🔖#پیشنهادویژهامروز👇
امروز فقط و فقط به شادمانی،سعادت و خوشبختی فکر کنید.
تمام🙅🏻♀
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
😊😊
منتظر نباش تا یه آدم دیگه به تو انرژی مثبت بده خودت شروع کننده باش 😊
و احساس خوبت رو حتی با به لبخند به
بقیه انتقال بده....
به همین سادگی و به همین راحتی😄😄
#بفرماانرژیزا🥤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
یک انسان کامل...
انسانی ست که از هر دو وجه...
زنانگی و مردانگی ...
روحش بهره می برد...
اگر قرار است جایی عشق بورزیم...
اگر قرار است جایی محکم و استوار باشیم.
اگر قرار است ...
یک بحران روحی را به سختی طی کنیم.
اگر قرار است جاهایی زیبا پسند و حساس باشیم...
در همه موقعیت ها نگاه نکنیم ...
که زن هستیم یا مرد...
آنچه روحمان تشنه اوست را...
ببینیم و حس کنیم و انجام دهیم....
#کارل_گوستاو_یونگ
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
@koocheyEhsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بفرماانرژیزا
🌹🌹😍
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_85 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا
🌸﷽🌸
#قسمت_86
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
از بودنش خوشحال نبودم. از آن دسته آدم های نچسب بود. از آن هایی که ناخوداگاه آدم را یاد زن های عصبی و خشن کارتون ها می انداخت. آن هایی که بچه ها را در اتاقی محبوس میکردند.
از آن هایی که آنه شرلی را در یتیم خانه تنبیه میکرد. یا از کوزت تا پای جان ، کار میکشید.
دست خودم نبود. خوشم نمی آمد. بخصوص این چند وقت که نگاهش مرا دُرسته قورت میداد. کنایه آمیز حرف میزد. مشخص بود از این که من با حسام الدین کار میکنم بدش می آید. شاید هم فکر میکرد من قاپ این خانزاده را خواهم دزدید.
زهی خیال باطل!
سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و به توهمات بیهوده این زن فکر نکنم.
فروغ الزمان حال مادر را پرسید. اما نگاه های گاه و بیگاه دیبا به زهرا سادات از چشمم دور نماند.
گلابتون به فروغ گفت: سادات خانم یه پارچه کدبانو
ماشاء الله یه کارگاه بافندگی فرش راه انداخته برای خانم ها که مشغول بشن. خودش هم که از هر انگشتش یه هنر میباره
فروغ الزمان با تحسین زهرا را نگاه کرد.
چهره ی سرخ و سفید شده ی دیبا توجهم را جلب کرد.
خنده ام گرفته بود. گلابتون انگار متوجه شد که او هم جواب لبخند مرا داد.
با سر اشاره کردم که حال بعضیا خوب نیست.
گلابتون لبخند زد . دستش را جلوی دهانشگرفت خنده اش گرفته بود. سرش را بالا داد که یعنی بیخیالش شو.
دیبا نگاهی به دور وبر کرد و گفت: البته هنر تو این دوره زمونه خوبه منتها اولویت با درس خوندنه. حالا شما چی خوندید؟
زهرا با آرامشی همراه با طمأنینه جواب داد: من دانشگاه نرفتم .دیپلم دارم
دیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: چه حیف. واقعا
الان دیگه روی لیسانس هم خیلی حساب نمیکنن .چه برسه به دیپلم.
زهرا گفت: بله همینطوره، منتها همه چیز تو مدرک نیست. آدم باید ببینه توی چه چیزی استعداد داره ادامه بده .
سرم پایین بود و با انگشتم ور میرفتم. حسام الدین و سید هاشم وسهراب مشغول گفت و گو بودند که فروغ الزمان گفت: استعداد خیلی مهمه .
زهرا سادات گفت: و البته تلاش و تمرین. ببینید همین هیوا خانم با اینکه تخصصش یه چیز دیگه است اما انصافا خیلی کارش خوبه. مشخصه قشنگ استعدادشو داره .
دیبا فوری گفت: چه فایده داره اخه این جور کارها درامد خوبی هم نداره.
زهرا سادات گفت: اتفاقا درامد خوبی داره شاید کار دائمی نباشه اما درآمدش بد نیست. بهرحال کارهای معماری جزء کارهای سخت و اتفاقا پرستیژدار به حساب میان.
از تعریف زهرا سادات خوشم آمد.
دقایقی بعد پریا وارد کارگاه شد. آرایشش پر رنگتر شده بود و لباسش کوتاهتر.
با سردی به همه سلام کرد و گفت: مامان من میخوام برم بیرون .
حسام الدین با تعجب نگاهش کرد. سپس چهره اش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت.
دیبا از جایش بلند شد و گفت: برو مادر خدا به همراهت.
پریا که رفت. دیبا به خودش مسلط شد و گفت: این دختر واقعا خاصه. هرجا بخواد بره میاد بهم میگه. خیلی احترامم رو نگه میداره.خیالم از جانبش راحته. از اون دخترهایی نیست که خودشون رو به بهانه درس یا کار آویزون پسرها میکنن. تازه بعضیاشون هم یه چادر میندازن رو سرشون اما گوششون بدجور میجنبه.
حرفش بدجور قلبم را به درد آورد. میدانستم این زن به عمد این جمله ها را می گوید. گلابتون لبش را به دندان گرفت.
زهرا سادات سرش را پایین انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد.
فروغ الزمان نمیدانست چه بگوید.
لختی که گذشت صدای موبایل حسام الدین بلند شد.
حسام به سهراب اشاره کرد که در را باز کند.
فروغ پرسید: مهمان داری؟
حسام الدین ورودی سرداب ایستاد و گفت : آره مهدیِ!
کم کم صدای یا الله مهدی از حیاط بلند شد.
چقدر این سبک حرف زدن هایش را دوست داشت.
صدای حرف زدنش با سهراب و بگو بخندش آشکارا می آمد.
_سهراب یواشکی به دور از چشم گلابتون بیا تا یه زن خوب برات پیدا کنم.
هم جوون هم خوشگل هم کدبانو .
سهراب گفت: آقا مهدی خودت میدونی با گلابتون . با خودش طرفی من نمیتونم چیزی بگم.
گلابتون سرش را جنباند و لبخند زنان گفت: این پسر هنوز طبع شوخش رو داره.
صدای صحبت کردنش با پایین آمدن از پله های کارگاه از بین رفت.
جوانی بود موقر. نگاهی به اطراف کرد و با دیدن سید هاشم انگار بال گشود.
سلام کرد و جلو رفت. سید هاشم را در آغوش گرفت.
خم شد که دست سید را ببوسد. اما سید هاشم نگذاشت.
وقتی خوش و بش هایش تمام شد به سمت ما برگشت با نگاه گذرا به تک تک ما سلام کرد.
فروغ الزمان به مهدی گفت: پارسال دوست امسال آشنا آقا مهدی.
مهدی خالقی قیافه ی شرمگینانه ای به خودش گرفت و گفت : من معذرت میخوام، خیلی سرم شلوغه ، و الا که دیدن شما برای من آرزو هست.
ان شاء الله که امروز مقدمه ای بشه برای اومدن های بعدی.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارشرعاحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
امید را در چشمانش میشود خواند و سخاوت را از دستانش میتوان هدیه گرفت.😊🙏
کسی که مهر را به همراه گلها🌸🌼🍃 به ارمغان میآورد.
باید بر این دستان خسته بوسه زد و این ایستادگی را ستایش کرد🙏🏻
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فکر و ذهن خود را بر راه حل ها متمرکز کنید،نه بر مسایل و مشکلات.
فقط کافیه مسئله رو حل کنی....
اونم با فکر و مشورت و از همه مهمتر توکل کردن به خدا🔅
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چه مصر و چه شام و چه برّ و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر 😍
👤سعدی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
فرزند لجبازی که تو داری👶👧👦
آرزوی هر کسی هست که بچه دار نمیشه😔
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن
خدایا شکرت 🙏
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
به آقای بهجت گفتند:
چه کار کنیم تا آدم بشویم؟
فرمودند: نگویید چه کار کنیم، بلکه بگویید چه کار نکنیم تا آدم بشویم!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
امام روزهای خوشی و سختی مردم
امام "جمعه" نه؛ امام هر روز مردم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
یعنی یه چی میگه یه چی میشنوی عین اناره نوبرونه مَلَسه😌
جدال غم ها و شادی ها...
یعنی غیر قابل پیش بینی👌انگاری ترن هوایی سوار شدی🤩🤩
یک داستان عاشقانه 💗
نه از اون عاشقانه هایی که آخرش
هر کی بره سییِ خودش😏
از اونا که عاشقه عاقله و عاقله عاشقه
ِ
وبسیار آموزنده👌
اوووووووه دیگه اینو نگو که گل گفتی یعنی آموزنده ها😍😍
یعنی پریا و دیبا و بهروزشو بیخیال شیم کلا جمیعا و رحمة الله الگو هستن👏👏👏👏
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/
آره بده لینکو دردابلات ، بدیم این جوونا بخونن بَلکه یه کم راه و رسم زندگونی یاد بگیرن😊😊
ـــــــــــــــــــ
این هم پیام یکی از خوانندگان کانال کوچه احساس که قبلا در وصف نویسنده شعر هم سرودند.
ایشون رو باید به عصر جدید دعوتش کرد😂😂😁
🌸نسیم صبح
🌱بوی عطرخوش زندگی میدهد
🌸امروز تا میتوانی شادباش
🌱محبت کن عشق بورز
🌸وشکرگزار باش
🌸امیدوارم صبحی شـاد
🌱همراه با تندرستی
🌸وسراسر عشق داشته باشید
🌱 #روزتـون_زیـبـا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
کجایی؟
یه کلمه ی ساده نیست
گاهی خیلی معنی داره
کجایی ؟؟؟
یعنی چرا سراغم نمیای ؟
چیکار می کنی ؟
چرا پیشم نیستی؟
کجایی به معنی فضولی کردن نیست
به این معنیه که برام مهمی . . .
دلم برات تنگ شده . . .
به یادتم . . .
نگرانتم....
از کنار بعضی کلمات ساده نباید گذشت ...
️
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
❣➕ @Fazemosbatt➕❣
💞💕💞
شادي را هديه كن
حتي به كساني كه آنرا از تو گرفتند
عشق بورز به آنها كه دلت را شكستند
دعا كن براي آنها كه نفرينت كردند
درخت باش به رغم تبرها
بهار شو و بخند…
كه خدا هنوز آن بالا با ماست!
خنده هاي تو آرزوهاي من اند
بخند تا برآورده شوند تمام آرزوهايم.
روزِتــــــ🍃ون شــــ💜ـاد
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🌸🌸🌸🌸🌸
براۍشادۍروحعزیزانيکهدستشانازایندنیاکوتاه
است ومحتاجیادکردنماهستند
🍃فاتحهوصلواتختمکنیم🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_86 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام از بودنش خوشحال نبودم. از آن دس
🌸﷽🌸
#قسمت_87
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
عین۲
مهدی روی صندلی کنار سید هاشم نشست.
مردی بود حدودا سی و چندساله ، با قامتی کتابی و عینکی با فرام کائوچویی که حتی از زیر آن عینک چشم های نافذش پیدا بود. با صورتی کشیده و ته ریشی که چهره اش را پخته و با صلابت نشان میداد .
حسام الدین برخلاف چهره اش، خوشحالی در رفتار و حرکاتش موج میزد.
برخلاف بقیه که خوشحالی شان در چهره شان پیدا بود؛ خوشحالیش را با توجه به افراد نشان میداد.
سیدهاشم دستش را روی زانوی مهدی گذاشت وپرسید: خب چه خبر استاد وکیل؟
مهدی تبسم کرد و گفت: زیر سایه شما مشغولیم
سید هاشم سرش را تکان داد و گفت: خداقوت، ان شاء الله همونجور که خیرت به ما رسید به بقیه هم برسه.
مهدی خالقی انگار چیزی یادش آمده باشد؛ برای همین از سید هاشم پرسید: راستی چطور شد؟ حل شد مشکلتون؟
سیدهاشم نگاهی به زهرا سادات کرد و گفت: بله به لطف خدا و کمک شما درست شد.
مهدی سرش را پایین انداخت.
_کاری نکردم. وظیفه ام بود.
حسام الدین به مهدی اشاره کرد و آرام پرسید: جریان چیه؟
مهدی سرش را بالا داد و گفت: چیزی نیست یه جریان حقوقی بود حل شد.
زهرا سادات ساعتش را نگاه میکرد. دوست داشت هرچه زودتر از این مهلکه دور شود. مهدی را دیده بود. وقتی برای کارگاهش به مشکل برخورد، پدرش او را پیشنهاد داده بود.
زهرا سادات یادش به روزی افتاد که با پدرش به دفتر مهدی خالقی رفته بودند.
وقتی صدای قرآن از دفتر کارش بلند شده بود و پشت سرش هم لبخندهای معنادار پدر، فهمیده بود با آدم معتقد و متدینی سرو کار دارد. پدرش هرکسی را تایید نمیکرد
برای همین خیالش راحت شده بود و با آرامش کامل مشکل کارگاهش را گفته بود.
فروغ الزمان به سهراب گفت میوه تعارف کند.
سپس با اجازه ای گفت و از جایش بلند شد.
_دیبا جان بریم تا اینها هم به کارشون برسن.
دیبا دوست نداشت این جمع را ترک کند. اما چاره ای نداشت. باید میرفت. کنجکاویش را پنهان کرد و از جایش برخاست.
_امیدوارم هرچه زودتر کارتون تموم شه، البته با موفقیت حسام جان
هیوا به سختی لبخندش را قورت داد.
فروغ الزمان و گلابتون با زهرا سادات خداحافظی کردند.
دیبا دستی تکان داد و از کارگاه بالا رفتند.
هیوا ترجیح داد بقیه ی اموزش های لازم را از زهرا فرا بگیرد. خیلی آهسته از او توضیح میخواست.
آن ور هم مهدی و حسام الدین و سید هاشم مشغول صحبت بودند.
مهدی به سید هاشم گفت: آقاسید برام خیلی دعا کنید بدجور گرفتارم.
سید هاشم دستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا جان، اسماعیل باش ! اسماعیل!
طول کشید تا مهدی حرف سید را متوجه شود.
ذهنش مشغول شد.
مهدی به اسماعیل فکر میکرد. حسام الدین ذهنش درگیر اسماعیل بود.
سید هاشم کدام اسماعیل را میگفت؟
اسماعیل چه دخلی به مهدی داشت؟ ذهن همه در گیر و دار اسماعیلِ سید هاشم شده بود.
حتی هیوا هم دست از کار کشید و حواسش پی " اسماعیل" رفت.
سکوت با علامت سوالی بزرگ بر کارگاه حسام الدین ضیایی سایه افکنده بود.
سیدهاشم این گونه سکوت را شکست.
_اسماعیل پسر ابراهیم خلیل الله !
اسماعیل قربانی بود. آره بابا جان؟
وقتی ابراهیم خلیل، بت شکن اول تاریخ بشر، صدایی شنید که گفت: " ابراهیم با دو دست خود کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکش"
بنده خاضع خدا، به خودش لرزید. بت شکن اول تاریخ در هم شکست.
باید چیکار میکرد؟
ابراهیم در برابر ذات حق تعالی راهی جز تسلیم شدن نداشت. پس تسلیم شد.
اما از اسماعیل چه خبر؟
اسماعیل به پدر گفت :"پدر در برابر خواست الهی تردید مکن . که مرا از تسلیم شدگان و صابران خواهی دید."
اسماعیل پیش پای پدرش نشست، پدر چاقو به گردن پسرش گذاشت. اسماعیل دم نزد. حتی تکان هم نخورد.
چاقو نبرید. ابراهیم فریاد کشید و اسماعیل گفت : دوباره امتحان کن پدر
ودوباره ابراهیم چاقو را به گردن عزیزش کشید و بازهم نبرید.
همون موقع بود که ابراهیم گوسفندی دید و صدایی که فرمود:
"ای ابراهیم خداوند از ذبح اسماعیل گذشته است، این گوسفند را فرستاده تا به جای آن ذبح کنی. تو فرمان را انجام دادی"
همه در سکوت، محو حرف های سید هاشم بودند.
سید هاشم همچون استادی دلسوز نگاهی به شاگردان کرد و گفت:
_خب فکر میکنید این قصه ی رنج و سختی انسان است؟ نه نه .
این قصه ی " کمال انسان" است. رها شدن از بند غریزه و حصار تنگ "خودخواهی"
انگشتش را به طرف خودش گرفت و گفت:
باباجان ما دو تا خصلت رو باید تو وجودمون داشته باشیم.
یکی اسماعیل وار بودن، یکیهم ابراهیم وار بودن.
ابراهیم نفسش رو قربانی کرد.
و اسماعیل دربرابر خواست خدا تسلیم محض شد.
شما اسماعیل باش جوون. اسماعیل باش!
👇👇👇
مهدی روی زانویش خم شده بود. عینکش را از چشم در آورد و به زمین کارگاه خیره شده بود.
حسام الدین سرش در گریبان فرو رفته بود و به حال خودش می اندیشید.
هیوا متحیر مغار را توی دستش گرفته بود. به اسماعیل وار شدن و تسلیم بودن فکر میکرد.
به یک جا خیره بود و دلش با اسماعیل سفر کرده بود.
زهرا سادات اما کمی عادی تر از بقیه بود. به این حرف های پدرش عادت داشت.
کارگاه، کلاس شده بود. استاد درس میداد و شاگردان به گوش جان میسپردند گوهرهای عیان شده ی استاد را .
کمی که گذشت سید هاشم به یک باره بلند شد. قصد رفتن کرده بود. ناخوش به نظر میرسید برای همین به دخترش گفت:
_زهرا سادات بابا بریم.
زهرا سادات کیفش را برداشت و به هیوا گفت: ان شاء الله یه روز دیگه میام بقیه اشو برات میگم.
سید هاشم بدون توجه به بقیه راه افتاد و از پله ها بالا رفت.
حسام الدین درمانده دنبال استاد پیر راه افتاد.
مهدی دست به صورت گرفته بود و تکانی نمیخورد.
حسام الدین به یک باره یادش آمد و پرسید:
آقا سید با چی میرید بزرگوار؟ شما که ماشین ندارید.
اما سید هاشم توی حال خودش بود.
مهدی فوری بلند شد و به سمت پله ها رفت.
_من میبرمشون.
خداحافظی فوری کرد و به دنبال سید هاشم و زهرا سادات راه افتاد.
سید هاشم رفت و انگار بند دل هیوا پاره شده بود. انگار مرغش از قفس پریده بود.
سید هاشم توی ماشین مهدی نشست.
دست به سرش گرفت و چشم هایش را بست.
زهرا سادات عقب نشست و زیر لب شروع به صلوات فرستادن کرد.
مهدی که راه افتاد و رفت گویا دل حسام الدین را هم برده بودند.
کمی که از کارگاه دور شدند سید گفت: زیاد صلوات بفرستید.
مهدی شروع کرد به صلوات فرستادن.
به دوراهی که رسیدند سیدهاشم گفت: از این ور برو جوون.
زهرا سادات سرش را کج کرد و راهی که پدرش گفته بود را نگاه کرد.
مهدی از خیابان ها گذشت و جلوی درب بزرگی که رسید؛ سید هاشم گفت همین جا نگه دار .
زهرا سادات پدرش را میشناخت. برای همین سوال نمیپرسید.
مهدی اما کنجکاو بود اما ترجیح داد سوال نپرسد.
سید هاشم پیاده شد و در خانه را زد.
زهرا سادات معذب بود اما مهدی حواسش اصلا پی زهرا نبود. تمام هوش و حواسش معطوف سید هاشم بود و عوض شدن حال او.
کمی که گذشت سید هاشم سوار ماشین شد.
مهدی آدرس را پرسید و سید هاشم، آدرس محله ای قدیمی را داد.
وقتی به نشانی مورد نظر رسیدند کنار در کوچکی توقف کرد.
برگشت به طرف زهرا و گفت: دخترم اینجا یه خانمی هست یه نذری کرده بود. بگو نذرت ادا شده. این پاکت هم بهش بده.
زهرا بدون چون و چرا از ماشین پیاده شد.
پاکت را زیر چادرش گرفت و در خانه را زد.
مهدی سیدهاشم را میشناخت.
هرکارش حکمتی داشت. نگاه گذرایی به دختر محجوب دم در انداخت و سرش را به طرف دیگر چرخاند.
مهدی حواسش به اسماعیل بود. به تسلیم خدا بودن.
به این که هرچه او برایش رقم زده چشم بگوید.
در هوای اسماعیل وار بودن که زهرا در ماشین را باز کرد و نشست.
حال سیدهاشم بهتر شده بود. این را مهدی از لبخندهای کوچک و گاه به گاه ریز گوشه ی لب سیدهاشم فهمید.
↩️ #ادامہ_دارد....
《این اثر فقط متعلق به کانال نویسنده یعنی کوچه احساس می باشد》
#کپیوانتشاردرتمامیپیامرسانهاحراموغیرقانونیاست❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ⭐️
ﺍﺯﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥﺑﺰﺩﺍﯼ
ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ⭐️
ﺍﮔﺮﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ
ﺍﮔﺮ ﺑﻼﺍﻓﮑﻨﺪﯼﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ
ﻭﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ⭐️
#شبتون_بخیر✨
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
در انتظار تو چشمم همیشہ بارانےست
و بے تو حال و هواے دلم چہ طوفانےست
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
🔖#پیشنهادویژهامروز👇
🔴 «اسم خدا» در زندگی ما وجود دارد
ولی «معنای خدا» در زندگی ما وجود ندارد.
🔹اگر خدا وارد زندگیات شود، همه چیز درست میشود.
از امروز خدارو وارد زندگیمون کنیم❤️😇
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
از کوچکترین چیزها لذت ببریم :
از دیدن یک گل ،🌹
از هم صحبتی با همسر ، 💑
از حس سلامتی،
از داشتن خانواده خوب ،👨👩👧👧
از محتاج نبودن .🙏🏻
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
❤️🍃❤️
امیدوارم
زندگیت به جایی برسه
که هر لحظه از خوشحالی بگی خدا رو شکر....😍🤲🏻
فقط کافیه خودت بخااااای😃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃🌸🍃♥️🍃🌸🍃
حقا که تو از سلالهی فاطمهای
با خندهی خود به درد ما خاتمهای
#تولدتمبارکرهبرجان ♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•