ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_دوم سراشیبی تندی را
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_سوم
- خب..خب..بچهها.. لطفاً سکوت..
روی یک سکوی بزرگ کافهی چوبی زیبایی بود که جلواش را هم میز و صندلیهای چوبی چیده شده و گلدانهای بزرگ گل در اطرافش گذاشته شده بود. همه روی صندلیها نشسته بودند و با خوردن چای یا قهوه خستگی را از تنشان میزدودند. با حرف فربد همه به او نگاه کردند.
فربد صدایش را صاف کرد.
- اهمم..خب..توجه کنید..یه لحظه! هفتهی آینده قراره یه تولدی کوچولو واسه هامون بیگیریم. البته قرار بود سورپرایز بشه اما لو رفت..
خندید و به هامون چشمکی زد.
- همیدون دعوتین اونم کوجااا!. باغی
قشنگا سرسبزی ما!
هامون با تعجب فربد را نگاه کرد.
مجید و پیمان یکصدا گفتند:" اووووو..تبریک.."
مجید گفت:" تولدد که مرداد بود هامون! "
به جای هامون، فربد گفت:"آره مرداد بوده اما هامون درس داشت میدونیندَم وقتی درس دارِد دیگه خدا را بنده نیس!
فربد با خنده ادامه داد:" یه مهمونیه خفن قراره بگیریم. کادو یاددون نره."
هامون تند گفت:" صبر کن..صبر کن..قرارمون این نبود!.."
فربد نشست. کنار گوشش گفت:" بده میخوام تو باغ براد تولد بیگیرم..نه نیار دیگه!"
هامون ابروهایش بالا پرید. " من که میدونم تو چه غلطایی میخوای بکنی!.." قاطعانه گفت:" نه! "
- هاموون!
- گفتم نه..میریم دریاچه داخل دانشگاه
- ولی..
- همین که گفتم..
فربد با حرص گفت:" به جهنم..از دستی خودد میره..خلایق هر چه لایق "
دوباره بلند شد.
- خب..دوستان مکان عوِض شد. بعضیا انگار امروز اِز دنده چپ بلند شدن. میگن بییَیند دانشگاه. کناری دریاچه.
مهشید گفت:" خوبه که! تو چرا ناراحتی؟! "
فربد چپچپ نگاهش کرد. " به تو چه! "
مهشید بلند خندید. بعد رو به تکتم گفت:" تو هم بیا..خوش میگذره! "
تکتم چایش را سر کشید. فعلًا نمیتوانست تصمیمی بگیرد. باید شرایط را میسنجید. برای همین گفت:" سعی میکنم بیام.."
مهشید زیرچشمی هامون را نگاه کرد. اخم ریزی کرده بود و با تلفن حرف میزد. بعد هم بلند شد و از سر میزش رفت. تا وقتی تلفنش تمام شد و آمد نگاهش میکرد.
تکتم به فکر فرو رفته بود. موقعیت مناسب دیگری داشت جفتوجور میشد. باید یک فکر درست و حسابی میکرد. یک چای دیگر سفارش داد. همان موقع تلفنش زنگ خورد. حاجحسین بود. با دیدن نام پدر از خودش خجالت کشید. فکر کرد، من! دختر حاجحسین سماوات! دارم واسه یه پسر نقشه میکشم؟! نفسش را با صدا بیرون داد. چشمش به هامون افتاد. به صندلی تکیه داده بود و همان پوزخند همیشگی گوشهی لبش جا خوش کرده بود. دلش به هم پیچید. با عجله بلند شد و رفت تا جواب پدرش را بدهد.
- جونم باباحسین!
- سلام بابا! کی میرسی خونه!
- من تا یه یک ساعت دیگه خونم. چطور؟!
- هیچی بابا. میخوام برم مغازه! گفتم ببینم تو کی میای!
تکتم ساعتش را نگاه کرد. " بخواین الان راه میوفتم ولی امروز که جمعه است بابا!"
- میدونم بابا! حبیب قراره بیاد باهام کار داره! تو هم عجله نکن. کلید که داری؟
- نه گفتم امروز خونهاین برنداشتم!
- خب من تا ساعت نه میمونم. نیومدی میرم باشه؟! بیا مغازه بگیر
- باشه.
- کاری نداری بابا؟!
- نه خدافظی!
تلفن را قطع کرد. با خودش فکر کرد:" یعنی چیکار داره؟! چرا نیومده خونه؟ " تصمیم گرفت خودش برگردد. راهی تا پایین نمانده بود. کولهاش را برداشت. به مهشید گفت:" من باید برگردم خونه!"
مهشید بلند شد." چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! "
- نه! یه کاری پیش اومده واسه بابا باید زودتر برگردم.
- خب صبر کن الان همه با هم میریم میرسونیمت!
مجید گفت:" چی شده مهشید؟ "
- هیچی. تکتم باید زودتر برگرده! نمیخواین بریم؟
تکتم گفت:" نه نه! مزاحمتون نمیشم! عجله دارم. خودم میرم. "
رو کرد به بقیه. " همگی خداحافظ. روز خیلی خوبی بود. من کاری برام پیش اومده باید زودتر برم. "
منتظر نماند کسی حرفی بزند. سریع از مهشید هم خداحافظی کرد و راهی خانه شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کفش مجانی)
♦️ مرد: آقا ببخشید شرمنده خیلی به شما زحمت دادم قیمت این کفش چنده؟
♦️ فروشنده : نه آقا اختیار دارید چه زحمتی؟ این کفش ؟! هه... راستش این قیمتی نداره!
♦️ مرد: چرا میخندی مرد حسابی منو مسخره می کنی؟!
صداپیشگان: مسعود صفری، نسترن آهنگر، محمدرضا جعفری، کامران شریفی
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_سوم - خب..خب..بچهها
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_چهارم
وقتی تکتم رسید؛ حاجحسین آماده بود تا برود.
- سلام باباحسین دارین میرین؟
- آره بابا
- منم بیام باهاتون!
حاجحسین فکری کرد و گفت:" دوست داری بیای..بیا..خسته نیستی؟! "
تکتم سریع گفت:"نه! میام باهاتون! "
پنج دقیقهای از بازکردن مغازه میگذشت که حبیب آمد. تعداد زیادی کتاب در دستش بود."یاالله.. سلام حاجی..صبح بخیر.."
چشمش به تکتم افتاد. هول گفت: " سلام..خوبین شما!"
کتابها را روی میز گذاشت. حاجحسین با روی باز جوابش را داد. حبیب با حاجحسین دست داد و گفت:" من شرمندهتونم حاجی! روز جمعهای کشوندمتون اینجا! "
به تکتم نگاه کرد. روی صندلی نشسته بود و ظاهراً سرش را به کتابی گرم کرده؛ اما گوشش با آنها بود. حاجحسین گفت:"دشمنت شرمنده پسرم..اختیار داری."
- الان برمیگردم!
حبیب سریع رفت و با یک دسته کتاب دیگر برگشت. آنها را روی میز گذاشت. ضمن احوالپرسی با حاجحسین گفت:" حقیقتش اینا کتابای کتابخونهست. یکی از رفقا اونجا کار میکنه. حرف از صحافی شد گفت میخوام چند سری کتابه ببرم صحافی. منم گفتم کی بهتر از شما. اینه که مزاحمتون شدم. "
- مغازهی خودته پسرم.. به روی چشم. کاراشو انجام میدم.
حبیب هم تشکر کرد و وقتی کتابها را کمک حاجحسین جابجا میکرد، گفت:" اینکه امروز اومدم به خاطر یه موضوع دیگه هم هست حاجی! "
حاجحسین سوالی نگاهش کرد.
حبیب ادامه داد:" والا امروز اومدم برای خداحافظی! "
- خداحافظی؟!
تکتم هم گوشهایش تیز شد. کتاب را کنار گذاشت و به آنها چشم دوخت.
- بله. دارم میرم تهران. توی یکی از بیمارستانها خدا بخواد میخوام مشغول کار بشم.
- چرا همینجا نمیمونی پسرم؟
- یه چندجایی سر زدم. کارم کردم اما موقت بود. یا کادرشون تکمیل بود یا..
یه سری مشکلات که گفتنش دردی رو دوا نمیکنه..
آهی کشید.
- به هرحال فعلاً میرم اونجا تا خدا چی بخواد
- هر جا میری موفق باشی پسرم. مهم خدمت به بندگان خداست. فرق نمیکنه اینجا باشی یا تهران. مطمئن باش یه روز خودشون واست دعوتنامه میفرستن دکتر.
حبیب سرش را پایین انداخت." هر چی خدا بخواد. "
- بدی خوبی دیدین حلال کنین.
حاجحسین این طرف میز آمد و او را به آغوش کشید."خدا پشت و پناهت.."
- به طاها سلام برسونین!
- تو هم به خانواده سلام برسون. اونا رو که نمیبری؟
- نه فعلا. برم جاگیر بشم. اگه مادرم راضی بشه میبرمش پیش خودم. خب امری ندارین؟
- به سلامت پسرم. مواظب خودت باش. پسرم اینا رو کی تحویل بدم؟!
حبیب شرمنده گفت:"داشت یادم میرفت. من شمارهی دوستمو میدم خودتون هماهنگ کنید. راستش من اون کتاب قرآن رو به عنوان نمونه بهشون نشون دادم و..اونام خوششون اومد.."
شماره را نوشت و به حاجحسین داد. رو به تکتم گفت:"شما خیلی زحمت کشیدین. خیلی تمیز و عالی شده بود. "
تکتم گفت:"خواهش میکنم وظیفمون بود."
- اومدی به ما هم سر بزن.
این را حاجحسین گفت و با محبت به حبیب نگاه کرد.
- چشم. حتماً.
حبیب از تکتم هم خداحافظی کرد و رفت. حاجحسین او را تا دم در بدرقه کرد. او را هم مثل طاها دوست داشت. دعا کرد تا بتواند در راهش موفق شود و مایهی سربلندی پدرش. او لیاقتش را داشت. داخل برگشت. نگاهی به کتابها و بعد با تکتم انداخت.
- کارمون دراومد!
تکتم گفت:" نگران نباشین..تا منو دارین غم نداشته باشین! "
چشمکی حوالهی حاجحسین کرد.
- باید زنگ بزنم ازشون وقت بگیرم بابا! کلی کار سرم ریخته.
شماره را برداشت تا تماس بگیرد.
تکتم کتابها را زیرورو کرد. باید تا شروع کلاسهایش به پدرش کمک میکرد. هم خودش هم طاها.
***
باد نسبتاً شدیدی میوزید. حال و هوای دانشگاه و دریاچه کمکم داشت پاییزی میشد. با وزیدن باد، موجهای ریزی روی سطح آب پدید میآمد و پرِ مرغابیهایی در آب اینطرف و آنطرف میرفتند هم مثل موهای او آشفته میشد. وقتی برمیگشت تهران، دلش برای اینجا خیلی تنگ میشد. اینجا و کلبهی تنهائیش. غرق تماشای مرغابیها بود که فربد صدایش کرد.
- هامون! بدو بیا بِچا اومدن!
هامون به سمت بالای پلهها حرکت کرد. همه روی چمنهای سرسبز و نمدار، دور هم نشسته بودند و سروصدایشان بالا بود. سفرهی خوشرنگ و لعابی را پهن کرده بودند و کیک شکلاتی هم وسط سفره به همه چشمک میزد. دورش انواع تنقلات و میوه هم بود.
با آمدن هامون بچهها برایش دست زدند و آهنگ تولدت مبارک را که فربد از روی گوشی پلی کرده بود میخواندند. فربد شمعها را روشن کرد.
- بیا دادا.. بیا اینجا وری من بیشین!
تعدادشان هفت هشت نفری میشد. قربد دو سه نفر دیگر از بچههای دانشگاه را هم خبر کرده بود. هامون کنار فربد نشست. مهشید به کیک ناخنک میزد و داد دیگران را درآورده بود.
👇👇👇
هامون با یک فوت شمعها را خاموش کرد و در بین سر و صدا و شلوغی بچهها کیک قسمت شد. فربد بلند شد و از کادویی که دستهجمعی برای هامون خریده بودند رونمایی کرد.
یک تابلوی بسیار زیبا از اسبی سرکش که کنار ساحل میدوید و یالهایش به اطراف پراکنده بود.
هامون شصتش خبردار شد این کار فربد است. بلافاصله چشمان شوخ و شیطان فربد را نشانه گرفت. فربد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد.
- من بیتقصیرم.. همش تقصیری این مجیدیه!
مجید که موزی را برداشته بود و پوست میگرفت معترض گفت:" غَلِط کردی..هامون..خودش رفت دیدا پسندیدا..همه مارا مجبور کرد پولِشا دونگی بدِیْم. تا نسِدَم ولمون نکرد.
فربد با خنده گفت:" تو نمیری وقتی تابلو را دیدم گفتم این راسی کاری هامونه..چیطوره؟"
هامون که از تابلو خیلی خوشش آمده بود از همه تشکری کرد و به فربد گفت:" ممنون..خیلی قشنگه! "
پیمان گفت:" رفتی خوندون، بزنش روبهرو تختد به یادی بچا اصفون.."
- اتفاقا تو همین فکر بودم.
بعد از آن شوخی و خنده بود که از آن جمع کوچک بلند شد و توجه کسانی را که اطراف دریاچه بودند به خود جلب میکرد.
کمی دورتر از آن جمع، تکتم متفکر و دودل پشت درختی ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد. به کتابی که در دستش بود و کادوپیچ زیبایی هم کرده بود، خیره شده و اتفاقات شب گذشته را در ذهنش مرور میکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
روز ها
لبخندی بچسبانید گوشه لبتان
دلیلش مهم نیست
اصلا نيازی به دليل ندارد
لبخند است دیگر
هفت خان رستم که نیست
بخند ...
سلااااااامممم👸
صبح زیباتون بخیر و شادی
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_چهارم وقتی تکتم رسید
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_پنجم
بعد از شامِ شوری که درست کرده بود و طاها بابتش کلی غرغر کرد؛ به اتاقش رفت تا برای فردا یک فکری بکند. با خودش کلی کلنجار رفت که چی بخرد. اصلاً برود یا نه. در این که فرصت خوبی بود شک نداشت؛ اما اینکه هامون در موردش چه فکری میکند تردید به جانش میانداخت. نمیخواست خودش را، شخصیتش را، در مقابل آن آدم خودشیفته خورد کند. دادن کادو به او مثل خوردن کاسهی زهری بود که باید مینوشید و تلخیاش را به جان میخرید. بعد از آن اتفاقی که در کوه افتاد، بهانهاش را پیدا کرده بود. تشکر از کمکش. این بهانهی خوبی بود تا هم کارش را توجیه کند؛ هم خودش را.
فکر کرد بد نیست یک شعر هم ضمیمهاش کند. بلند شد و کتابهایش را زیرورو کرد. هیچکدام به نظرش خوب نیامدند. باید چیزی مینوشت که عاشقانه نباشد و او را هم حساس نکند. یکی از کتابها را که ورق میزد، چشمش به جملهای افتاد که به نظرش بد نبود. دلش را به دریا زد و صفحهی اول کتاب را باز کرد. با خطی خوش گوشهاش جمله را یادداشت کرد."کدام زخم التیام یافته؛ مگر بیآرامی! "
این جمله درواقع خطاب به خودش بود نه او. از وقتی عاطفه را با آن حال و روز دیده بود؛ تنها آرامشش گرفتن آرامش از آدمی بود که در نگاهش جز تحقیر چیزی ندیده بود. کتاب را بست و در دل دعا کرد همه چیز خوب پیش برود و اتفاق غیرمنتظرهای نیفتد.
کتاب را داخل کیفش انداخت و به هامون که در آن جمع شاد، با لبخندی محو، همه را رصد میکرد، نگاه کرد. دودلی را کنار گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سمت آنها حرکت کرد. باید استرس و خجالت را کنار میگذاشت. باید محکم میبود. هرچه به جمع آنها نزدیکتر میشد، دلهرهای غریب ته دلش را میلرزاند. اهمیت نداد.
با سلام بلندی حضور خودش را اعلام کرد.
مهشید با دیدن تکتم بلند شد و به طرفش رفت.
- تکتم! سلام! ببینین کی اومده بچهها!
دست تکتم را گرفت و داخل جمع کشاند." چرا اینقدر دیر؟! دیگه داشتیم جمعوجور میکردیم بریم! "
- ببخشید! کاری پیش اومد دیگه اینموقع تونستم بیام!
روکرد به طرف هامون.
- تولدتون مبارک آقای شمس!
هامون در حالی که از آمدن او حس خوبی نداشت با تکان دادن سر، مثلاً تشکر کرد. هنوز نمیتوانست حضور تکتم را در جمعشان به راحتی بپذیرد. یک چیزی این وسط به نظرش عجیب میآمد. رفتار این دختر برایش معما شده بود. گاهی چنان نگاهش میکرد که انگار به دشمن خونیاش. گاهی هم اینقدر صاف و ساده و بی شیلهپیله، درست مثل الان.
فربد که حضور او را راحتتر پذیرفته بود سر صحبت را باز کرد و با خنده و شوخی سعی میکرد او احساس راحتی کند.
هامون به فربد نگاه میکرد." نگاش کن انگار صدساله میشناستش!" فکر کرد:" شایدم من زیادی بدبینم! بهش نمیاد آدم بدجنسی باشه! "
با شدیدتر شدن باد، کمکم همه بساطشان را جمع کردند. تکتم اطراف را نگاه کرد. هامون کنار نردههای جلوی دریاچه ایستاده بود. الان دیگر عضوی از اکیپ شده بود و خیالش راحتتر. مهشید هم به او روی خوش نشان داد و بدش نمیآمد با او دوست شود.
همه خداحافظی کردند. مهشید گفت:" نمیای بریم؟! بیا مجید میرسونتت. "
- نه عزیزم. مزاحم نمیشم. یکم کار دارم شماها برین.
- باشه هرطور راحتی پس ما میریم خدافظ خوشحال شدم اومدی!
- ممنونم. خدافظی.
هامون هم کنار فربد داشتند از پلهها بالا میرفتند. تکتم خودش را به او رساند.
- آقای شمس یه لحظه لطفاً
هامون برگشت او را نگاه کرد. فربد سرفهای کرد و به تکتم چشم دوخت.
تکتم مقنعهاش را کمی مرتب کرد. کتاب را از داخل کیفش درآورد و روبهروی هامون گرفت.
- کادوی تولدتون. هم تولد هم تشکر. به خاطر کمکتون.. توی کوه.
هامون نگاه از تکتم گرفت و به اطراف چرخاند." تشکر نیاز نبود خانم!..هرکس دیگه هم جای من بود همین کارو میکرد!.."
تکتم لجش گرفت.
- و منم هرکس دیگهای بود همین کارو میکردم!..
هامون یکهو برگشت طرف تکتم. انتظار این جواب را نداشت. تکتم دستش هنوز دراز بود.
- نمیخواین اینو بگیرین؟!
فربد که دید هامون مثل مجسمه ایستاده و تکان نمیخورد کادو را از تکتم گرفت. با خنده گفت:" خانم سماوات! ینی منم نجاتدون میدادم ازم اینجوری تشکر میکردین؟! "
تکتم با لبخند ریزی گفت:" معلومه حتماً "
فربد نیشش باز شد و به هامون که با اخم به زمین چشم دوخته بود، نگاه کرد.
- دسی شوما درد نکونه. هامون! خانوم سماوات خیلی زحمت کشیدن! مگه نه! "
با آرنج به پهلوی هامون کوباند.
هامون با لحنی سرد رو به فربد گفت:" متشکرم.. بریم دیگه! "
هامون که رفت فربد با منمن گفت:" میدونین این سیستمش این مدلیه! شوما به دل نگیرین..بازم ممنون خودم اینو بهش میدم خدافظ! "
و به دنبال هامون دوید.
👇👇👇
تکتم تمام حرصش را توی نفسش ریخت و با یک آه عمیق همه را بیرون فرستاد.
- حیف کوفت که به تو بدن!..آدم آهنی!..لعنت بهت..
راهش را کشید و به سمت در خروجی دانشگاه رفت. با خودش گقت:" من باید صبور باشم..صبووور.."
اما ته دلش زیاد مطمئن نبود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
▪️اینکه راه جمکران از قم میگذرد برای آن است که همه، معلم مکتب انتظار را بشناسند؛
باید پای درس حضرت معصومه سلام الله علیها نشسته باشی تا بتوانی جمکرانی شوی.
گرچه پایان قصّه انتظار او وصال نبود،
اما تا دنیا دنیاست او آموزگار منتظران است.✋
🏴 سالروز شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت باد.
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت چهارم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
هدایت شده از گسترده رشد
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله
رنگ پریدگی مادرم رامیبینم. عمواصغر به طرف امیرعلی میرود:اقا بفرما بیرون. .
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصوم رو زورکی پای سفره عقد بشونن، نهال عشق منه، باید زن من بشه...♥️
محسن باتعجب به من نگاه میکند.خشم بدی توی چشمهاش میبینم.
:نهال اینجا چخبره.؟
به یکباره امیرعلی سفره عقد جلومان را ازهم میپاشد. محسن با عصبانیت از جا بلند میشود وبه طرفش میرود.
میان. هیاهو وشلوغی ها ازجام بلند میشم و با سرعت از دفتر محضر بیرون میزنم .
توی راه ....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
ڪوچہ احساس
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله رنگ پریدگی مادرم رامیبینم. عمواصغر به طرف امیرعلی م
پر هیجان ترین رمان عاشقانه ی ایتا♥️🍃
خود نویسنده هم اینجا رمان میخونه😄🤭
.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_پنجم بعد از شامِ شور
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شصت_و_ششم
فربد با ناراحتی کنار هامون نشست. بدون معطلی گفت:" عجب آدمی هستی تو! اون زبونی مارزدهدا یه تکون میدادی! "
کاغذ کادو را با احتیاط باز کرد و کتاب را به هامون نشان داد:" دختری به اون خُبی! رفته براد گشته تو کتابفروشیا یه کتاب براد خریده آ تو عینی گا...."
هامون نگاه تندی به او انداخت. فربد طلبکار گفت:
"چِدهس! میخواسم بگم گارفیلد!.."
- فربد حوصله ندارما..روزمونو خراب نکن.. بعدم.. تشکر کردم که..دیگه چیکار میکردم؟!
- اون تشکر به دردی عمهد میخورد!
کتاب را روی داشبورد گذاشت و گفت:" حالا اینا ولش کون..امشب رام میدی بیام خونِد یا نه!
- تو که اگه اجازه هم ندم پشت در بست میشینی تا بیای تو!
- خره میخوام تنا نباشی! به خدااااا
- امروز که دیگه خوش گذروندی!.. دیگه چته!
فربد شروع کرد به بشکن زدن و با ریتم خواند:" امشب میخوام مَس..."
- فربدددد!
- جونم دادا..
هامون مشکوک نگاهش کرد. وقتی رسیدند فربد یکراست رفت سمت سرویس. باید یکجور بطری را مخفی میکرد. هامون دمار از روزگارش درمیآورد اگر میفهمید او باز اینهارا با خودش آورده. بطری را پشت آینهی روشویی جاساز کرد. آبی به دست و صورتش زد و آوازی را سرداد.
وقتی شام می خوردند هامون رفتار فربد را زیر نظر داشت. فهمید از حالت عادی خارج شده. با تحکم گفت:" دوباره رفتی سراغ اون زهرماری؟! "
فربد با تعجب نگاهش کرد. تکهی پیتزا را در دهانش گذاشت و خودش را به آن راه زد." کدوم زهرماری؟ کوفتم نکون بذار بخورم.."
- قول و قرارت یادت رفت؟ مگه نگفته بودم قیدتو میزنم فک کردی شوخی میکنم فربد؟
فربد سرش را پایین انداخت. پاهایش را در خودش جمع کرد و چیزی نگفت.
- آخرش کار خودتو میکنی!
هامون بلند شد." بچه کوچولو نیستی که حرف منو نفهمی فربد! "
لپتاپش را برداشت و روی مبل نشست. فربد زیرچشمی نگاهش کرد. " من یادم رفته بود.."
هامون توجهی نکرد. آنقدر دلخور بود که نمیخواست کلامی از او بشنود. فربد هم سکوت کرد. اصلاً حواسش نبود به هامون قول داده. به کل یادش رفته بود. دروغ نمیگفت. فکر کرد هامون دیگر مثل سابق با او رفتار نمیکند؛ اما دیگر شده بود. "حالا که فهمید چه یه لیوان چه یه خمره. من دیگه آب از سرم گذشته. بذار هر چی میخواد بشه.. بشه.."
پیتزایش را تا ته خورد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. همانجا توی لیوان کمی از نوشیدنی ریخت و آن را با نوشابه مخلوط کرد. حال امشبش دگرگون بود. نمیدانست چرا. فلش را روی تلویزیون گذاشت و روشن کرد. با خودش گفت:"کاش هامون کمی حالمو درک میکرد. "
ساعت را نگاه کرد. از دو گذشته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود.
نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود که یه تار میزد...محوش شده بودم که یه دفعه عطسه ام گرفت. دست به دهان گرفتم و با عجله از پله های زیر زمین بالا اومدم. همین که پامو توی حیاط گذاشتم صدام زد و گفت:
همیشه عادت دارید فال گوش وایسید؟
سرجام میخکوب شدم.
وقتی برگشتم با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه نگام میکرد.
_من...چیزه ..صدایی میومد اومد ببینم صدای چیه که دیدم شما دارید ...
چشمامو بستم و با لحن دردمندی گفتم:ببخشید
دستاش میلرزید. نزدیک بود قلبش از قفسه ی سینه اش بزنه بیرون .با سرعت دوید و سرش رو توی حوض فیروزه ای حیاط فرو کرد.
هینی کشیدم و جلو رفتم .
_اینجوری مریض میشید آخه چرا ...؟
سرش را بالا آورد و گفت:خواهش میکنم برید...تو رو خدا برید.
دلش لرزیده بود؟💔
#رمانآنلاین_خوشهیماه
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمان_عاشقانہ_مذهبے 😍
پارتهای داغ آنلاین🔥❤️
ڪوچہ احساس
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود
#رمان_آنلاین
#براساسواقعیت
هیوا دختر یه خونواده ی فقیره که به هر دری میزنه تا پول عمل پدرش رو فراهم کنه😔
مجبوری میره تو یه خونه کارمیکنه
صاحب اون خونه حسام هست پسر یه کارخونه دار بزرگ و ثروتمند که تازه هم از خارج برگشته .
هیوا مجبوره زیر دست حسام کار کنه .حسام عاشقش میشه و....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمان_عاشقانہ_مذهبے 😍
پارتهای داغ آنلاین 🔥❤️
ڪوچہ احساس
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود
رمان تموم شده همه ی پارتها موجوده😍😍
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
اگه امروز بهت این فرصت داده شده
تا دوتاچشمت رو
به روی دنیا باز کنی
واین جهان هستی ونقاشی زیبای خداوند روببینی
حتما از صمیم قلب بگو :
🥀خدایا شکرت 🥀
سلااااام مهربونا😍😍
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
☀️سلام صبح بخیر ، روزتون پر خیر و برکت ✅دریافت انرژی کائنات: خداوندا همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی قلبهای ما را از غفلت بیدار کن و همان گونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی زندگیمان را به نور هدایت منور بگردان . . .خداوندا بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را . . . خداوندا صبحمان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیات قرار بده.الهی آمیـن🙏 ✅جملات تاکیدی(تکرار کنیم): حال من عالیست. من سر و پا شور و نشاط هستم و خداوند همواره با من است و هرآنچه نیاز داشته باشم را در اختیارم قرار میدهد.خدایا سپاسگزارم🙏🏻
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─