ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_147 صندوقچه را زیر چادرش پنهان
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_148
چشم هایش را بست و عکس ها را روی درِ صندوقچه ی باز گذاشت. دفترچه ی قهوه ای را برداشت و آن را باز کرد.
هیوا میخواست بگوید اگر با من کاری ندارید بروم.
اما حسام الدین توی حال و هوای خودش بود.
آهسته و شمرده صفحه ی اولش را زمزمه کرد:
" وعین حرفِ اول عشق ...
به نام او که دلم را تکان داد. چگونه از او بنویسم؟ آن گاه که در جست وجوی راهی جدید، کشفی عظیم به این جا سفر کردم. در باغی بزرگ با خارهای بسیار و درختان شکوهمند قدم میزدم. نالان و تنها. زمزمه ی دلتنگیام کل باغ را فرا گرفته بود. ناگهان نسیمی دلم را لرزاند. نسیمی که نمی دانم از شمال بر کلبه ام وزیدن گرفت یا جنوب. باطلوع خورشید، سلول های وجودم را به جشن و پایکوبی فراخواند؟ و یا در دلِ غروب با هق هق فراق، سیاهی و دلتنگی را در وجودم ریخت. لحظه ای خودم را نگاه کردم. پیچک سبزی روی دلم را گرفته بود. دورم پیچید و بالا آمد. آمد تا رسید به حفره ی انتهایی مغزم. آن جا که دیگر جز او یادی نبود. گاهی بر شانه های نسیم به هم نشینی با مرداب، طوفان، دریا و باران می رفتیم. تا احساس نیلوفر را بفهمیم. تا بفهمیم که در مرداب هم میتوان رویید.
نسیم تو بودی.
دنبال آزادی بودم و گاهی آن را در عمق سیاهی چشم های تو میدیدم. لابد میپرسی این که آزادی نیست، اسارت است . نه این خود آزادی است. و من با تو تا خود آزادی راه رفته ام.
امروز اگر چه در پس صاعقه ی نگاه تو، تمام دلم آبستن واژه هایی است که ره به رسوایی می برند اما به کدامین چاره بیندیشم که زیستن بدون مرکب، نی و کاغذ به همان اندازه سخت است که زیستن بدون هویت.
کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت میشکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند.
مهتابِ من! بگذار از دردی که قلبم را می فشرد بنویسم. این واژه ها تمام خانه تکانی زخم هایی است که بر دلم مستولی شده. برای تو که تمام واژه های شور و شعف و زندگی را در وجودت یافتم. بارقه های نورانی چشمانت با چهره ی معصوم دخترانه ات، ترکیبی از بیچارگی برای منِ تنها بود.
حسام الدین حواسش نبود کسی روی صندلی عقب ماشینش تمام دلش در زیر بار سنگین این جملات فشرده میشد.
_ماهِ من! دیدنت برای اولین بار آن هم در خانه ی پدرت زنگ خطری بود که به من نهیب میزد و میگفت: این آدم دست نیافتنی است.
امروز که از تو لبریزم برایت مینویسم. می نویسم به امید این که تو را یک بار دیگر ببینم."
حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد. برای لحظه ای کوتاه متوجه اوضاع شد. برگشت و به عقب نگاه کرد.
گره ی ابروهای هیوا و نگاهی که به بیرون دوخته بود؛ او را هوشیار کرد.
هیوا محو جمله هایی بود که از زبان حسام الدین بیرون میریخت. صدایش گرفته و مضطرب توی دل هیوا لرزه می انداخت.
اسارت و آزادی ذهنش را به هم ریخته بود. فکر کرد چگونه عشق به آزادی می انجامد؟
فکر کرد، کاش نویسنده ی این جمله ها حسام بود و مخاطبش من!
در خیالش را با درد بست و به این فکر باطل پایان داد.
حسام الدین چشم از دفترچه گرفت و دوباره ورق زد . صاحب دفترچه مشخص نبود. دنبال رد یا نشانی از آن میگشت. ذهنش به هم ریخته بود. حسی در درونش میگفت هر کسی هست به او ربط دارد.
نامه ها را برداشت پشت شان را نگاه کرد، بلکه آدرسی، نشانی بیابد. تمام ذهنش، در هم و برهم شد. تمرکز نداشت.خرت و پرت های توی صندوقچه را رها کرد و دستش را به صورتش کشید و گفت: هیچی سر در نمیارم. اینها چی هستن. مال کی اند؟
هیوا دست برد که در را باز کند اما با دیدن حال درمانده و غریب حسام الدین، دلش میخواست به او کمک کند اما نمی دانست چه کار؟
سرش را کمی جلو برد و گفت: آدرسی، نشونه ای چیزی داخلش نیست؟ تو اون دفترچه یا لای نامه ها یا عکس ها ؟
حسام الدین بار دیگر از اول همه جا را نگاه کرد.
هیوا گفت: پشت عکس ها رو نگاه کنید تاریخی چیزی اونجا نیست؟
حسام الدین عکس ها را توی صندوق انداخت و سرش را روی فرمان گذاشت.
_نه هیچی نیست.
هیوا که حال دگرگون حسام الدین را دید گفت: اجازه هست من یه نگاهی کنم؟
وقتی جوابی از حسام نشنید، با تردید ادامه داد: شاید... شما ندیده باشید.
حسام الدین یک دستش را زیر صندوقچه برد. بدون آن که به هیوا نگاه کند آن را برداشت و به عقب داد.
هیوا یکی یکی درون صندوقچه و لای دفترچه و نامه ها را نگاه میکرد.
دوباره به آدم های تو عکس خیره شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
🍃عاشقانه ای دلنشین از
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
چند بار سوزن رو تو دستش فرو کرد و درآورد. نمیتونست رگش رو پیدا کنه.
بشری چشماش رو میبست و لبش رو میگزید.
امیر با همه بیتفاوتیش صداش دراومد.
- برو کنارخانم تو که بلد نیستی. سرنگ رو بده به من. خودم ازش میگیرم.
- نمیشه که!
- تیکهتیکهاش کردی برو کنار من بهتر از تو بلدم.
بشری با چشمای مظلوم نگاشون میکرد.
هر طور بود خانمه رو بلند کرد.
خودش نشست کنار بشری.
بشری معذب بود...
- آقا امیر. خواهش میکنم ازتون....
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
روز آزمایش خون نامزدش میخواد به جای مسئول خونگیری ازش خون بگیره
😅😅😅
یه #عاشقونهیمذهبیِجدید
♥️♥️
سلام امام زمانم✋🌸
بیا که صبر برایم چه خوب معنا شد
در انتظار ظهورت دلم شکیبا شد
تمام دفترعمرم سیاه شد اما
امید دیدن رویت دوباره پیدا شد..
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#حضرت_مهدی(عج) :
🌸هر که ما را دوست دارد، باید به #کردار ما عمل کند و از #تقوا مدد بگیرد.👌
📚 تحف العقول، ص۱۰۴
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
کمک کردن در انجام کارهای منزل را فراموش نکنيد و بدانيد همان مقدار که شما در خارج از منزل خسته میشويد؛ زن هم در منزل از کارهای خانه خسته میشود و نیازمند کمک و قدر دانیست.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💢 #آیت_اللّٰه_فاطمی_نیا
🔰حضرت امام موسی بن جعفر علیه السلام میفرمایند : دلِ مومن از کعبه بالاتر است
هر دلی که حامل محبت امیرالمومنین علیه السلام است حرمتش از کعبه بالاتر است!!! پس ما که در مملکت شیعی زندگی میکنیم از چپ و راست در اطراف ما کعبه است!!! خیلی باید مراقب باشیم دلهای اینان را نشکنیم ، آبروی مومن را نبریم؛ خدایی نکرده ، دل شکستن باعث ظلمت و بیچارگی انسان میشود و با این کارها انسان عاقبت بخیر نمیشود.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
صبح، وقتی واژگون شد آخرین پیمانهها
راه، پرپیچ است از میخانهها تا خانهها
حیف! وقتیکه اذان توی اذان گم میشود
من، منِ تصنیف کفرآلودهی مستانهها
دور میگیرند گرداگرد تو دیوارها
دور میگردند بالای سرت پروانهها
گریه یا خندهست در سمفونی اندام تو،
بی صدا بالا و پایین مینوازد شانهها
من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی میکند
اینچنین گم میشود گاهی مسیر خانهها
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی
ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانهها!
#مهدی_فرجی
💞❣❣❣❣❣❣❣💞
💞رزق چیست؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی؛ این بیداری ؛ رزق است، چون بعضیها بیدار نمیشوند.
زمانی که با مشکلی روبرو میشوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است.
زمانی که در خانه لیوانی آب؛ به دست پدر یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است.
یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است.
رزق واقعی این است...
💘رزق خوبی ها،
💔نه ماشین نه درآمد،
⬅️ اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد،
💝💝 اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
ودر آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت ؛ این بزرگترین رزق خداوند است
❣️زندگیتان پُر از رزق...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#عکس_نوشته
* میخوای همه حسرت جایگاه تون بخورن؟ 😎😁 *
#حدیث
رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند:
گروهی هستند که نه پیامبرند و نه شهید، ولی مردم به مقامی که خداوند به خاطر امر به معروف و نهی از منکر به آنان عطا فرموده غبطه میخورند.
#بی_تفاوت_نباشیم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ریشه ی انسانها، فهم آنهاست
🌹یک سنگ به اندازه ای بالا میرود 🌹که نیرویی پشت آن باشد... با تمام شدنِ نیرو سقوط و افتادن سنگ طبیعی است ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را میشکند و سربلند میشود...
هر فردی به اندازه ی این گیاه کوچک ریشه داشته باشد از زیر خاک و سنگ از زیر عادت و غریزه!
و از زیر حرف ها و هوس ها
سر بیرون می آورد و افتخار می آفریند...
ریشه ی ما همان "فهم" ماست
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
یک کاسه آب . . .
سینی و قرآن و بغضِ من ؛
زیباترین غزل به خدا می سپارمت
اصفهان ،سال ۱۳۶۵
بدرقهی شهید محمدی 🌷
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دخترا دخترا💋
تمرين داريم چه تمرينى
اونايى كه ميخان پهلو و كمرشون باريك بشه☺️
دست ها بالا
اين تمرين☝️رو در سه ست 20 تايى انجام بدين....تنبلي نداريم😒
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
یه کانال ویژه گل دخترا 😍👧🏼👩🏻
#خانومااااهممیتونیدتشریفبیارید🤩🤩
انواع بافت موهای دخترووونه💆🏻♀💇🏼♀
بستن شال و روسری در مدل های مختلف 🧕🏻👩🏻
چطور ادعات میشه دختری و هنوز اینجا عضو نیستی؟!😳🤦♀
بلدنیستی موهات زیر روسری حالت بدی؟! مهممونی میری #شالتو چجوری ببندی؟!
آموزش ست کردن لباس و بستن شال و روسری🧕🏻👩🏻
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
#ویژه_سال_99 😍✨
🍃عاشقانه ای دلنشین از
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
الهی امشب...
هرچی خوبیه خدا براتون رقم بزنه
آرامش مهمان همیشگی خونه هاتون باشه
شبتون گرم از نگاه خدا
شب بخیر 🌙✨
🌸🍃🌸
🍃•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_148 چشم هایش را بست و عکس ها را ر
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_149
هیوا با دقت همه ی گوشه و کنارِ نامه و عکس ها را نگاه کرد. توی دفترچه به دنبال آدرس نگاهش را بالاو پایین داد.
کمی که گذشت، گفت: اگر چیزی بخواید پیدا کنید باید تو همین دفترچه باشه. درسته نوشته هاش زیاده ولی ...
اولین تاریخ را نگاه کرد.
_۲۳ مهر هزار و سیصد و چهل و چهار.
همان طور که سرش پایین بود گفت: این دفترچه برای هرکسی هست مربوط به سال هزار و سیصد و چهل و چهار هست. اینجا نوشته.
حسام الدین با همان سر پایین گفت: آره ولی تاریخش خیلی مهم نیست. این که این ها کی هستند مهمه.
هیوا سرش را بالا گرفت و گفت: چرا فکر میکنید تاریخش مهم نیست؟ همه چیز این جا مهمه.
دوباره به عکس های سیاه و سفید توی دستش خیره شد.
زن و مرد با لبخندی برلب و نوزادی در آغوش پدر به دوربین زُل زده بودند. هرکسی آن را میدید فکر میکرد حسام الدین ضیایی است.
پشت سرشان روی دیوار تابلوی نقاشی آهوی زیبایی خودنمایی میکرد.
هیوا عکس را برگرداند و جز دو بیت شعر چیزی ندید.
"ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همیکنم به هر سو"
و دوباره به عکس خیره شد. تا این جا دریافت که عشقی عجیب میان آدم های توی عکس وجود داشت.
دفترچه را ورق زد و دوباره همان صفحه ی اول را که حسام الدین خوانده بود، مرور کرد.
حسام سرش روی فرمان بود و فکر میکرد. یک روزه تمام زندگیش به هم ریخته بود. آیا شباهت به آن آدم و اسمی که هم نام او بود، را میتوانست نادیده بگیرد؟
هیوا شناسنامه ها را برداشت و نگاهی به اسامی شان انداخت.
گفت: این دفترچه باید برای آقای علی میرزاده باشه. و نوشته های اون هم برای خانم ماهرخ سپهسالار.
حسام الدین سرش را از روی فرمان برداشت و گفت: شاید هم نباشه. نشونه ای که نیست. چون کنارهم هستن دلیلی بر این نیست که مال اونه.
ممکنه اصلا اینها ربطی به هم نداشته باشند.
ممکنه اصلا دفترچه مال همون بچه باشه که از قضا اسمش هم هم نام من هست.
نفسش را آه مانند بیرون داد.
سرش را به طرف پنجره چرخاند. فکر کرد چرا فکرهای توی سرش را به هیوا می گوید؟
هیوا گفت: آخه از متن مشخصه که برای ماهرخ هست.
حسام الدین سرش را برگرداند و گفت: کجا گفته؟
جایی نوشته؟
هیوا دفترچه را جلو برد و گفت: ببینید این جا همه اسم ماهرخ هست.
نامه را باز کرد و گفت: ببینید اینجا نوشته به ماهرخ عزیزم . پایین نامه هم نوشته قربانت علی .
دفترچه را ورق زد و گفت: اینجا از مهتاب میگه، از ماه میگه .
صفحه های بعدی را ورق زد و گفت: آهان اینجا ببینید نوشته ماهرخ جان. همین طور این جا و ...
حسام الدین ابرویی بالا انداخت و گفت : اصلا به این ها دقت نکردم.
هیوا گفت: باید با دقت همه جا رو بخونید.
حسام الدین با چهره ای متفکر گفت : اصلا این صندوقچه و مدارک و نامه ها توی زیر زمین عمارت چرا پیدا بشن؟ اون ادم خیلی شبیه منه.
نگاه مضطربش را به آینه داد و گفت: شما هم متوجه شدید؟
هیوا از بالای چشم به حسامِ توی آینه نگاه کرد.
آب دهانش را قورت داد و خیلی آرام گفت: بله
حسام الدین از چیزی که توی ذهنش میچرخید واهمه داشت.
هیوا می دانست ضیایی بزرگ از چه می گوید. برای همین گفت: فکر نمی کنید بهترین کار اینه که از مادرتون یا اطرافیانتون بپرسید؟
حسام دست به محاسن کوتاهش کشید و آهسته گفت: نمی دونم. اول باید ببینم توی این دفترچه چی نوشته شده بعد اگر چیزی پیدا نکردم اون وقت بهشون میگم.
چشم هایش را ریز کرد. با خودش زمزمه وار حرف میزد: اصلا اگر محتویات این صندوقچه نمیخواست مخفی باشه چرا این طوری پنهانش کردند؟ هرکسی این کار و کرده پس نمیخواسته بقیه بفهمند.
با انگشت روی فرمان ضربه میزد.
هیوا صندوقچه را بست وروی صندلی گذاشت . گفت: درسته متن دفترچه زیاد هست ولی باید بخونیدش. احتمالا هرچی هست تو همین دفتر هست.
میتونید توی عکس های قدیمی خانوادگی تون هم بگردید.
حسام الدین در سکوت به جلو خیره شده بود.
هیوا احساس کرد پا را از گلیمش درازتر کرده. نباید بیش از این ادامه دهد.
لبش را به دندان گرفت و گفت: ببخشید اگر نظری دادم. قصد فضولی نداشتم. اگر اجازه میدید رفع زحمت کنم؟
خودش هم میدانست کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفته بود. دوست داشت تمام نوشته های آن دفترچه را بخواند. همه ی نامه ها را .
حسام الدین به آینه نگاه کرد و گفت: شما به زحمت افتادید. میتونید برید فقط ...
دستش را به پشت صندلیِ کنارش گذاشت و به عقب برگشت.
_لطفا راجع به این مسئله فعلا به هیچکس هیچی نگید.
هیوا فوری گفت: خیالتون راحت باشه لزومی نداره به کسی چیزی بگم.
👇👇👇
حسام الدین که خیالش راحت شده بود. سرش را برگرداند و به روبه رو خیره شد.
هیوا دست برد که در را باز کند اما در ماشین قفل بود.
_ببخشید در قفله
حسام الدین آن قدر درگیر این ماجرا شده بود که یادش رفت قفل در را هم بزند.
دکمه را زد و هیوا از ماشین پیاده شد. جلوتر از ماشین ایستاد. وسط خیابان باید تاکسی می گرفت.
حسام الدین با دیدن هیوا تازه به خودش آمد. دختر بیچاره را وسط خیابان پیاده کرده بود.
ماشین را روشن کرد و جلوی هیوا نگه داشت.
شیشه را پایین داد و گفت: بیایید سوار شید میرسونمتون.
هیوا با تردید گفت: نه ممنون زحمت نمیدهم .تاکسی میگیرم
حسام الدین با لحنی جدی گفت: لطفا سوار شید.
هیوا گفت: آخه نمیخوام مزاحمتون بشم. میدونم کار دارید.
حسام الدین ابرویش را در هم کشید و گفت: کسی که شما رو تا اینجا آورده خودش هم باید برگردونه
دست برد و در عقب را باز کرد. جایی برای تصمیم هیوا نگذاشت. دختر جوان سر به زیر سوار ماشین شد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
✨عالم همه جسم است و تو جانی مولا
🍃يعنی تو همان جان جهانی مـولا
✨تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست
🍃حقا که تو صاحبِ زمانی مـولا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✅313نفر برگزیده چهارمین جشنواره مردمی کرامت که کانال کوچه احساس به عنوان یکی از برگزیده های جشنواره کرامت انتخاب شد.😍
۴۱ نفر از کانال خودنویس و کوچه احساس به طور مجموع شرکت کردند.
از شرکت همه ی شما در این جشنواره سپاسگذاریم. ان شاء الله حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها همه ی تلاش و دعاهای شما را دیده اند و اجابت میکنند.
به عزیز بزرگواری که از کانال ما برنده شدند تبریک عرض میکنیم.
از طرف آستان کریمه ی اهل بیت حضرت فاطمه ی معصومه سلام الله علیها به ایشان هدیه ای تعلق میگیرد.
✅مجموع شرکت کنندگان:22873نفر
🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از ڪوچہ احساس
چند روز پیش تولد همسرم بود اصلا نمیدونستم چه کار کنم😕
هیچ ایدهی جدیدی به ذهنم نمیرسید🤷🏻♀
تا اینکه اتفاقی این کانال رو تو ایتا پیدا کردم😍😍
کلی ایده و ترفند جدید و خلاقانه داشت همش هم با #کلیپ_آموزشی🎞
مناسب برای تزئینات آتلیه،تولد وجشنها و مناسبتها😍🎊🎉
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
خلاصه که کاری کردم کارستون😎😍
همسرمو که نگو طفلی کلی ذوق کرد💋❤️
پروژه ی همه چی تقصیر رهبره !☝️
ببینید چقدر وقیحانه آدرس عوض می کنند.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
حسام الدین که خیالش راحت شده بود. سرش را برگرداند و به روبه رو خیره شد. هیوا دست برد که در را باز ک
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_150
پدال گاز را فشار داد و با یک ضرب ماشین را راه انداخت. پیچید توی خیابان شلوغ و گیر کرد میان هجوم ماشین ها. این ساعت که وقت ترافیک نبود.
امروز همه چیز با او سر ناسازگاری داشت. از آب گرفتگی کارگاه گرفته تا پیدا شدن صندوقچه ی پر رمز و راز تا ترافیکی که نباید باشد.
امروز چرا نمی خواست خوب بگذرد؟
پایش روی پدال گاز و ترمز خوب نمی نشست. با این که هوا گرم نبود اما تنه اش به صندلی چسبیده بود. کمربند ماشین را باز کرد. کتش را با یک دست در آورد و کنار صندلی خالی انداخت.
هیوا به حرکات کلافه گونه ی حسام الدین نگاه می کرد.
روی صندلی خودش را جابه جا کرد. شیشه ی ماشین را پایین آورد تا ریه اش هوایی تازه کند.
سر و صدا و بوق ماشین ها کلافه اش کرده بود.
برای آن که از این حال نفس گیر بیرون بیاید دست به ضبط ماشین بُرد و یکی از موسیقی های روی سیستم ماشین را پخش کرد.
صدای موسیقی سنتی، طنین آرام بخشی بود که وجود آشفته اش را آرام میکرد.
هیوا نفس عمیقی کشید و نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون داد. راننده تاکسی کناری سیگار میکشید و یک دستش از ماشین بیرون بود. دود حاصل از سیگار را توی هوا پخش میکرد.
پسربچه ای را دورتر دید که یک لُنگ و شیشه پاک کن دستش بود و میان ماشین ها می چرخید.
یک راست سراغ ماشین حسام الدین آمد. حسام با دست اشاره کرد
_نمیخواد، ماشین تمیزه
و پسر اصرار داشت که شیشه را پاک کند.
حسام الدین که از پَس اصرار پسرک بر نیامد، دست توی داشبورد کرد و اسکناسی بیرون کشید. شیشه را پایین داد و پسر را صدا زد.
_نمیخواد پاک کنی. بیا
چراغ سبز شده بود و حسام الدین پایش را روی پدال گاز گذاشت.
این بار به سرعت باد نمیرفت. بلکه آن قدر آهسته حرکت میکرد که صدای هیوا هم در آورده بود. توی دلش میگفت: نه به اون سرعت مثل باد، نه به این که عین مورچه، انگار داره عروس میبره
خودش از حرفی که توی دلش گفته بود، خنده اش گرفت. لبخندی تلخ و شیرین روی لبانش نقش بسته بود. لبش را که به تبسم باز شده بود بست. طناب ذهنش را به شعری که توی فضای ماشین خوانده میشد، وصل کرد.
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
حسام الدین توی فکرهایش عکس های پدربزرگش را مرور میکرد. تصویری که از او به خاطر داشت؛ کاملا با چهره ی آدم های توی عکس متفاوت بود.
هر ازگاهی از آینه نگاهی به هیوا می کرد. کمی که گذشت صدای موسیقی را کم کرد و گفت: کارهای اُرسی احتمالا یک هفته بیش تر وقت نمیبره. امروز به سهراب میگم وسایل رو ببریم طبقه ی بالا. اگر تونستید عصر یا اگر نشد فردا دو شیفت روش کار کنید.
زودتر تحویلش بدیم که باید بریم سراغ بقیه ی کارهای مرمت.
هیوا چشم گفت و همان موقع صدای زنگ تلفن حسام الدین بلند شد.
_جانم بهروز ... آره ... نگفتی بهشون ؟ خب قیمت بگیر ببین بقیه چند میدهند؟ کجا؟ یعنی دبی ارزونتره؟حالا بذار بیام ببینم چی میشه.
هیوا را به خانه رساند. بی هیچ حرفی راه کارخانه را پیش گرفت. به محض پیاده شدن، صندوقچه را عقب ماشین گذاشت و رویش هم کتش را انداخت.
توی کارخانه ذهنش تمام قد دنبال آن صندوقچه میرفت.
بهروز متوجه کلافگی او شده بود که پرسید: حاجی چه خبره؟ تو خودت نیستی؟ اصلا حواست جمع نیست.
حسام الدین جوابی نداشت. برای آن که حرف را عوض کند پرسید: از شهاب چه خبر؟ موقعی که من نیستم میاد کارخونه؟ عصرها؟
بهروز زیر چشمی حسام را نگاه کرد. سپس گفت: از طرف من چیزی نگی ها. نه . خیلی کم میاد. اگر هم بیاد یک ساعتی میمونه و میره.
باید فکری به حال شهاب میکرد. از آن روز هنوز فرصتی نیافته بود تا در خلوت با برادرش دو کلام حرف حساب بزند.
تن بی جان و ذهن آشفته اش را به خانه رساند و یک راست سراغ آلبوم های قدیمی پدر رفت.
چیزی توی گاو صندوق پدرش ندید.
در حالی که خم شده بود و توی گاو صندوق را میگشت، مادرش بالای سرش رسید
_ مادر چیزی میخوای؟
حسام الدین ناگهانی برگشت. وقتی نگاه منتظر مادرش را دید گفت: آره، میشه آلبوم قدیمی بابا رو برام پیدا کنید؟
فروغ الزمان کمی جا خورد. با تعجب پرسید: آلبوم بابات؟ برای چی؟
حسام الدین دست به زانو گرفت و بلند شد. روبه روی فروغ ایستاد و گفت: لازمش دارم. سند این خونه کجاست مامان؟
فروغ الزمان به داخل گاو صندوق اشاره کرد.
_سند که همین جاست. آلبوم بابات توی اتاق ماست.
کمی توی صورت پسرش جست و جو کرد بلکه چیزی بفهمد.
پرسید: چیزی شده حسام جان؟
حسام الدین نگاهش را به زمین سُر داد و دوباره خم شد و توی گاو صندوق را نگاه کرد.
_نه مامان چیزی نیست.
اندک سکوتی بین شان گذشت، که حسام پرسید: مامان این عمارت رو کی ساخته؟ یعنی... صاحب اینجا کی بوده؟ کی اولین بار اینجا رو خریده؟ پدربزرگ؟
👇👇👇
فروغ الزمان که خیلی کنجکاو شده بود دستش را پشت کمرش به هم قلاب کرد و به دیوار تکیه داد.
_آره چطور مگه؟
حسام الدین، دست به صورتش کشید و سپس گفت: میشه آلبوم رو برام بیارید. میخوام عکس ها رو ببینم.
فروغ الزمان شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه الان میارم
در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: ولی چی شده که دنبال عکس های قدیمی بابات هستی عجیبه.
موسیقی مربوط به قسمت امشب را اینجا گوش کنید.
👇👇👇👇
https://eitaa.com/Khoodneviss/6714
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A