eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت اول ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات https://eitaa.com/radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت8 وقتی از حجره ی زرگر باشی خارج شد
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 این روزها علاوه بر کارهای مربوط به پوران دخت در کارهای مربوط به ماه محرم نیز شرکت میکردم خیاط با پارچه هایی که از بازار خریده بودیم برای خانم بزرگ وزیورو پوران دخت لباس دوخته بود. لباس های پوران دخت به قدری زیبا شده بود که من با حسرت به آنها نگاه میکردم و گاهی دور از چشم پوران و بقیه به خاطر به دنیا آمدنم در یک خانواده ی فقیر ، آه میکشیدم . فردا اولین روز ماه محرم بود و علاوه بر کوچه و خیابان بر در و دیوار خانه نیز پارچه های سیاه و سبز نصب شده بود. ماه محرم و شروع دوستی فضای خانه ی ابوالفتح خان رنگ و بوی محرم گرفته بود قرار بود که هر شب در مراسم عزاداری با غذای نذری از عزاداران پذیرایی شود در نزدیکی مطبخ دیگ های بزرگ پلو که بوسیله ی آشپزها و زنان خدمتکار آماده شده بود خودنمایی میکرد . بتول و کوکب مشغول ورز دادن خمیر نان بودند و قرار شده بود که قبل از پخش غذای نذری خمیر را به تنور مطبخ بزنند مقدمات مراسم انجام شده بود ومن به اتاقم رفته بودم تا برای مراسم آماده شوم . البسه ای را که ننه رباب با هزار زحمت برای من تهیه کرده بود پوشیدم و بعد از آماده شدن به سراغ پوران دخت رفتم ،وقتی وارد اتاق شدم پوران دخت را دیدم که مثل روز اولی که به این خانه آمده بودم ، آینه ی مینا کاریش را در دست گرفته بود و با ورود من به اتاق چیزی را در پشتش پنهان کرد ولی بر خلاف آن روز من این روزها با پوران دوست شده بودم و با او احساس راحتی میکردم به همین دلیل به پوران نزدیک شدم و گفتم :پوران یک سوال بپرسم جوابم را میدهی ؟ پوران که گویی فهمیده بود چه چیزی از ذهنم میگذرد ،دستش را از پشت هیکل درشتش بیرون کشید و گفت : میدانم چه میخواهی بپرسی ولی اختر قول بده به کسی در این باره حرفی نزنی . به سرمه دان خاتمی که در دست داشت نگاه کردم و گفتم :خیالت راحت باشه پوران جون ، من در این باره با هیچ کس حرف نمیزنم پوران دخت دست من را گرفت وبا فشار دست او مقابلش روی زمین نشستم و پوران دخت قلم سرمه دان را برداشت و به آرامی در ابروهای من کشید و بعد انگشتان تپلش را کمی به سیاهی قلم کشید و موهای پشت لب من را با آن رنگ کرد و آینه ی مینا کاری را به دستان من داد هنوز در بهت کارهای پوران دخت بودم و با اشاره ی پوران در آینه به خود نگاهی انداختم اما وقتی که در آینه به صورت سفید و موهای مشکی صورتم نگاه کردم غرق در شادی شدم پوران با دیدن شادی من خندید و گفت :اختر ولی فراموش نکن که هر کس از تو پرسید که چطور زیباتر شده ای بگو در گرمابه از سفیدآب استفاده کرده ام . با تعجب به پوران نگاه کردم و از سر رضایت لبخندی زدم من امروز یکی از رازهای زیبایی پوران دخت را فهمیده بودم و از این بابت خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم که امروز صبح همراه با پوران و خانم بزرگ و چندین زن دیگر به مناسبت اولین روز ماه محرم به گرمابه ی عمومی که در نزدیکی خانه ی ابوالفتح خان بود رفته بودم و بهانه ای برای این تغییر داشتم. در ذهنم زیور را تصور میکردم که با آن شکم بزرگ سعی میکرد برای ابوالفتح خان دلبری کند و حتما بعد از فهمیدن قضیه ی سفید آب ساعتها در گرمابه به ساییدن پوست صورتش مشغول میشد از آنجایی که خوب میدانستم زیور زن حسود و چشم و نظر تنگی است خودم را برای روبه رو شدن با او آماده کرده بودم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ یا مهـدے جانم(عج) ←ما بر سر آن کوچه ڪه افتاد گذارت💔 ←یک شهر گواه اســت ڪه مردانہ نشستیم 🌹 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡الهی، صبح امروزت ز غم دور 🎊دلت ازحسرت هر بیش و کم دور 🧡خدا یارت، نگهدارت، به هرجا 🎊از اقبالت، دو چشم پر زِ نَم دور 🧡نصیبت حال خوش، شادی و لبخند 🎊لبت از ناله های دم به دم دور 🧡 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت9 این روزها علاوه بر کارهای مربوط
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 بعد از آماده شدن پوراندخت با هم به حیاط که به دوقسمت تقسیم شده بود و قسمت زنانه و مردانه با پارچه ای از هم جدا شده بود، رفتیم . در قسمت مردانه منبری گذاشته شده بود که روزه خوان با نشستن روی آن به همه ی قسمتهای حیاط و حتی قسمت زنانه دید کافی داشت . من و پوران در قسمت زنانه نشستیم و به زنانی که در مراسم عزاداری شر کت کرده بودند نگاه میکردیم هر سال برای عزا داری امام حسین ع با ننه رباب به مراسم تعزیه خوانی و مراسم عزاداری حسینی میرفتیم اما اینبار با همیشه فرق داشت زنهایی که در عذاداری شرکت کرده بودند اکثراً لباسهای فاخری پوشیده بودند وجواهرات زیادی داشتند که بوسیله ی آن به یکدیگر فخر میفروختند من در کنار پوران و دختر خاله اش سلیمه خاتون و کنیز او نشسته بودم و در این مدت عذرا و زیور و همچنین چند نفر دیگر از من درباره ی تغییر چهره ام پرسیدند و من در جواب همان چیزی را میگفتم که پوران از من خواسته بود در همان روزها بود که پوران به من یک سرمه دان زیبا هدیه داد و من برای مخفی کردن سرمه دان سراغ دستمال گلدوزی شده ای که ننه رباب به من داده بود رفتم ودر کمال تعجب با جای خالی دو سکه ی نقره ای که خانم بزرگ به من داده بود مواجه شدم با دیدن جای خالی دو سکه ی نقره تمام البسه ام را زیر و رو کردم ولی اثری از آنها پیدا نکردم از نبودن سکه ها بسیار اندوهگین شدم و با پریشانی زیاد موضوع را برای پوراندخت گفتم و پوراندخت به من اطمینان داد که دزد سکه های من را پیدا میکند و من با ناراحتی به این موضوع فکر میکردم که دستمزدی که من در خانه ی ابوالفتح خان میگرفتم را آقا میرزا دریافت میکرد و این دو سکه ی نقره تنها پولی بود که من برای خودم داشتم ولی به راحتی آنها را از دست داده بودم چند روزی از شروع مراسم عذاداری میگذشت و پوران دخت در این چند روز هر بار که من را ناراحت میدید میگفت :اختر زانوی غم به بغل نگیر من منتظر یک فرصت هستم تا دزد سکه های تو را پیدا کنم ومن به قدری درمانده و ناراحت بودم تنها امیدم بعد از خدا ، برای پیدا شدن سکه ها به پوران بود. چون او تنها کسی بود که هر روز به من قول میداد که دزد سکه هایم را پیدا میکند . به یاد دارم که در یکی از همان روزهایی که در خانه ی ابوالفتح خان مراسم عزاداری برگزار میشد و خانه پر از رفت و آمد و هیاهو بود برای نماز ظهر تعدادی از زنان از جمله خانم بزرگ وبدری به مسجد رفتند و بعد از رفتن آنها پوران با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت :اختر عجله کن که باید به اندرونی تو برویم از حرف پوران متعجب شدم چون او هیچ گاه به اندرونی من نیامده بود وهمیشه من برای خدمت کردن به اتاق پوران دخت میرفتم با تعجب پوران دخت را به اندر نی کوچکمان هدایت کردم و در چوبی را باز کردم و برای وارد شدن به او تعارف کردم ، پوران نگاهی به اندرونی کوچک و ساده انداخت و متعجب پرسید : تو در این اندونی کوچک همراه با بدری زندگی میکنی ؟ سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم ، اما پوران که به نظد عجله داشت ، نگاهی گذرا به اتاق انداخت و گفت : اختر فرصت نداریم زود به من بگو که بقچه ی بدری کجاست؟ با دست به بقچه ی بدری اشاره کردم و پوران دخت به سرعت بقچه را باز کرد و مشغول بررسی بقچه شد با دست به بقچه ی بدری اشاره کردم و پوران دخت به سرعت بقچه را باز کرد و مشغول بررسی بقچه شد من که تا به حال از این قبیل کارها نکرده بودم با دیدن پوران که تمام وسایل بدری را زیر و رو میکرد، به شدت میترسیدم و دستانم میلرزید . پوران که از پیدا کردن سکه ها در وسایل بدری نا امید شده بود میخواست بقچه را به حالت اول مرتب کند اما در همان لحظه صدای برخورد دو جسم فلزی را شنیدیم . پوران به من نگاه کرد و گفت :اختر تو هم صدا را شنیدی؟ به پوران دخت نزدیک شدم و در کنارش روی زمین نشستم و مشغول جست و جو شدم پوران با زیرکی سکه ها را پیدا کرد و گفت :این دختره ور پریده سکه ها را در جیب یکی از لباسهایش گذاشته بود با دیدن سکه ها غرق در خوشحالی شدم و میخواستم که سکه ها را بردارم ولی پوران دخت دستان تپلش را روی دستم گذاشت و گفت :اختر صبر داشته باش به زودی سکه هایت را پس میگیری ولی قبل از آن من باید این موضوع را به گوش ننه برسانم تا دیگر کسی جرأت دزدی در این خانه را نداشته باشد. ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 مراسم عزاداری در آن شب نیز به خوبی شبهای دیگر ،برگزار شد و بعد از مراسم پوران من را نزد خانم بزرگ برد و به او گفت:ننه سکه هایی را که به اختر داده بودی پیدا شدند خانم بزرگ از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت :خدا را شکر که سکه هایت را پیدا کردی اما اینبار بیشتر مراقب وسایل قیمتی خودت باش تا گم نشوند پوران به ننه اش نگاه کرد و گفت :اما ننه چرا نپرسیدی که سکه ها کجا بودند؟ خانم بزرگ با تعجب به پوران نگاه کرد و پرسید : مگه کجا بودند ؟ پوران تمام داستان را برای خانم بزرگ تعریف کرد و خانم بزرگ با شنیدن اینکه این کار ، کار کنیز خودش بدری بوده اول متعجب و بعد عصبانی شد و به پوران گفت تا وقتی که نتوانسته ای درباره ی بدری چیزی را ثابت کنی بهتر است که به او تهمت نزنی پوران نیز با سرخوشی سرش را بالا گرفت و گفت :ننه برای اثبات کاری که بدری کرده مدرکی دارم و خانم بزرگ را به اندرونی مشترک من و بدری آورد بدری با دیدن خانم بزرگ در اندرونی متعجب شد و وقتی که فهمید قرار است بقچه ی لباس های او وارسی شود رنگ از صورتش پرید پوران و خانم بزرگ مشغول وارسی شده بودند و پوران سکه ها را دقیقا ً از همان جایی که گذاشته شده بود برداشت و مقابل خانم بزرگ گرفت خانم بزرگ با دیدن سکه ها و رنگ و روی پریده ی بدری متوجه ی تمام ماجرا شد و به بدری گفت که او را تنبیه سختی خواهد کرد تا درس عبرتی برای دیگر ان باشد . وقتی پوران و خانم بزرگ به اتاق های خودشان رفتند من از بدری پرسیدم که چرا این کار را با من کرده است و او در حالی که از ترس تنبیهی که در انتظارش بود با رنگ و روی پریده آشکارا میلرزید گفت :من به تو گفته بودم که با پوران دوست نشوی چون من امیدوار بودم که پوران از تو راضی نباشد و عذر تو را بخواهد چون من خواهری دارم که خیلی به این کار نیاز داشت و با آمدن تو به عنوان کنیز پوران دخت همه ی نقشه های من نقش بر آب شد و من برای گرفتن انتقام و حق خواهرم آن سکه ها را از بقچه ی تو برداشتم تا آنها را به خواهرم بدهم تا بتواند با آن سکه ها کمی از مشکلات خودش را حل کند و طفل بیمارش را نزد حکیم ببرد . بعد بدون هیچ حرفی بقچه اش را مرتب کرد و به زیر لحاف خزید. سکوتی که ،آن شب در اندرونی ما حاکم شده بود،بسیار دردناک بود و گاه صدای گریه های بدری با صدای جیر جیرکهایی که در شب سرود لالایی میخواندند در هم میآمیخت و این سکوت دردناک را در هم میشکست . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
🌱🌻 🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ ✨مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ ✨شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا ✨إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ✨إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ﴿۱۳﴾ *✨اى مردم ما شما را از ✨مرد و زنى آفريديم و شما را ✨ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم ✨تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد ✨در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا ✨پرهيزگارترين شماست بى‏ ترديد ✨خداوند داناى آگاه است (۱۳)* 📚سوره مبارکه الحجرات ✍آیه ۱۳ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌸🌺 لبیک به امر رهبرم 🌹🌺 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─