eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت30 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خاطرات تلخ با وارد شدن به خانه ی کوچک و قدیمی پدری ، تمام خاطرات ریز و درشت گذشته ،از بازی کردن من با دختر منیر خانم گرفته تا روز آخری که در این خانه بودم و به امید داشتن یک آینده ی درخشان آنجا را ترک کردم از جلوی چشمانم عبور کردند. نگاهی به حیاط انداختم و به یاد ننه رباب افتادم که وقت غذا او با دیگچه ای که در دست داشت از مطبخ خارج میشد و به سمت اندرونی می آمد ، حوض کوچکی که او همیشه در کنار آن مینشست و ظرفها و رخت ها ی چرک و کثیف را با دقت میسابید. یاد اوقات تلخی که آقا میرزا ننه رباب را کتک میزد و آن زن محجوب صدایش در نمی آمد که مبادا در و همسایه ها بر او دل بسوزانند بر قلبم چنگ زد و در آخر به یاد بقچه ای افتادم که ننه رباب با عشق مادرانه در روز رفتنم به خانه ی ابوالفتح خان به من داده بود . بیچاره ننه ی مهربانم با هزاران عشق و امید ته مانده ی پولی که آقا میرزا برای خرید ملزومات خانه به او داده بود را پس انداز کرده بود و با اینکه خودش همیشه با چادر ی کهنه و قدیمی به کوی و بازار و... میرفت ، قید خرید چادر و چاقچوق نو را زده بود و برای من رخت نو خریده بود . وای که ننه رباب چقدر مهربان بود اشک از چشمانم سرازیر شد و با قدم های سنگین و با چشمانی خیس به سمت اندرونی رفتم اما در اندرونی هیچ اثری از ننه رباب ندیدم ، قدم تند کرده و صندق خانه ، مطبخ و حتی مستراح را نیز از نظر گذراندم متعجب از نبودن ننه رباب وارد حیاط شدم و روی لبه ی حوض نشستم مدتی نگذشته بود که آقا میرزا با زنی وارد خانه شد ،فکر میکردم که آن زن ننه رباب هست هرچند که زن به نظر زیر چاقچوق فربه تر از ننه بود به اقا میرزا سلام کردم و خواستم ننه را در آغوش بگیرم که زن رو بندش را بالا زد اما به جای دیدن چهره ی شکسته ی ننه رباب، زن جوانی را دیدم و با تعجب به اقا میرزا نگاه کردم . آقا میرزا که تعجب را از نگاهم خوانده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :بلاخره اومدی ورپریده ؟ننه ات چشمش به در سیاه شد . آقا میرزا که از نگاه های من متوجه ی پرسش های ناگفته ی من شده بود نگاهی به زن جوان که چهره ای نه چندان زیبا داشتن کرد و گفت :سکینه قراره در نبود رباب به کارهای این خونه رسیدگی کنه خودم را با رابطه ی سکینه و آقا میرزا مشغول نکردم و سریع پرسیدم ننه کجاست توی اندر.... قبل از اینکه حرفم را به اتمام برسانم اقا میرزا با اشاره ی انگشت، در نیمه باز انباری را به من نشان داد و گفت:من که نمیتونستم به خاطر یه ضعیفه ی مردنی جونم رو به خطر بندازم باشنیدن این حرف از آقا میرزا رنگ از رخسارم پرید و متعجب از این همه بی عدالتی با تمام توان به سمت انباری دویدم در انباری را با شدت باز کردم و به سرعت پله های قناص و بلند و کوتاه انباری قدیمی را طی کردم و داخل شدم بوی تعفن و نم انبار اولین چیزی بود که به مشامم رسید و پس از آن تاریکی مطلق بود که وسعت دیدم را کاملا محدود کرده بود ومدتی گذشت تا چشمانم به آن تاریکی عادت کرد در گوشه ای از انبار لحاف نخ نمایی پهن بود که ننه رباب روی آن چمباتمه زده بود و شاید خواب و یا بیهوش بود به سمت ننه رفتم و او را تکان دادم ننه رباب تکان نامحسوسی خورد و با صدای ضعیفی گفت :اختر هنوز نیومده ؟ باصدای بغض آلودی ننه را صدا زدم و گفتم : ننه الهی که اختر به قربونت بره چشماتو باز کن و ببین که اخترت اومده ننه رباب به سختی پلک هایش را گشود و از بین چشم های نیم بازش من را دید و با همان صدای ضعیف گفت :الهی ننه قربونت بشه ،از من دور شو ننه ، فقط میخواستم قبل مردنم دوباره تو را بببینم و با اخترم وداع کنم چقدر خوب شد که قبل از مردنم ارزوم براورده شد و بار آخری دیدمت بعد هم خودش را کنار کشید و چشمان اشکبارش را بست وگفت :از اینجا برو به ننه رباب که زیر چشمانش به کبودی میرفت و حسابی لاغر شده بود نگاه کردم و گفتم :من تازه اومدم ننه آخه کجا برم ؟ بلند شو تا از اینجا ببرمت ننه رباب آهی کشید و گفت : نوبتی هم که باشه اینبار نوبت به من رسیده که این دنیا رو ترک کنم ولی تو از اینجا برو قبل از اینکه این بیماری به تو واگیر کنه برو اختر صدای ضعیف التماس های ننه که من را به رفتن تشویق میکرد در گوشم میپیچید و بر قلبم جراحت های دردناکی وارد میکرد ، اشک هایم روان شده بود و بر خلاف التماس های ننه رباب به او نزدیک شدم زیر کتف او را گرفتم ودر حالی که که سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم :جواب محبت های تو این نیست ننه ،با من بیا ننه رباب که توانی برای مقابله با من نداشت به سختی در کنار من قدم برداشت و بلا خره با زحمت زیاد از آن انبار تاریک ونمور خارج شدیم وقتی به حیاط رسیدیم صدای فریاد آقا میرزا بلند شد که میگفت :دختره ی احمق هنوز نفهمیدی ننه ات وبا گرفته برای چی این زن مردنی رو از انبار بیرون آ
وردی ؟ بدون توجه به داد و فریاد های آقا میرزا ننه را کنار حوض بردم و او را کنار حوض نشاندم وبرای اولین بار جلوی آقا میرزا سینه سپر کردم و گفتم :اگه خودت جای ننه بودی چه ؟ توی این خونه ی لعنتی جایی بهتر از اون انبار وحشتناک برای ننه ی مظلوم من پیدا نمیشد ؟ و بعد برای اولین بار فریاد زدم :ننه ی من هنوز نمرده بعد هم به سکینه اشاره کردم و گفتم تا وقتی که من توی این خونه هستم لازم نکرده این ضعیفه کارهای خونه رو بکنه پس بهتره که همین حالا از اینجا بره انقدر خشمگین بودم که تمام تنم از شدت خشم و ناراحتی میلرزید ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 5⃣جزء پنجم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
31.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت چهارم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. حتی مزه غذا را حس نمی کند. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید دکتر الهی قمشه‌‌ای •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
. . رَبَّنا مال تو ای زاهد پاکیزه سرشت دم افطار ، همین ذکرِ حسین (ع) ما را بس .. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت31 خاطرات تلخ با وارد شدن به خانه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 آقا میرزا که حس کرده بود این اختر با اختری که قبلا میشناخت حسابی توفیر داره با صدای آرام تری گفت :تو هم مثل ننه ات وبا میگیری اختر ، بیا و ذوباره رباب رو به انبار ببر من که حسابی دلم از آقا میرزا پر بود با تمام وجودم فریاد زدم و گفتم :بهتر که وبا میگیرم حداقل از دست بی عدالنی های پدری مثل تو راحت میشم ، آقا میرزا که یکدندگی و عزم راسخ من را میدید دوباره زبان باز کرد و گفت : لجبازی نکن دختر اینطور همه ی ما را به کشتن میدی من که هنوز عصبانی بودم با اخم گقتم : مهم نیست حتی اگه بمیرم هم از ننه ام مراقبت میکنم ، آقا میرزا که از لجباری من به تنگ آمده بود به من نزدیک شد و دستش را برای زدن یک سیلی بلند به من بالا برد اما من قبل از فرود آمدن دستش روی صورتم فریاد زدم آره آقا میرزا معلومه که میترسی ، بلاخره اگه که من هم وبا بگیرم و بمیرم جیره و مواجبی که به خاطر کنیزی من ،از اعتماد دوله ها میگیری قطع میشه ؟ آقا میرزا که حرف من برایش گران تمام شده بود به سمتم حمله ور شد اما من دیگر آن اختر گذشته نبودم و اقا میرزا که فهمید برای رام کردن من نمیتواند به زور و کتک متوصل شودفریاد زد دختره ی بی حیا و با سکینه از خانه خارج شد با رفتن آقا میرزا به صندوق خانه رفتم و لباس های تمیزی برای ننه رباب آوردم و به او پوشاندم. با احتیاط کامل صورت و دستهای ننه را شستم و برای آماده کردن مکانی مناسب برای مراقبت از ننه رباب ،البسه و وسایلی که در صندوق خانه بود را به اندرونی بردم و برای ننه یک رخت خواب کهنه اما تمیز در صندوق خانه انداختم و ننه را به صندوق خانه بردم و روی تشک خواباندم . باید به مطبخ میرفتم و تشت یا قدحی پیدا میکردم که ننه در آن قی کند و اگر من خیلی خوش شانس میبودم و مبتلا نمیشدم بعدا همه ی ظرف ها و وسایل ننه رباب را میسوزاندم و کاملا نابود میکردم . با اینکه میدانستم ممکن است بیماری وبا به من سرایت کند اما تصمیم گرفته بودم که ننه رباب را تا لحظه ی مرگ تنها نگذارم و در کنار او بمانم ، در ضمن اینکه امیدی نیز برای زندگی کردن نداشتم و خوب میدانستم که بعد از ننه رباب هیچ خانواده ی مهربان و دلسوزی برایم باقی نخواهد ماند ، البته پوراندخت را فراموش نکرده بودم ولی پوران با به دنیا آمدن بچه اش من را فراموش میکرد و به زندگی و خوانواده ی خود سرگرم و مشغول میشد و اما آقا میرزا که امیدی به عشق و همایت او نبود . اقا میرزا ، اکنون از ترس گرفتن بیماری وبا خانه را ترک کرده بود و چه بسا که از ترس سرایت بیماری ، من و ننه رباب را در این خانه زنده، زنده نسوزاند . بنابر این چنان نا امید و افسرده بودم که از گرفتن وبا و مرگ هیچ باکی نداشتم. از قبل شنیده بودم که چایی مواد ضد عفونی کننده دارد و تنها تلاشی که برای زنده ماندن میکردم شستن دست و صورت با چایی دم کشیده بود یک هفته از امدن من به خانه ی آقا میرزا گذشته بود و حال و احوال ننه رباب وخیم تر شده بود ، در این مدت هیچ کس حتی از همسایه ها نیز سراغی از ما نگرفته بودند و همه به خاطر ترس از مبتلا شدن به وبا از ما دوری میکردند . به عقیده حکیم ها وبا یک بیماری گرم بود و من شیوه ی رایج درمان که خوراندن سردی و خنک نگهداشتن بیمار بود برای ننه رباب اجرا کردم.به همین دلیل روزی چند مرتبه به ننه رباب ابغوره میدادم و با اب سرد بدن او را خنک میکردم. همه ی این روزها من از ننه رباب به همین صورت مراقبت کردم و بعد از مراقبت دستانم را با دقت با چایی میشستم در روز های اخیر ننه رباب دیگر توانی برای حرکت نداشت و حتی پلک هایش را به سختی باز میکرد و من که احساس میکردم ننه هنوز صدای مرا میشنود برایش از روزهایی که در خانه ی ابوالفتح خان و اعتماد دوله ها زندگی میکردم تعریف میکردم . نه روز از پرستاری من از ننه رباب گذشت و اجل ننه رباب رسید. در این روز های اخر وقتی که ننه رباب حالش انقدر وخیم نشده بود که میتوانست صحبت کند آخرین آرزویش را به من گفته بود ، ارزو داشت که در یکی از اماکن مقدس به خاک سپرده شود و به من گفته بود که در تمام عمر برای کفن و دفنش در جوار یک امامزاده پس انداز کرده است و آن پس انداز را زیر درخت انجیر در حیاط چال کرده است. تصمیم گرفته بودم که آخرین آرزوی ننه رباب را برایش بر آورده کنم . توضیحات : در بین شیعیان این اعتقاد بود که دفن اموات در اماکن مقدس و زیارتی میتواند به نوعی موجب آمرزش گناهان یا تخفیف در انها شود و بسیاری از ثروتمندان مایل بودند پس از مرگ در یکی از اماکن مقدس به خاک سپرده شوند و این امر برای مستضعفین و قشر ضعیف جامعه یک ارزو بود که به واسطه ی پس انداز در تمام عمر میسر میشد برای درمان بیماری های شایع از جمله وبا در طب سنتی تئوری گرمی و سردی به کار گرفته میشد و از انجایی که وبا طبع گرم داشت به وسیله
ی سرد نگه داشتن و خوراندن سردی به فرد مبتلا با آن مبارزه میکردند در صورتی که اینکار باعث نزدیک شدن مرگ فرد مبتلا میشد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ماه رمضان که ماه پرفیـــض خداست هـنگام تقاضـــای ظـــــــهورمولاســـت همه ما فقط یک حاجت داریم 💔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا