eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_94 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام _یعنی تو خبر نداری چی شده؟ بهروز
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• حسام الدین توی تاریکی کارخانه نشسته بود و با اندک چراغ بالای سرش فیش ها و رسیدها را جست و جو میکرد. دنبال چیزی بود.رد یا نشانی از پرداخت سالانه مالیات یا خمس . نمی خواست کارخانه با پول حرام و حق مردم اداره شود. روحش خراش برداشته بود. نمیخواست قبول کند که بهروز زیر آبی رفته و او را دور زده . نیمه های شب بود که دست از پا درازتر از کارخانه بیرون آمد. نگهبان با دیدنش سرش را تکان داد و در را بازکرد. ماشین را بیرون برد. خیابان ها خلوت بود و آدم ها خواب! با خودش فکر میکرد کاش آدم ها این قدر برای خوابیدن عجله نداشتند. حداقل حسابشان را پاک میکردند، آن وقت سر سالم و خیال راحت به بالین می گذاشتند. به آهستگی در خیابان های خلوت رانندگی میکرد. حسام همه چیز داشت. همه چیزهایی که یک انسان باید داشته باشد. هم پول داشت و هم شغل و هم خانه و هم خانواده ...اما یک جای وجودش احساس تنهایی میکرد. وقتش شده بود با کسی خلوتش را تقسیم کند؟ چه کسی هم راز و دوشادوش حسام الدین میتوانست باشد. نمی خواست پابند دنیا باشد اما جایی میان قلبش تنهایی غریبی احساس میکرد. مسیر عمارت را در پیش گرفت. پرنده ی فکرش به سمت حرف های هیوا پر کشید. چهره ی خسته و رنجور دخترک جلوی چشم هایش آمد. هیوا خسته بود ؟ یا کم آورده بود؟ خودش هم نمیدانست. روزگار همچون فولاد او را سخت کرده بود. چهره ی مقاوم هیوا را نمی توانست به چهره ای ضعیف و رنجور بدل کند. هیوا با سختی های فراوان و تمام تلاش هایی که برای خانواده اش کرده بود؛ در ذهن حسام الدین چهره ای مقاوم ترسیم کرده بود. چه شد که هیوا یک باره بهم ریخت؟ غرور بالای حسام الدین این قدر او را برآشفته کرد؟ قطره های باران آهسته و خرد خرد روی شیشه ی ماشین فرود می آمد. ماشین را توی پارکنیگ گذاشت و توی حیاط زیر نم نم باران ایستاد. غربت عجیبی سراغش آمده بود. ذهنش ناخوداگاه به سمت هیوا پر می کشید. علتش را نمی فهمید. صورتش را زیر آسمان گرفت و اجازه داد باران آهسته وجودش را نوازش کند. اشک و لبخند و غم و شادیش قاراش میش شده بود. نفس های عمیقش را پی در پی بیرون داد و از خدا خواست ذهنش پی هیچ بنی بشری نرود‌. لبخند تلخی زد و گفت: منو اهلی شدن؟ محاله! نمی خواست اهلیِ هیچ کسی شود. و مگر می شد؟ مگر می شد بدون عشق مجازی راهی به عشق حقیقی یافت؟ مگر میشد دل آدمیزاد را در کاغذ کادو پیچاند و در پَستوی خانه توی کمد زیر خروار خروار لباس پنهان کرد؟ اسطوره ی این راه مولا علی علیه السلام بود که همسری از جنس خودش برگزید. و حسام نمی خواست این سه حرف را تجربه کند. آری او از عاشق جماعت فراری بود. سرش را چند بار جنباند و گفت: بسه این فکرهای بی خود رو بنداز بیرون، فعلا شرایط تو جور نیست. و اون آدم هم بدرد زندگی تو نمیخوره" خودش هم می دانست این حرف ها بهانه است. اما آدمش اشتباه بود. اشتباه بود دل به دختر کارگر کارخانه دادن. خودش از مخالف های سرسخت شهاب بود. حالا می توانست بگوید هیوا؟ اصلا او را می شناخت؟ _نه نه من هیچ شناختی ندارم. و نمیخوام درگیر بشم. سحرگاه بود، در هوای بارانی ، توی حیاط عمارت شروع کرد به دویدن. دور تا دور حیاط را دوید و نفس زد. نفس زد و فکر دخترک دست فروش را از سر بیرون کرد‌. نفس زد و فکر هیوای ارسی ساز را از کارگاه ذهنش بیرون انداخت. سهراب با شنیدن صدای کفش و دویدن های حسام الدین از اتاقش بیرون آمد. قبل از اذان صبح بود. چشم هایش را مالید و پشت سر حسام ایستاد. با تعجب گفت: شمایید ؟ فکر کردم اسبی حیوونی چیزی هست. گفتم کی این وقت شب داره تو حیاط میدود؟ حسام تبسم کرد و دل داد و نگاهش به قطره های باران روی حوض افتاد. اما جایی در دلش می گفت: همین طوره سهراب! حیوان صفت شدم. کاش میشد از زمین کنده میشدم. بعد از نماز سراغ ایمیل هایش رفت. ایمیلی از دانشگاه و مشاورش دریافت کرده بود. باید برای تسویه و گرفتن پایان مدرکش به هلند می رفت. برای مراسم پدرش که برگشت فرصت نکرد کارهای دانشگاهش را سر وسامان دهد. زمان زیادی گذشته بود. باید زودترمیرفت. فکر کارخانه ، بهروز و بازسازی عمارت و ساخت ارسی ذهنش را مشوش کرده بود. دفتری برداشت و برنامه هایش را یک به یک نوشت. اولین کار حساب کردن مالیات بود و خمس کارخانه. صبح کمی دیرتر به کارخانه رفت. از کنار کارگاه که میگذاشت نیم نگاهی به داخل سرداب انداخت. نمیخواست داخل شود. تصمیم گرفته بود قدری دوری کند. فکر میکرد با دوری از این کارگاه حال و هوایش بهتر می شود. با سید هاشم تماس گرفت و گفت که امروز کارگاه نمی رود. سید با زهرا سادات برای ادامه ی کار ساخت ارسی به عمارت می رفتند. ↩️ .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ با رحمٺ و لطفِ خویش درگیرم کن از باده‌ی نابِ ازلی سیرم کن✨ یاربّ قَسَمٺَ بہ نامِ حیدر دادم💔 باعشق و محبٺِ علی پیرم کن✋ ⭐️سلام روزتون علوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌀🌀🌀🌀 بلند می شوم در آغوش میگیرم زندگی خودم را، همه اش را ، سفت میچسبانمش به خودم.با او حرف میزنم. میگویم ای دختر موفرفری نق نقوی من! پاشو که برایت پرتقال آورده ام ..! پایش هم که بلنگد دوستش دارم ، چون او" تنها " زندگی من است . کمکش میکنم راه می افتد.. زمین میخورد؟ طوری نیست بازی روزگار است . میتکانمش، بر تک تک زخم هایش بوسه میکارم . بزرگش میکنم ،من خدا را دارم. 💖💖💖 •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
💔 🔻استاد پناهیان استغفار کن از دلت میره❗️ اگر استغفار کردی و غم از دلت نرفت؛ یعنی داری خالی;بندی میڪنی 😊 بگرد گناهتو پیدا ڪن و اعتراف ڪن بهش...!👌 اینه راز موفقیت و آرامش😃 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜   💜🍃💜🍃💜   🍃💜🍃💜   💜🍃💜   🍃💜   💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس5⃣ (زهرا و علی) حدودا سه ماهی ا
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) اگر من بخوام از وضعیت زندگی در اونجا بگم باید هم نکات مثبت رو بگم و هم منفی . قطعا هرجایی یه نکات مثبتی داره و یه نقاط منفی. اون جا همه جور آدم کنار هم زندگی می کنند. یعنی در واقع کاری به هم ندارن. کلا کانادا با آمریکا خیلی باهم متفاوته. اینجا مردم کاری به هم دیگه ندارن. تو زندگی هم دخالتی نمی کنند. جالبه اونجا مثلا هندوها یا پاکستانی یا حتی عرب های وهابی هم با پوشش مخصوص خودشون رفت وامد میکنند کسی به رنگ ولباس و پوشش شما کاری نداره. البته بعضی ایرانی ها اونجا از صد تا خارجی بدترن و تا حالا چند بار منو متلک بارون کردن. یا سرشون رو به حالت تاسف تکون می دهند. متاسفانه بعضی از ایرانی ها اونجا هویت خودشون رو از دست دادند و فکر می کنند با سیاه نمایی از ایران اونجا بیشتر تحویلشون میگیرن. برعکس وقتی میبینن یه نفر نسبت به کشورش این قدر بی اصالت هست خیلی پیش پا افتاده تر باهاش رفتار می کنند. چندباری طی برخورد های مختلف از من می پرسیدن یعنی ایران این قدر خفقان داره ؟ شما رو اونجا اذیت می کردن ؟ گفتم نه ما راحت بودیم .مشکلی نداشتیم .باور نمی کردن . یعنی خود ایرانی ها هم متاسفانه فضای خوبی از ایران ترسیم نکردند. خب مثلا شرایط رانندگی و قوانین ومقررات طوری هست که آدم راحت میتونه رانندگی کنه شلوغ و درهم نیست. البته این هم بخاطر جریمه های سنگینی هست که قرار دادند. خب در کشورهای خارجی به خاطر سیستم الکترونیکی تقریبا بیش تر کارهای اداری با قانون و طی روال طبیعی و بدون دردسر انجام میشه. تمام شرکت های خارجی دست چندتا سرمایه دار می چرخه واسه همین خیلی مواقع تخفیف های بسیار خوبی اعمال میشه برای خرید وسایل . سبک خونه ها ،خیلی ساده است و آشپزخونه کوچکترین متراژ رو در خونه داره . به خاطر این که اغلب سر کار میرن خیلی نسبت به اشپزی حساسیت نشون نمیدهند .بهتر بگم ما ایرانی ها اهمیتمون به غذا خیلی بیش تر هست. خونه ها اصلا هیچ تجمل خاصی نداره. گاها فرش ندارن .یا حتی پرده به جز مراکز اصلی شهر که بازه شب ها از ساعت ۸ به بعد بیش تر مناطق خاموشیه . پرنده هم پر نمیزنه اتفاقا یه شب ماه رمضون میخواستم از سنتر برگردم خوه مامان حالش خوب نبود. .بابا هم شیفت بود. ازشب های ویکند (تعطیلات اخر هفته) بود. معمولا اون شب دیرتر خاموشی میزنن و مرکز شهر خب شلوغ تره خونه ما تا سنتر یه کم فاصله سه تا خیابون فاصله داشت.آخر وقت به امید این که همه جا شلوغه شاید. با صلوات و دعا و نذر و نیاز راه افتادم .به فرشته خانم گفتم مامانم حالش خوب نیست باید برم .گفت تنها نرو و بذار یکی باهات بیاد گفتم نمیتونم کی رو بگم بیاد؟ نمیخوام کسی تو زحمت بیفته . خلاصه راه افتادم ازسنتر به سمت خونه . هرچی دعا و قران بود خوندم .نزدیکی های خونه دیدم دوتا مرد تلوتلو خوران با شیشه تو دست دارن میان . ترسیدم موندم چیکار کنم برگردم یا برم .از اون ور همش احساس میکردم یکی داره پشت سرم میاد. فقط اونجا متوسل شدم به حضرت زهرا . از پشت سر یکی صدام زد دیدم علی اقا با یکی از بچه های سنتر هست.این قدرخوشحال شدم که نگو .باهام راه افتادند و کنارم اومدند تا رسیدم خونه. مثل اینکه فرشته خانم بهشون گفته بود من تنهام و اونها هم راه افتاده بودند پشت سر من. این هم فقط لطف حضرت زهرا بود. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) اون شب که علی آقا و دوستش منو اسکورت کردند تا خونه، موقع خداحافظی با این که چشم هاش جای دیگه ای رو نگاه می کرد گفت: لطفا شبها تنهایی بیرون نرید.این موقع شب برای یه دختر مسلمان تنها بودن توی خیابون اصلا خوب نیست. اگر فرشته خانم نمی گفتند ...اینجای حرفشو خورد و من فقط تشکر کردم و براشون دعا کردم و گفتم شما رو حضرت زهرا فرستاد. و واقعا اینو هدیه حضرت زهرا میدونستم. یه روز که توی سنتر توی اشپزخونه میخواستم چایی بریزم .دفتر فرشته خانم چسبیده به اشپزخونه بود دیدم دارن با حاج اقا در مورد یکی حرف میزنند که بعد اسم علی آقا رو آورد و حاج اقا گفتند:به نظرم بین دو نفر مونده .نمیدونه کدومو باید انتخاب کنه . اون جا لرزش بدی در دلم احساس کردم. خودم هم حدس زده بودم. تو اون شرایط سعی می کردم ازش فاصله بگیرم. یک ماه به پایان دانشگاهم مونده بود. و پدر تصمیم گرفته بود بعد از پایان دانشگاه برای همیشه به ایران برگردیم چون دوره ایشون هم تموم شده بود. وقتی به بچه های مرکز گفتم باورشون نشد. خیلی ناراحت شدند. یه روز وقتی توی جلسه بودیم. فرشته خانم گفتند که زهرا میخواد بره ایران وباید فکر یه معلم واسه بچه ها باشیم عکس العمل علی آقا دیدنی بود. مثل آدمی که یه چیز عجیب شنیده باشه سرشو ناگهانی بالا آورد و گفت :واقعا؟ ایشون میخوان برن ؟ پس... ما چیکار کنیم؟ یادمه تا آخر جلسه تو خودش بود. روزی که می خواستم برای همیشه با دوستان و سِنتر خداحافظی کنم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. همه دور هم جمع شده بودیم.تو نمازخونه یه مراسم خداحافظی کوچیک گرفته بودند. حاج آقا دلداریم می داد و من اشک می ریختم. قرار بود ارتباطمون رو نگه داریم. لحظه آخر توحیاط مرکز بدون این که متوجه بشم پشت سرم کی ایستاده و ممکنه صدامو بشنوه به حاج آقا گفتم : این جا برای من حکم یه تولد دوباره رو داشت.من این جا تو کشور کفر ، اسلام حقیقی رو تونستم بشناسم. شاید اگر این جا نمیومدم هیچ وقت نمی تونستم راهمو پیدا کنم. شاید اولین بار یه صدا یا یه مداحی منو این جا کشوند اما رفته رفته من جذب این محیط و آدمهاش شدم. حاج آقا جمله ای بهم گفتند که همیشه در خاطرم هست گفتند: هر پروانه ای باید مدتی در پیله بمونه تا راه و رسم پرواز کردن رو یاد بگیره ... سختی برای هر انسانی لازمه . با گریه از همه خداحافظی کردم. اما نتونستم هیچ نگاهی به علی آقا بندازم و باهاشون خداحافظی کنم. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) وقتی برگشتیم ایران همچنان با مرکز در ارتباط بودم. گاهی از طریق فضای مجازی برنامه هاشون رو دنبال می کردم. تصمیم گرفته بودم به صورت تخصصی علوم حوزوی رو یاد بگیرم. وقتی وارد حوزه شدم اون چیزی که فکر میکردم رو اونجا ندیدم .بنابراین تصمیم گرفتم به صورت غیر حضوری این دروس رو بخونم . شاید حدود شش ماه بعد بود که حاج اقا ایران اومده بودند . و ما هم خانوادگی خدمتشون رفتیم. اونجا بود که متوجه شدم چند تا از بچه های مرتبط با مرکز ما و مراکز دیگه تصمیم گرفتند برای دروس دینی راهی قم بشن. از مرکز ما هم علی آقا اومده بودند قم. از این که ایران بودند واقعا خوشحال شدم اما بعدش گفتم خب به من چه ؟ همونجا خانم حاج اقا گفتند اگر جوونی باشه که خیلی پاک و مخلص باشه و طلبه باشه شما میپذیرید؟ منم که نمیشناختم گفتم حقیقتامن خیلی با زندگی طلبگی اشنایی ندارم .فکر نکنم نمیتونم. چند روز از دیدار ما با حاج اقا نگذشته بود که تماس گرفتن و گفتند اگر اجازه بدید مزاحمتون میشیم.گفتند ۵نفری هستیم . ماهم خوشحال شدیم که قرار حاج آقا مهمونمون بشن. وقتی اومدن حاج اقا و خانمش بودن و یه نفر دیگه وقتی وارد شد شوکه شدم . علی اقا بود.😊 خیلی برام عجیب بود که چرا خونه ما اومده . حاج اقا بعد از ناهار ، داشتن با پدرم صحبت میکردند همه رو صدا زدند من مشغول ظرف شدن بودم .گفتند بگید خانم نورانی هم بیاد☺️ من هم به جمع شون پیوستم. اونجا حاج اقا شروع به صحبت کردو در مورد علی آقا چیزهایی گفت. کلی ازشون تعریف کردند و گفتند من حاضرم پشت سر علی اقا نماز بخونم. این پسر از وقتی میشناسمش این قدر چشم پاک و مخلص هست. اون هم تو کشوری که هر کسی میتونه هر جور دلش میخواد بگرده و رفتار کنه . بعد هم گفتند اگر اجازه بدید ما برای امر خیر مزاحم شدیم .خیلی وقته گویا علی آقا دلش گیر بوده و موقعیت نبوده که مطرح کنند. وقتی اینو گفتند .لبخند به لبم اومد و سریع چادرم رو جلو دهانم گرفتم. واقعا ذوق زده شده بودم. برای یه لحظه نگاهش کردم دو زانو نشسته بودو سرش پایین بود.صورتش هم یه کم هم قرمز شده بود.فکر کنم خجالت میکشید. حاج اقا گفتند:مادر علی اقا بیمار بودند .گفتنداگر مراحل اولیه رو پذیرفتید برای مابقی مراسمات خدمت میرسن. همونجا علی اقا زنگ زدند به مادرشون و ایشون با مادرم صحبت کردند. اصلا باورم نمیشد. احساس میکردم خدا لطفشو شامل حالم کرده بود. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
یک عمر باید بگذرد تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود... و چقدر دیر می فهمیم که زندگـی همین روزهاییست که منتظـر گذشتنش هستیم... 🔮در حال زندگی کنیم فقط همین و بس✂️ ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
تحدیر جزء 3.mp3
4.22M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣جزء سوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
╭─┅═🌙═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌙═┅╯