ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_هشتم طی یک ماه و ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پنجاه_و_نهم
فربد روی پلههای جلوی آپارتمان ایستاده بود. هندزفری داخل گوشش را کمی جابهجا کرد و تندتند سرش را تکان میداد. ساعت را نگاهی کرد و چند ضربه به در زد."زود باش.. چیکار میکنی؟! "
هامون کولهاش را دم در گذاشت."بچهها کجان؟! " در را بست. وقتی دید فربد جوابش را نداد، هندزفری را از گوش او کشید."با توام؟ بچهها کجان؟! "
فربد بیحوصله گفت:" کجا میخوای باشن! پایین!.. ضدحااال.."
یک اکیپ پنج نفره بودند. به طرف پاترول مشکی رنگ پارکشده کنار خیابان رفتند. فربد سوار شد و گفت:" بریم؟! "
مهشید گفت:" یکم صبر کنین تکتم هم بیاد؟! "
فربد با تعجب گفت:"کی؟! "
- تکتم سماوات ..همکلاسیمونه آی کیو!
مجید گفت:" همون که با اون دخترچادریه میگرده؟! "
مهشید نیمنگاهی به او انداخت."خودشه! "
فربد نگاه متعجبش را به هامون دوخت. هامون چشمانش را ریز کرد. در دلش گفت:"این میخواد با ما بیاد کوه؟! ینی چی؟! ما چقدر مهم شدیم یهو! "
مجید بینیاش را بالا کشید و گفت:"چطور شده هوس کوه زده به سرش؟! "
مهشید تند جواب داد:"وا.. مگه دل نداره! "
- آخه تو هیچ گروهی ندیدمش..
- نمیدونم..شاید تصمیمش عوض شده!
اِ..اوناهاش داره میاد.
هامون که تا آن موقع ساکت بود، سرش را بالا گرفت و اخمهایش را درهم کشید. نمیفهمید چرا این دختر این روزها بیشتر از همیشه جلوی چشمش بود. فکر کرد چرا همیشه تو دست وپاست؟!
تکتم سلام بلندی کرد و به مهشید لبخند زد. سعی میکرد به هامون نگاه نکند. نباید او را به خودش حساس میکرد. رفتار عادیای را در پیش گرفت. او باید خودش را همرنگ جماعت میکرد تا به او مشکوک نشوند. قانون اول شکار همین بود. زیرنظرگرفتن طعمه و حرکاتش را سنجیدن؛ بعد در موقع مناسبش حمله را آغاز میکرد. از این فکرها لبخندی محو روی لبش نشست. همه با هم سوار شدند و به طرف کوه صفه حرکت کردند.
از خانهی هامون تا کوه صفه راه زیادی نبود. تا آنجا همه حتی فربد که همیشه با شوخیهایش سرشان را گرم میکرد، ساکت بودند. تکتم از این سکوت راضی بود. میتوانست افکارش را جمعوجور کند و استرسش کمتر شود.
وقتی رسیدند؛ همه با هم از ورودی پارک به طرف راه اصلی کوه به راه افتادند. تکتم هوای پاک و تمیز پارک صفه را با یک نفس عمیق به ریههایش کشید. خیلی وقت میشد که کوه نیامده بود. قرار بود تا نزدیکی قله بروند. می دانست امشب بدندرد بدی را تجربه خواهد کرد؛ اما مصمم بود تا پابهپای آنها پیش برود. اطراف را نگاهی انداخت. با دیدن پیرزنها و پیرمردهایی که برای کوهنوردی آمده بودند و سرحال قدم برمیداشتند روحیه گرفت. همانطور که آرام جلو میرفت، ناگهانی برگشت و نگاه هامون را که به او دوخته شده بود، غافلگیر کرد. هامون سریع نگاهش را به سمتی دیگر برگرداند. قدمهایش را تند کرد تا از او جلو بزند. اینبار تکتم بود که پوزخندی بر لب داشت و به جلو چشم دوخته بود.
مهشید نفسزنان خودش را به تکتم رساند." درچه حالی؟ "
- عالی..
- الان عالیای..بزار یکم بریم بالاتر میبینمت!
- نگران نباش! آمادگی بدنیم خوبه! تا قله دارمت!
- اووووه!..باریکلاااا!.. بزن بریم
- اولین بارم که نیس بابا.. اومدم بازم..
- با کی؟
- با عاطفه..با داداشم..
دروغی که دوست داشت خودش هم باور کند. کمی مکث کرد." میگم مهشید؟! "
- جانم؟
- تو همیشه با همین گروه میای کوه؟
- بیشتر وقتا چطور؟
- هیچی!.. همینطوری!..
دلش میخواست بپرسد چقدر او را میشناسد؛ اما ترسید به گوش هامون برساند. کنجکاویش را باید نگه میداشت تا کمی بیشتر با اخلاق و رفتار این اکیپ آشنا شود. برای همین سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. ترجیح داد فعلاً خوب بشنود. به موقعش حرف هم میزد.
هامون با خودش درگیر بود. دوست داشت میتوانست ذهن او را بخواند تا بداند چه در سرش میگذرد. این دختری که شمشیرش را از رو بسته بود، چطور ناگهانی تصمیمش عوض شده و ...اصلاً چرا او برایش مهم شده بود؟!
افکارش را پس زد. آمده بود کوه تا تجدید قوا کند. او را با هر نیتی که داشت رها کرد. هوای دلانگیز و روحبخش صفه، تکتک سلولهایش را انگار بازسازی میکرد و جانش تازه میشد. قدمهایش را سریعتر کرد. قله منتظرش بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت سوم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجاه_و_نهم فربد روی پلهه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصتم
با سؤالی که تکتم کرد، مهشید کمی مشکوکانه او را زیر نظر گرفت. حدس زد شاید میخواهد بیشتر در موردشان بداند. به نظرش دختر خوبی میآمد و بدش نمیآمد با او طرح دوستی بریزد. حالا این وسط دادن کمی اطلاعات در مورد خودشان به کسی ضرر نمیرساند. برای همین نزدیکتر رفت و خودش شروع کرد.
-میخوای یکم حرف بزنیم؟
- بزنیم!
- من زیاد ندیدمت بین بچهها.. تو گروهاشون..آخه میدونی من گروهای این مدلی رو خیلی دوس دارم. خیلی خوش میگذره. کلکلا..دورهمیا..جشنا..خلاصه خیلی خوبه..
- من دوستیهای محدودتر رو ترجیح میدم..ولی خب بدمم نمیاد با یه جمع باحال آشنا بشم و عضوشون بشم.
- ببین ما اغلب اوقات با همیم. منو که کموبیش میشناسی.. فربد دلقک گروهه..ینی پایهی پایهست..خیلی باحاله ولی یکم گیج میزنه!
چشمکی به تکتم زد.
- بیشتر با هامون میپلکه..
نگاه حسرتباری به هامون کرد که از چشم تکتم مخفی نماند.
- هامون رو هم میشناسم..هم نمیشناسم..این پسر از اون بالا بالاها به زیر پاش نگا میکنه. اجازه هم نمیده هیچکس بهش نزدیک بشه. رفیق فابش فربده ولی اونم خیلی تحویل نمیگیره..این بشر اصلاً دم به تله نمیده!
ابروهای تکتم بالا پرید." یه سوال بپرسم؟ "
- بپرس!
- باهاش دوست بودی؟
مهشید خندید." دختر میگم دم به تله نمیده..شمارشو گرفتم ولی از هر صدبار که زنگ بزنم یه بارشو جواب میده اونم در حد سلام علیکِ زورکی!..کلا آدم اهل حالی نیس فقط دکوپزه!..ولی از اون خرخوناس.. میدونی که!
خندید.
- بله..اگه نبود رتبهیک نمیشد که!
- یه جوریه!..همین خاص بودنش دل دخترا رو برده! میدونی چی میگم؟!
- آره ولی نچسبه! من نمیدونم چرا شماها اصلا تحویلش میگیرین اینو!
- نگو دلِتو نبرده که خندم میگیره!
تکتم با تعجب گفت:"من! فک کن یه درصد! "
- تو دختر خوشگلی هستی به خصوص چشمو ابروت. اون شکافی که انداختی به ابروت خیلی بهت میاد.. خودتو دست کم نگیر..
- شکاف؟!
- آره مگه شکاف ننداختی!
تکتم خندید." نه بابا! این شکستگیه از بچگی رو ابروم مونده دقت کنی پیداست. "
مهشید ابروی تکتم را وارسی کرد." آره چه جالب!..ما همیشه فک میکردیم شکاف انداختی! با بهاره اینا صد بار میخواسیم بیایم ازت بپرسیم ولی تو پا نمیدادی! راستشو بخوای تو هم برای ما یهجوری بودی! فک نمیکردم اینقدر خوش اخلاق باشی!
تکتم خندید و سرش را پایین انداخت. "واقعاً..عجب!.."
مهشید کولهاش را روی دوشش جابهجا کرد." چقد سنگینه! چی داشتم میگفتم؟!.. آها.."
مجید و پیمانم بچههای خوبین!..یکم دری وری میگن ولی چیزی بارشون نیس.. سرش را نزدیک گوش تکتم آورد:" میدونی که همش ادعان!..ولی در کل ما گروه خوبی هستیم مطمئن باش. "
تکتم لبخندی به نشانه رضایت زد. به اعتقادش این گروهها کاری جز تلف کردن وقت انجام نمیدادند. گردشهای دونفره اما پربار خودشان را بیشتر دوست داشت. الان هم اگر اینجا بود فقط به خاطر عاطفه بود. وگرنه او کجا و شرکت در دورهمیهای این مدلی کجا!
"عاطفه! "
هرکجا میرفت محال بود یادی از او نکند. همه جا جلوی چشمش بود. شاید یک روز همهی اینها را برایش تعریف میکرد. این اجبار، هرچند برایش سخت؛ اما قابل قبول بود. با خودش میگفت:" من به آیندهی دوستم گند زدم. خودمم جبران میکنم. باید جبران کنم. "
نگاهش را بالا کشید. هنوز راه زیادی تا قله مانده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مه
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصتم با سؤالی که تکتم کرد
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_یکم
کمی که بالا رفتند، مجید پیشنهاد داد از مسیر فرعی بروند؛ اما هامون مخالفت کرد و گفت:" بیاین از مسیر سنگفرش بریم. خطرش کمتره. امنم هست. تجهیزاتمون کافی نیس بخوایم از مسیرای سختتر بریم بالا.."
مهشید گفت:" اگه به خاطر ما میگی، ما پایهایم. مگه نه تکتم؟! "
تکتم شانهای بالا انداخت.
هامون رو کرد به جمع:" به خاطر خطرش میگم..این مسیرا برای خود ما هم خطرناکه چه برسه به شما! "
مهشید دیگر چیزی نگفت. هیچکس مخالفتی نکرد. همه از راه سنگفرش مسیر را ادامه دادند. بالاتر که رفتند به محوطهای نسبتاً وسیع و گرد رسیدند که دورتادورش را حفاظ زده بودند. از آنجا دامنهی کوه و پارک و قسمتی از شهر را میشد دید. فربد کولهاش را درآورد و لبهی نردهها نشست. " همینجا یکم استراحت کنیم بچهها... "
تکتم کنار نردهها رفت و پایین را نگاه کرد. چشمانداز زیبایی بود. هنوز خسته نشده بود. با لذت همهی اطراف را نگاه میکرد.
پیمان کنار فربد ایستاد. معترضانه گفت:" بابا راهی نیومدیم هنوز که.."
مهشید پی حرف او را گرفت:" ما هنوز خسته نشدیم تو کم آوردی؟! " با طعنه گفت:" مرد گنده!!! "
فربد درحالی که بطری آبش را سرمیکشید گفت:" هرطور دلدون میخواد فک کونین من یه قدم دیگه هم نیمیام تا خستگیم در نره! "
هامون پوفی کشید و او هم کنار نردهها ایستاد. به منظرهی روبهرویش خیره شد. مهشید نزدیکش رفت.
- یکم نفس عمیق بکش آقای شمس!..کاش تو هوا یه چیزایی بود که باد کلهها رو میخوابوند.
پوزخندی زد." حیف که نیس!.."
هامون در سکوت فقط مناظر را نگاه میکرد. نیش و کنایههای مهشید اصلاً برایش اهمیت نداشت؛ چون میدانست از حرص دلش این چرتوپرتها را میگوید. کممحلی به او برایش از هر حرفی بدتر بود. مهشید وقتی سکوو او را دید با غیظ از کنار او رفت و بغل دست مجید نشست. مجید نگاهش کرد." تو تا کی میخی به این هامون بچِسبی..چِسب دوقلو هم بود تا حالا از رو رفته بود.."
مهشید چپچپ نگاهش کرد."این فوضولیا به تو نیمده.. درضمن من خیلی وقته اینو فراموش کردم.."
- آره قشنگ معلومه..
- مهشید خواست بلند شود. مجید فوری گفت:" باشه بابا..تو راس میگوی..بیشین آ یُخده دورواطرافِدا بیبین..ضرر نیمیکونی.."
مهشید با تعجب او را نگاه کرد و نشست." منظور؟! "
- منظوری ندارم..میگم حواسِدا جمع کون."
مهشید پشت چشمی نازک کرد و خودش را به آن راه زد. مجید پسر بدی به نظر نمیرسید. هر چه بود اخلاقش قابل تحملتر از هامون بود.
هامون همانطور که اطراف را نگاه میکرد، به نیمرخ تکتم رسید. او را غرق تماشای شهر دید. این دختر برایش خیلی مرموز بود. نمیدانست چرا ولی اصلًا از بودن او در جمعشان راضی نبود.
مهشید رد نگاه هامون را گرفت. آهسته به مجید گفت:" اونجارو!.."
مجید هامون را نگاه کرد.
"خب!.."
مهشید با پوزخند گفت:" خیلی دلم میخواد بدونم تکتم چقدر مقاومت میکنه! پیشقدم میشه به هامون شماره بده؟! " بدجنسانه خندید.
مجید گفت:" شایدم هامون خر بشه تو چیمیدونی؟! "
مهشید پقی زیر خنده زد. با صدای خندهاش همه به او نگاه کردند. در حالی که بلند میشد، گفت:" این بشر قلب تو سینهاش نیست.. فقط نوک دماغشو میبینه.. خربشه؟!! "
مجید یک نگاه به هامون کرد و گفت:" آخه این چیچی دارِد که ما نداریم؟! هان؟ یُخده قشنگی دارِد که اینم به یه تب بنده! والا...دیدنی قشنگی آدما چشمی بصیرت میخواد آباجی، که شوما ندارین! چِسبیدین به ظاهر!" سرش را به چپ و راست تکان داد و بلند شد. مهشید بیخ گوش مجید گفت:" پول داداش من..قیافه کیلو چند؟.. البته اونم هستا ولی.." مجید حرفش را قطع کرد:" مردی آیندهم شاغال باشِد و ماستم تو تاغار باشِد.." و قری به گردنش داد.
مهشید غشغش خندید."زدی تو خال.."
فربد به آنها نگاه کرد و گفت:" مسواک گرونهسا!..یالین بریم دیر شد!.."
همه آماده شدند تا به مسیرشان ادامه دهند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
15.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { همینجا خوبه }
♦️ پدر: پسرم من نمیگم نرو! اما الان با 16 سال سن کجا میخوای بری؟ یه بچه مدرسه ای کجای این جنگ جا میشه؟!
♦️ پسر: بابا دشمن حمله کرده! بزرگ و کوچیک هم سرش نمیشه!همینجوری به خاک و خون میکشه و میاد جلو...اینکه جای من تو جنگ کجاست نمیدونم،ولی همین من نمیذارم پای این دشمن به خاک وطنم برسه،باید از مردم ایرانمون دفاع کنیم...
♦️ صداپیشگان: محمدرضا گودرزی، مریم میرزایی، کامران شریفی، مجید ساجدی، محمدرضا جعفری ، امیر مهدی اقبال
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_یکم کمی که بالا رفتن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_دوم
سراشیبی تندی را بالامیرفتند. خاک و سنگریزهها زیر پایشان صدا میداد. هر چه بالاتر میرفتند همهچیز کوچکتر میشد و شهر را قشنگ میتوانستند ببینند. اینجا بام اصفهان بود.
این سراشیبی بدجور پاهایش را دردناک کرده بود. مچ پایش زقزق میکرد. سراشیبی که تمام شد به یک محوطهی خاکی رسیدند که جلواش دیوارهای کوتاه بود از سنگهای روی هم چیده شده. همه کولههایشان را درآوردند. هامون گفت:" فربد خان راحت شدی؟! "
سر یک دوراهی که رسیده بودند، فربد مجبورشان کرده بود تا از مسیری فرعی بالا بروند. با مهشید روی دور کلکل افتاده بودند و هیچ کدام کوتاه نیامدند. بالاخره هم از همان مسیر فرعی خودشان را به آن بالا رساندند.
مهشید نفسزنان روی تختهسنگی نشست." دیدی آقای مدعی! فک کردی چون دختریم نمیتونیم این راهای سختو بیایم؟ "
بعد با طعنه ادامه داد:"اون دخترای قدیم بودن که از سوسک میترسیدن حالا همچین سوسکتون میکنیم نفهمین از کجا خوردین! "
فربد زبانش را درآورد." اوهوک..همین الان یکیشو بندازم تو جوند که تا او پایْن چاردست و پا میری!.. "
مهشید جدی گفت:" امتحانش مجانیه! "
- خواهیم دید!..
هامون بیحوصله گفت:" بسه دیگه.. بهتره بریم یه جایی پیدا کنیم یه چیزی بخوریم.."
پیمان گفت:" بربم تو مسیر اصلی..کافه سری رامون هس.."
مجید پاهایش را دراز کرده بود و مالش میداد." بذارین یُخده استراحت کونیم بعد.."
تکتم لبهی سراشیبی ایستاد و شهر را از نظر گذراند. همهچیز بینظیر بود. با دیدن آن مناظر خستگی از یادش رفت. " چقدر از اینجا همهچی قشنگتره! "
مهشید کنارش نشست.
- میبینی چقدر باشکوهه! تازه اینجا هنوز پایینه! با تلهکابین میتونی تا اون بالاها بری! چشمههاش خیلی قشنگن..از اونجا انگار همهی شهر زیر پاته! حس خیلی خوبی داره!
تلهکابین سوار شدی؟
- نه!
- بشو خیلی باحاله!..اون بالا یه قلعه هم هس.. البته الان بقایاش باقی مونده..ولی همونشم قشنگه..
تکتم با خودش فکر کرد:" جای عاطفه خالی..یه روز با هم تا اون بالاها میریم!..خودمون دوتایی!..تلهکابینم سوار میشیم کی به کیه! "
از این افکار لبخندی روی لبش نقش بست.
هامون بلند شد و کنار دیوارهی سنگی ایستاد. کوه همیشه برایش جذاب بود. منظرههای بیبدیل که از این بالا میدید، به هیجانش درمیآورد. باد موهایش را به بازی گرفته بود.
تکتم زیر چشمی نگاهش کرد. چیزی با او فاصله نداشت. اگر دستش را دراز میکرد میتوانست دیوار را بگیرد. درحالی که بلند میشد، سنگی از زیر پایش کَنده شد و پایش سُر خورد. نتوانست تعادلش را حفظ کند. میخواست دیوارسنگی را بگیرد اما بیشتر سُر خورد. از ترس سقوط جیغ کوتاهی کشید. بطری آبمعدنی از دستش افتاد و به همراه سنگریزهها قل خورد و به پایبن رفت. مهشید جیغی کشید و همراه بقیه به طرف تکتم خیز برداشتند. هامون سراسیمه خودش را به او رساند و دست تکتم را در هوا قاپید. او را آرام بالا کشید. تکتم از ترس زبانش بند آمده بود. هامون هنوز دستش را رها نکرده بود. خیره به چشمانش با عصبانیت لب زد:" مواظب باش!..اگه یه لحظه غافل بشی..سقوط میکنی!..هم خودتو بدبخت میکنی هم ماهارو! "
دستش را رها کرد. تکتم که قلبش داشت میایستاد، روی زمین ولو شد. مهشید بطری آبی را از کولهاش درآورد و به تکتم داد."ترسوندیمون دختر! خدا رو شکر به خیر گذشت.."
تکتم سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. بطری را یکنفس سر کشید. همه دورش جمع شدند. فربد گفت:" خوبین خانم سماوات؟! "
تکتم نفسش را بیرون داد. رنگش پریده بود و دستانش هنوز میلرزیدند.
- خوبم!.. ممنون!
مجید نگاه معناداری به مهشید کرد و با لبخند ابرویی بالا انداخت.
فربد ادامه داد:" بچا بهتره بریم پاین تا کار دَسِمون ندادین!"
هامون گفت:" اینا نتیجهی بیفکری جنابعالیه! "
فربد معترض شد:" بدهکارم شدیم دیگه! "
هامون چشمغرهای رفت و آماده شدند تا راه بیفتند. پیمان جلوتر حرکت کرد. " بیاین از اینجا میخوره به مسیر اصلی.."
تکتم بلند شد و خودش را تکاند. قلبش هنوز میزد. کمی که حالش جا آمد سرش را بالا گرفت:" خدایا ممنون که هوامو داری! کی میدونه آینده چی پیش میاد! عجب کوهی اومدم امروز! "
کمی آنطرفتر هامون داشت به دو چشم ترسیدهای فکر میکرد که به او دوخته شده بود و وحشتِ سقوط درشتترشان کرده بود. اخمهایش را درهم کشید و زیر لب گفت:"دخترهی بی فکر.. "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_دوم سراشیبی تندی را
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_سوم
- خب..خب..بچهها.. لطفاً سکوت..
روی یک سکوی بزرگ کافهی چوبی زیبایی بود که جلواش را هم میز و صندلیهای چوبی چیده شده و گلدانهای بزرگ گل در اطرافش گذاشته شده بود. همه روی صندلیها نشسته بودند و با خوردن چای یا قهوه خستگی را از تنشان میزدودند. با حرف فربد همه به او نگاه کردند.
فربد صدایش را صاف کرد.
- اهمم..خب..توجه کنید..یه لحظه! هفتهی آینده قراره یه تولدی کوچولو واسه هامون بیگیریم. البته قرار بود سورپرایز بشه اما لو رفت..
خندید و به هامون چشمکی زد.
- همیدون دعوتین اونم کوجااا!. باغی
قشنگا سرسبزی ما!
هامون با تعجب فربد را نگاه کرد.
مجید و پیمان یکصدا گفتند:" اووووو..تبریک.."
مجید گفت:" تولدد که مرداد بود هامون! "
به جای هامون، فربد گفت:"آره مرداد بوده اما هامون درس داشت میدونیندَم وقتی درس دارِد دیگه خدا را بنده نیس!
فربد با خنده ادامه داد:" یه مهمونیه خفن قراره بگیریم. کادو یاددون نره."
هامون تند گفت:" صبر کن..صبر کن..قرارمون این نبود!.."
فربد نشست. کنار گوشش گفت:" بده میخوام تو باغ براد تولد بیگیرم..نه نیار دیگه!"
هامون ابروهایش بالا پرید. " من که میدونم تو چه غلطایی میخوای بکنی!.." قاطعانه گفت:" نه! "
- هاموون!
- گفتم نه..میریم دریاچه داخل دانشگاه
- ولی..
- همین که گفتم..
فربد با حرص گفت:" به جهنم..از دستی خودد میره..خلایق هر چه لایق "
دوباره بلند شد.
- خب..دوستان مکان عوِض شد. بعضیا انگار امروز اِز دنده چپ بلند شدن. میگن بییَیند دانشگاه. کناری دریاچه.
مهشید گفت:" خوبه که! تو چرا ناراحتی؟! "
فربد چپچپ نگاهش کرد. " به تو چه! "
مهشید بلند خندید. بعد رو به تکتم گفت:" تو هم بیا..خوش میگذره! "
تکتم چایش را سر کشید. فعلًا نمیتوانست تصمیمی بگیرد. باید شرایط را میسنجید. برای همین گفت:" سعی میکنم بیام.."
مهشید زیرچشمی هامون را نگاه کرد. اخم ریزی کرده بود و با تلفن حرف میزد. بعد هم بلند شد و از سر میزش رفت. تا وقتی تلفنش تمام شد و آمد نگاهش میکرد.
تکتم به فکر فرو رفته بود. موقعیت مناسب دیگری داشت جفتوجور میشد. باید یک فکر درست و حسابی میکرد. یک چای دیگر سفارش داد. همان موقع تلفنش زنگ خورد. حاجحسین بود. با دیدن نام پدر از خودش خجالت کشید. فکر کرد، من! دختر حاجحسین سماوات! دارم واسه یه پسر نقشه میکشم؟! نفسش را با صدا بیرون داد. چشمش به هامون افتاد. به صندلی تکیه داده بود و همان پوزخند همیشگی گوشهی لبش جا خوش کرده بود. دلش به هم پیچید. با عجله بلند شد و رفت تا جواب پدرش را بدهد.
- جونم باباحسین!
- سلام بابا! کی میرسی خونه!
- من تا یه یک ساعت دیگه خونم. چطور؟!
- هیچی بابا. میخوام برم مغازه! گفتم ببینم تو کی میای!
تکتم ساعتش را نگاه کرد. " بخواین الان راه میوفتم ولی امروز که جمعه است بابا!"
- میدونم بابا! حبیب قراره بیاد باهام کار داره! تو هم عجله نکن. کلید که داری؟
- نه گفتم امروز خونهاین برنداشتم!
- خب من تا ساعت نه میمونم. نیومدی میرم باشه؟! بیا مغازه بگیر
- باشه.
- کاری نداری بابا؟!
- نه خدافظی!
تلفن را قطع کرد. با خودش فکر کرد:" یعنی چیکار داره؟! چرا نیومده خونه؟ " تصمیم گرفت خودش برگردد. راهی تا پایین نمانده بود. کولهاش را برداشت. به مهشید گفت:" من باید برگردم خونه!"
مهشید بلند شد." چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! "
- نه! یه کاری پیش اومده واسه بابا باید زودتر برگردم.
- خب صبر کن الان همه با هم میریم میرسونیمت!
مجید گفت:" چی شده مهشید؟ "
- هیچی. تکتم باید زودتر برگرده! نمیخواین بریم؟
تکتم گفت:" نه نه! مزاحمتون نمیشم! عجله دارم. خودم میرم. "
رو کرد به بقیه. " همگی خداحافظ. روز خیلی خوبی بود. من کاری برام پیش اومده باید زودتر برم. "
منتظر نماند کسی حرفی بزند. سریع از مهشید هم خداحافظی کرد و راهی خانه شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کفش مجانی)
♦️ مرد: آقا ببخشید شرمنده خیلی به شما زحمت دادم قیمت این کفش چنده؟
♦️ فروشنده : نه آقا اختیار دارید چه زحمتی؟ این کفش ؟! هه... راستش این قیمتی نداره!
♦️ مرد: چرا میخندی مرد حسابی منو مسخره می کنی؟!
صداپیشگان: مسعود صفری، نسترن آهنگر، محمدرضا جعفری، کامران شریفی
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_سوم - خب..خب..بچهها
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_چهارم
وقتی تکتم رسید؛ حاجحسین آماده بود تا برود.
- سلام باباحسین دارین میرین؟
- آره بابا
- منم بیام باهاتون!
حاجحسین فکری کرد و گفت:" دوست داری بیای..بیا..خسته نیستی؟! "
تکتم سریع گفت:"نه! میام باهاتون! "
پنج دقیقهای از بازکردن مغازه میگذشت که حبیب آمد. تعداد زیادی کتاب در دستش بود."یاالله.. سلام حاجی..صبح بخیر.."
چشمش به تکتم افتاد. هول گفت: " سلام..خوبین شما!"
کتابها را روی میز گذاشت. حاجحسین با روی باز جوابش را داد. حبیب با حاجحسین دست داد و گفت:" من شرمندهتونم حاجی! روز جمعهای کشوندمتون اینجا! "
به تکتم نگاه کرد. روی صندلی نشسته بود و ظاهراً سرش را به کتابی گرم کرده؛ اما گوشش با آنها بود. حاجحسین گفت:"دشمنت شرمنده پسرم..اختیار داری."
- الان برمیگردم!
حبیب سریع رفت و با یک دسته کتاب دیگر برگشت. آنها را روی میز گذاشت. ضمن احوالپرسی با حاجحسین گفت:" حقیقتش اینا کتابای کتابخونهست. یکی از رفقا اونجا کار میکنه. حرف از صحافی شد گفت میخوام چند سری کتابه ببرم صحافی. منم گفتم کی بهتر از شما. اینه که مزاحمتون شدم. "
- مغازهی خودته پسرم.. به روی چشم. کاراشو انجام میدم.
حبیب هم تشکر کرد و وقتی کتابها را کمک حاجحسین جابجا میکرد، گفت:" اینکه امروز اومدم به خاطر یه موضوع دیگه هم هست حاجی! "
حاجحسین سوالی نگاهش کرد.
حبیب ادامه داد:" والا امروز اومدم برای خداحافظی! "
- خداحافظی؟!
تکتم هم گوشهایش تیز شد. کتاب را کنار گذاشت و به آنها چشم دوخت.
- بله. دارم میرم تهران. توی یکی از بیمارستانها خدا بخواد میخوام مشغول کار بشم.
- چرا همینجا نمیمونی پسرم؟
- یه چندجایی سر زدم. کارم کردم اما موقت بود. یا کادرشون تکمیل بود یا..
یه سری مشکلات که گفتنش دردی رو دوا نمیکنه..
آهی کشید.
- به هرحال فعلاً میرم اونجا تا خدا چی بخواد
- هر جا میری موفق باشی پسرم. مهم خدمت به بندگان خداست. فرق نمیکنه اینجا باشی یا تهران. مطمئن باش یه روز خودشون واست دعوتنامه میفرستن دکتر.
حبیب سرش را پایین انداخت." هر چی خدا بخواد. "
- بدی خوبی دیدین حلال کنین.
حاجحسین این طرف میز آمد و او را به آغوش کشید."خدا پشت و پناهت.."
- به طاها سلام برسونین!
- تو هم به خانواده سلام برسون. اونا رو که نمیبری؟
- نه فعلا. برم جاگیر بشم. اگه مادرم راضی بشه میبرمش پیش خودم. خب امری ندارین؟
- به سلامت پسرم. مواظب خودت باش. پسرم اینا رو کی تحویل بدم؟!
حبیب شرمنده گفت:"داشت یادم میرفت. من شمارهی دوستمو میدم خودتون هماهنگ کنید. راستش من اون کتاب قرآن رو به عنوان نمونه بهشون نشون دادم و..اونام خوششون اومد.."
شماره را نوشت و به حاجحسین داد. رو به تکتم گفت:"شما خیلی زحمت کشیدین. خیلی تمیز و عالی شده بود. "
تکتم گفت:"خواهش میکنم وظیفمون بود."
- اومدی به ما هم سر بزن.
این را حاجحسین گفت و با محبت به حبیب نگاه کرد.
- چشم. حتماً.
حبیب از تکتم هم خداحافظی کرد و رفت. حاجحسین او را تا دم در بدرقه کرد. او را هم مثل طاها دوست داشت. دعا کرد تا بتواند در راهش موفق شود و مایهی سربلندی پدرش. او لیاقتش را داشت. داخل برگشت. نگاهی به کتابها و بعد با تکتم انداخت.
- کارمون دراومد!
تکتم گفت:" نگران نباشین..تا منو دارین غم نداشته باشین! "
چشمکی حوالهی حاجحسین کرد.
- باید زنگ بزنم ازشون وقت بگیرم بابا! کلی کار سرم ریخته.
شماره را برداشت تا تماس بگیرد.
تکتم کتابها را زیرورو کرد. باید تا شروع کلاسهایش به پدرش کمک میکرد. هم خودش هم طاها.
***
باد نسبتاً شدیدی میوزید. حال و هوای دانشگاه و دریاچه کمکم داشت پاییزی میشد. با وزیدن باد، موجهای ریزی روی سطح آب پدید میآمد و پرِ مرغابیهایی در آب اینطرف و آنطرف میرفتند هم مثل موهای او آشفته میشد. وقتی برمیگشت تهران، دلش برای اینجا خیلی تنگ میشد. اینجا و کلبهی تنهائیش. غرق تماشای مرغابیها بود که فربد صدایش کرد.
- هامون! بدو بیا بِچا اومدن!
هامون به سمت بالای پلهها حرکت کرد. همه روی چمنهای سرسبز و نمدار، دور هم نشسته بودند و سروصدایشان بالا بود. سفرهی خوشرنگ و لعابی را پهن کرده بودند و کیک شکلاتی هم وسط سفره به همه چشمک میزد. دورش انواع تنقلات و میوه هم بود.
با آمدن هامون بچهها برایش دست زدند و آهنگ تولدت مبارک را که فربد از روی گوشی پلی کرده بود میخواندند. فربد شمعها را روشن کرد.
- بیا دادا.. بیا اینجا وری من بیشین!
تعدادشان هفت هشت نفری میشد. قربد دو سه نفر دیگر از بچههای دانشگاه را هم خبر کرده بود. هامون کنار فربد نشست. مهشید به کیک ناخنک میزد و داد دیگران را درآورده بود.
👇👇👇
هامون با یک فوت شمعها را خاموش کرد و در بین سر و صدا و شلوغی بچهها کیک قسمت شد. فربد بلند شد و از کادویی که دستهجمعی برای هامون خریده بودند رونمایی کرد.
یک تابلوی بسیار زیبا از اسبی سرکش که کنار ساحل میدوید و یالهایش به اطراف پراکنده بود.
هامون شصتش خبردار شد این کار فربد است. بلافاصله چشمان شوخ و شیطان فربد را نشانه گرفت. فربد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد.
- من بیتقصیرم.. همش تقصیری این مجیدیه!
مجید که موزی را برداشته بود و پوست میگرفت معترض گفت:" غَلِط کردی..هامون..خودش رفت دیدا پسندیدا..همه مارا مجبور کرد پولِشا دونگی بدِیْم. تا نسِدَم ولمون نکرد.
فربد با خنده گفت:" تو نمیری وقتی تابلو را دیدم گفتم این راسی کاری هامونه..چیطوره؟"
هامون که از تابلو خیلی خوشش آمده بود از همه تشکری کرد و به فربد گفت:" ممنون..خیلی قشنگه! "
پیمان گفت:" رفتی خوندون، بزنش روبهرو تختد به یادی بچا اصفون.."
- اتفاقا تو همین فکر بودم.
بعد از آن شوخی و خنده بود که از آن جمع کوچک بلند شد و توجه کسانی را که اطراف دریاچه بودند به خود جلب میکرد.
کمی دورتر از آن جمع، تکتم متفکر و دودل پشت درختی ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد. به کتابی که در دستش بود و کادوپیچ زیبایی هم کرده بود، خیره شده و اتفاقات شب گذشته را در ذهنش مرور میکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
روز ها
لبخندی بچسبانید گوشه لبتان
دلیلش مهم نیست
اصلا نيازی به دليل ندارد
لبخند است دیگر
هفت خان رستم که نیست
بخند ...
سلااااااامممم👸
صبح زیباتون بخیر و شادی
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_چهارم وقتی تکتم رسید
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_پنجم
بعد از شامِ شوری که درست کرده بود و طاها بابتش کلی غرغر کرد؛ به اتاقش رفت تا برای فردا یک فکری بکند. با خودش کلی کلنجار رفت که چی بخرد. اصلاً برود یا نه. در این که فرصت خوبی بود شک نداشت؛ اما اینکه هامون در موردش چه فکری میکند تردید به جانش میانداخت. نمیخواست خودش را، شخصیتش را، در مقابل آن آدم خودشیفته خورد کند. دادن کادو به او مثل خوردن کاسهی زهری بود که باید مینوشید و تلخیاش را به جان میخرید. بعد از آن اتفاقی که در کوه افتاد، بهانهاش را پیدا کرده بود. تشکر از کمکش. این بهانهی خوبی بود تا هم کارش را توجیه کند؛ هم خودش را.
فکر کرد بد نیست یک شعر هم ضمیمهاش کند. بلند شد و کتابهایش را زیرورو کرد. هیچکدام به نظرش خوب نیامدند. باید چیزی مینوشت که عاشقانه نباشد و او را هم حساس نکند. یکی از کتابها را که ورق میزد، چشمش به جملهای افتاد که به نظرش بد نبود. دلش را به دریا زد و صفحهی اول کتاب را باز کرد. با خطی خوش گوشهاش جمله را یادداشت کرد."کدام زخم التیام یافته؛ مگر بیآرامی! "
این جمله درواقع خطاب به خودش بود نه او. از وقتی عاطفه را با آن حال و روز دیده بود؛ تنها آرامشش گرفتن آرامش از آدمی بود که در نگاهش جز تحقیر چیزی ندیده بود. کتاب را بست و در دل دعا کرد همه چیز خوب پیش برود و اتفاق غیرمنتظرهای نیفتد.
کتاب را داخل کیفش انداخت و به هامون که در آن جمع شاد، با لبخندی محو، همه را رصد میکرد، نگاه کرد. دودلی را کنار گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سمت آنها حرکت کرد. باید استرس و خجالت را کنار میگذاشت. باید محکم میبود. هرچه به جمع آنها نزدیکتر میشد، دلهرهای غریب ته دلش را میلرزاند. اهمیت نداد.
با سلام بلندی حضور خودش را اعلام کرد.
مهشید با دیدن تکتم بلند شد و به طرفش رفت.
- تکتم! سلام! ببینین کی اومده بچهها!
دست تکتم را گرفت و داخل جمع کشاند." چرا اینقدر دیر؟! دیگه داشتیم جمعوجور میکردیم بریم! "
- ببخشید! کاری پیش اومد دیگه اینموقع تونستم بیام!
روکرد به طرف هامون.
- تولدتون مبارک آقای شمس!
هامون در حالی که از آمدن او حس خوبی نداشت با تکان دادن سر، مثلاً تشکر کرد. هنوز نمیتوانست حضور تکتم را در جمعشان به راحتی بپذیرد. یک چیزی این وسط به نظرش عجیب میآمد. رفتار این دختر برایش معما شده بود. گاهی چنان نگاهش میکرد که انگار به دشمن خونیاش. گاهی هم اینقدر صاف و ساده و بی شیلهپیله، درست مثل الان.
فربد که حضور او را راحتتر پذیرفته بود سر صحبت را باز کرد و با خنده و شوخی سعی میکرد او احساس راحتی کند.
هامون به فربد نگاه میکرد." نگاش کن انگار صدساله میشناستش!" فکر کرد:" شایدم من زیادی بدبینم! بهش نمیاد آدم بدجنسی باشه! "
با شدیدتر شدن باد، کمکم همه بساطشان را جمع کردند. تکتم اطراف را نگاه کرد. هامون کنار نردههای جلوی دریاچه ایستاده بود. الان دیگر عضوی از اکیپ شده بود و خیالش راحتتر. مهشید هم به او روی خوش نشان داد و بدش نمیآمد با او دوست شود.
همه خداحافظی کردند. مهشید گفت:" نمیای بریم؟! بیا مجید میرسونتت. "
- نه عزیزم. مزاحم نمیشم. یکم کار دارم شماها برین.
- باشه هرطور راحتی پس ما میریم خدافظ خوشحال شدم اومدی!
- ممنونم. خدافظی.
هامون هم کنار فربد داشتند از پلهها بالا میرفتند. تکتم خودش را به او رساند.
- آقای شمس یه لحظه لطفاً
هامون برگشت او را نگاه کرد. فربد سرفهای کرد و به تکتم چشم دوخت.
تکتم مقنعهاش را کمی مرتب کرد. کتاب را از داخل کیفش درآورد و روبهروی هامون گرفت.
- کادوی تولدتون. هم تولد هم تشکر. به خاطر کمکتون.. توی کوه.
هامون نگاه از تکتم گرفت و به اطراف چرخاند." تشکر نیاز نبود خانم!..هرکس دیگه هم جای من بود همین کارو میکرد!.."
تکتم لجش گرفت.
- و منم هرکس دیگهای بود همین کارو میکردم!..
هامون یکهو برگشت طرف تکتم. انتظار این جواب را نداشت. تکتم دستش هنوز دراز بود.
- نمیخواین اینو بگیرین؟!
فربد که دید هامون مثل مجسمه ایستاده و تکان نمیخورد کادو را از تکتم گرفت. با خنده گفت:" خانم سماوات! ینی منم نجاتدون میدادم ازم اینجوری تشکر میکردین؟! "
تکتم با لبخند ریزی گفت:" معلومه حتماً "
فربد نیشش باز شد و به هامون که با اخم به زمین چشم دوخته بود، نگاه کرد.
- دسی شوما درد نکونه. هامون! خانوم سماوات خیلی زحمت کشیدن! مگه نه! "
با آرنج به پهلوی هامون کوباند.
هامون با لحنی سرد رو به فربد گفت:" متشکرم.. بریم دیگه! "
هامون که رفت فربد با منمن گفت:" میدونین این سیستمش این مدلیه! شوما به دل نگیرین..بازم ممنون خودم اینو بهش میدم خدافظ! "
و به دنبال هامون دوید.
👇👇👇
تکتم تمام حرصش را توی نفسش ریخت و با یک آه عمیق همه را بیرون فرستاد.
- حیف کوفت که به تو بدن!..آدم آهنی!..لعنت بهت..
راهش را کشید و به سمت در خروجی دانشگاه رفت. با خودش گقت:" من باید صبور باشم..صبووور.."
اما ته دلش زیاد مطمئن نبود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
▪️اینکه راه جمکران از قم میگذرد برای آن است که همه، معلم مکتب انتظار را بشناسند؛
باید پای درس حضرت معصومه سلام الله علیها نشسته باشی تا بتوانی جمکرانی شوی.
گرچه پایان قصّه انتظار او وصال نبود،
اما تا دنیا دنیاست او آموزگار منتظران است.✋
🏴 سالروز شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت باد.
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت چهارم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
هدایت شده از گسترده رشد
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله
رنگ پریدگی مادرم رامیبینم. عمواصغر به طرف امیرعلی میرود:اقا بفرما بیرون. .
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصوم رو زورکی پای سفره عقد بشونن، نهال عشق منه، باید زن من بشه...♥️
محسن باتعجب به من نگاه میکند.خشم بدی توی چشمهاش میبینم.
:نهال اینجا چخبره.؟
به یکباره امیرعلی سفره عقد جلومان را ازهم میپاشد. محسن با عصبانیت از جا بلند میشود وبه طرفش میرود.
میان. هیاهو وشلوغی ها ازجام بلند میشم و با سرعت از دفتر محضر بیرون میزنم .
توی راه ....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672