اگر میدانستم که صبح من
از نگاه تو شروع میشود
می گفتم زودتر بیا
کمی زودتر طلوع کن
اگر فقط چند لحظه زودتر نگاهم میکردی
جهانم شب نمیشد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💞:
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان میگفت:
زندگی بی تو محال است،
تو باید باشی...
#صحرا_عابدی_فرد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_146 صندوقچه خاطرات نفس های حسام
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_147
صندوقچه را زیر چادرش پنهان کرده بود. از حیاط عمارت بیرون رفت. از کوچه گذشت به خیابان که رسید، تعلل کرد. مانده بود چه کند؟ به خانه برود که با این صندوقچه بازجویی می شد. اینجا ایستادن هم برایش ممکن نبود. کمی که راه رفت موبایلش را از کیفش در آورد و شماره حسام الدین را گرفت.
هر چقدر بوق می خورد، جواب نمی داد.
گوشه ی موبایل را روی لبش گذاشت و فکر کرد.
باید به حسام پیام میداد. گوشی را توی دستش گرفت و با یک دست شروع به پیام دادن کرد.
_من سر خیابون هستم. چیکارکنم صندوقچه را کجا ببرم؟
چند لحظه ای منتظر ماند تا حسامالدین جوابش را بدهد. نگاه آدم های آن اطراف آزارش می داد. ان هم با برامدگی حاصل از صندوقچه ای که زیر چادرش پنهان کرده بود. با صدای پیامک گوشی نگاهش را پایین آورد.
_ همون جا بمونید خودم رو میرسونم.
نفس راحتی کشید. کنار درختچه کوچکی توی پیاده رو ایستاد.فکرهای جور واجوری توی سرش میچرخید. شباهت آن عکس به حسام الدین، چیزی نبود که بتوان نادیده اش گرفت.
باخودش گفت: یعنی آن دو نفر که بودند؟ اصلا پنهان کردن صندوقچه کاردرستی بود یا نه؟
با یادآوری رفتار حسام الدین قبل از آمدن دیبا متوجه درستی کارش شد. اما نگران بود که مشکلی پیش آمده باشد.
حسام الدین که با رفتن هیوا متحیر مانده بود، با سوال دیبا به خودش آمد.
_ حسام جان این جا چرا اینطوری شده؟ وسایل کارگاه که بالاست. شما این جا... مگه وسیله ی کاری هم مونده؟
حسام الدین لباسش را تکاند ، اخم کرد و در حالی که از کارگاه بیرون میرفت خیلی جدی گفت: دیوار نم داده. باید تعمیرش کنیم. همین!
با این چند کلمه، به همه ی سوال ها و حدس های دیبا پایان داد.
کتاب های روی پله را برداشت و خیلی سریع بیرون رفت. دیبا با آن که قانع نشده بود اما سکوت پیشه کرد.
حسام خیلی زود به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. بلوز سفید و ژاکت آبی تیره را از کمد برداشت و پوشید. رویش هم کت قهوه ای به تن کرد. هیجان تمام سلولهای بدنش را فرا گرفته بود. یک ثانیه هم تصویر آن عکس ها از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
خیلی سریع سوار ماشین شد و از عمارت بیرون رفت.
سر خیابان که رسید، در جست و جوی هیوا اطراف را نگاه میکرد. ماشین را آهسته حرکت داد، کمی جلوتر از ایستگاه اتوبوس، دختر چادری را دید که زیر یکی از درختچه های توی پیاده رو ایستاده بود. با حجم برجسته ی زیر چادرش او را شناخت. ماشین را کنار خیابان نگه داشت. به محض ترمز کردن، هیوا رویش را برگرداند.
با دیدن حسام الدین سراسیمه به طرف ماشین رفت. در عقب را باز کرد و خیلی سریع نشست.
_سلام
حسام الدین از آینه نگاه کوتاهی به او کرد و جوابش را داد. هیوا با هیجان گفت: اتفاقی که نیفتاد؟
حسامالدین سرش را به علامت منفی تکان داد.
هیوا گفت: ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نرسید.
حسام دنده را جا انداخت و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. تمام فکرش توی صندوقچه را می کاوید. هیوا از زیر چادر، صندوقچه آبی قدیمی را بیرون آورد و کنار خودش گذاشت.
حسامالدین در جای دیگری سیر می کرد. نام "حسام الدین" توی یکی از شناسنامه ها قرارش را برده بود.
هر لحظه به سرعتش اضافه میشد. هیوا با سرعت زیادِ ماشین، دستش را به دستگیره بالای سرش گرفت.
از بین ماشین ها با سرعت میگذشت. خودش هم نمی دانست به کدام مقصد می راند.
بالاخره هیوا با نگرانی که در صدایش موج میزد، گفت :
_ آقای ضیایی سرعتتون خیلی زیاده. لطفاً آهسته تر
حسام الدین باصدای هیوا متوجه موقعیتش شد. نگاهش را به کیلومتر شمار جلویش داد. با سرعت نود آن هم توی شهر، جایی که اتوبان هم نبود رانندگی میکرد.
با تذکر هیوا به خودش آمد. با سرعت زیاد، ماشین را گوشه ای از خیابان نگه داشت. طوری که وقتی ترمز گرفت، سر هیوا به صندلی جلویش اصابت کرد.
حسام الدین هوای سنگین و محبوس ریه هایش را بیرون داد و از آینه عقب را نگریست.
هیوا هین آرامی کشید و سرش را به عقب داد.
توی دلش گفت: چته سر آوردی مگه؟
توی صندوقچه سَر نبود، اما همه ی وجود حسام الدین لای آن درِ آبیِ زنگ زده و قفل زوار رفته ی رویش گیر کرده بود. میان چند ورق نامه و دفترچه و هویتی نامعلوم.
نفس نفس میزد و در گرداب اضطراب دست و پا . از آینه نگاهش را به هیوا دوخت.
هیوا که نگاه منتظرِ حسام الدین را دید؛ امانتیِ توی دستش را به سمتش گرفت.
حسام صندوقچه را کنارش روی صندلی خالی گذاشت. با دست هایی لرزان و چشم هایی ناباور درِ صندوق را باز کرد.
عکس ها را یکی یکی برداشت و دوباره نگاه کرد. هرچه نگاه میکرد قلبش فشرده تر میشد. نفسش بند می آمد و دستانش سِر میشد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با دلـت حسـرت همصحبـتـےام هست ولــے...
سنــگ را با چـہ زبانــے بـہ سخـن وادارم؟؟؟
🍂💔🍂
#فـاضــل_نـظــرــے
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_147 صندوقچه را زیر چادرش پنهان
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_148
چشم هایش را بست و عکس ها را روی درِ صندوقچه ی باز گذاشت. دفترچه ی قهوه ای را برداشت و آن را باز کرد.
هیوا میخواست بگوید اگر با من کاری ندارید بروم.
اما حسام الدین توی حال و هوای خودش بود.
آهسته و شمرده صفحه ی اولش را زمزمه کرد:
" وعین حرفِ اول عشق ...
به نام او که دلم را تکان داد. چگونه از او بنویسم؟ آن گاه که در جست وجوی راهی جدید، کشفی عظیم به این جا سفر کردم. در باغی بزرگ با خارهای بسیار و درختان شکوهمند قدم میزدم. نالان و تنها. زمزمه ی دلتنگیام کل باغ را فرا گرفته بود. ناگهان نسیمی دلم را لرزاند. نسیمی که نمی دانم از شمال بر کلبه ام وزیدن گرفت یا جنوب. باطلوع خورشید، سلول های وجودم را به جشن و پایکوبی فراخواند؟ و یا در دلِ غروب با هق هق فراق، سیاهی و دلتنگی را در وجودم ریخت. لحظه ای خودم را نگاه کردم. پیچک سبزی روی دلم را گرفته بود. دورم پیچید و بالا آمد. آمد تا رسید به حفره ی انتهایی مغزم. آن جا که دیگر جز او یادی نبود. گاهی بر شانه های نسیم به هم نشینی با مرداب، طوفان، دریا و باران می رفتیم. تا احساس نیلوفر را بفهمیم. تا بفهمیم که در مرداب هم میتوان رویید.
نسیم تو بودی.
دنبال آزادی بودم و گاهی آن را در عمق سیاهی چشم های تو میدیدم. لابد میپرسی این که آزادی نیست، اسارت است . نه این خود آزادی است. و من با تو تا خود آزادی راه رفته ام.
امروز اگر چه در پس صاعقه ی نگاه تو، تمام دلم آبستن واژه هایی است که ره به رسوایی می برند اما به کدامین چاره بیندیشم که زیستن بدون مرکب، نی و کاغذ به همان اندازه سخت است که زیستن بدون هویت.
کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت میشکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند.
مهتابِ من! بگذار از دردی که قلبم را می فشرد بنویسم. این واژه ها تمام خانه تکانی زخم هایی است که بر دلم مستولی شده. برای تو که تمام واژه های شور و شعف و زندگی را در وجودت یافتم. بارقه های نورانی چشمانت با چهره ی معصوم دخترانه ات، ترکیبی از بیچارگی برای منِ تنها بود.
حسام الدین حواسش نبود کسی روی صندلی عقب ماشینش تمام دلش در زیر بار سنگین این جملات فشرده میشد.
_ماهِ من! دیدنت برای اولین بار آن هم در خانه ی پدرت زنگ خطری بود که به من نهیب میزد و میگفت: این آدم دست نیافتنی است.
امروز که از تو لبریزم برایت مینویسم. می نویسم به امید این که تو را یک بار دیگر ببینم."
حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد. برای لحظه ای کوتاه متوجه اوضاع شد. برگشت و به عقب نگاه کرد.
گره ی ابروهای هیوا و نگاهی که به بیرون دوخته بود؛ او را هوشیار کرد.
هیوا محو جمله هایی بود که از زبان حسام الدین بیرون میریخت. صدایش گرفته و مضطرب توی دل هیوا لرزه می انداخت.
اسارت و آزادی ذهنش را به هم ریخته بود. فکر کرد چگونه عشق به آزادی می انجامد؟
فکر کرد، کاش نویسنده ی این جمله ها حسام بود و مخاطبش من!
در خیالش را با درد بست و به این فکر باطل پایان داد.
حسام الدین چشم از دفترچه گرفت و دوباره ورق زد . صاحب دفترچه مشخص نبود. دنبال رد یا نشانی از آن میگشت. ذهنش به هم ریخته بود. حسی در درونش میگفت هر کسی هست به او ربط دارد.
نامه ها را برداشت پشت شان را نگاه کرد، بلکه آدرسی، نشانی بیابد. تمام ذهنش، در هم و برهم شد. تمرکز نداشت.خرت و پرت های توی صندوقچه را رها کرد و دستش را به صورتش کشید و گفت: هیچی سر در نمیارم. اینها چی هستن. مال کی اند؟
هیوا دست برد که در را باز کند اما با دیدن حال درمانده و غریب حسام الدین، دلش میخواست به او کمک کند اما نمی دانست چه کار؟
سرش را کمی جلو برد و گفت: آدرسی، نشونه ای چیزی داخلش نیست؟ تو اون دفترچه یا لای نامه ها یا عکس ها ؟
حسام الدین بار دیگر از اول همه جا را نگاه کرد.
هیوا گفت: پشت عکس ها رو نگاه کنید تاریخی چیزی اونجا نیست؟
حسام الدین عکس ها را توی صندوق انداخت و سرش را روی فرمان گذاشت.
_نه هیچی نیست.
هیوا که حال دگرگون حسام الدین را دید گفت: اجازه هست من یه نگاهی کنم؟
وقتی جوابی از حسام نشنید، با تردید ادامه داد: شاید... شما ندیده باشید.
حسام الدین یک دستش را زیر صندوقچه برد. بدون آن که به هیوا نگاه کند آن را برداشت و به عقب داد.
هیوا یکی یکی درون صندوقچه و لای دفترچه و نامه ها را نگاه میکرد.
دوباره به آدم های تو عکس خیره شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
🍃عاشقانه ای دلنشین از
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
چند بار سوزن رو تو دستش فرو کرد و درآورد. نمیتونست رگش رو پیدا کنه.
بشری چشماش رو میبست و لبش رو میگزید.
امیر با همه بیتفاوتیش صداش دراومد.
- برو کنارخانم تو که بلد نیستی. سرنگ رو بده به من. خودم ازش میگیرم.
- نمیشه که!
- تیکهتیکهاش کردی برو کنار من بهتر از تو بلدم.
بشری با چشمای مظلوم نگاشون میکرد.
هر طور بود خانمه رو بلند کرد.
خودش نشست کنار بشری.
بشری معذب بود...
- آقا امیر. خواهش میکنم ازتون....
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
روز آزمایش خون نامزدش میخواد به جای مسئول خونگیری ازش خون بگیره
😅😅😅
یه #عاشقونهیمذهبیِجدید
♥️♥️