ڪوچہ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس2⃣ (زهرا و علی) بالاخره با مادر
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس3⃣
(زهرا و علی)
طوری شده بود وقتی علی رو میدیدم هول میـکردم. خودش هم از من بدتر بود.
یه بار حاج اقا تو جلسه اخلاق یه جمله ای گفت خیلی منو بهم ریخت .
می گفت :
برای این که به خدا برسید باید از علاقه هاتون بگذرید.حتی اگر حلال باشه.
یکی مثلا با دیدن یه تسبیح یاد خدا میفته حتی باید از این تسبیح هم بگذری!
خدا میخواد خود خودت رو بدون هیچ وسیله ای ببینه .
اون جا بود که همه افکارم بهم ریخت .
من باید از علاقه ام میگذشتم.باید اونو جا میذاشتم و میرفتم .
خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم که همه چیزو کنار بذارم.باید جهاد میکردم.اصلا زندگی توی یه کشور غربی کلا جهاد هست اگر بخوای دین رو رعایت کنی واقعا جهاد هست.
از خورد و خوارک گرفته تا پوشش و ...همه چیز.
اوایل برای پیدا کردن خوراکی های حلال
خیلی گیج شده بودم. باید میگشتم تا حلال رو پیدا کنیم.
چون مرکز خرید کنار خونه ما گوشت حلال نداشت.البته بابا از قصابی مسلمون ها میخرید با ذبح حلال.
حتی من نسبت به خوراکی هایی مثل بستنی و کیک هم حساس بودم و نمیخوردم.
نسبت به هر خوراکی که میخریدم با وسواس نگاه میکردم. مگر این که آرم وجترین (یعنی مخصوص گیاه خواران) بهش باشه.
بعضی وقت ها تو مکان عمومی که میرفتم دستشویی حالم بد میشد.
چون اب نبود و باید حتما بطری همراه خودت میبردی.دیوار ها لکه های بدی داشتند.
اینجا مثلا یه کشور پیشرفته بود اما تقریبا مبادی آداب زندگیشون گاها غیر قابل تحمل بود.
اما خب من مجبور بودم .این هم به نوعی جهاد بود.
از اون روز تصمیم گرفتم خودم باشم.من به عشق یکی دیگه میرفتم مرکز .اما این بار باید به عشق خدا میرفتم .
تمام مداحی هاشو پاک کردم .
عزمم رو جزم کردم که دیگه برام مهم نباشه.
خیلی سخته اون هایی که تو این شرایط بودن حال منو درک میکنند.
با خودم عهد کرده بودم اگر ببینمش و وا برم باید تنبیه بشم.تنبیهم این بود که یه روز مرکز نرم و باید روزه بگیرم .
روز اول وقتی رفتم مرکز و اونو دیدم یه کم دلم لرزید .اما به خودم نهیب زدم .تو باید قوی باشی. فردا روزه میگیری به خاطر این حالت و سِنتر هم نمیای.
روز بعد که رفتم سعی میکردم باهاش برخوردی نداشته باشم .جلسه اخلاق حاج اقا برای من منبع یه حس ناب و خاص بود.
از اون روز تصمیم گرفتم وقتی میرم مرکز با چادر برم.دلم خیلی برای چادرم تنگ شده بود.
حاج اقا گفته بود جلسه اخلاقشون استثنائا جمعه صبح بعد از نماز باشه و قبل از دعای ندبه .
اما این بار مرکز نبود. کنار مرکز یه پارک بود که اون موقع صبح حتی پرنده هم توش پر نمیزد.
برای نماز خودمو به مرکز رسوندم .خداروشکر هیچ کس تو مسیر نبود .همه خواب بودند.
وقتی وارد شدم چادرم رو پوشیدم .بعد نماز بلند شدم و با دوتا از خانم ها بیرون رفتیم.حاج اقا و چند نفر دیگه از نمازخونه بیرون اومدن .سرم را که بالا آوردم علی اقا رو دیدم که برای اولین بار منو با چادر که دید نگاهش یه جوری شد. میخواستیم بریم بیرون که عقب ایستاد و گفت
_اول شما بفرمایید
این احترام برام کلی ارزش داشت.اما سعی کردم توجه نکنم. به حضرت زهرا توسل کرده بودم که بتونم خودم باشم.
اون جلسه اخلاق برای من تنها جلسه ای بود که حالِ معنوی خاصی سراغم اومد.احساس میکردم یه جورایی
نورانی شدم.
نه به خاطر خودم ...به خاطر چادری که پوشیده بودم و توسلی که به حضرت زهرا داشتم.
💠ارسالی یه دوست خوب 💠
🔁ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس4⃣
(زهرا و علی)
حس و حال خوبی داشتم. احساس میکردم امام زمان تو کشور غریب هوامو داره.
یه مدت میدیدم علی اقا مرکز نمیاد.
دوست داشتم بدونم چرا نیستش.اما عهدی که با خودم بسته بودم رو نمیتونستم بشکنم.
چند روزی گذشت تا این که همون دختر لبنانی اومد از یکی از پسرهای هم اتاقی علی پرسید که اقای ....چند روزی نیستن؟کجا هستند؟
اون هم گفت که علی رفته ایران .یک ماهی اونجا هست و بعد برمی گرده .
اتفاقا فرصت خوبی بود .بدون استرس توی مرکز فعالیت میکردم.اگرچه جای خالی او خیلی واضح احساس میشد.
اما ندیدنش به حالِ من کمک میکرد که حواسم شش دانگ متوجه خودم باشه.
در این یک ماه فرشته خانم بخشی از کلاس بچه ها رو به عهده من گذاشته بود.
شاید از یک ماه گذشته بود .یه روز سر کلاس داشتم با بچه ها قرآن تمرین می کردیم که در کلاس زده شد و بعدش هم علی آقا وارد شدند.
نمیدونم چرا دست و پامو گم کردم. اون هم کم از من نداشت.
جلو رفتم و گفتم:ببخشید کلاس شما رو من اشغال کردم. با اجازه
به سمت بچه ها رفتم و خداحافظی کردم .دم در ایستاده بود و سرش پایین بود
گفت :ببخشید چند لحظه ...میخواستم بابت این چند وقت که بچه ها رو تنها نذاشتید تشکر کنم. و ازتون بخوام اگر دوست دارید و موقعیت دارید یکی از کلاس ها رو شما بردارید.
فعالیت فوق برنامه بود.نمیدونستم باید چی بگم
چند لحظه هنگ کرده بودم .خودش هم متوجه شد و گفت :میتونید فکر کنید اصراری نیست.
از اونجا رفت و من با این فکر که باید چیکار کنم ؟اتفاقا دوست داشتم با بچه ها کار کنم .بعضی از بچه ها زبانشون خوب نبود.ترجیح میدادم باهاشون زبان کار کنم و در خلالش یه چیزهایی بگم مثل داستان و...
تصمیم گرفتم که اونجا فعالیت کنم.
یه روز حاج اقا بعد از جلسه و کلاس صدام زد .رفتم پیشش متوجه نبودم که علی اقا اون طرف سالن مشغول هستند.
حاج آقا گفتند: یه سوالی خدمتتون داشتم و اون این که شما ان شاء الله قصد ازدواج دارید؟
از سوالی که پرسید خیلی خجالت کشیدم.
سرمو پایین انداختم.
حاج آقا تا حالمو دید گفت:حقیقتش اینه که یکی از برادران این جا قصدشون خیر هست و میخواستند من واسطه بشم و در این باره صحبت کنم؟
نمیدونستم باید چی بگم .
وقتی پرسیدم کی هستند؟گفتند آقای ...
ایشون رو دیده بودم .اما یک درصد هم به عنوان همسر نمیتونستم بهش فکر کنم .
همون موقع بود که با صدای شکستن چیزی
هر دونفرمون برگشتیم. علی آقا رو چهارپایه ایستاده بودن و داشتن لامپ های مرکز رو عوض میکردن. انگار لامپ از دستش افتاده بود و هزار تیکه شده بود.
حاج آقا گفتند :
_چی شده علی آقا ؟
اونهم گفت :
چیزی نیست لامپ از دستم افتاده
خلاصه اینکه مجبور شد دوباره بره لامپ جدید بیاره.
آخه اون جا هرکسی فی سبیل الله خودش کارهای مرکز رو انجام میداد.یه جور خدمت .
نمیدونم تو صورت ایشون چی دیدم که دلم به حالش سوخت.
یه جور غصه. یا مظلومیت خاص
به حاج آقا گفتم که نظرم در مورد اون شخص منفی هست.
بابا تصمیم گرفته بود که تعطیلاتمون رو بریم ایران .بعد ازدوسال میخواستم کشورم رو ببینم.
به مرکز رفتم و با بچه ها خداحافظی کردم.
کلاس رو به ایشون سپردم .فقط یادمه وقتی میخواستم برم ،پرسیدند:
کی برمیگردید؟... تعجب کردم بعد
یه کم مکث کرد و گفت: برای کلاس میخواستم بدونم.
خودمم نمیدونستم که چند وقت قراره بمونیم.
گفتم نمیدونم .
اون هم گفت :ایران خوش بگذره اگر مشهد رفتید و حرم امام رضا برای من هم دعا کنید.تو اون سفر قسمت نشد برم .
برام عجیب بود چطور ایران رفته ولی نتونسته بود مشهد بره .
با همه خداحافظی کردیم و راهی ایران شدیم.برای اولین بار بعد از دوسال میخواستم ایران رو ببینم .
حس وحال من خاص بود.
یادمه وقتی توی اتوبوس بودیم که از هواپیما وارد فرودگاه بشیم.
چند نفر ایرانی خیلی غر میزدند و راجع به تاخیر در پرواز و برنامه ها سپاه رو مقصر میدونستن.
حالم بد شد .تحمل نکردم و بهشون گفتم:
دارید تو کشورتون با امنیت تمام زندگی میکنید اون هم به خاطر همین سپاهی هست که اینقدر ازش بد میگید. اگر اونها نبودند امنیت نداشتید.
ایرانی ها قدر داشته های خودشون رو نمی دونند. وقتی متوجه میشن که از خاک کشورشون دور میشن و اسیر غربت میشن
اون زمان رسیدن من به ایران حکم رسیدن یه تشنه به یه رود پر آب رو داشت.برای خیلی از مسلمون های خارج نشین، ایران حکم بهشت رو داره .مخصوصا بچه های حزب الله
عشقشون زندگی کردن تو سرزمینی هست که سیدعلی خامنه ای اونجاست.
اونجا میگن امام سیدعلی خامنه ای.
میدونیدخیلی از ادمهای مرکز ،آدمهای مخلص و مومن با تحقیق وشناخت اسلام رو پذیرفتنـ واسه همین ایمانشون بعضا از بعضی از ایرانی های به ظاهر مسلمون بیشتر هست.
💠ارسالی یه دوست خوب 💠
🔁ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس5⃣
(زهرا و علی)
حدودا سه ماهی ایران موندیم.تو این سه ماه یه سفر به مشهد رفتم.میخواستم از مشهد برای دوستان مرکز سوغاتی بخرم. یه تسبیح برای حاج آقا برداشتم و یه تسبیح با سنگ های عقیق هم برداشتم گفتم شاید زمانی به درد خورد.
در واقع اینو برای علی اقا خریده بودم چون می دونستم دوست داشته مشهد بره و نتونسته .شاید این سوغاتی دل اونو به امام رضا گره بزنه .
بردم حرم و تبرکش کردم.
وقتی از ایران برگشتیم اولین روز که رفتم سنتر . اول با فرشته خانم و بعد دختر حاج اقا روبه رو شدم. همدیگر رو بغل گرفتیم.
دیدم از کنار راه پله دو نفر دارن با هم حرف میزنن .با سلام علیک من برگشتند سمتم .علی اقا بود احساس کردم نگاهش حالت تعجب داشت. سلام علیک کردیم
فرشته خانم چشمکی به من زد و دستمو گرفت و رفتیم داخل اتاقش نشستیم.
از کارهای این چند ماه مرکز پرسیدم و کلاس های فوق برنامه بچه ها ...
گفت تو این سه ماه که نبودید یکی از کلاس ها رو دادیم به لیلا . لیلی همون دختر لبنانی بود که خودشو به علی نزدیک میکرد .نمی دونم چرا ته دلم لرزید. یا شاید حسودیم شده بود.
اما همچنان کلاس زبان فارسی بچه ها خالی بود و من به فعالیت قبلی خودم برگشتم.
کلاس های اخلاق حاج اقا هم شرکت می کردم. حاج آقا بعضی وقت ها به شوخی منو خانم نورانی صدا می زدند.
منم حرص میخوردم و میگفتم حاج اقا خجالت ندید چرا می گید نورانی؟
ایشون هم می گفت : الکی که نمی گم یه چیزی میبینم که میگم.
سوغاتیشون رو که بهشون دادم خیلی خوشحال شدن.
نمیدونستم چطور باید تسبیح علی آقا رو بهشون بدم.
این وسط لیلا هم برنامه کلاسیشو طوری تنظیم کرده بود که با علی آقا تقریبا تو یه ساعت مشخص کلاس داشتند.
یکی دوبار توی جلساتی که میگرفتیم متوجه نگاه خاص لیلا به علی شدم.
سعی کردم بیخیال باشم.
باید خودم رو آماده هر اتفاقی می کردم.
لیلا از زیبایی خاصی برخوردار بود. و من نمی دونم یه چهره نسبتا معمولی روبه بالا داشتم.اگرچه صالحه دختر حاج اقا همیشه به من میگفت تو خوشگلی ولی خب در مقایسه با لیلا اون از زیبایی بیشتری برخوردار بود.پوست خیلی سفید و لب های ذاتا قرمز رنگ و چشم های درشت .
با خودم می گفتم من تنها کسی رو که می شناسم و موقعیت ازدواج میتونم باهاش داشته باشم ایشون هست. اگر شد که شد اگرنشد.نمیتونم ازدواج کنم .
واسه همین سعی کردم خودم رو با سخنرانی ها و جلسات اخلاق و کتاب مانوس کنم.
یه حالات معنوی خاصی سراغم اومده بود. گاهی خواب هایی میدیدم.
بعضی وقت ها قبل از این که اتفاقی بیفته من حسش می کردم.
مثلا یه بار صدرا تو مدرسه فوتبال بازی میکرد که میفته و پاش پیچ میخوره .
دقیقا همون روز چنین صحنه ای رو من انگار پیش خودم دیده بودم.
همیشه اون تسبیح رو توی کیفم میذاشتم که اگر موقعیت شد بهشون بدهم .
یه بار وقتی کلاسم تموم شده بود داشتم وسایلم رو جمع می کردم که علی اقا وارد اتاق شدند وتعدادی ماژیک و تخته پاک کن روی میز میز گذاشتن.
تشکر کردم اون هم با همون سر پایین پرسیدند :
ایران خوش گذشت؟تونستید برید مشهد؟
منم گفتم : بله خیلی خوب بود.به لطف امام رضا زائرشون هم شدیم .نائب الزیاره شما هم بودم.
همون موقع یادم به تسبیح افتاد و اونو از کیفم
در آوردم و بهشون دادم و گفتم :بفرمایید
این هم سوغاتی مشهده متبرک شده.
وقتی تسبیح رو دید چشماش برق زد.یه حالی شد و اونوبه چشماش گذاشت و بعد بوسید و گفت : بهترین هدیه است.
از این خلوت یه کم ترسیدم و سریع خداحافظی کردم و بیرون رفتم .
💠ارسالی یه دوست خوب 💠
🔁ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🌹
ڪِے زِ سَــــرَم برون شود
یڪ نفـــــس آرزوےِ تو ❣
#مولوے
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
Joze 02.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣جزء دوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷
افتادیم تو سراشیبی
دیگه چیزی نمونده
دوتا ده روز با یه نُه روز دیگه طاقت بیاریم ماه رمضان تموم میشه...
😐
رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات
پی نوشت: این حسب حال منه متاسفانه🤦♀ دعا کنید بتونم طاقت بیارم با این بچه ها ...
البته این ها همه من باب مزاحه. دعا کنید از این مهمانی خوب استفاده کنیم.
#هیام
🌙@khoodneviss
🌀🌀🌀🌀
شاید سخت باشد، اما من هرروز این تصمیم را میگیرم !
هر روز تلاش میکنم و در "هرروز" پر از حادثه
هایی است که غمگینم میکنند ،کلافه می شوم،گریه میکنم .
اما دوباره تلاش میکنم که در آن روز پرتنش ، در
آن صفحه از دفتر زندگیم ،لابلای باران اشکهایم
یک رنگ سرخ ، یک رنگ نارنجی، و یک رنگ سبز اضافه کنم..
خدارا چه دیدی ، شاید در انتهای یکی از آن روزهای بارانیم، در تلاقی اشک و رنگهایم توانستم رنگین کمانی زیبا بوجود آورم ... 😊
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
خیلیها میخواهند
اول به آسایش و خوشبختی برسند
بعد به زندگی لبخند بزنند
ولی نمیدانند تا به زندگی لبخند نزنند
به آسایش و خوشبختی نمیرسند
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_94 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام _یعنی تو خبر نداری چی شده؟ بهروز
🌸﷽🌸
#قسمت_95
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
حسام الدین توی تاریکی کارخانه نشسته بود و با اندک چراغ بالای سرش فیش ها و رسیدها را جست و جو میکرد.
دنبال چیزی بود.رد یا نشانی از پرداخت سالانه مالیات یا خمس .
نمی خواست کارخانه با پول حرام و حق مردم اداره شود.
روحش خراش برداشته بود. نمیخواست قبول کند که بهروز زیر آبی رفته و او را دور زده .
نیمه های شب بود که دست از پا درازتر از کارخانه بیرون آمد.
نگهبان با دیدنش سرش را تکان داد و در را بازکرد.
ماشین را بیرون برد.
خیابان ها خلوت بود و آدم ها خواب!
با خودش فکر میکرد کاش آدم ها این قدر برای خوابیدن عجله نداشتند. حداقل حسابشان را پاک میکردند، آن وقت سر سالم و خیال راحت به بالین می گذاشتند.
به آهستگی در خیابان های خلوت رانندگی میکرد. حسام همه چیز داشت. همه چیزهایی که یک انسان باید داشته باشد.
هم پول داشت و هم شغل و هم خانه و هم خانواده ...اما یک جای وجودش احساس تنهایی میکرد. وقتش شده بود با کسی خلوتش را تقسیم کند؟
چه کسی هم راز و دوشادوش حسام الدین میتوانست باشد.
نمی خواست پابند دنیا باشد اما جایی میان قلبش تنهایی غریبی احساس میکرد.
مسیر عمارت را در پیش گرفت.
پرنده ی فکرش به سمت حرف های هیوا پر کشید.
چهره ی خسته و رنجور دخترک جلوی چشم هایش آمد.
هیوا خسته بود ؟ یا کم آورده بود؟
خودش هم نمیدانست.
روزگار همچون فولاد او را سخت کرده بود.
چهره ی مقاوم هیوا را نمی توانست به چهره ای ضعیف و رنجور بدل کند.
هیوا با سختی های فراوان و تمام تلاش هایی که برای خانواده اش کرده بود؛ در ذهن حسام الدین چهره ای مقاوم ترسیم کرده بود.
چه شد که هیوا یک باره بهم ریخت؟ غرور بالای حسام الدین این قدر او را برآشفته کرد؟
قطره های باران آهسته و خرد خرد روی شیشه ی ماشین فرود می آمد.
ماشین را توی پارکنیگ گذاشت و توی حیاط زیر نم نم باران ایستاد.
غربت عجیبی سراغش آمده بود. ذهنش ناخوداگاه به سمت هیوا پر می کشید.
علتش را نمی فهمید. صورتش را زیر آسمان گرفت و اجازه داد باران آهسته وجودش را نوازش کند.
اشک و لبخند و غم و شادیش قاراش میش شده بود.
نفس های عمیقش را پی در پی بیرون داد و از خدا خواست ذهنش پی هیچ بنی بشری نرود.
لبخند تلخی زد و گفت: منو اهلی شدن؟ محاله!
نمی خواست اهلیِ هیچ کسی شود.
و مگر می شد؟
مگر می شد بدون عشق مجازی راهی به عشق حقیقی یافت؟ مگر میشد دل آدمیزاد را در کاغذ کادو پیچاند و در پَستوی خانه توی کمد زیر خروار خروار لباس پنهان کرد؟
اسطوره ی این راه مولا علی علیه السلام بود که همسری از جنس خودش برگزید.
و حسام نمی خواست این سه حرف را تجربه کند.
آری او از عاشق جماعت فراری بود.
سرش را چند بار جنباند و گفت: بسه این فکرهای بی خود رو بنداز بیرون، فعلا شرایط تو جور نیست. و اون آدم هم بدرد زندگی تو نمیخوره"
خودش هم می دانست این حرف ها بهانه است. اما آدمش اشتباه بود.
اشتباه بود دل به دختر کارگر کارخانه دادن. خودش از مخالف های سرسخت شهاب بود. حالا می توانست بگوید هیوا؟
اصلا او را می شناخت؟
_نه نه من هیچ شناختی ندارم. و نمیخوام درگیر بشم.
سحرگاه بود، در هوای بارانی ، توی حیاط عمارت شروع کرد به دویدن. دور تا دور حیاط را دوید و نفس زد. نفس زد و فکر دخترک دست فروش را از سر بیرون کرد. نفس زد و فکر هیوای ارسی ساز را از کارگاه ذهنش بیرون انداخت.
سهراب با شنیدن صدای کفش و دویدن های حسام الدین از اتاقش بیرون آمد.
قبل از اذان صبح بود.
چشم هایش را مالید و پشت سر حسام ایستاد.
با تعجب گفت: شمایید ؟ فکر کردم اسبی حیوونی چیزی هست.
گفتم کی این وقت شب داره تو حیاط میدود؟
حسام تبسم کرد و دل داد و نگاهش به قطره های باران روی حوض افتاد.
اما جایی در دلش می گفت: همین طوره سهراب! حیوان صفت شدم. کاش میشد از زمین کنده میشدم.
بعد از نماز سراغ ایمیل هایش رفت. ایمیلی از دانشگاه و مشاورش دریافت کرده بود.
باید برای تسویه و گرفتن پایان مدرکش به هلند می رفت.
برای مراسم پدرش که برگشت فرصت نکرد کارهای دانشگاهش را سر وسامان دهد.
زمان زیادی گذشته بود. باید زودترمیرفت.
فکر کارخانه ، بهروز و بازسازی عمارت و ساخت ارسی ذهنش را مشوش کرده بود.
دفتری برداشت و برنامه هایش را یک به یک نوشت.
اولین کار حساب کردن مالیات بود و خمس کارخانه.
صبح کمی دیرتر به کارخانه رفت.
از کنار کارگاه که میگذاشت نیم نگاهی به داخل سرداب انداخت.
نمیخواست داخل شود. تصمیم گرفته بود قدری دوری کند.
فکر میکرد با دوری از این کارگاه حال و هوایش بهتر می شود.
با سید هاشم تماس گرفت و گفت که امروز کارگاه نمی رود.
سید با زهرا سادات برای ادامه ی کار ساخت ارسی به عمارت می رفتند.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
༻﷽༺
#لا_عشق_الا_حیدر
با رحمٺ و لطفِ خویش درگیرم کن
از بادهی نابِ ازلی سیرم کن✨
یاربّ قَسَمٺَ بہ نامِ حیدر دادم💔
باعشق و محبٺِ علی پیرم کن✋
#یا_امیرالمومنین_حیدر
⭐️سلام روزتون علوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•