ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_پنجم نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وششم
-آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه!
-طفره نرو برادرمن!
جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
-نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
-د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو !معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم
میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید:
حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب
کرد؛
علی نگاهی به دور و بر می اندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد!
حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش!...
خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس
زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم!
بذار بعداشهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت
انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج
مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه
میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسرانهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من
خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو
بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم
خنک میشود؛
مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط
مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه!
خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم
شده وکتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را
به طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد!
دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که
بفهمم چه میگویند؛
صدای آرام حاج مرتضی میآید:
شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی
خواستم اول قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم
عصبانی بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئلهایست که حامد را عصبانی میکند؟
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما
انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بهجای کسی تصمیم
نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، االنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم مالحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره
شما
ارزش نداره!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وششم -آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه! -طفره نرو برادر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهفتم
این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من
چکار دارد؟
خوشبختی من وسط بحث مردانه اینها چکاره است؟!
حرفهایشان را کنار هم میچینم و حدسهایی میزنم، اما نمیخواهم ذهنم
درگیرش شود؛
هرچند این روزهای آخر، حامد سنگینتر با علی برخورد میکند. سعی دارم
بی تفاوت باشم؛
این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!
وقتی میرسیم به هتل متوجه میشویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن
نشسته و با گوشی اش مداحی پخش میکند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین میبرد؛
حامد میرود به اتاق؛ چمدانش را بیرون میآورد و مینشیند به بستن ساک. درچهارچوب در میایستم و میپرسم:
مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟
چرا الان ساک میبندی؟
طوری نگاهم میکند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را
میدزدد:
خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
تهران؟ چرا تهران؟
-برای اعزام دیگه!
خشکم میزند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر میرسید!
علی ناگهان سرش را بلند میکند و بعد میفهمد نباید اینجا باشد، میرود به اتاقشان.
-چرا زودتر نگفتی؟
مینشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو میدهم: به همین زودی؟
نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
حداقل میذاشتی برگردیم!
-الان باید برم، نمیشه عقبش انداخت.
-اما... قرار نبود بری...
-چرا، خیلی وقته قراره برم.
-عمه میدونه؟
-نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم میگذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟
لبهایم جمع میشود؛
بغضم آماده شکستن است اما جلویش را میگیرم؛
حالم را میفهمد و مینشیند کنارم، به صورتش نگاه نمیکنم.
-یادته عمه همیشه میگفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی
درست نیست؟
دست میگذارد زیر چانه ام و صورتم را به طرف خودش میکشد؛ اما باز هم نگاهش
نمیکنم؛
آه میکشد:
شاید برای بقیه همینطور باشه که گفتی! اما برای من و تو اینطور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته...
ولی باید گذشت کرد...
-میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی...
دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله
الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت
نبود؛
هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛
بهمون میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم.
خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛
میدونی گاهی با خودم میگم
اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب
دیده بودم؛
ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم،
بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم به آیه إن مَ َع العسر یسرا،
قبول داری حرفامو؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وهفتم این جمله در ذهنم اکو میشود، این بحث رفاقت علی و حامد به آیند
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وهشتم
لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام،
نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه میدهد: مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی
فیزیکی نیست؛ مهم دلهاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی
بزرگی کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،
صبر داشته باش فقط... قبول؟
مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب
کشیده ام:
راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
-آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست!
مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و روده اش را میکشم بیرون! حامد هم
حرفی نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد!
لباس نظامی اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن
درمیآورم:
وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش!
وقتی او را درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگارکم کم باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه ایها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ میزند و میپرسد:
چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا
ازت!
سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی
نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس
روی پوسترها شده؛
زیباتر از آنها...
گوشیام را درمیآورم:
برو اونجا وایسا که چیزی پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات...
شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه
صادر میکنم لباسش را عوض کند.
اینبار خودم با دستهای لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش
را میگذارد روی دست یخ کرده من:
توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید نمیشن که!
دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده ام؛ این را روی فرشهای صحن
جامع به حامد میگویم.
بعیده دل ارامت من باشم!
شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و چیزی ندیدی!
برادر نیمه کاره!
چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگی ام را تغییر داده و پرشم
داده است؟
میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟
-یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟
نمیخواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛
من هم بدجنس شده ام!
اما ذهنم را میخواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه،
همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی
گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمیخوره.
حرفهایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور
آرام میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست.
آخرین باری ست که باهم به زیارت میآییم. گریه امان بند نمیآید؛ مخصوصا
حامد که حال و هوای غریبی دارد.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گفت اگه روزی من نباشم تو بازم همین چادر وحجابت رو داری؟
با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم:
من به چادرم افتخار میکنم معلومه که همیشه باچادر میمونم اقای مهربونم♥️
مگه از اول نداشتم؟
گفت : دلـم میخواد به یقین برسم ، دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم.♥️
دلــم میخواد مرواریدی باشی که تو صدفه✨ بانوی من 😌
گفتم : مطمئن باش من همون جوری زندگی میکنم که تو بخوای
حرفهایش به وصیت شبیه بود.📜
بار اخری بود که از لاسجرد میرفتیم تهران.
چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه و من را با یک وصیت نامهی شفاهی تنها گذاشت ....😔
راوی : همسر شهید اسماعیل معینیان
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وهشتم لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام، نباید انقدر ضعی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_ونهم
دل سپرده ام به دلآرامم ؛
از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛
زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدارد؛
دوست ندارد برود؛
به در هرصحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود،
دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛
هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند:
ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم...
همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در
راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب!
انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که
میبینمش برایم تازه است؛
هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛
همپای ما سالنها را طی میکند و حرف میزند برایمان؛
علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند.
اما من میدانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در
آغوش میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی آورد، هردو از دست هم شرمنده اند
و دلخور!
حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش
چیزهایی میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانه ایست که برادرها برای هم نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آن طرفتر
میبرد، هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد و میبوید.
حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه
و میآوردش بین ما؛
اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده ام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛
خجالت میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون اینکه نگاهم کند؛
زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد،
بین دو حس متضاد گیر افتاده ام:
خدا و خودخواهی هایم؛
میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم
جو عوض شود؛
گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
-خیلی خوش سلیقه ای! انگشترمو دوست دارم!
-اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری،
نرفته برت میگردونن!
-چشم.
-خوراکی خوردی یادم کن!
-مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خش دار میشود:
زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
-چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی،
دلم برایت تنگ میشود و...
زبانم نمیچرخد؛
دوست ندارم گریه کنم، آرام و با
بغض میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم،
ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم،
بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس
حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛
تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی،
میدونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_ونهم دل سپرده ام به دلآرامم ؛ از خودش خواسته ام هوایم را داشته ب
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادم
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی
از شدتش میکاهد؛
دست می اندازم دور گردنش،
سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛
سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند.
جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است.
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان
خنده های شیرین.
دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم
درمیآورم و بالا میگیرم که از زیرش رد شود؛
اصلت برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند،
با اینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم میکند؛
آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛
هوا ابریست و الان است که ببارد.
آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛
این بار هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است،
باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم
داخل حرم،
وداع چقدر سخت است...
آیینه ها، چلچراغها، معرقها و سنگهای قشنگ مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار می ایستم؛
گله مندانه نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام
کند؛
به هقهق میافتم:
من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟
کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛
تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشکهایم در حرم میاندازم.
سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
به جای حامد هم زیارت کرده ام؛
احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسر و یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛
تاجایی که بین دستها و آیینه ها گم شود
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم میغلتند تا پنجره فولاد؛ رو به
حرم میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم:
زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم:
خدا مرا از دراین خانه جدانکند؛
جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی
دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن
ندارند؛
کفشهایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و
سلام میکنم.
-زیارت قبول!
-سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاههایشان باهم حرف میزنند و فقط
من سردرگم مانده ام؛
سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند.
بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند:
حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده!
گیج نگاهش میکنم:
چی؟ آیندم؟
شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لبهای حاج مرتضی سبز میشود؛
شاید به گیجی من میخندد!
چه جای مطرح کردن این بحثهاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی!
نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
سرم راپایین میاندازم:
نه... اصلا...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادم حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند،
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتاد_ویکم
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است!
راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم.
شوکه شده ام؛
انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس
میکنم،
حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و
چیزی نمیگویم.
باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من
ندارد؛
گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم.
از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند!
خدای موقعیت شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند:
دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم:
اخه الان اصال به این چیزا فکر نمیکنم!
ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین
خواستیم اینجا درحضور امام رضا مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم.
این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن!
اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛
کافیست دور و بریها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم.
رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس...
فرقی نمیکند.
حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند.
عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشترمیرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم وبسازم.
شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛
صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان
اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا
شکرنمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛
فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند:
پس باالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر
خودمم.
میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که
آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛
همه یه موقعی به این حالت
میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛
چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه
دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،
دیریا زود به این نتیجه میرسی.
-یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود:
از ما گذشته این حرفا!
-جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون
بخونین!
-من با تو فرق دارم حوراء!
زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
-بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من من میرافتم:
چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
-گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد:
من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از
علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز
رو تحمل کنه.
اولت شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان
جانباز شد؛
مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛
آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛
من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛
علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از
باطن پاکش غافل بشی؛
اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛
میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی...
خیلی کم گذاشتم برات...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
این روزها دلم گرفتہ
جنون وار در طلبِ لیلے
می ڱردم
و براےِ دلِ بیچاره ے خودم
مرثیہ می خوانم
هر جور ڪہ مے خوانم
آخر بہ مرثیہ تو مے رسم
🌸
لیلےِ من ...
یڪ دم ببین
حالِ مرا ...
#ز.صادقے
#مجنونِڪوےلیلے
#شب_جمعه_حرم
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
◾️سالروز شهادت جانسوز نهال گلشن دین،
◾️ نور دیده زهرا، سپهر دانش و بینش،
◾️ #امام_محمدباقر (ع) تسلیت باد.
╭─┅══┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅══┅╯
🌸🍂
#بــــرگــےازخاطــــراتــــــ 📄
◽️همیشه مےگفت :
زیباترین شهادت را میخواهم !
یڪ بار پرسیدم :
شهادت خودش زیباست ،
زییاترین شهادت چگونه است ؟!
◽️در جواب گفت :
#زیباترین_شهادت این است ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند.....
°•{هادے دلهـــــا
#شهید_ابراهیــــم_هــــادے🍃🌹}•°
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتاد_ویکم کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است! راضیه
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادودوم
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم
را بالا بیاورم. با انگشتهایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟
میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعالی
خودتو
درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه
همراه نیاز داری؛
کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم
بتونیدباهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم."
مزمزه اش
میکنم و لب میگزم؛ صدایم در نمیآید که جواب بدهم.
هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از
من و عمه بپرس؛
خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه
هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل
انگاریم،
شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح
هم نمیکردیم باهات.
تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده ام که چیزی از نگاهها و
صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم.
شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا
میترسان َد؛
آنقدر به او و راهنماییهایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم
تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای
به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم
بپرسید،
اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن،
بذار یه شب بیان خونمون،
حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم...
آینده خیلی مبهمه!
تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد:
پس توکلت کجا رفته خانوم
طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول
نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین میآورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو
همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•