eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب همراهان گرامی کانال ، الحمدالله با دعای خیر شما حال خانم صادقی رو به بهبود هست 😍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
▪️طبیعت بهشتی اورامانت ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت11 مراسم عزاداری در آن شب نیز به خو
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 صبح فردا خانم بزرگ دستور داد که بدری را به فلک ببندند و من که از پیدا شدن سکه هایم خوشحال بودم حالا با فهمیدن دلیل بدری برای این کارش و به خاطر تنبیهی که میشد و حتی به خاطر شنیدن صدای گریه های مظلومانه اش که سعی بر پنهان کردن آن داشت ،اینک عذاب وجدان شدیدی داشتم . پاها ی لاغر و نحیف بدری را به چوب بزرگی بسته بودند و دو نفر پاها را بلند کرده بودند و خانم بزرگ با ترکه ی چوبی آماده ی ضربه زدن به پاها ی بدری بود اما با اینحال بدری برای بخشیده شدن هیچ تلاش و التماسی نمیکرد . با چهارمین ترکه ای که به پای بدری برخورد کرد ،اشک از چشمانش جاری شد و من که عذاب وجدان به شدت بر گریبانم چنگ انداخته بود ،با شنیدن ناله ها و اشک های بدری خودم را به خانم بزرگ رساندم و از او خواستم که دست از تنبیه کردن این دختر بیچاره که از سر ناچاری این اشتباه را مرتکب شد ه بود ، بردارد خانم بزرگ که گویی خودش بیشتر از کنیزش عذاب میکشید ،بعد از زدن چند ترکه ی دیگر به پاها ی بدری ترکه را روی زمین انداخت و به اندرونی رفت . تمام افراد خانه ی ابوالفتح خان نظاره گر این تنبیه بودند و این موضوع باعث شرمساری بدری شده بود به بدری نزدیک شدم و خیلی زود پاها ی او را ازفلک جدا کردم و به او در بلند شدن کمک کردم وبا کمک کوکب او را به اندرونی کوچکمان بردم . او از اینکه میدید من جلوی بیشتر تنبیه شدنش را گرفته ام متعجب بود ولی با حال و روزی که داشت در اینباره حرفی نزد و همچنان سعی بر حفظ کردن غرور شکسته اش داشت کوکب را به مطبخ فرستاده بودم تا برای پاها ی متورم بدری مرهمی بیاورد و خودم تیز به سمت بقچه ی لباس هایم رفتم. در همان لحظه درچوبی اتاق باز شد و هیکل درشت پوران دخت نمایان شد ،او در حالی که پیاله ای در دست داشت وارد اندرونی شد و به سمت بدری رفت . من که اینک از جستجوی بقچه دست کشیده بودم، با تعجب به پوران و بدری نگاه میکردم و میدیدم که پوران با دستهای تپل و مهربانش از پیاله ،مرهم برمیداشت و به پاها ی متورم بدری که هنوز رد ترکه ها بر روی آنها به پر رنگی نمایان بود مرهم می گذاشت . خیلی سریع از بین البسه سکه هایی را که خانم بزرگ به من داده بود، برداشتم و به سمت بدری رفتم و سکه ها را به سمت او گرفتم به نظر میرسید که بدری شوکه شده بود چون اول نگاهی به پوران و پاها ی مرهم گذاشته شده اش کرد و بعد به سکه هایی که به سمتش گرفته شده بود نگاه کرد ولی از گرفتن سکه ها امتناع ورزید . با دیدن بهت و ناباوری بدری دهان باز کردم و گفتم :من به این سکه ها نیازی ندارم قطعا خواهر تو بیشتر از من نیازمند این سکه ها ست، این سکه ها را از طرف من به خواهرت بده و من را حلال کن . پوران دخت در حالی که دستهایش را که آغشته به مرهم شده بود با دامنش چین دار کوتاهش پاک میکرد به بدری گفت : از ننه ی من ناراحت نباش چون تو هم کار درستی نکرده بودی که بی اجازه سکه های اختر را برداشتی وننه مجبور بود که تو را به خاطر این کار تنبیه کند تا دیگر چنین چیزی در این خانه تکرار نشود . دست های بدری را در دست گرفتم و سکه ها را در دستهای لاغر و سبزه اش جای دادم ،صدای گریه ی خوشحالی توام با غم و اندوه بدری در آن اندرونی کوچک و کاه گلی، پیچیده بود وقتی به گریه های او فکر میکنم تنها دلیل گریه های او را خوشحالی میبینم شاید بدری از مهربانی وهمدردی من و پوران دخت نسبت به خودش خوشحال شده بود و دقیقا به یاد دارم که پس از آ از آن روز من و پوران دخت و بدری بیشتر از دیگران با هم مأنوس شدیم و بعد از آن برای هم تبدیل به دوستان خوبی شدیم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜‌ ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در این مدت ننه رباب چند باری برای دیدن من به خانه ی ابوالفتح خان آمده بود و من هر بار بعد از رفتن ننه رباب با به یاد آوری خاطراتی که در خانه ی بابا میرزا داشتم از فرط دلتنگی در خلوت اشک میریختم امشب آخرین شب روضه و عذاداری در خانه ی ابوالفتح خان بود و گداختن آتش در مطبخ به عهده ی من گذاشته شده بود و بدری نیز به دستور خانم بزرگ مشغول پذیرایی از میهمانان شده بود و گاهی برای بردن چایی به مطبخ می آمد حسابی از گرمای ذغال های گداخته شده کلافه شده بودم به غیر از من چند نفر دیگر نیز در مطبخ حضور داشتند و هر کدام از ما در حال انجام کاری بودیم در حالی که برای آوردن هیزم از مطبخ خارج میشدم بدری را دیدم که هراسان به سمت مطبخ آمد وبا دیدن من گویی که به مقصد رسیده باشد ،توقف کرد و نفس زنان گفت :اختر مژدگانی بده که مادر آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله پوران دخت را برای نوه ی کوچکش خواستگاری کرد با شنیدن این حرف حسابی خوشحال شدم و در دلم برای پوران آرزوی خوشبختی کردم و به بدری گفتم :حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ عذرا لبخندی زد و گفت :قرار شده که بعد از اربعین حسینی، آمیرزا حسن خان و پسرش و چند تن از مردها برای صحبت و قرار و مدار با ابوالفتح خان به اینجا بیایند بدری برای لحظهه ای سکوت کرد ،گویی که چیزی ذهنش را مشغول کرده باشد و بلاخره بعد از یک مکث و سکوت طولانی با حالت نگرانی گفت : اما اختر وقتی که پوران دخت ازدواج کند و به خانه ی اعتماد و دوله ها برود ، آنوقت تکلیف تو چه میشود ؟ با شنیدن این حرف لبخندی که روی لبهایم جا خشک کرده بود به یکباره محو شد .حق با بدری بود بعد از ازدواج پوران چه سرنوشتی انتظار من را میکشید ؟ حتی فکر بازگشت به خانه ی آقا میرزا من را آزار میداد و از طرفی من که با پوران حسابی انس گرفته بودم قطعاً دوباره بعد از رفتن او احساس تنهایی میکردم و افسرده میشدم . همه ی دوستان و هم سن و سالهای من به خانه ی بخت رفته بودند زیرا آقا میرزا به همه ی خواستگارهای من جواب رد میداد ، او که طمع بدست آوردن دامادی ثروتمند را داشت باعث این تنهایی و رنج من شده بود . من هربار با دیدن ازدواج دوستانم دلگیر تر و تنها تر از قبل میشدم و حالا با فکر کردن به رفتن پوران حسابی پریشان خاطر و غمگین شده بودم صدای نوحه خوان که در مدح حضرت ابا عبدالله مداحی میکرد در کل فضای خانه ی ابوالفتح خان طنین انداز بود و من درحالی که به حرارت زیر دیگ های غذا رسیدگی میکردم بی اراده اشک میریختم و از خدا طلب کمک میکردم.... ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه” وقتی یه سنگو تودریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه وبرای همیشه محو میشه ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره سعی کنیم مثل دریا باشیم... فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن با اینکه سنگینی شونو برای همیشه توی دلمون حس می کنیم... •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رحمـ(للعالمین)ـه این‌چه حكایتی‌ست كه اصلاً برای ما مبعث بدون شاه خراسان نمی‌شود از بركت دعای رسول است هیچ‌جا در دوستی فاطمه نمی‌شود ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت13 در این مدت ننه رباب چند باری بر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 رسم چهل منبر آن روز ، روز تاسوعا بود و قرار شده بود که با خانم بزرگ و پوران و ننه ی ابوالفتح خان و چند تا از زنهای خدمتکار از جمله من و بدری برای برگزاری این رسم به خانه ی حاج زرگر باشی برویم و کاچی بپزیم و به یاد چهل منزل اسرای کربلا در چهل منبر شمع روشن کنیم خانه ی حاج زرگر باشی در محله ی نارون طالقانی قرار داشت و مسیر پیاده روی زیادی در پیش داشتیم زیور الملوک با آن شکم قلنبه اش تصمیم گرفته بود که با ما به خانه ی حاج زرگر باشی بیاید اما وقتی ننه ی ابوالفتح خان از موضوع با خبر شد آشکارا رنگ صورتش تغییر کرد احتمالا ً مادر ابوالفتح خان از حماقت های زیور خسته شده بود چون با کنایه به زیور گفت : فعلا حاجت تو همین بچه ی داخل شکمت هست پس الکی خودت و ما و آن طفل معصوم را به زحمت نینداز و در خانه بمان . زیور لبهایش را آویزان کرد و گفت :من پارسال تاسوعا نذر کرده بودم که بعد از گرفتن حاجت برای ادای نذرم در چهل منبر شمع روشن کنم ننه ی ابوالفتح خان سری تکان داد و گفت :حتماً سال دیگه با بچه ات به این مراسم میروی و شمع روشن میکنی با جمع شدن همه ی زن ها ما نیز چارقد پوشیدیم و رو بند زدیم و از خانه خارج شدیم با جمع شدن همه ی زن ها ما نیز چارقد پوشیدیم و رو بند زدیم و از خانه خارج شدیم سرتاسر محله های شهر با پارچه ی سیاه پوشیده شده بود بلأخره به محله ی نارون رسیدیم دور تا دور کوچه پرچم های سیاه نصب شده بود و در کوچه مردم زیادی که اکثر آنها زنان سیاه پوشی بودند که صورت آنها با روبنده پوشیده شده بود و کودکانی که صورتهای کثیف آنها خبر از خوردن کاچی نذری میداد، در رفت و آمد بودند. افراد زیادی نیز در دور و کنار کوچه بساط پهن کرده بودند که اکثر آنها به نظر از دسته ی سالکان بودند که امروز مشغول فروش شمع و چای و مقنعه ی نماز و مهر بودند . جمعیت به قدری زیاد بود که خانم بزرگ از ما خواست که به هیچ وجه از هم جدا نشویم و من که از گم کردن بقیه هراس داشتم ، با حرف او موافقت کردم زیرا اگر همدیگر را گم میکردیم امکان نداشت که بتوانیم دوباره یکدیگر را پیدا کنیم. وارد خانه ی حاج زرگر باشی شدیم دور تا دور حیاط خانه ی حاج زرگر باشی و تمام دیوارهای آن با پرچم های بزرگ و عریض و طویل مشکی که هر کدام با شعر و یا حدیثی در مورد عاشورا و امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل پوشیده شده بود . اتاق هایی با طاقچه های کوچک نیز در این خانه خودنمایی میکرد که در هایش همه بسته و قفل شده بودند . به درخواست مادر ابوالفتح خان همه با هم به کنار منبر که درست در حیاط خانه قرار داشت رفتیم و در مجمع بزرگی که پایین منبر گذاشته شده بود و در آن شمع های زیادی میسوخت شمع روشن کردیم . در دل من غوغای عجیبی بود و سیل اشکهایم جاری شده بود احساس میکردم قلبم به سختی شکسته شده است و شنیده بودم که صدای قلب های شکسته زودتر شنیده میشود پسنیت کردم و از خدا خواستم که به من کمک کند تا من نیز مثل دیگر هم سن و سالهایم راه مناسب زندگی ام را پیدا کنم و زندگی ام سر و سامانی بگیرد . یکی از مداحان به بالای منبر رفت و شروع به نوحه خوانی کرد. پس از مدتی از خانه ی حاج زرگر باشی خارج شدیم وبرای پختن کاچی به قسمتی از محله و به زیر و نخل رفتیم ومن و بدری با بکار گیری دستوران خانم بزرگ کاچی پختیم و آن را بین کسانی که در آن اطراف بودند پخش کردیم و بعدبرای روشن کردن یک شمع دیگر دوباره وارد خانه ی حاج زرگر باشی شدیم و پس از آن ،به سمت مکان هایی که در آن روضه برگزار شده بود رفتیم و در پای سی و نه منبر دیگر نیز شمع روشن کردیم و حاجت خواستیم. نهار ظهر را از نذری هایی که گرفته بودیم در خانه ی بنکدار صرف کردیم و در مراسم عذاداری خانه ی بنکدار نیز شرکت کردیم برخلاف خانه ی حاج زرگر باشی که همه ی زنها رو بند داشتند در خانه ی بنکدار زنان بدون چادر و چاقچوق مشغول سینه زنی و نوحه خواهی و عذاداری حسینی بودند ،زیرا از در خانه به اینطرف ورود همه ی مردها ممنوع شده بود و زنان عذادار احساس آرامش بیشتری در این خانه داشتند و همچنین مادر ابوالفتح خان که خسته شده بود توانست در گوشه ای جایی برای نشستن پیدا کند و مدتی استراحت کند . روزهای عزا داری امام حسین (ع)از محدود روزهایی بود که زنها آزادی اجتماعی زیادی داشتند و رفت و آمد آنان به تنهایی ،تا پاسی از شب امکان پذیر بود . وقتی که خسته و نالان به خانه ی ابوالفتح خان رسیدیم هوا تاریک شده بود واین اولین سالی بود که رسم چهل و یک منبر را به جای میآوردم و این تجربه ی جالبی در زندگی من بود چون قبلا با ننه رباب فقط برای عذاداری به تکیه ها و حسینیه های اطراف خانه ی کوچکمان میرفتیم .... توضیحات : درباره ی نذر چهل و یک منبر : ماه محرم به قول قدیمی ها عید بزرگ زنان بوده
مخصوصاً روزهای عاشورا و تاسوعا زنان بسیار مشغولیات داشته اند از جمله پای چهل و یک منبر شمع روشن میکردند و بعد در زیر یک نخل حلوا میپختند در آن زمان در اکثر محله ها یک نخل وجود داشت که بعضی از زنها نذر میکردند که اگر خدا به آنها فرزند پسر دهد پسرشان قمه زن بشود و وقتی که نذر آنها ادا میشد همان نوزاد را قنداقی را در بغل میگرفتند و یک پارچه به جای کفن بر گردن ش میانداختند و او را به امام زاده زید و یا مجلسی در سبز میدان میبردند و دلاک یکی دو تیغ به پیشانی بچه ی شیر خوار میزد و کسی به گریه های آن طفل اهمیت نمیداد زیرا عقیده داشتند که نذرباید ادا شود در غیر اینصورت طفل جوانمرگ خواهد شد نخل :اتاقک چوبی مشبک که به شکل ضریح پیامبر (ص)ساخته میشده است ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درباره ی ازدواج پوران دخت در گوشه و کنار خانه ی ابوالفتح خان به گوش میرسد و هر جا که کنیز ها اوقات فراغت پیدا میکردند و دور هم جمع میشدند اکثر صحبت های آنها حول محور ازدواج پوران دخت با نوه ی آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که یکی از ثروتمندان این دوره محسوب میشد میچرخید . تا آنجایی که من فهمیده بودم نوه ی آمیرزا حسن خان که ابوالفضل خان نام داشت قبلا ازدواج کرده بوده ولی از قضا و قدر روزگار بچه دار نشده بود و اکنون به پیشنهاد مادربزرگش تصمیم دارد که با بزرگان خاندان نام دار و معروف اعتماد الدوله برای خواستگاری دختر ابوالفتح خان به خانه ی او بیاید و از آن جایی که تا اربعین حسینی صبر کرده بودند قرار شده بود که آخر این هفته به خواستگاری بیایند. از حرفها و پچ پچ هایی که شنیده میشد متوجه شده بودم که ابوالفتح خان از خوشحالی که بابت این خواستگاری دارد، سر از پا نمیشناسد ،در هر صورت این خوانواده بسیار معروف و سرشناس بودند و به نوعی در دربار نفوذ داشتند و این موضوع ابوالفتح خان را بسیار امیدوار کرده بود . از حرف هایی که قبلا از زبان پوران دخت شنیده بودم این موضوع را به خوبی فهمیده بودم که ابوالفتح خان طمع این را داشت که با ازدواج پوران دخت جایگاه خودش را مرتفع تر و مستحکم تر کند و این امر با ازدواج پوران با ابالفضل خان مقدور میشد با فکر به ابوالفتح خان به فکر آقا احمد میرزای خودم افتادم او هم مثل ابوالفتح خوان طمع داشتن دامادی پولدارتر از خودش را داشت و شباهت من و پوران دخت این بود که بر خلاف هم سن و سالهای خودمان ، هنوز ازدواج نکرده بودیم ولی پوران دخت همیشه خوش شانس تر از من بوده و هست من بارها به پوران دخت و خانواده ای که داشت غبطه خورده بودم حتی به خاطر لباسهایی که میپوشید و به آنها ایراد میگرفت بارها به او غبطه خورده بودم و در دلم آرزو میکردم که ای کاش یکی از لباس های زیبا و دامن های ابریشمین او را داشتم این روزها بیشتر از همیشه درک میکردم که ما آدم ها به خاطر چیزهایی که داریم خوشحال نیستیم بلکه به خاطر نداشته هایمان حسرت دیگری را میخوریم پوران از بالا به همه چیز نگاه میکردو به چیز هایی که داشت قانع نبود و من حسرت داشته های پوران را میخوردم و از طرفی بدری بیچاره نیز گاهی حسرت داشته های من را میخورد بدری یک کنیز زاده بود و تا آخر عمر باید به دیگران خدمت میکرد او آرزوی داشتن پدر و مادر من و حتی تمام داشته هایی که برای من بی ارزش شده بود را داشت و من در آرزوی داشتن زندگی چون زندگی پوران دخت بودم . اما پوران خیلی خوش شانس بود چون او داشت به آرزویش میرسید چون با این ازدواج او به جایگاهی که میخواست و به همه ی آرزوهایش میرسید ******** در اخر هفته در خانه ی ابوالفتح خان غوغایی به پا بود و دستورات بود که پشت دستور صادر میشد و ما کنیزهای بیچاره نیز حتی فرصتی برای اجابت مزاج نمی یافتیم خانم بزرگ برای پوران لباس هایی که آرزویش را داشت خریده بود و پوران حسابی سعی کرده بود ابروها و موهای پشت لبش را تیره کند تا سفیدی پوستش نمایان تر شود همه ی ما کنیزها که به مطبخ رفت و آمد داشتیم چادر و چاقچوق پوشیده بودیم و چون مردها ی غریبه ها ی زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند ،روبند نیز زده بودیم بدری به من گفته بود که در روضه، خانم بزرگ پوران را به اندرونی فرا میخواند و در آنجا زن میرزا حسن خان اعتماد و الدوله و عروسش که مادر داماد میشود، سر و گیس پوران را بو میکنند و دندانهایش را میبینند و بعد از آن قرار میشود که در صورت موافقت داماد ، مردهای بزرگ خاندان اعتماد والدوله برای صحبت به منزل ابوالفتح خان بیایند به حرفهایی که از بدری شنیده بودم فکر میکردم که صدایی مرا از فکر خارج کرد این صدا، صدای کسی به غیر از غلام نوچه ی ابوالفتح خان نبود به خاطر پوست بسیار سبزه ای که داشت و تقریبا رنگ آن به سیاهی نزدیک بود ، او را غلام سیاه میخواندند . ابروها و سبیل کلفت غلام سیاه و همچنین چشمان ریز و حیله گر و چهره ی سیاه او باعث میشد تا دیگران از او حساب ببرند و شاید به همین دلیل بود که ابوالفتح خان غلام سیاه را همیشه با خود همراه میکرد و غلام سیاه ، نوچه و غلام حلقه به گوش ابوالفتح خان بود . باید اعتراف کنم که همه ی کنیز ها و نوکرهای خانه ی ابوالفتح خان از جمله خود من ، از غلام میترسیدیم و به نوعی دستورات او را فرمایشات ابوالفتح خان میدانستیم و سریع اَوامر او را اجرا میکردیم به سمت صدا برگشتم و برخلاف همیشه که چهره ی غلام جدی و عبوس بود اینبار خنده ی بلند و چندش آوری کرد و با اینکار او من متوجه شدم که برخلاف چهره ی سیاهش دندان های سپیدی دارد نگاه متعجب من به صورت خندان غلام سیاه بود و او بعد از خندیدن با ق
دم بلندی به من نزدیک شد ومن که ترسیده بودم قدمی به عقب برداشتم و پایم به لگن مسی که روی زمین مطبخ گذاشته شده بود خورد و از برخود من با آن ظرف مسی صدای بلندی برخواست به احتمال زیاد غلام متوجه ی ترس من از این حرکت ناگهانی که انجام داده بود شد چون قدم آمده را دوباره به عقب برداشت و پرسید :تو کدامیک از کنیزان هستی؟بعد زیر لب با خود زمزمه کرد شاید هم کلفت باشد! با سوالی که غلام سیاه پرسید برخود لرزیدم و با تته پته گفتم :من کنیز پوران دخت بانو هستم ولی شما برای چه کاری به مطبخ آمده اید ؟! غلام که گویی تازه به یاد آورده بود که برای چه کاری پا به مطبخ گذاشته دوباره حالت جدی به خود گرفت و گفت :میهمان ها رسیده اند قلیـ ـان ها و چایی را سریعاً آماده کنید بعد با قاطعیت زیادی که همیشه هنگام دستور دادن در صدایش بود گفت :به هیچ عنوان روبندت را جلوی میهمانان حتی زنها برنمیداری، مفهوم شد ؟ سرم را به نشانه ی پاسخ مثبت تکان دادم و غلام از مطبخ خارج شد هنوز در بهت رفتارهای غلام سیاه بودم که عذرا وارد مطبخ شد و هیجان زده گفت :اختر کجایی دختر ! دست بجنبان که میهمانها رسیدند همین که میخواستم بعد از آماده سازی تشریفات لازم برای صدا زدن نوکران از مطبخ خارج شوم عذرا با صدای تقریبا بلندی گفت :اختر چی شده دختر؟ امروز هوش و حواس درست و حسابی نداری! هر کس ندونه خیال میکنه برای تو خواستگار اومده ! دختر رو بندت را بنداز روی صورتت شاید میهمانها در حیاط باشند با شنیدن این حرف از زینت متوجه ی دلیل رفتارهای عجیب غلام سیاه شدم و از خودم عصبانی شدم هر چند که غلام در این خانه زیاد رفت و آمد داشت ولی من هنوز او را محرم نمیدانستم و تا به حال در مقابل او بدون روبنده ظاهر نشده بودم روبنده ام را روی صورتم انداختم و از مطبخ خارج شدم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
السَّلامُ عَلیڪَ یا عَدیل الخَیر سلام بر تو ای هم‌سنگ همه خوبی ها •┈┈••✾•💐•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•💐•✾••┈┈•