss
⚘﷽⚘
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد
تو می آیی...
شهدا همراه تو...
پای در رکابت و مشتاق جان دادن در سپاهت...
با آن ها به کربلا میروی
و بین الحرمین پر میشود از طنین "یالثارات الحسین" سپاهیان مهدی(عج)...
پرچم سرخ گنبد جدت، جایش را به پرچم سیاه میدهد.
و عطر شهادت همه جا می پیچد.
چه روزی میشود نماز صبح حرم حسین (ع) به امامت مهدی (عج)...
یا منتقم العجل... العجل...
#صبحتبخیرمولایغریبم
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
💠 دو سنگ مزار سفید، یک شکل و یک اندازه، شانه به شانه هم...
دو سنگی که چشم هر رهگذری را در گلزار شهدای اهواز به سوی خود جلب میکند.
🔅دو شهید همنام که تنها تاریخ و محل شهادتشان، آنها را از هم متمایز کرده است. شهیدان «محمود مراد اسکندری» عمو و برادرزادهای هستند که یکی از آنها در راه دفاع از خاک وطن و دیگری در دفاع از حرم به شهادت رسیدهاند.
🌷محمود مراد اسکندری در روزهای ابتدایی خاک سوسنگرد را سرخ کرد و 7 سال بعد به افتخارش، نام او را روی برادرزادهاش گذاشتند و خون این برادرزاده نیز 32 سال بعد تربت حرم را رنگین کرد.🌷
به نقل از عموی شهید مدافع حرم:
☘همیشه به من میگفت کنار مزار عمو محمود جای من است و روز آخری که میخواست به سوریه برود یک روز بعد از خداحافظی پیامکی با این مضمون برای من فرستاد:
کنار عمو محمود یادت نره. او همانطور که دوست داشت به مقام شهادت رسید.طبق خواسته خودش او را کنار عمویش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپردیم.
#شهید
#محمودمراداسکندری
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┅═🌷═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═🌷═┅╯
💥 #امام_حسن_عسکری (ع) می فرمایند :
👈 #پارساترين مردم كسی است كه در هنگام شبهه توقّف كند.
👈 #عابدترين مردم كسی است كه واجبات را انجام دهد.
👈 #زاهدترين مردم كسی است كه حرام را ترک نمايد.
👈 #كوشننده_ترين مردم كسی است كه گناهان را رها سازد.
📚تحف العقول ،ص ۴۸۹
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
خدایا 🙏
امروزمان آغازی باشدبرای
شڪر بیڪران ازنعمتهايت
قلبمان
جایگاه فقط مهربانے❤
زندگیمان سرشار از آرامشی
روحمان غرق ازمحبتت
وتن تڪ تڪ عزیزانمان
درسلامت ڪامل باشند🙏
#سلام_روزتون_بخیر 🌸🍃🌸
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⭐️حدیث روز
♥️ #امام_جواد (ع) می فرمایند:
🌴 ألابِقاءُ عَلَی العَمَلِ اَشَدُّ مِنَ العَمَلِ
🍃 ایستادگی و استمرار بر کار، سخت تر از اصل کار است.
📖 کافی، ج2، ص 296
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌷 فقط دم زدن از #شهدا افتخار نیست✘
💥باید
🌱زندگیمان
🌱حرفمان
🌱نگاهمان
🌱لقمه هایمان
🌱رفاقتمان
بوی #شهدا رابدهد.
🌷شهیدانه زندگی کنیم🌷
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهید_وحید_فرهنگی
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ
💕 #رؤیاے_وصــــال💕
https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076
═══♥️⚜♥️═══
زندگی را باید کنار گذاشت
گاهی حواس را پرت میکند
آدم باید شش دانگ حواسش
به دوست داشتن تو باشد
═══♥️⚜♥️═══
#لحظــــہ_هاتون_عاشقـــــونہ♥️
🍃@koocheyEhsas🍃
•┈┈••✾••✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_69 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام پایین پایش نشست. حسام الدین سرش را
🌸﷽🌸
#قسمت_70
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
حسام الدین به میز طراحی اشاره کرد و گفت: بفرمایید اینجا طرحتون رو شروع کنید تا ببینم چطوری میشه؟!
دستش را به لبش گرفت سرش را توی اتاق چرخاند و گفت: هممم ... باید لب تاپ هم بیارم برای کشیدن طرح هم لازم میشه
هیوا به سمت میز رفت. حین نشستن حسام الدین پرسید: طرحی هم توی ذهنتون دارید ؟ یا اتود دارید ازش؟
هیوا به ثانیه نکشید سر جایش ایستاد و گفت: راستش یه سری طرح توی گوشیم هست. از اینترنت گرفتم.
حسام الدین دستش را در هوا تکان داد و گفت: نه کپی نباشه بهتره. طرح باید اصیل باشه حیفه از طرح های دیگه کپی کرد.
هیوا بازدمش رابیرون داد و با خودش گفت: خب منم همین رو میخواستم بگم مرد حسابی!
_ببخشید، اجازه ندادید من ادامه ی حرفم رو بزنم. بله منم مخالف کپی برداری هستم. منتها اگر بشه دوست دارم یه جور ابتکاری هم باشه یا حتی ادغام.ایده گرفتن بد نیست.
حسام الدین چرخید و کنار راه پله های کوچک سرداب که حالا کارگاه نسبتا بزرگی شده بود؛ ایستاد.
_حالا چه طرحی توی ذهنتون هست؟
کمی مکث کرد ادامه داد و گفت: ترجیح میدید چطوری باشه؟ به طرف هیوا برگشت
_ اصلا تاحالا کار کردید؟
هیوا سرش را پایین انداخت. صادقانه گفت: نه...
ولی توی دبیرستان کمی اشنایی داشتم. البته توی دانشگاه بعضی دوستام هم طرح میکشیدند کمکشون میکردم.
حسام ترجیح داد سکوت کند تا آخر کار ببیند طرحش چگونه از آب در می آید.
به طرف یخچال کوچک اتاق رفت. درش را باز کرد وقتی یخچال را خالی دید شماره سهراب را گرفت.
_آقا سهراب یه توکه پا لطفا بیاید پایین
به طرف هیوا که برگشت هنوز او را سر پا میدید.
_بفرمایید بشینید خانم فاتح راحت باشید.
هیوا روی صندلی نشست. با خودش گفت امیدوارم زودتر از اینجا برود تا بتوانم با تمرکز روی طرحم کار کنم.
سهراب از پله های کارگاه پایین آمد.
_جانم آقا
حسام الدین نگاه پرمهری به چهره سهراب کرد و گفت :خدا خیرت بده عمو سهراب اگه زحمتی نیست. لطفاً یه مقدار خرید بکن خورد و خوراک و اینها بذار تو این یخچاله
به هیوا گفت:
خانم فاتح شما هم چیزی لازم داشتید به آقا سهراب بگید.
سهراب کلاه بافتنی قهوه ایش که هنر دست گلابتون بود ؛ بالا داد. دستی به صورت افتاب سوخته اش کشید و گفت: الساعه
حسام الدین دفتری روی میز برداشت و جلوی هیوا گذاشت.
_یه سری نقوش هم اینجا هست. اگر اشکالی نداشته باشه طرحتون رو که کشیدید با گوشی برای من بفرستید. این روزها سرعتمون بالا بره زودتر میشه به کارهای دیگه رسید.
فقط شما کلا چه نقشی توی ذهنتون هست؟
هیوا دفتر را باز کرد و یک یک طرح ها را نگاه کرد و گفت:
_خب نقش های اسلیمی خوبه. گره چینی توی ارسی قشنگ میشه اما از همه ی اون ها نقش جقه یه چیز دیگه است.
حسام الدین ساعتش را نگاه کرد.
_بته جقه خوبه ولی سخته برای طرح های ارسی . از گره چینی استفاده بشه بهتره .
هیوا دوست داشت حسام الدین را قانع کند.
_اون هم خوبه ولی آخه حیف نیست قشنگ ترین نماد آزادگی رو که سرو هست توی طرح نیاریم؟
سر سرو که به صورت خمیده است میگه مرد آزاده و آزاد فقط در مقابل معبودش است که سر تسلیم فرود میآورد .
کسی که به جقه نگاه میکنه روح عبودیت رو توی اثر میبینه.
حسام الدین جا خورد. جمله ی آخر توی سرش تکرار شد. تکرار شد و توی ذهنش قاب شد.
"سرو نماد ازادگی است. سرو افتاده یعنی
مرد آزاده فقط در مقابل معبود سر تسلیم فرود می اورد."
نگاه کوتاهی به هیوا کرد. هیوا سرش به طرح ها و نقوش گرم بود.
با همان سر افتاده پرسید: میتونم بپرسم برای کارهای منبت و برش چوب کی رو میخواید بیارید؟ استادی هست که بتونه کمک کنه؟
حسام الدین نزدیک پله ها شد و بدون آن که برگردد گفت: یکی رو قبلا میشناختم باید ببینم هنوز هستش و این کارو انجام میده.
من باید برم کارخونه خدانگهدار
حسام الدین رفت و هیوا نفس راحتی کشید.
بعد از رفتنش از پشت میز بلند و به طرف در رفت. در را بست. چادرش را در آورد و روی دسته ی صندلی انداخت.
نگاهی به دو و بر کارگاه کرد.
توی طاقچه چند ردیف کتاب و یک ساز بود. یک گوشه ی کارگاه هم روی چیزی پارچه کشیده بودند.
اهل کنجکاوی نبود، به طرف طاقچه رفت و عنوان کتاب ها را یکی یکی خواند.
ساز تار را که دید چشم هایش خندید. چقدر دوست داشت یک ساز سنتی را از نزدیک ببینید.
گفت:یعنی این مال خودشه ؟
همین که خواست دست به تار بزند یادش افتاد اجازه نگرفته .
بیخیالش شد. برگشت به طرف میز و مشغول کارهایش شد.
حسام الدین توی کارخانه درگیر حساب و کتاب قراردادهای شرکت بود. شماره ی مهدی را گرفت و برای روز بعد دعوتش کرد به کارخانه.
👇👇👇
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_70 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام حسام الدین به میز طراحی اشاره کرد
🌸﷽🌸
#قسمت_71
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
بهروز موبایل به دست وارد اتاق شد. مشغول چانه زدن با کسی آن طرف خط بود.
_خب مرد ناحسابی الان دو ماهه از موعد مقررت گذشته یعنی چی مهلت مهلت؟ بگو مجانی برات ماسه فرستادیم پس؟
اصلا حرفش هم نزن . من الان میخوام برم بانک. تو ...اره من نامردم من مثل بقیه نیستم هی جلو تو کوتاه بیام.
موبایلش را قطع کرد.
صورتش قرمز شده بود و نفس هایش تند تند.
حسام الدین زیر چشمی او را میپایید.
بهروز پوفی کرد و به طرف میز حسام رفت.
خم شد و چکی را از کشوی میز برداشت.
حسام پرسید: این چیه؟
_چکِ
_میدونم میخوای چیکار کنی؟
دستش را روی میز گذاشت و با قیافه ی عصبی گفت: میخوام چیکار کنم؟ معلومه میخوام برم بانک
حسام تسبیحش را که توی دستش بود .توی جیبش گذاشت.
_چک کیه؟ناصری؟
_آره خبر مرگش بیاد
حسام الدین با تلخی به بهروز نگاه کرد و گفت:
_بهروز! نبینم برای یه مسلمون آرزوی مرگ کنی.
یه کم خوددار تر باش.
بهروز در دلش پوزخندی زد و گفت: دلت خوشه حاجی! منم که از صبح تا شب تو این کارخونه سگ دو میزنم. اون وقت تو میخوای به من بگی چیکار کن چیکار نکن. عصبی نشو.
_حاجی این آدمها از خوبی تو سوء استفاده میکنن. اینها رو بدی سوارت میشن. اینها تو رو دیدن باهاشون با ملایمت برخورد میکنی هوا برشون داشته.بابا کدوم عقل و دینی میگه از حقت بگذر؟
حسام الدین سرش را پایین انداخت و گفت: دین جوونمردی! ناصری بد قول نبوده این چند وقت به مشکل خورده.
گوشی حسام الدین زنگ خورد.
از جایش برخاست و پشت پنجره ایستاد. به حرف های مرد پشت خط گوش میکرد.
_حاجی بخدا ندارم. به مشکل خوردم. تو که منو میشناسی من همیشه پیش شما بار می بُردم.
این بار پیش خرید کردن ملت، منم با این تغییر قیمت ها به مشکل خوردم. پول هارو هم دادم برای بدهیم
از هردو طرف تحت فشارم. باید هم پول اونها رو بدهم هم پول مصالح.
میدونم این حرف ها درست نیست ولی تو رو به مردونگی میشناسم. میدونم مثل باباتی.
رومو زمین نزن.یه فرصت دیگه هم بهم بده
حسام الدین نفس عمیقی کشید. پشت به پنجره کرد.درحالی که نگاهش به بهروز بود اما مخاطب حرف هایش مرد پشت خط، گفت:
جناب ناصری این بار سومه اگه نشه ...
_دارم یه کارهایی میکنم حاجی میشه. مطمئنم میشه
فقط دوماه بهم وقت بدید. تو که منو میشناسی من ۱۰ ساله با ضیایی ها کار کردم.
بهروز با سر به حسام الدین اشاره کرد : بگو نه نمیشه
حسام سرش را پایین انداخت و آرام آرام در اتاق قدم برداشت.
مکثش طولانی شده بود.
چند دقیقه ای که گذشت گفت: باشه به یه شرط این بار آخره فقط .
بهروز وارفت. روی مبل نشست و سرش را به تأسف تکان داد.
حسام الدین تلفنش را که قطع کرد نزدیک بهروز ایستاد و گفت: گاهی فرصت دادن دوباره برای خود ماست. شاید خدا با این فرصت به ما هم یه فرصت جبران بده.
طرف های ظهر بود. هیوا همچنان سرگرم طراحی بود که صدای هول دادن در و باز شدن آن توجهش را جلب کرد.
با کنجکاوی وارد پاگرد پله ها شد و داخل را سرک کشید.
بدون سلام علیک گفت:
حسام الدین اینجا نیست؟
هیوا به احترامش ایستاد.
_سلام نه رفتن کارخونه
دیبا ابرویی بالا انداخت و از پله ها پایین آمد.
_خوب کارگاهی راه انداخته، قربونش بشم.
به طرف یکی از میزها رفت و کشوی آن را باز کرد.
_کسی رو اینجا نذاشته مراقب وسایل باشه؟ سپس چرخی توی کارگاه زد و قبل از رفتن نگاه دردمندی به خودش گرفت و گفت: امیدوارم حقوقی که گیرت میاد کفاف زندگیتون رو کنه. بیچاره اون بابات بعد یه عمر کارگری بد بلایی سرش اومد.
هیکل درشتش را جنباند و از پله ها بالا رفت. در را باز گذاشت و از آن جا دور شد.
ابروهای هیوا در هم شد. بغضی بی امان گلویش را فشرد. حرف های این زن همچون نمک به زخم هایش پاشیده میشد.
چند بار نفس عمیق کشید. احساس خفگی میکرد. از سر جایش بلند شد و دور تا دور سرداب شروع به راه رفتن کرد.
آرام نشده بود.
نگاهش به نگین های فیروزه ای جلد قرآن روی طاقچه افتاد. میخواست آرام شود.
قرآن را برداشت و روی میز گذاشت.
ندایی در درونش گفت: یعنی راضی هست؟
خودش جواب خودش را داد
_معلومه که راضی هست خودش اینجا رو کرده کارگاه پس میتونم دست به وسایل اینجا بزنم.
نهایتا وقتی اومد بهش میگم.
👇👇