ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_یازدهم راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری. قلبم به تپش
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_دوازدهم
نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی
واسه اینا؟
قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد:
من؟ من اصلا قیافه ام به قصه
بافتنمیخوره؟
مگه من بی بی سی ام؟
هرچی گفتم براشون حقیقت بود!
از عاطفه ناامید میشوم و روبه مریم و ناهید میگویم:
هیچ خبری نیس؛ آشنابود،
دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن!
عاطفه دستش را به طرفم میگیرد و میگوید:
بزن قدش آجی! هرچی عشق و
حاله تو عالم مجردیه!
ناهید هم خودش را می اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا!
عاطفه اینبار با دست علامت ایست میدهد:
وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس
خان داداش بنده چکارس؟ زنداداش گلم؟
عاطفه میداند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است؛ ناهید با
غیظ چشم غره میرود و کوفت غلیظی حواله عاطفه میکند؛
خنده مریم ناهید را جری تر میکند، مریم سرش را برای ناهید تکان میدهد: بسوزه پدر عاشقی!
ناهید سر مریم میغرد: تو بشین سرجات! از همه بدتری که!
مریم حلقه را دور انگشتش چرخ میدهد و میگوید: اتفاقا خوش بحال خودم!
منم مثه شما فکر میکردم، ولی الان تازه دارم معنی زندگیمو میفهمم.
خمیازه میکشم و بیحوصله میگویم:
ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان
میریم تو فاز دختران آفتاب!
اینجا قرار بیقراران است؛
اول که نگاه میکنی، بیابانی میبینی و گاه سیم خاردار
و پرچم و تپه های خاک،
اما اگر میدانستی که هربار، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند، ذره ذره خاکش را سرمه چشم میکردی.
همه زیباییها در سادگی است، در سادگی لباسهای خاکی و گلی، در سادگی این
دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار، چیزی ندارد.
اما... نه... همه چیز دارد!
عشق دارد، آسمان دارد، عطر خدا دارد، شهید دارد...
اینجا هویزه است، قتلگاه حسین علم الهدی و دوستانش، قتلگاه نه، معراجشان،
اینجا شعبه ای از کربلاست؛ تا مرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین،
صحن و سرای حسین ع را از همین جا هم میبیند،
یاد حرفی افتادم که آن
پیرمرد در خواب زد:
مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟
راست میگفت؛ کربلا جغرافیا و مرز نمیشناسد، هر زمینی که خون یاران
حسین ع را بنوشد، کربلا میشود، و این زمین انقدر از خون یاران حسین ع را نوشیده که در رگهایش فرات جاری شده...
اینجا میعادگاه یاران آخرالزمانی پسر فاطمه س است.
چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود،
آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ میگیرند؛
انگار زمین، مشتی از خونهایی که نوشیده را به آسمان بپاشد.
من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام، ساده و بی چیز و دست خالی، مثل بیابان؛
تمام حجابها و رنگ و لعابهای دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم، بی هیچ ریا و
خودبینی؛
تازه الان خودم را شناخته ام و پیدا کرده ام، کنار کسانی که نامدار
سرای گمنامی اند و سالهاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند...
عاطفه و مریم و ناهید هم مثل من اند؛ هرکدام گوشه ای از دشت، روی خاک
تفتیده در جست و جوی خوداند؛ نمیدانم اینجا که نشسته ام، چند شهید و چه شهدایی به معراج رفته اند؛ اما
میدانم به هوایشان، کمکشان، نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم.
غروب است و باید برویم، دلم نمیخواهد از هویزه دل بکنم؛ چراغ خطوط
مرزی ایران و عراق پیداست،
از همین جا بوی تربت میآید، بوی تربت اعلی...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #بی_قرارتو 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
لینک پارت اول #رمان_آنلاین هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے
❤️#رؤیاے_وصــــال 🍂🌹👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوازدهم نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سیزدهم
خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میسازم، نمیدانم
چرا از وقتی اینجا آمده ام، دلم نمیخواهد لحظه ای بی وضو باشم؛ میروم سمت یادمان،
نور سبزی فضا را روشن میکند و صدای زمزمه مناجات درهم میپیچد
و به آسمان میرود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت
شهدایی که تازه تفحص شده اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند و مناجات میکنند و اشک میریزند؛ هیچکس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را مینالند،
آسمان همینجاست.
میروم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است
را فردا دفن کنند و قبری هم کنده اند؛ مینشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمیگیرد،
عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از
مرد است جز اینجا.
دستی روی تابوت میکشم و بی آنکه بخواهم، آهی از سینه ام برمیخیزد؛
زبانم بند آمده و
برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛
شروع میکنم به استغفار کردن،
همیشه وقتی دلم میگیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقتهاست؛
روحم درد میکند، خسته ام؛
نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به
شهید گمنام میگویم:
تو مثل برادر نداشته ام...
سرم را روی تابوت میگذارم و بی آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند
میشود؛
من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛
بوی گلاب باعث میشود گریه ام با آرامش همراه باشد.
ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛
سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛
کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک
است؛
شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به
رویم باز شده باشد!
بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم،
کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی
خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است!
بازهم او!
از سجده برمیخیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم،
زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم،
صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند.
قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند
میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛
با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟
-کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟
سرش را تکان میدهد،
جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی...
بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از
نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟
⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅
📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
Recovery.apk
4.08M
سعید روبیکا:
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟
⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅
📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سیزدهم خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میساز
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهادهم
یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده ام؛
عمو اصرار دارد کنارش بمانم،
میگوید تازه خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم،
لطف کرده ام و منتی نیست؛
حرفهایش برعکس آدمهای اطرافم، بوی دورویی نمیدهد و از صدق دل برمیخیزد، برای همین است که تا الان در خانه شان
مانده ام؛
عمو برایم پدری میکند،
بیمنت و حتی طوری رفتار میکند که گویا بدهکار من است؛
شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت.
شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سالها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده،
خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت اماشیرین است؛
اصلا سبک عزاداریهای محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک
شب از ده شب محرم را میتوانستم در روضه شرکت کنم و شبهای محرم را
برای خودم در اتاق هیئت میگرفتم؛
گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه ردشود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری همسخت شنیده میشد؛ روضه و مجالس امام حسین ع را در فیلمها دیده بودم،
اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را میچشم.
دوستانی اینجا پیدا کرده ام که به راحتی چادر سرشان میکنند، در مراسم های
مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت میکنند، مسجد و هیئت میروند
و حتی نذری میپزند و
سفره برای ائمه می اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمیدیدم!
گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمیاشان میگویند، باورم
نمیشود،
آنها هم البته باور نمیکنند خانواده ای به دخترش اجازە گشتن در چهارباغ را
بدهد
ولی نگذارد هیئت برود.
تازه الان فهمیده ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده اند، حالت
بی نیازی و غنای خاصی دارند؛
طوری که حسرت مرا نمیخورند!
چیزی که بر تربیت آنها حاکم
بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #بی_قرارتو 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
لینک پارت اول #رمان_آنلاین هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے
❤️#رؤیاے_وصــــال 🍂🌹👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهادهم یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پانزدهم
محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامدهام.
به سر یکی از کوچه ها که میرسیم، عمو پیاده امان میکند و خودش میرود از در
مردانه وارد شود.
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه میافتم، شب سوم محرم است و روضه
یکی از دوستان عمو دعوتیم.
کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده اند؛ پرچم های سرخ، سبز، سیاه...
علمهای بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛
بوی اسفند میآید،
مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛
حال و هوای غریب اینجا حالم را
عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده
بودم؛
همه طرف پر است از یا حسین شهید ع یا قمر بنی هاشم ع یا زینب
کبری س و...
به خانه ای میرسیم که صدای سخنران از آنجا میآید؛ سردر و همه جای خانه
پر از پرچم است،
در خانه باز است و میآیند و میروند.
زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛
خانمها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛
در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان میآید.
-سلام خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین.
زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش میکند؛ خانم میانسال با
من، لبخند میزند و میگوید: سلام دخترم! خوش اومدی!
طوری برخورد میکند که انگار سالهاست مرا میشناسد؛
نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق میکند،
درحالی که دستم را میفشارد، از زن عمو
میپرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم!
زن عمو میخندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء.
حزنی عجیب در چشمان زن مینشیند که سریع با لبخند پنهانش میکند.
زن عمو به من میگوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی.
-خوشبختم.
هانیه خانم تعارف میکند که داخل مهمانخانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمیکند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچمها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام میگوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان
میکند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله-
درحالی که
چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند میگیرد جلویمان.
سخنرانی تمام میشود و با آمدن مداح، دل میسپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال
روضه ای انقدر به دلم ننشسته بود،
مداح با سوز میخواند؛
سوزی غریب، از عمق
جانش بابی انت و امی میگوید و فرازها را طوری میخواند که گویا خواسته ای
جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه میخواند و صدای ناله و مویه
مردم را بلند میکند؛
جالبتر آنکه بین روضه هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی
ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمیبافد! دلم میخواهد
مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
『♡』
اے در درون جانم
وجان از تو بےخبر
وز توجهان پر اسٺ
وجهان از توبے خبر
دیگر دلے نمانده
ڪہ دلبــ♥️ـــر بخوانمت
هجران روے تو دل ما را مذاب ڪرد...
💞سلااااام روزتون مهدوۍ💞
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پانزدهم محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شانزدهم
موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست
صورتش؛
دم گرفته اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زنها که پشتش به ماست آشنا به نظر میرسد؛
صدایش، سوز صدایش آشناست.
آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه
خانم و سایر رفتگان طلب میکند و میگوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است.
منم و اشکهای گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار میشود؛ شام هیئت نه؛
که همین اشکهای شور و گرم، نمک گیرم میکنند و آتش به جانم میزنند.
اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده ام...
دنبال زنعمو که راه را بلد است راه میافتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی ازدوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است!
هشتم محرم است،
زنعمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن
است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم.
کنار پنجره نشستهام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ تشریف بیارید تو...
ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر.
صدایش را میشنوم:
آقاحامد،
بچه ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین.
صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست!
برمیگردم و بیرون را نگاه
میکنم،
از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم،
حامد است که مشغول جمع کردن
پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ
جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم؛
ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش
خاکی است و صورت خسته اش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#خاطرات_شهید 🌷
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمید خادم بودیم برا راهیان نور
جواد مسئول ما بود.👌
جواد همه را صدا ڪرد برا نماز صبح
با چڪ و لگد 😕
به من میگفت : بلند شد ابله و رو شڪمم راه میرفت🚶😇
اقا بلند شدیم رفتیم وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم گفت : خب بخوابید ساعت دو عه
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح 😳
آقا خوابید ڪف ڪانڪس و میخندید ما هم اعصابا ...😬
هیچی دیگه پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن 😁
#شهید_جواد_محمدی
#راوی_رفیق_شهید
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_شانزدهم موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیس
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفدهم
ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم
به زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛
از همان اهل مجلس، بدون
میکروفون میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود.
بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو
هستم که بیاید دنبالمان؛
عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و
یک ساعت دیرتر میآید؛
این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش
میمانیم و زنعمو را شرمنده.
خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری،
با خیالی آسوده کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش
انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز
کند:
دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟
هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله .. میبینیشون که! دست
بوستونن.
نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین میاندازم؛
زنعمومیگوید:
خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده.
-خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...
اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی
جاش خالیه.
-چه خبر از برادرزادتون؟
نگاه هاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمه ای را بی آنکه من بفهمم، با
چشم منتقل میکنند؛
بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا
گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛
زنعمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم
میخوای بری کمک؟
آنی متوجه میشوم باید بروم؛
کسی را نمیشناسم اما چشمی میگویم و بلندمیشوم؛
هانیه خانم تعارف میکند که منصرفم کند، اما خوب میدانم رفتنم بهتر
است،
چشمم میافتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم،
قلبم میریزد؛
همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد!
همان پیرمردی که در خواب
دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛
او، اینجا در خانه ای که حامد هم هست؛
راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است!
نمیتوانم به نتیجه ای برسم،
جز اینکه نسبتی باهم دارند؛
اما نمیفهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار میآورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی!
به طرف آشپزخانه میروم؛ چندان تجربه کار خانه ندارم، با خجالت و اکراه
جلوی در آشپزخانه میایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد میگویم:
ببخشید... کمک نمیخواین؟
خانم که سی ساله به نظر میرسد جلو میآید و دستش را برای مصافحه دراز
میکند:
سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟
چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره اش؛
دست میدهم،
خودش را نرگس معرفی میکند، وقتی اصرارم را برای کمک میبیند، میگوید
کمکش لیوانها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛
برای این که راحت تر باشم،
توصیه میکند چادرم را دربیاورم و اطمینان میدهد که مردها داخل نمیآیند.
مشغول میشویم و نرگس از درس و زندگی ام میپرسد؛
من که ذهنم درگیر عکس
پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس میکنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند،
نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا
رنگت برگشته؟
حالت خوبه؟
-خوبم... چیزی نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
⚜ لا اله الا الله ملک الحق المبین ⚜
گر بر در ما عهد و وفا نیسٺ، خدا هسٺ
گر هیچ کسے همره ما نیسٺ، خدا هسٺ
🌹پنجشنبمون سرشار از یاد خدا 👌
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفدهم ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل می
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هجدهم
با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای
می آید:
نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی.
حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه
ایستاده؛
دیگر برایم مهم نیست نگاههایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او
هم
دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛
نرگس
هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسری اش، عرق از
پیشانی
میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو.
چهره اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد
پسردایی
منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی
میکنن.
حواسم چندان به حرفهایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی
طاقچه
است... اون آقای مسن... خیلی آشنان!
-گفتم که! دایی عباس من.
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به
حیاط
میاندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون.
نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان
نشدم؟
چقدر این منظره آشناست، گویا قبال اینجا بوده ام.
چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر
بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشستهایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته اند،
نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛
قبل از این که به قابها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد،
عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زنعمو میگویم آماده باشد و
درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به
چشمم
آشنا می آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان
درشت
مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک
خانه های
قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم
حوراء نام دارد.
نرگس، هانیه خانم و زنعمو که متوجه دقتم به عکس شده اند، با اضطرابی
بیسابقه صدایم میزنند:
حوراء... عزیزم... چیزی شده؟
بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟
این دختره منم....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•