eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
💠ای منتظر غمگین مشو، 💠 قدری تحمل بیشتر 💠گردی بپا شد در افق، 💠 گویا نگاری می رسد. 💎 کتابی با محتوای بسیار مفید و کاربردی برای دوره آخرالزمان، و در حال آماده باش بودن برای یاری حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای تهیه پی دی اف این کتاب📙 به لینک زیر مراجعه فرمایید.👇 http://eitaa.com/joinchat/3440181265Cd19ddafce4 http://eitaa.com/joinchat/3440181265Cd19ddafce4 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم هم مثل مابقی فیلم های دیگه که متاسفانه اصلا صوتش ربطی به زیر نویسش نداره بین کانال های ارزشی پخش میشه. واقعا چرا؟ وقتی از صحت فیلمی خبرنداریم و اطلاعی هم نداریم اونو پخش میکنیم؟ اصلا اینها به کنار چه ادم هایی حاضر هستند برای اینکه به هدفشون برسند از هر ابزاری استفاده کنند. ولی به دروغ! به خدا این ها روشنگری نیست. این خیانته. البته توقعی از ادمین های پونزده شونزده ساله نمیره. منتها در تعجبم از کانال های خبری و انقلابی😐 تکه ای از صحبت های پوتین رو به انگلیسی ترجمه کردیم و مشخص شد اصلا زیر نویس باهاش همخوانی نداره. نکنید از این کارها... نکنید. هدف وسیله را توجیه نمیکند. @khoodneviss
⭐️حدیث روز : 🍁مبادا هيچ كارى تو را از كار براى آخرت باز دارد؛ زيرا كه فرصت، كم است.☝️ غررالحكم حدیث ۱۰۲۸۶📗 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋وقتی باخدا حرف میزنی 🌸هیچ نفسی هدر نمی رود 🦋وقتی منتظرخدا باشی 🌸هیچ لحظہ ای تلف نمیشود 🦋وقتی بہ خدا اعتماد ڪنی 🌸هرگز رنگ شڪست را نخواهی دید 🦋با خدا هیچ چیز را از دست 🌸نخواهی داد. سلام روزتون خدایی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🖤♥️ نمی‌دونم محبت بود یا غیرت یا خودخواهی، ولی کارهاش به دلم می‌نشست و عجیب، دل می‌برد. شاید که اون خودخواهانه من رو دوست داشت و من حتی به اون شکل عشق ورزیدنش هم ایمان داشتم. وقتی که عماد به محمد گفته بود خیلی وقته چشمهاش دنبال منه انگار که حس می‌کردم روی ابرها سیر می‌کنم و در واقع تا زمانیکه بله رو گفتم هیچی رو جز شیرینی ته دلم به یاد نمیارم. دو روز بعد عقد، عماد از پدر و مادرم خواست که، مهیای جشن عروسی بشیم و وقتی که دلیل خواستم مستقیم و نوازش‌گون نگاهم کرد و ‌گفت: - دوست دارم فقط مال من باشی، تو خونه‌ی خودم، تو اتاق خودم، فقط مال من. اونقدر نزدیک که من باشم و تو و دیگه هیچکس. بوسه‌یی آروم گوشه‌ی شقیقه‌م زد و ادامه داد: - من از هیچی ترس ندارم به جز اتفاقی که بخواد تو رو از من بگیره. با همین چند کلمه قانع شده بودم و خروار خروار قند توی دلم آب شده بود و روی سرخ کرده بودم. در جواب پدرم هم که می‌گفت، چند وقتی عقد بمونید تا جهیزیه‌ش رو فراهم کنم گفته بود، هر چی که در توان دارید، براش تهیه کنید بقیه‌ش با خودم. معصوم روی چشمهای من جا داره. چقدر اونروز ذوق کرده بودم و مادرم حرص خورده و چشم گرد کرده بود. بالاخره عماد پیروز شد و حرف خودش رو به کرسی نشوند و مهیای جشن شدیم. توی روستای ما رسم براین بود که دو بار مراسم عروس کشون با پای پیاده و به اتفاق عروس و داماد و اهالی انجام بشه. یکبار از حمام عمومی روستا تا خونه‌ی آرایشگر و یک بار هم از آرایشگاه تا محل جشن که اصولا خونه‌ی پدری داماد بود. فضای داخل رختکن حمام رو کاملا به یاد دارم. دیسهای پر از شیرینی و لیوانهای شربت بین خانمها پخش می‌شد. دو سه تایی از اونها دف می‌زدند و بقیه هلهله می‌کردند و ترانه‌های محلی رو به صورت دسته جمعی می‌خوندند. مادر و فرخنده سادات من رو محکم پوشوندند، هم از سرما و هم از دید جمعیت نامحرم بیرون از حمام. آماده شده بودیم برای عروس کشون اول. در حالیکه مادر و مادر شوهرم در طرفینم بودند از حمام بیرون رفتیم. فرخنده سادات گفته بود که عماد راضی نشده و گفته معصومه رو با ماشین تا آرایشگاه می‌برم. قرار بر این شده بود تا عروس کشون برگزار بشه ولی بدون عروس و داماد! به محض بیرون رفتن، بازوم رو آروم گرفت و فشاری خفیف داد و چه حرارتی داشت دستهاش. به سمتش چشم چرخوندم و غلیظ و سنگین نگاهم کرد. به لب گزیدن مادرم و فرخنده سادات توجهی نکرد و کنار گوشم گفت: _ چادرت رو بکش روی اون لپهای گلی دختر! نمی‌خوام نامحرم تو رو ببینه. از خجالت گر گرفتم و سریع چادرم رو طوری روی صورتم کشیدم که فقط چشمهام پیدا بود. درون ماشین که نشستم در رو بست و به سمت مخالف رفت و خودش هم سوار شد و مقابل چشمان بهت زده‌ی اهالی روستا حرکت کرد و از اونجا دور شد. فاصله‌ی‌ حمام تا تنها آرایشگاه روستا سه کوچه‌ی باریک و پیچ در پیچ بود. سرم رو اونقدر پایین گرفته بودم که چونه‌م با لبه‌ی زری‌دار لباسم برخورد می‌کرد. واقعا خجالت می‌کشیدم و ضربان قلبم رو می‌شنیدم. آروم و شمرده گفت: _ به عزیز سپردم که به عفت بسپاره مبادا دست به قیچی بشه موهات رو کوتاه کنه. کارِتون هم که تموم شد چادر و چارقدت رو محکم بکش توی صورتت. با خجالت و صدایی که می‌لرزید گفتم: _ چشم، خیالتون راحت باشه آقا عماد. خندید و با سرخوشی گفت: _ می‌خواستم خیالم راحت باشه که پام رو توی یه کفش کردم و گفتم فقط باید معصوم رو برام بگیرید. تو آهوی زیبایی هستی که به وقتش یه گرگ درنده می‌شی و از حقت نمی‌گذری. همین اخلاقت من رو شیفته کرد. ادامه اینجا👇👇👇 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
ڪوچہ‌ احساس
🖤♥️ #مشکین3 نمی‌دونم محبت بود یا غیرت یا خودخواهی، ولی کارهاش به دلم می‌نشست و عجیب، دل می‌برد. شای
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم رو براتون آوردیم😋😋 با ماهمراه باشید و از این رمان فوق‌العاده‌ لذت ببرید🍉🍉 و از نکات خوبش استفاده کنید🙏🏻💠🥀 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
⭐️حدیث روز : 🌿هیچ جوانی نیست که دنیا و خوشی های دنیا و مظاهر فریبنده ی دنیا را به خاطر خدا رها کند🍁 و جوانیش را در راه اطاعت خدا به پیری رساند،مگر این که خداوند پاداش هفتاد و دو صدیق را به او عطا کند.😇👌 📚 مکارم الاخلاق، ج۲، ص ۳۷۳ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ توضیحات استاد در مورد طوفان توییتری 🗓 چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ ، شب ولادت امام زمان عملیات عظیم، ویژه و جهانی توییتر. 💢 از الان با هشتگ "منجی وعده داده شده" توییت هاتون رو آماده کنید. 🔆 منتظران، به پا خیزید... 🌺 _________💠_________🌺 هیام: این کار خوبیه درفضای مجازی. منتظر چنین حرکتی بودم.👆 ⭕️ @khoodneviss
‍ 🔻گاهی برای رهاشدن از زخم های زندگی💔 باید بخشید و گذشت میدانم که بخشیدن کسانی که از آنها زخم خورده ایم سخت ترین کار دنیاست ولی تا زمانی که هر روز چشمان خود را با کینه بازکنیم و آدمهای، خاطرات تلخ را زنده نگه داریم و در ذهن خود هر روز محاکمه شان کنیم... رنگ آرامش را نخواهیم دید!! گاه... چشم ها را باید بست و از کنار تمام بد بودنها گذشت...👌 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چقـٰدرڪوچہ‌پٰس‌ڪوچہ‌هاے دلم‌رابہ‌شـٰوق‌آمدنـت غبآرروبےڪنمـ♥️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضوعی به ذهنم رسید. به چشمانش، معنا دار،نگاه کردم؛ لبخندی روی لبم نقش بست. از نگاهم خواند به چیزی فکر می‌کنم. با اشاره چشم و ابرو گفت: _نگات داره منو می‌خوره‌ها؟ با خنده گفتم: _ یه سوال... اون روز چرا سر سه راه به من خیره نگاه می‌کردی؟ متعجب اما جذاب، زل زد تو چشمام!! _ سر سه راه؟! تو بودی؟ _ آره حاج آقا! اون چه وضع نگاه کردن بود؟ همزمان با لبخندی دلنشین: _ عجب! که این طور،.... معمولا تو خیابون یه مقدار از جلو راهمو نگاه می‌کنم تا مسیرو برانداز کنم و سرمو زیر بگیرم. اون روز سر که بلند کردم، دیدم یه خانم خیلی محجوب داره خیره نگام می‌کنه _ پس تو بودی؟ _ نه بابا، من اتفاقی نگام افتاد دیدم داری دید میزنی. گل ازگلش شکفت: _اون روز خیلی حالم بد بود بیشتر وقتمو بیرون می گذروندم تا کمتر اذیت بشم. همین طور که قدم بر می‌داشتم با خدا نجوا می‌کردم و ازش می‌خواستم، خودم و دخترم، زودتر از اون وضع نجات پیدا کنیم. وقتی نگاهم به شما افتاد از خدا خواستم همسر محجوبی مثل شما، نصیبم بشه. دلم می‌خواست برگردم تعقیبت کنم از لباسم خجالت کشیدم، اومدم خونه؛ جلال با حاج آقا ضیایی خونمون بودن. ماجرا رو براشون تعریف کردم جلال گفت: _خیلی دور نشده، بیا با موتور بریم دنبالش. گفتم نه. اما حس و حالم جور دیگه ای بود رفتم تو اتاق و نماز استغاثه به مادرم حضرت زهرا (س) خوندم. حالا می‌بینم مادر حرفامو گوش کرده و همون خانوم محجوب نصیبم شد. بعد از چند دقیقه سکوت معنا دار، با لبخندی کش‌دار گفت: _پس شمایی دختر سه راه رافت؛ ادامه در اینجا😍😍👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9 یه داستان 💯واقعی، عاشقانه و پراز درس های زندگی❤️ 🔖پیام سنجاق شده در کانال رو بخونید حتما... یه عالمه داستان های بلند واقعی ارسالی از اعضای کانال کوچه احساس😃 با حضور خانم صادقی عزیز فقط در این کانال👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هستند تمامےِ خلائق بہ صف حشر محتاج عنایاٺ و دعای تو✨ 🌸 آنقدر گِره باز نمودی ڪه رسولان بستند دخیلے بہ عبای تو🌱 ✨😍 💚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حدیث روز : ✨دل هاى خود را از كينه پاك كنيد زيرا كينه مرضى مُسرى است☝️ غررالحكم حدیث 6017📚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
. این مستند مربوط به چندسال قبل هست. خبرنگار راشاتودی در امریکا در راستای نامه ی رهبر انقلاب به جوانان اروپا راهی ایران میشود. همه جا سر میزند و با دیدن رهبر انقلاب برای اولین بار میگرید. نگاه این خبرنگار رو در آخر پیرامون ایران و حضرت آقا ببینید. وقت بذارید، این مستند رو ببینید و به جوانان توصیه کنید ببینند. حتی اونهایی که مخالف نظام هستند. مستند را ازاینجا دانلود کنید. درسته حجمش زیاده اما خیلی خیلی ارزش داره. https://www.aparat.com/v/fkT93 رویای ایرانی_کامل_FHD_روایت سفر کلیب ماپین خبرنگار راشاتودی آمریکا به ایران •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هم چون هوایی که تنفس میکنیم ، عشق ♥️ هم در اطراف ما در حال گردش است ... با لمس هر آنچه روی زمین است ، را احساس میکنم ... شکرت به خاطر خودت😍😘 •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_82 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام با صدای سلام و علیک مردان سرپا ای
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم "عین" _خدابخیر کنه، این جور که معلومه حاج حسام الدین میخواد مارو تا شب اینجا نگه داره. جلوی لبخندم را گرفتم. سید بزله گو بود و همین ارادت مرا نسبت به این بزرگوار بیشتر میکرد. مشغول خط کشی و کشیدن طرح روی چوب شدم.‌سید هاشم یکی از چوب ها را برداشت و روی میز به گیره وصل کرد. زیر لب شروع کرد به شعر خواندن : "گفتی که مستت میکنم/ پر زانچه هــستت میکنم گـــفتم چـــگونه از کجا؟/گفتی که تا گـفتی خودآ گفتی که درمــانت دهم/ بر هـــــجر پـایـانت دهم گفتم کجا،کی خواهد این؟/ گفتی صـــبوری باید این صبوری باید این ...صبوری باید این نفسش را آه مانند بیرون داد. نفسش حق بود. زلال و پاک. زلال تر از چشمه . اره را برداشت و شروع کرد به بریدن قطعه های چوب. _یا الله صدای یا الله سهراب بود. سینی به دست با فلاسک چای پایین آمد. بادیدن سید گفت: _آقا سید من شرمنده ات هستم نمیدونستم شما اینجایی وگرنه زودتر خدمتت میرسیدم گاوی گوسفندی چیزی جلو پات قربونی میکردیم. آقا قربون اون جدتون بشم حلالم کن خم شد که دست آقا سید را ببوسد، سید دستش را پشت سرش گرفت و گفت: دستم کثیفه و همین قدر برای من کافی بود تا کوچک نفسی او را ببینم. سهراب نگاهی به سید انداخت و آرام زیر لب گفت: نذاشتی متبرک بشم سید لبخند زد و گفت: راحت باش آقا جان، من که کسی نیستم‌، بنده را چه به خدایی کردن!!! سهراب دستی در هوا تکان داد _چوب کاری نکن سید جان. شما بنده مخلص خدایی. برای منم دعا کن. _خدا عاقبتت رو بخیر کنه. سهراب سینی را گذاشت و گوشه ای نشست. فکر کنم خیالش راحت بود که حسام الدین نیست. برای همین تا میتوانست از سید حرف کشید. _میگم آقا سید من این جا کار میکنم خمس مالم رو باید بدهم؟ سید همان طور که سرش پایین بود گفت: اگر اضافه بیاد _میگم آسید این گلابتون میخواد لباس بشوره، لباس معمولی ها نجس مجس نیست. راه به راه میگه بذار حلالش کنم. مگه لباس حرومه؟ سید سرش را به علامت نه بالا داد. _ اقا سید من روزه قضا دارم معده درد هم دارم میخوام ببینم تکلیف روزه هام چیه؟ راستی شنیدم باید سوره حمد رو درست خوند من عربیم خوب نیست. نمیدونم هرکاری کردم نتونستم میشه حالا _ای بابا اقاسهراب مگه من مرجع تقلیدت هستم؟ اقا جان هرکسی یه مرجع داره. زنگ‌ بزن دفترشون سوالتو بپرس. من که شیخ نیستم؟هستم؟ شیخ نبود اما وجودش از صدتا روحانی نما بیشتر می ارزید. با صدای پا و یا الله حسام الدین سرم را بالا آوردم. سلام کرد . سهراب با دیدن حسام بلند شد و گفت: خب اقا سید خوشحال شدم دیدمت، اینجا رو منور کردی‌ هر خدمتی از دستم برمیاد بگو روی سرم ،روی چشمم . سیدهاشم سرش را پایین انداخت و گفت: سرت سلامت مشتی. چشمت روشن سهراب که داشت بیرون میرفت سید هاشم گفت: اقا سهراب! این حاج حسام هم خودش یه پا مجتهده سوال داشتی ازش بپرس‌. حسام با چشم های باز و ابروهای بالا رفته به سید هاشم نگاه کرد. _مجتهد؟ اقا سید شما هم مارو دست میندازی بزرگوار‌؟ مجتهد کجا بود. سیدهاشم لبخند دندان نمایی زد _سهراب سوال شرعی داشت. کمکش کن جواباشو پیدا کنه. حسام الدین نگاهی به سهراب کرد و گفت: چشم سهراب سرش را پایین انداخت و از کارگاه بیرون رفت. تحت تاثیر جذبه ی اقا سید بودم. تمام روش ها از برش چوب تا سوهان کشیدن را برای حسام گفت. البته به در میگفت که دیوار بشنود. مخاطبش من هم بودم. تلفن حسام الدین مرتب زنگ میخورد و مجبور بود لابه لای کار جواب کاری بدهد. من اما تمام حواسم به کارم بود. شروع کردم به برش چوب . سید هاشم کمی توضیح داد اما برایش سخت بود دقیق نشانم بدهد. دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت: میگم فردا زهرا بیاد بهت نشون بده . روی نیمکت چوبی کارگاه نشست و چایی که حسام برایش ریخته بود را خورد. تمام تلاشم این بود حواسم فقط و فقط به کارم باشد. دیگر دستانم نمی لرزید. به خودم مسلط شده بودم. صدای سید هاشم حواسم را پرت او کرد. _این بنده ی خدا فکر میکنه دستورات خدا و دین الکی و از سر پیچوندن هست. میگه اینها همه گیر دادن هست. نمیدونه که دین خدا عرفانه، معرفت الله است. برای این اومده که ما پاک و تطهیر بشیم. هم جسممون و هم روحمون . روح که تطهیر میشه صاحب قلب سلیم میشه. آقا جان میدونی قلب سلیم یعنی چه؟ حسام الدین سرش پایین بود. چین پیشانیش هم مثل همیشه پیدا _از حضرت صادق علیه السلام سوال کردند تفسیر قلب سلیم چیه؟ فرمودند قلب سلیم یعنی قلبی که غیر خدا در آن نیست" 👇👇👇
حسام الدین گره ی پیشانیش بیشتر شد.تکان ریزی خورد. احساس کردم سرش پایین تر افتاد. دوست داشتم ببینم چه چیز این قدر او را بهم ریخته بود. حال درونش را در چهره اش می جستم. یعنی رنگ رخساره خبر میدهد از سر درونش؟ او را نمیشناختم. لحظه ای به خودم آمدم که چرا کنجکاوی میکنم؟ شانه ای بالا انداختم و به خودم گفتم : مرا سننه . فقط زیر چشمی حواسم به سید هاشم بود. از همان اول مهر این پیرمرد در دلم نشسته بود. نگاهی به چرخ سفالی حسام انداخت و گفت : گِل حسام الدین سوالی نگاهش کرد. _گِل... از حضرت امير المومنين عليه السلام پرسيدند: آيا مردى (كامل ) را ديدى ؟ حضرت فرمود: بله و تاكنون از حال او مى پرسم . پس از وى پرسيدم : تو كه هستى ؟ پاسخ داد: من گل هستم پس گفتم : از كجايى ؟ پاسخ داد: از گِل گفتم : به كجا؟ جواب داد: به گل پرسيدم : من توام ؟ پاسخ داد:  تو پدر خاكى ... ابو ترابى ... از سوز دل نفسش را بیرون داد و گفت : حیدر ...حیدر حسام الدین همان طور که سرش پایین بود گفت: علی... و ما ادراک ما علی ؟ سید هاشم دست به زانو گرفت و گفت: یاعلی جوون ...یاعلی! سید هاشم رفت. نمیدانم چرا درونم آشفته بود. یک جور سردرگمی. دلم گرفته بود. حسام الدین که پایین آمد ترجیح دادم وسایلم را بردارم و از آن جا بیرون بزنم. شانه هایش افتاده بود. غمی در چهره اش موج میزد. دستی به سرش کشید و به طرف طاقچه رفت. سه‌تارش را برداشت. توی حال وهوای خودش بود. _با اجازه من میرم. انگار صدایم را نمی‌شنید. _ببخشید آقا من دارم میرم ...خداحافظ سرش را برگرداند و گفت: چی گفتی؟ حالش برایم عجیب بود. چند ثانیه پلک نزدم . متحیر رفتارش بودم. _گفتم دارم میرم. سرش را به تایید تکان داد. به خسته نباشیدی اکتفا کرد. کیفم را برداشتم و به سرعت از کارگاه بیرون رفتم. تا وقتی رسیدم تمام ذهنم متمرکز حرف های سید هاشم و حال حسام الدین بود‌. آن مرد هر که بود نفسش حق بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ *کافی، جلد۲، ص۱۶، حکمت۵ *جلدسوم پندهای حکیمانه، علامه حسن زاده آملی ↩️ ... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن خاطراتت را نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار🚫 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
✨رویاها و هدف‌هات رو با خودڪار بنویس ... 💫اما چگونگی رسیدن به اون‌ها رو با مداد!! 💫قرار نیست هدفت تغییر ڪنه ولی مسیرت ممڪنه تغییر ڪنه💝 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا