﷽
#جانم_علی (ع) 💖
#علی دلدارِ ربّ العالمین است
تمامِ عشقِ خَتم المُرسلین است
پیامِ صاحبِ قرآن همین است
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است😍
#السلامعلیکیاعلیبنابیطالب_ع
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت15 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت16
حق با عذرا شبود چون یکی از مردان میهمان از اتاق بیرون آمده بود و درجستجوی مستراح بود
مرد صورت گندم گون و سبیل های بلندی داشت و وقتی من را دید آدرس مستراح را پرسید
در همان لحظه غلام سیاه از راه رسید و مستراح را به آن مرد نشان داد و با خشم به من گفت :به چه منظوری با این مرد غریبه هم کلام شدی ؟
از سوال غلام تعجب کردم و با خودم گفتم :اختر بخت تو را با ذغال نوشتند ببین کارت به کجا رسیده که باید به نوچه ی اربابت هم جواب پس بدهی
با صدای خشمگین غلام ترسیدم و دوباره در دل بر بخت بدم لعنت فرستادم
غلام با خشم و به حالت دستوری گفت که به اندرونی بروم و تا رفتن میهمانها از اندرونی خارج نشوم
من هم دلیل بیرون آمدنم از مطبخ را برای این نوچه ی بد دهان توضیح دادم و به شدت سرم را به عقب برگرداندم وراه اندرونی در پیش گرفتم ،در واقع با اینکار میخواستم به او بفهمانم که تا چه اندازه از او و دستوراتش منزجر هستم .
چندین زن که شامل ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه و...داماد و عروس میشدند در اندرونی به گفت و شنود مشغول بودند و پوران که صورت سفیدش حالا حسابی گلگون شده بود سر به زیر و ساکت گوشه ای از اتاق نشسته بود و بساط چای و قلیـ ـان و شربت و شیرینی فراهم بود و من در اندرونی از میهمانان پذیرایی میکردم و در سکوت به صحبت هایی که بین آنها رد و بدل میشد گوش میدادم بعد از ساعتی عذرا طبق هایی از غذاو شربت به اندرونی آورد و من با کمک بدری طبق ها را روبروی میهمانان گذاشتیم وآنها بعد از خوردن پلویی که برایشان تهیه شده بود به خانه هایشان رفتند و به این صورت مراسم تمام شد اما اصل ماجرا که صحبت درباره ی مسایل مربوط به ازدواج بود از جمله مهریه و شیربها و تعیین روز عروسی در قسمت مردانه صورت گرفته بود
از فردای مراسم خواستگاری ،غلام را زیاد میدیدم ،از طرفی رفت و آمد های گاه و بیگاه غلام که به بهانه های مختلف با من هم کلام میشد و از طرف دیگر دستورات گاه و بی گاه او بود که مرا از همیشه خسته تر و کلافه تر کرده بود.
آن روزها با اینکه پوران را خوشحال میدیدم ولی بسیار از سرنوشت بی ثبات خود دلگیر بودم و غم و غصه ی فراوانی روی قلبم سنگینی میکرد و مدام به آینده ی نا مشخصی که در انتظارم بود فکر میکردم .
روز ها در پی هم میگذشت و چند روز بعد از مراسم خواستگاری و گذاشتن قول و قرار های ازدواج ،هدایایی از خانه ی داماد به وسیله ی چندین مجمع به منزل عروس فرستاده شده بود .
وسایل داخل مجمع ها عبارت از :یک انگشتر طلا برای پوران دخت که بسیار زیبا و سنگین بود و دو چادر و چاقچوق و روبند و دو پیراهن ابریشمی و یک تنبان و دو دامن چین دار زیبا و دو جفت نعلین و دو عدد پستان بند و زیر جامه و جوراب و یک کاسه ی نبات و دو کله قند وهمچنین مجمع هایی از میوه و شیرینی و برای پدر و مادر پوران دخت بود .
نیز هدایایی شامل تعدادی لباس که در مجمع های جدا از هم و بسته به فصول مختلف سال انتخاب شده بود و تمام این هدایا از طرف خانواده ی داماد به عروس و خانواده اش تقدیم شده بود .
به یاد دارم که در یکی از همان روزها خانم بزرگ و مادربزرگ ابوالفتح خان به همراه دو نفر از خانم های خانواده ی داماد برای خرید عروسی رفته بودند و به سلیقه ی خودشان و به خرج داماد برای پوران دخت ، آینه و شمعدان و البسه و لوازم سفره عقد و ...خریداری کرده بودند.
پوران گاهی با من درد و دل میکرد و از احساسات خود میگفت او درباره ی حال و روزش چنین میگفت که استرس زیادی دارد و به نوعی از ازدواج با ابوالفضل خان میترسد و هراس دارد که مبادا او نیز مانند زن اول ابوالفضل خان بچه اش نشود
اینطور به نظر میرسید که هزاران ترس و فکر منفی به قلب و ذهن او راه پیدا کرده بود ، با اینکه پوران از کارهایی که قبلا برای باز شدن بختش انجام داده بودند برای من تعریف کرده بود ولی حالا که بختش باز شده بود استرس و ترس عجیبی بر او چیره شده بود
پوران از کارهایی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان با کمک هم ، برای باز شدن بخت او انجام داده بودند برای من تعریف میکرد و از یادآوری آنها بسیار خوشحال بود گویی که با یاداوری نذر و نیازهای آنها برای چنین وصلتی احساس آرامش خاطر بیشتری میکرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت17
آن دو زن دلسوز و مهربان ، برای پوران چارقد خریده بودند و آن را به قصاب داده بودند تا چارقد را از روده ی گوسفند نذری رد کند تا وقتی که پوران دخت آن چادر را بر سر می اندازد بخت او باز شود یا اینکه او را از میان کمان پنبه زنی عبور داده بودند
هنوز از به یاد آوردن این خاطره ی پوران لبخند بر لبهایم میهمان میشود ،پوران دخت داستان عبور کردنش از کمان پنبه زنی را با آب و تاب فراوانی برای من تعریف میکرد و من از خنده ریسه میرفتم
در آن روز خانم بزرگ از عمد پیر مرد پنبه زن را به خانه فرا خوانده بود و پیر مرد بیچاره که مشکوک شده بود در این خانه دختر دم بختی حضور دارد و به همین دلیل از کمانش جدا نمیشد پوران میگفت که حتی وقتی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان پیرمرد پنبه زن را برای خوردن چای به داخل دعوت کرده بودند او از رفتن امتناع کرده بود بیچاره پیرمرد میدانست که اگر دختر دم بختی از کمان پنبه زنی اوعبور کند به زودی زه کمان هنگام پنبه زنی پاره میشود و به این ترتیب بخت دختر باز میگردد ولی ترمیم کردن زه کمان پنبه زنی کاری بس دشوار بود و به همین دلیل پیرمرد حتی برای لحظه ای از کمان فاصله نمیگرفت
اما خانم بزرگ و مادر شوهرش از پیرمرد پنبه زن به مراتب زرنگ تر و باهوش تر بودند چون که خیک پیرمرد را با خوراندن شربت و چایی فراوان بالا آورده بودند و او را راهی مستراح کرده بودند و با زیرکی تمام و هر هر و کر کر و خندیدن به ریش پیرمرد بینوا ، پوران دخت را از بین کمان پنبه زنی عبور داده بودند
اما بلأخره پوران بعد از اینهمه نذر و نیاز اکنون راهی خانه ی بخت میشد.
با یاد آوری کارهایی که برای بخت گشایی پوران شده بود در ذهنم جرقه ای روشن شد و به یاد لباس مرادی که ننه رباب برای من به خانه ی ابوالفتح خان آورده بود افتادم
ننه رباب میگفت که در روز بیست و هفتم ماه رمضان بین دو نماز ظهر و مغرب در مسجد محله مشغول دوختن پیراهن بوده است و این پیراهن را پیراهن مراد میخوانند و برای باز شدن بخت من لباس مراد را دوخته بود تا من آن را بر تن کنم و بختم باز بشود
با به یاد آوردن لباس مرادی که ننه رباب به من داده بود به سرعت خودم را به بخچه ام رساندم و لباس سفید رنگ مراد را از بقچه خارج وبا گفتن بسم الله و نیت کردن لباس را بر تن کردم
به روز ازدواج پوران نزدیک و نزدیک تر میشدیم وخانم بزرگ حسابی سرگرم آماده سازی جهاز برای پوران دخت بود و همه به نوعی در کارهای قبل از عروسی به خانم بزرگ کمک میکردند در همین اوضاع و گیر و دار ابوالفتح خان نیز زمزمه هایی درباره ی غلام میکرد و اینطور به نظر میرسید که به زودی من را برای نوچه اش غلام سیاه از آقا میرزا خواستگاری میکند. تنها امید من به این بود که آقا میرزا با توجه به اینکه همیشه رویا های دور و درازی درباره ی ازدواج من داشت به ازدواج تنها دخترش با یک نوچه رضایت ندهد آنقدراز اشاره ای که ابوالفتح خان به خواستگاری غلام از بابا میرزا کرده بود منزجر و ناراحت بودم که لباس سفید مرادی که ننه رباب با هزاران عشق و امید برایم دوخته بود را پاره پاره کردم وبا حالت نزار بالای سر لباس نشستم و به مرادی که هرگز به آن نمیرسیدم ،فکرکردم و به بخت سیاهی که داشتم و سیاهی آن از ذغال نیز بیشتر بود لعنت فرستادم .
از غلام متنفر بودم از خنده های کریه او بیزار بودم، در حالی که روبروی لباس پاره پاره شده ی مراد که با هزار امید و آرزو با دستهای مهربان ننه رباب دوخته شده بود ، نشسته بودم و از عمق وجودم اشک میریختم پوران سر زده به اتاق من و بدری وارد شد و با دیدن من در این شرایط خنده ای که روی لبهایش بود به یکباره محو شد.
پوران و بدری تنها کسانی بودند که از پیراهن مرادی که بر تن میکردم خبر داشتند پوران با دیدن لباس پاره پاره ی مراد متعجب شد و به من نزدیک شد و گفت :اختر این چه کاری بود که کردی ؟چرا لباس مرادی که ننه ات برای تو دوخته را پاره کردی؟
با چشمهای خیس به پوران نگاه کردم و گفتم :پوران بخت مثل رنگ ذغال سیاه و کدر است ،پس پوشیدن لباس سفید مراد برایم سودی ندارد ، از بخت سیاه من غلام سیاه من را از پدرت خواهان شده و پدر تو من را از آقا میرزا خواستگاری کرده است .
درحالی که اشک میریختم به هیکل تپل پوران پناه بردم و گفتم :اگر آقا میرزا با این ازدواج موافقت کند.... بغضی که راه گلویم را بسته بود و مرا از ادامه ی صحبت باز داشته بود ، برای مدتی در آغوش پوران گریه کردم و از بخت بدم شکوه سر دادم.
چند دقیقه ی بعد با تکان شدیدی که پوران خورد از او فاصله گرفتم و با تعجب به او خیره شدم پوران با دستهای سفید و تپلش دست مرا کشید و کشان کشان به اتاق خانم بزرگ برد.
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت16 حق با عذرا شبود چون یکی از مردا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت دوم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
https://eitaa.com/radiomighat
🍃🌸🌿ســــــــلام
🍃🌸🌿صبحتون بخیر
🌸
🌿امروز از خدا میخوام
🌸حالتون خوب کسب تون خوب
🌿تقدیرتون خوب عاقبت تون
🌸خوب وزندگیتون خوبِ خوب باشه
🌸امروز صبح خندانتر
🌿آرام تر:مهربـان تـر:بخشـنـده تر
🌸صبورتر.. باگذشت تر باشید
🌿حواست به نگاه خدا باشد
🌸که چشمش به زیباترشدن
🌿و لایق تر شدن توست
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت17 آن دو زن دلسوز و مهربان ، برای پ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت18
خانم بزرگ که همراه با بدری و عذرا واقدس و ننه ی ابوالفتح خان مشغول گلدوزی متکاهای جهاز پوران دخت بود، با دیدن پوران که در را به شدت به دیوار کوبید جیغ بلندی کشید واز شدت ترسی که بر او وارد شده بود ، دستش را روی قلبش گذاشت .
ننه ی ابوالفتح خان با صدای عصبانی گفت :چه خبر شده دختر !
سپس به بدری نگاهی کرد و گفت : یک پیاله آب بیاور، زن بیچاره زهره ترک شد .
من نیز با دیدن شرایط موجود ،از خجالت کاری که پوران کرده بود ،سرم را به زیر انداخته بودم و ساکت گوشه ای کز کرده بودم
بعد از اینکه خانم بزرگ پیاله ی آب را سر کشید و حالش بهتر شد ، با صدای ملایمی گفت : ننه پوران این چه عادت بدی هست که تو داری! قلبم از جا کنده شد.
پوران سرش را به پایین انداخت و گفت :ننه من عصبانی بودم مگه قرار نبود من کنیزم را با خودم به خانه ی ابوالفضل خان ببرم ؟
خانم بزرگ سرش را به تایید حرف پوران تکان داد
پوران دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت :ننه مگه خبر نداری آقام اختر را واسه غلام سیاه لقمه گرفته و خاستگاری کرده ؟
خانم بزرگ با تعجب به ننه ی ابوالفتح خان نگاه کرد و گفت :خانم جون شما خبر داشتید؟
ننه ی ابوالفتح خان زیر لب گفت :یه چیزهایی میدونستم ننه ،فهمیده بودم که این غلام سیاه خاطر اختر را میخواد ،ولی شستم خبر دار نشده بود که از اختر را خواستگاری کردند
پوران به مادر ابوالفتح خان نزدیک شد و گفت :ننه جون تو رو به خدا قسمت میدم که یه کاری بکن بعد هم به خانم بزرگ نگاه کرد و ملتمسانه گفت :ننه من را بدون کنیز چطور به خانه ی بخت میفرستی؟
ننه ی ابوالفتح خان میان صحبت های پوران آمد و گفت :دختر نازاحت نباش و از این بابت خیالت نباشه ،خودم با پسرم صحبت میکنم اگه نشد و رضایت نداد بنابر این چاره ای به غیر از حرف زدن با این زنک پر افاده زیور ، نداریم و احتمالا گره ی کار ما به دست زیور باز شود .
خانم بزرگ با شنیدن اسم زیور چهره اش را در هم کشید و گفت :من اگر بلد بودم مثل این زنک برای ابوالفتح خان عشوه بریزم و قر وغمزه بیام حال و روزم بهتر از این بود ،ببین کارم به کجا کشیده که باید دست به دامن این زنیکه ی هفت خط بشم .
به نظر میرسید که خانم بزرگ دلش حسابی از دست زیور خون بود چون با گوشه ی دامن چین دار بلندش اشکی را که گوشه ی چشمش بود پاک کرد ومشغول گلدوزی شد
این که چرا خانم بزرگ ناراحت بود و چه اتفاقی بین او و زیور افتاده بود را هرگز نفهمیدم اما میتوانم درک کنم که خانم بزرگ چقدر از زنی که با عشوه و ناز قلب شوهرش را تمام و کمال به دست آورده بود، متنفر بود .
* ***
بلأخره وساطت ننه ی ابوالفتح خان و درخواست و عشوه گری های زیور کار خودش را کرد و ابوالفتح خان غلام را از ازدواج با من منصرف کرد و آقا میرزا که از سکوت ابوالفتح خان متوجه ی منتفی شدن ازدواج من وغلام شده بود، سرو سنگین به خواستگاری جواب رد داد.
خلاصه که احساس میکردم به لطف پوران و ننه بزرگ و خانم بزرگ خطر بزرگی از سرم رفع شده بود و اینگونه بود که سرنوشت من با دخالت دیگران و به لطف خدا تغییر یافت ...
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت19
خانم بزرگ جهیزیه ی پوران دخت را آماده کرده بود و قرار شده بود که من نیز به عنوان کنیز پوران دخت به خانه ی ابوالفضل خان اعتماد الدوله بروم از این بابت آنقدر خوشحال بودم
که سر از پا نمیشناختم .
پوران برخی از لباسهای قدیمی اش را که حالا پوشیدن آنها را به عنوان عروس اعتماد الدوله ها به دور از شان و منزلت خودش میدانست به من داده بود و من با لباس ها یی که همیشه در حسرت داشتن آنها بودم احساس میکردم که زیبایی ام دو چندان شده است.
قرار بود وقتی با پوراندخت به خانه ی جدید میروم لباس های جدیدم را بپوشم و با لباسهای ساده ام خداحافظی کنم زیرا خانم بزرگ که خیلی روی این مسایل حساس بود تاکید داشت که من به عنوان کنیز پوران باید ظاهری آراسته و مرتب داشته باشم .
در این مدت یکی دو مرتبه ننه رباب به دیدنم آمده بود و از دیدن خوشحالی من بابت رفتن من به خانه ی اعتماد الدوله ها بسیار خوشنود بود .
ننه رباب میدید که زندگی من از زندگی او و آقا میرزا خیلی بهتر شده و از این بابت خدا را شکر میکرد و در آرامش بیشتری ایام میگذرانید .
روز ها به سرعت سپری میشد و یکی دو روز مانده بود به مراسم عروسی که به درخواست خانم بزرگ و با برنامه ریزی های از قبل انجام شده ،ابوالفتح خان به همراه خانواده ی داماد ترتیب حضور طبق کش ها و چند قاطر را برای بردن جهاز پوران دخت داده بودند ، همچنین تعدادی نقاره زن نیز ، برای هنر نمایی در طول مسیر خانه ی ابوالفتح خان تا خانه ی داماد اماده شدند .
با آمدن طبق کش ها همه ی ما مشغول آماده سازی و تزیین طبق ها شدیم و با پارچه و نقل طبق ها را تزیین کردیم و بعد از آن به ترتیب جهاز را که شامل دیگ های مسی و قابلمه وملافه های گلدوزی شده و لحاف هایی که خانم بزرگ داد ه بود به اکبر لحاف دوز تا با سلیقه ی زیادی دوخته شود آبکش ها و مجمع های مسی وآفتابه لگن و سماور و متکا و وسایل دیگری که مهمترین آنها آیینه و قرآن بود در طبق گذاشته شد و با شروع هنر نمایی نقاره زن ها اول از همه طبقی که در آن آینه و شمعدان و قرآن قرار داشت و بعد از آن طبق های دیگر را طبق کش ها از خانه خارج کردند و پشت سر طبق کش ها همه ی ما با شادی و سرور و با پای پیاده به سمت خانه ی داماد روانه شدیم.
مسیر تقریبا طولانی بود ولی با وجود نقاره زنها و شادی و سروری که بر پا بود طولانی بودن مسیر نمود نمیکرد وقتی به خانه ی ابوالفضل خان اعتمادالدوله رسیدیم خانه ی بزرگی را دیدیم که بی شباهت به قصر نبود .
اطمینان داشتم که ابوالفتح خان ، به خاطر این ازدواج بسیار خرسند است زیرا چهره ی خندانش و برق شادی که از چشمانش ساطع میشدبه خوبی بیانگر این موضوع بود .
من که در کنار پوران دخت ایستاده بودم متوجه ی نگاه های متحیر و شاد پوران به اطراف شدم ، با اینکه صورت پوران زیر روبند پنهان شده بود ولی چشمان متعجب او برای من نا آشنا نبود
خانه ی ابوالفضل خان اعتماالدوله درچهار باغ قرار داشت و رو به روی درب خانه ی ابوالفضل خان به زیبایی آب و جارو شده بود و مشخص بود که آنها تدارکات لازم را برای ورود خانواده ی عروس دیده اند و این را میشد از آب و جارو شدن حیاط و جلوی درب خانه متوجه شد.
با فکر کردن به این موضوع که قرار شده که من هم همراه با پوران دخت، پای به این خانه ی اعیانی بگذارم قند در دلم آب میشد
از حیات اصلی خانه و زیبایی آن هرچه بگویم کم گفته ام ، حیاط خانه بیشتر شبیه به باغ بود ،از بزرگی حیاط که بگذریم باغچه های بزرگی داشت که پر شده بود از گل های زیبا و درختهای توت و گردو و خرمالو و ...
حیاط به شکل یک مستطیل بسیار بزرگ بود و در اطراف حیاط اتاق هایی با سقف بلند و طاق های گنبدی شکل قرار داشت که هر کدام از آنها ایوانی جداگانه داشت کمی که جلوتر رفتیم چشمم به شاه نشین خانه افتاد اتاقی با سقف بلند و گنبدی شکل که در مقابل آن حوض بزرگی ساخته شده بود درب بزرگ و ارسی های رنگین(پنجره هایی با شیشه های منقوش و رنگارنگ ) که وقتی اشعه های آفتاب ، به سطح آب داخل حوض میتابید و با زاویه ی شکسته شده به ارسی های رنگین میتابید وباعث میشد که نوری با رنگ های شیشه های منقوش روی سقف انعکاس پیدا کند. خانه آن قدر بزرگ و زیبا بود که همه محو تماشا شده بودیم
شنیده بودم که ابوالفتح خان طبق رسوم صورت اسبابی که به خانه ی داماد برده بودیم را به داماد نشان داده است و از او بابت آنها سیاهه(رسید )دریافت کرده است .
بعد از چیدن جهاز و آراستن هنرمندانه ی آن در اتاق بزرگی که مختص پوران دخت بود ، طبق کش ها علاوه بر دستمزد پارچه ها و نقل هایی که برای تزیین استفاده شده بود را نیز با خود بردند
پوران دخت با اینکه آرزوی زندگی در این خانه ی بزرگ را داشت ولی بسیار مضطرب بود و از دید من داشتن این اضطراب امری طبیعی برای هر نوعروس بود .
#ادامه_دارد
#هرروزیک_آیه_ازقرآن🍃🌸
🌻🌱🌻🌱💓🌱🌻🌱🌻
💠 بسم الله الرحمن الرحیم💠
✨وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ
✨مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ
✨لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۳﴾
✨و همچنين آنچه را در زمين به
✨رنگهاى گوناگون براى شما پديد آورد
✨مسخر شما ساخت بى ترديد
✨در اين امور براى مردمى
✨كه پند مى گيرند نشانه اى است (۱۳)
📚سوره مبارکه النحل
✍آیه «۱۳»
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
2.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸در آخرین عصر ماه مبارک شعبان
🌸یک حــال خـوب
🌸یک آرامش پایدار و همیشگی
🌸یک دل پـر از امید و اطمینان
🌸آرزوی مـن بـرای شماسـت
🌸 #عصرتون_شیرین_ودلچسب
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🎧 کانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
♦️ تمام تاریخ انسان پٌر از داستانها و قصه ها است...
و زندگی امروز ما، خود داستانیست برای آیندگان...
این قصه هست که میماند📚📖
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043