eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام هیام عزیز من امروز خوشه های ماه خوندن یه مدت دسترسی نداشتم ولی امروز خوندم خدا قوت واقعا عالی بود من که به شخصه همراه هیوا رشد کردم کاش این رمان کتاب کنید تا خیلی از جوانها بخونن بی اعتقادی یا ضعف در اعتماد به خدا معضل اصلی جوانهای ماست که باید تقویت بشه امیدوارم در پناه ارباب پاینده باشی به قول حاج حسام ارباب شد که به هر کس رو نزنیم یا حق👌❤️🌹🌹
ما حسینی گر شدیم از برکت نام رضاست
زندگی می چرخد چه برای آنکه میخندد چه برای آنکه میگرید زندگی دوختن شادی هاست زندگی هنر هم نفسی با غم هاست زندگی هنر هم سفری با رنج است زندگی یافتن روزنه در تاریکی است کیه که از یک دقیقه ی دیگه ش خبر داشته باشه؟ وقتی به همدیگه خوبی کنیم اولین نتیجه ش اینه که یه حس خوب و انرژی مثبت نصیبمون میشه خوب و مثبت بمونید ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🖤 عليه‌السلام فرمودند: 🍀 المؤمِنُ مِن دُعائِهِ عَلي ثَلاثٍ: إِمّا أن يُدَّخَرَ لَهُ، و إمّا أن يُعجِّلَ لهُ و إمّا أن يَدْفَعُ عنهُ بلاءً يُريدُ أن يُصيبَهُ *🍃 دعاهاي مؤمن بر سه گونه است: يا براي او ذخيره مي شود و يا سريعاً اجابت مي شود و يا به واسطة آن دعا، بلائي كه قرار بود به او رسد از او برطرف مي گردد.* 📖 تحف العقول، ص 280 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌻 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ (زمر ۵۳) * بگو: اى بندگان من که در جنایت به خویش (به واسطه گناه) از حد گذشتید، از رحمت خدا نومید مگردید، بى تردید خداوند همه گناهان را (به وسیله توبه) مى آمرزد، زیرا اوست آمرزنده و مهربان.»* 📚 سوره زمر آیه«۵۳» این وعده خدای متعال است، بشارت به گنه کاران است و خدا هرگز خلف وعده نمی‌کند. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله می‌فرمایند: هر که میان خود و خدا را اصلاح کند ، خداوند میان او و مردم را اصلاح گرداند و هر که درونش را درست کند ، خداوند بیرونش را درست گرداند و هر که رضایت خدا را بطلبد ، خداوند رضایت خودش و مردم را نصیبش گرداند . (میزان الحکمة ج۵ ص۲۶۹) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
‍ ❁✨حدیثــ ‌هاے مهدوے✨❁ امام زمان(عــج): [ وأما علة ما وقع من الغيبة فان الله عزّ وجلّ قال: يا أيها الذين آمنوا لا تسألوا عن أشياء ان تبد لکم تسؤکم ] ✨ شیعه ما *امّا علّت و فلسفه‌ي آنچه از دوران غيبت اتّفاق افتاده [كه درک آن براى شما سنگين است] آن است كه خداوند در قرآن فرموده: «اى مؤمنان از چيزهايى نپرسيد كه اگر آشكارتان شود، بدتان آيد »* 📚 بحار الأنوار/ ج 52 /92 /باب 20 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 تیزر تبلیغاتی داستان صوتی { روز آخر } ♦️ فصل دوم ( دولت حق ) ♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!... ♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفر، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی ) ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَرَاهُ قَرِیباً 💫 * چه کسی می گوید؛ پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم؛ روشنی نزدیک است* .... ( سهراب سپهری)
✍ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛ زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمی‌دانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ... ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی... ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پول‌هایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ... ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ... ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول تصمیم #قسمت_سوم هامون بعد از تماس با ماد
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *تکتم* در یک عصر پاییزیِ دل‌چسب، محو تماشای جعبه خاتم‌کاری‌ای بود که پشت ویترین مغازه‌ای در بازار هنر، جلوه‌گری می‌کرد. محو این چندضلعی‌های منظم و این مثلث‌های کوچکِ بی‌نظیر. نقش و نگار هنرمندانه و ظریفِ روی جعبه، که به صورت هندسیِ بی‌نقص، کنار هم قرار گرفته بود، زیبایی چشم‌گیری داشت. با خود‌ فکر کرد، قطعاً این ظرافت و زیبایی، با وقت و حوصله‌ی بسیار زیادی که برایش خرج شده، به وجود آمده و خالق چنین هنری را باید ستود. بازار هنر اصفهان پر بود از این زیباهای دوست‌داشتنی. تصویر محوی از خودش در شیشه‌ی مغازه دید. از وقتی موهای جلو سرش را کوتاه کرده بود، مدام روی پیشانی‌اش رها می‌شدند. کمی آنها را به داخل هل داد و دستی به بافت نوک مدادی‌اش کشید. با وجود سرد بودن هوا، گرمش بود. پشیمان بود چرا سوئی‌شرتش را نپوشید. به ساعتش نگاهی انداخت. - چه ظرافتی! خیلی زیباست مگه نه؟! درست مثل خودت! سلام! رویش را برگرداند. عاطفه با لبخند به او نگاه می‌کرد."جعبه بی‌نظیریه! من عاشق این هنرهای اصیلم. انگار روح دارن و با آدم حرف میزنن. " تکتم با گفتن "علیک سلام! " دوباره به جعبه خیره شد. - همین‌طوره! واقعاً قشنگن. - می‌خوای بخریش؟! - فعلاً نه! شاید یه روز خریدمش.. - پس بزن بریم. تکتم نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. پاییز برایش همیشه زیبا بود. دوستش داشت. جذابیت رنگ‌ها در این فصلِ رویایی، او را به وجد می‌آورد. انگار خداوند همه‌ی هنرش را در این فصل رونمایی کرده بود. هنری که قلموی نقاشان چیره‌دست هم در برابرش کم می‌آورد. - امروز می‌خوایم بریم فضانوردی! با تعجب به عاطفه نگاه کرد. "یعنی چی؟! " عاطفه کش چادرش‌ را تنظیم کرد." باور کن! خیلی جای باصفائیه! " - کجا؟ فضا؟! - مسخره نکن. بریم خودت می‌فهمی! با هم سوار دویست و شش عاطفه که کمی جلوتر از بازار هنر پارک کرده بود، شدند. تکتم در طی این یکی دو سال که به اصفهان آمده بودند، فرصت نکرده بود به همه جا سر بزند. این شهر را دوست داشت، چون مادرش سال‌های کودکی و جوانیش را اینجا گذرانده بود. اینجا زندگی کرده و نفس کشیده بود. تمام عاشقانه‌هایش با پدر، در این شهر گذشته بود. و حالا او هم عاشقانه این هوا را می‌بلعید. - چته تو فکری؟! تکتم آهی کشید." هیچ! یاد مامانم افتادم.. " عاطفه دستش را روی دست تکتم گذاشت."عزیزم.. خدا رحمتش کنه! " - می‌دونی عاطفه! اینجا زندگی یه جور دیگه‌ست برام! یه حال و هوای دیگه‌ای داره! البته تهرانم خوب بودا. ولی اینجا یه چیز دیگه‌ست! - پدر مادرت اینجا ازدواج کردن؟ - اوهوم. بعد از جنگ بابام یه سفر میاد اصفهان. فکر کنم تشییع یکی از همرزماش بوده. بعدش خونه‌ی همون شهید مامانمو می‌بینه و عاشق هم میشن. البته مامانم اون موقع درس می‌خونده. بابابزرگم، یعنی بابای مامانم مخالفت می‌کنه. نمی‌خواسته دخترشو راه دور شوهر بده. به شرطی که بابام همینجا اصفهان بمونه، با ازدواجشون موافقت می‌کنه. بابام دیگه برنمی‌گرده تهران. همینجا می‌مونن تا وقتی طاها و بعدش من به دنیا میایم. آه سردی از سینه‌اش برآمد و سکوت کرد. عاطفه هم سکوت کرده بود. - بعدش اون تصادف لعنتی مامان مهربونمو از ما گرفت. باباحسینم نتونست اینجا دووم بیاره. خونه‌ای رو که توش زندگی می‌کردیم، دلش نیومد بفروشه. داد دست مستأجر و رفتیم تهران. تا همین یکی دو سال پیش که من قبول شدم و اومدیم اینجا. - بعد فوت مامانت دیگه نیومدین اصفهان؟ - نه! بابام نمی‌اومد. مرگ مامانم خیلی ماهارو اذیت کرد. من همش هفت سالم بود. تهران خونه بابابزرگم بودیم. وقتی هم از دنیا رفت خونه رو داد به بابای من. عمه‌هامم مخالفت نکردن. روزای سختی رو گذروندم. خیلی سخت. - عزیز دلم.. الهی بمیرم..عوضش زن زندگی شدی! چشمکی زد و خندید. - خب دختر خانوم. فعلاً دفتر خاطراتتو ببند که رسیدیم. عاطفه ماشینش را پارک کرد و پیاده شدند. تکتم نگاهی به اطراف انداخت. - اوه! گلستان شهدا. روسری‌اش را ناخودآگاه جلو کشید. گره‌اش را محکمتر کرد که موهایش بیرون نریزند. "تو واقعاً اینجا میری تو فضا؟! " عاطفه لبخند زد. - فضا چیه بگو ملکوت اعلا! من اینجا حالم خوب میشه. اینقدر که انگار دیگه رو زمین نیستم. - باباحسین منم زیاد میاد اینجا. طاها هم همین‌طور. - تو چرا نمیای؟ با هم وارد شدند. شهدا روبرویشان صف کشیده بودند. خوابیده. عکس‌هایشان هزاران حرف ناگفته داشت. تکتم دستانش را در هم قلاب کرد. نگاهش روی نگاه‌های خیره و خاموش آنها می‌گشت. - نمی‌دونم. به نظرم آرمان و اعتقاد اینا خیلی با دنیای ما فاصله داره. درکشون نمی‌کنم! - جالبه. خوبه باباتم جانبازه و این حرفو می‌زنی! 👇👇👇
- آره خب. درک رفتار بابا هم برام سخته. هنوزم وقتی از خاطراتش برام تعریف می‌کنه، نمی‌فهممش. بهش میگم اون موقع یه دورانی بود برای خودش. گذشت. تموم شد. اون فقط سکوت می‌کنه؛ ولی نگاهش پُرِ حرفه. مثل نگاه این شهدا. احساس می‌کنم مال یه دنیای دیگه‌ان! عاطفه کنار مزار شهیدی نشست. نگاه به چهره‌ی معصومش انداخت. لبخند زد و گفت:" ولی اینام مال همین دنیا بودن. مثل ما. با یک دنیا آرزو و رویاهایی که می‌تونستن بهشون برسن و از همشون گذشتن. " - خب.. الان باید ازشون تشکر کنیم؟ - اینا نیاز به تشکر ما ندارن. مزدشونم گرفتن. خیلیاشون گمنامن. اصلاً دوست نداشتن شناخته بشن. این ماییم که هنوز اندر خم یک کوچه‌ موندیم. راهو گم کردیم تکتم جان. باید از خودش بخوایم که نشونمون بده. که بیراهه نریم. بلند شد. چادرش را تکاند و به راه افتاد. تکتم هنوز نشسته بود و فکر می‌کرد. عاطفه برگشت و نگاهش کرد. - پاشو بیا دیگه .. چرا نشستی؟ تکتم برخاست. دستش را به نشانه‌ی تأیید رو به شهدا گرفت و فریاد زد:" دم همشون گرم.. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ نیایش صبحگاهی🌸🌿 ✨الهی 🌸به من و همه ى دوستان و عزيزانم 🌿سلامتی شادمانی آرامش 🌸موفقيت و عشق ارزانی دار 🌿تا عمر مانده را به شادى بگذرانيم ✨مهربانا... 🌸یاریمان کن تا همديگر را دوست بداريم 🌿به همه ی ما عطا کن 🌸چشمي كه زيبايی را قسمت كند 🌿دستی كه به ياری بشتابد 🌸زبانی كه ذكر مهر بگويد 🌿و دلی كه تسكين درد گردد ✨خداوندا 🌸از تو می خواهم در این آدینه زیبا 🌿برای همه دوستانم روزی زیبا رقم بخورد الهی آمین  *" اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ" خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.* امام‌حسین علیه السلام: *برای او(حضرت مهدی) غیبتی است که گروه هایی در آن از دین برمی گردند و گروه هایی دیگر بر آیین خود استوار می مانند و در این راه آزارها می بینند. به آنان گفته می شود: این وعده کی واقع خواهد شد اگر راستگو هستید؟ آنان که بر این آزارها و تکذیب ها صبر کنند، همانند کسی هستند که شمشیر به دست گرفته و در پیشاپیش رسول اکرم(ص) جهاد می کند.* 📚 بحارالانوار مجلسی، : •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خیلی خوب است که آدمی اهلِ گذشت باشد، ببخشد، عبور کند، گاهی ندیده بگیرد، گه‌گُداری هم به رو نیاورد گویی که اصلاً نشنیده و نفهمیده درحالیکه هم شنیده و هم فهمیده است! جای تحسین دارد که آدم به آن درجه از محبت برسد که بزرگواری کند در برابر ناخالصی‌های آدمِ زندگی‌اش. بله این‌ ویژگی‌ها خیلی خوب‌اند برای داشتن. امّا دربرابرِ کسی که این‌ها را می‌فهمد و سپاسگزار است. درد در ناسپاسی‌هاست ... •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
ميگفت، آدميزاد به اندازه‌‌ی لطافتِ قلبش درد ميكشد . راست می‌گفت... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
آخر چه بود حآصل اشک و دُعای من؟! شآید نمیرسد به خُدآ هم صدآی من .. می‌گفت: قوی باش! خدا عاشق ِ بچه پررو‌هاست.. •وَمَنْ تَابَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتَابًا• و كسى كه توبه كند و عمل صالح انجام دهد، به‌سوى خدا بازگشت مى‌كند ۰🌱 _ببین؛خدا پشتِ سرت با لبخند منتظره:) •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
*خدایا..❤️ حالمان را تڪان بده..🌺 خیلی وقت است ... دلخوشی هایمان "ته نشین" شده است...!!* 🌺🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_چهارم *تکتم* در یک عصر پا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* آن‌قدر سرگرم حرف زدن شدند که نفهمیدند کی هوا تاریک شد. حال و هوای بودن در کنار شهدا، هر دوشان را آرام کرده بود. تکتم این آرامش را دوست داشت. بدش نمی‌آمد بتواند بعداً هم این حس و حال را تجربه کند. کمی که جلوتر رفتند جایی که شلوغ‌تر بود را به عاطفه نشان داد. " اونجا چه خبره؟! " - اونجا مزار شهید تورجی‌زاده است. همیشه شلوغه. امشب بیشتر. خیلیا ازش حاجت گرفتن. با آرنج به پهلوی تکتم زد و با طعنه گفت:" بخصوص مجردا! " دختربچه‌ای با یک پاکت شکلات جلوشان ایستاد. " بفرمایید.. نذره.. " عاطفه دستی به سر دختربچه کشید." ممنون عزیزم. قبول باشه. " دست تکتم را گرفت و به آن سمت رفتند. عده‌ی زیادی دور مزار شهید نشسته بودند و دعا می‌خواندند. یک پاکت پلاستیکی پر از تسبیح سبز، روی سنگ قبر گذاشته بودند. یک جعبه خرما هم که نصفه شده بود؛ پایین‌تر قرار داشت. پیرزنی که چهره‌ی دلنشینی داشت خرما را به تکتم تعارف کرد. یکی برداشت. تشکر کرد و عقب‌تر ایستاد. عاطفه کنار پیرزن نشست و کتاب دعایش را در آورد. تکتم همان‌طور که اطرافش را نگاه می‌کرد؛ یک‌دفعه چشمش به طاها افتاد. پشتش به او بود. کمی جلوتر رفت. خودش بود. همان بافت یقه هفت زرشکی‌رنگ را که برای تولدش خریده بود، به تن داشت. می‌دانست طاها گاهی به گلستان شهدا سر می‌زند. برای همین از دیدنش تعجب نکرد. به طرفش رفت. می‌خواست غافلگیرش کند. آرام و بی‌صدا از پشت سر، نزدیکش شد. با دو دست چشمانش را گرفت. طاها ناگهان مثل مارگزیده‌ها خودش را عقب کشید. تکتم که از این حرکت طاها جا خورد، بلافاصله گفت: "چیه.. چته بابا.. منم.. نترس.. " و پقی زد زیر خنده. طاها از دیدن او ماتش برد. - تو اینجا چیکار می‌کنی ورپریده؟! اونم این موقع؟! " ساعتش را نشان داد. تکتم سرخوش گفت:" اوو.. همچین میگه این موقع انگار نصف شبه! با دوستم اومدم. عاطفه. اونجاست داره دعا می‌خونه. الان میاد. " طاها کناری ایستاد. یک دستش را در جیبش فرو کرد. "عجیباً غریبا! امروز یقیناً خورشید از سمت مشرق طلوع نکرده! " - چیه! به من نمیاد بیام اینجا؟! - نه! - طاهااااا؟! - راست میگم خب! یادت نیست بابا چققد خواهش می‌کرد یکم بیای اینجا حال و هوات عوض بشه. طاقچه بالا میذاشتی! - خب حالا توام.. طاقچه بالا نمیذاشتم که.. درس داشتم.. من که مث تو بیکار نیستم. بعدشم الان که اینجام. کلی هم کِیف کردم. شله زردم خوردم. خرما و شکلاتم خوردم. - نه بابا! چه عجییییب! اینقدر نخورده بودی من نمی‌دونستم؟! تکتم نوچی کرد. "طاهااااا ! " طاها خنده‌کنان گفت:" خب شب جمعه‌ هستا! مردم واسه امواتشون چلو‌کباب و ژیگو که نمیدن! اینجور چیزا... - سلام! طاها حرفش را قطع کرد. تکتم برگشت و عاطفه را دید. "اِ... دعات تموم شد؟! " با ژستی بانمک طاها را نشان داد. " این داداشم طاهاست. معرف حضورتون بودن قبلاً. " عاطفه چادرش را مرتب کرد. "بله..البته حالتون چطوره؟! " طاها سرش را پایین انداخت. - سلام! ممنونم به لطف شما. من با اجازتون میرم حسینیه. امشب دعای کمیله. " رو کرد به تکتم. " میخوای برسونمتون؟ " -کجا؟! چرا رم کردی؟! طاها چشم‌غرّه‌ای به او رفت. تکتم با بدجنسی شکلکی درآورد. " عاطفه ماشین داره. میریم با هم. برو به دعات برس. ما رو هم یادت نره! " - خب پس یا علی. التماس دعا. منتظر نماند تا تکتم حرف دیگری بزند. سریع از آنجا رفت و بین جمعیت گم شد. تکتم به عاطفه نگاه کرد. صورتش گل انداخته بود. "خب بریم دیگه! یکم دیگه اینجا بمونیم فک کنم بابا حسینمم ببینیم! " و خندید. عاطفه سکوت کرده بود. چیزی در درونش تکان خورد. هر بار که طاها را می‌دید همین‌طور می‌شد. سعی کرد آرامشش را حفظ کند. تندتند صلوات می‌فرستاد. بالا رفتن ضربان قلبش اصلاً نشانه خوبی نبود. نماز را بهانه کرد و خیلی سریع از گلستان خارج شدند. آرامش دلپذیری که در آن محیط، وجودش را فرا گرفته بود با وزش نسیمی داشت به هم می‌ریخت. دلش بازی درآورده بود؛ مثل بچه‌ی بازی‌گوشی که دستش را از دست مادرش جدا می‌کند و می‌خواهد هر کاری انجام دهد." کِی دست دلش رها شده بود؟ " فکر کرد اما به نتیجه‌ای نرسید. زیر لب زمزمه کرد:" خدایا کمکم کن.. کمکم کن.. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤🍃•° چشـم‌مݩ‌خیـس‌و‌هـوای‌تو به‌دݪ‌افتـادهـ.. اۍرفیـق‌ابدۍ‌حضـرٺ‌ارباب‌سلام...✋🏻❤ ..✨ 🌱
😅   آموزش خمپاره انداز بود️ و تفاوت آنها با یکدیگر ، اینکه بعضی صدا و صوت ندارند و ناغافل می آیند و چطور می شود از ترکش آنها در امان بود. مسئول آموزش می گفت : گاهی آدم زمانی به خودش می آید که دیگر خیلی دیر است. خمپاره درست بالا سرت است ، حتی فرصت اینکه بنشینی نداری. صحبت که به اینجا رسید کسی از میان جمع برخاست و گفت : در چنین شرایطی واقعاً چه می شود کرد؟🤔       گفت : هیچی اینکه زرنگی کنی و آن را روی هوا بگیری و نگذاری بیفتد روی زمین و منفجر بشود ! 😐😂 📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
مثلا همانی بشود که می‌خواستی، مثلا ذوق کنی و از ته دلت بگویی آخیییش! مثلا حال دلت خوب باشد و به هرکس که رسیدی حال خوب و لبخندهای غلیظ تعارف کنی. مثلا بخندی، خنده‌ات بشود قهقهه، مثلا ذوق کنی و ذوقت برق شود و بریزد توی چشم‌هات. مثلا هی دنبال کسی بگردی که بی‌تکلف بنشینی مقابلش و هی از حال خوبت و اتفاقات خوبی که افتاده حرف بزنی و ذوق کنی، هی حرف بزنی و از شدت هیجان، بالا و پایین بپری. مثلا کیف کنی از اینکه دیوانه خطاب شوی، مثلا شب‌ها توی دلت قند آب شود و ثانیه‌ها را تا رسیدن روز بعد بشماری. مثلا کلی دلیل برای خوشحالی داشته‌باشی. کلی انگیزه، کلی دلخوشی، کلی حادثه‌ی خوبِ در آستانه‌ی وقوع... مثلا رسیده‌باشی به تمام چیزی که از جهان می‌خواستی... 📝 نرگس صرافیان طوفان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دو چیز شما را تعریف می‌کند : صبرتان وقتی که هیچ چیز ندارید و رفتارتان هنگامی که همه چیز دارید.🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ᴅᴏɴ'ᴛ ʀᴜɪɴ ᴀ ɢᴏᴏᴅ ᴛᴏᴅᴀʏ ʙʏ ᴛʜɪɴᴋɪɴɢ ᴀʙᴏᴜᴛ ᴀ ʙᴀᴅ ʏᴇsᴛᴇʀᴅᴀʏ ! روز خوبـت رو بـا فـڪر ڪـردن دربـاره دیـروز بدت خراب نڪـن !🌼🌱 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ.✨ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.✨ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ ✨ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ.✨ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.✨ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ؟ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ، "اﯾﺠﺎﺩ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ" ﺍﺳﺖ.✨✨ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اگر میخواهی محبوب خدا شوی، گمنام باش کار کن برای خدا ، نَه برای معروفیت شهید علی تجلایی🌷 یاد شهدا با
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣶⣤⣤⡆ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢉⣽⡿⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⠀⢀⣤⣴⣾⠟⠉⢀⡄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣶⣶⣾⣿⣿⡿⠛⠉⠀⠀⠀⣼⡇ ⠀⢀⡦⠀⢠⣶⡄⠀⠀⣿⠏⠁⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠁ ⠀⣾⠁⠀⢿⣿⠇⠀⢠⡿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⠀⣠ ⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣾⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⡏ ⢸⣿⣷⣶⣶⣶⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠋ ⠀⠙⠿⠿⠿⠛⠉⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⡷⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⣿⠇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁ 🖤✨ *اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن* خدایا روزی مارا در دنیا زیارت کربلا ودرآخرت شفاعت امام حسین(ع) قرار بده🤲🌸 *🌺اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً🌺* *🍃🌸"خداونداااا آخر و عاقبت ڪارهاے ما را ختم بہ خیر ڪن ..."🌸🍃* آرامش شب نصیب تون♥️ ♥️ ** 🌙✨ 🌙 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅ @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅