eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️اینکه راه جمکران از قم می‌گذرد برای آن است که همه، معلم مکتب انتظار را بشناسند؛ باید پای درس حضرت معصومه سلام الله علیها نشسته باشی تا بتوانی جمکرانی شوی. گرچه پایان قصّه انتظار او وصال نبود، اما تا دنیا دنیاست او آموزگار منتظران است.✋ 🏴 سالروز شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت باد. •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش } قسمت چهارم ♦️ آهای با تو هستم! آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی! تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی! بذار یه چیزی را بهت رُک بگم اینگونه مباش... ♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق ♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
هدایت شده از گسترده رشد
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله رنگ پریدگی مادرم رامیبینم. عمواصغر به طرف امیرعلی میرود:اقا بفرما بیرون. . امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصوم رو زورکی پای سفره عقد بشونن، نهال عشق منه، باید زن من بشه...♥️ محسن باتعجب به من نگاه میکند.خشم بدی توی چشمهاش میبینم. :نهال اینجا چخبره.؟ به یکباره امیرعلی سفره عقد جلومان را ازهم میپاشد. محسن با عصبانیت از جا بلند میشود وبه طرفش میرود. میان. هیاهو وشلوغی ها ازجام بلند میشم و با سرعت از دفتر محضر بیرون میزنم . توی راه .... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
ڪوچہ‌ احساس
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله رنگ پریدگی مادرم رامیبینم. عمواصغر به طرف امیرعلی م
پر هیجان ترین رمان عاشقانه ی ایتا♥️🍃 خود نویسنده هم اینجا رمان میخونه😄🤭 .
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_پنجم بعد از شامِ شور
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* فربد با ناراحتی کنار هامون نشست. بدون معطلی گفت:" عجب آدمی هستی تو! اون زبونی مارزده‌دا یه تکون می‌دادی! " کاغذ کادو را با احتیاط باز کرد و کتاب را به هامون نشان داد:" دختری به اون خُبی! رفته براد گشته تو کتاب‌فروشیا یه کتاب براد خریده آ تو عینی گا...." هامون نگاه تندی به او انداخت. فربد طلبکار گفت: "چِده‌س! می‌خواسم بگم گارفیلد‌!.." - فربد حوصله ندارما..روزمونو خراب نکن.. بعدم.. تشکر کردم که..دیگه چیکار می‌کردم؟! - اون تشکر به دردی عمه‌د می‌خورد! کتاب را روی داشبورد گذاشت و گفت:" حالا اینا ولش کون..امشب رام میدی بیام خونِد یا نه! - تو که اگه اجازه هم ندم پشت در بست میشینی تا بیای تو! - خره می‌خوام تنا نباشی! به خدااااا - امروز که دیگه خوش گذروندی!.. دیگه چته! فربد شروع کرد به بشکن زدن و با ریتم خواند:" امشب می‌خوام مَس..." - فربدددد! - جونم دادا.. هامون مشکوک نگاهش کرد. وقتی رسیدند فربد یک‌راست رفت سمت سرویس. باید یک‌جور بطری را مخفی می‌کرد. هامون دمار از روزگارش درمی‌آورد اگر می‌فهمید او باز اینهارا با خودش آورده. بطری را پشت آینه‌ی روشویی جاساز کرد. آبی به دست و صورتش زد و آوازی را سرداد. وقتی شام می خوردند هامون رفتار فربد را زیر نظر داشت. فهمید از حالت عادی خارج شده. با تحکم گفت:" دوباره رفتی سراغ اون زهرماری؟! " فربد با تعجب نگاهش کرد. تکه‌ی پیتزا را در دهانش گذاشت و خودش را به آن راه زد." کدوم زهرماری؟ کوفتم نکون بذار بخورم.." - قول و قرارت یادت رفت؟ مگه نگفته بودم قیدتو می‌زنم فک کردی شوخی می‌کنم فربد؟ فربد سرش را پایین انداخت. پاهایش را در خودش جمع کرد و چیزی نگفت. - آخرش کار خودتو می‌کنی! هامون بلند شد." بچه کوچولو نیستی که حرف منو نفهمی فربد! " لپ‌تاپش را برداشت و روی مبل نشست. فربد زیرچشمی نگاهش کرد. " من یادم رفته بود.." هامون توجهی نکرد. آن‌قدر دلخور بود که نمی‌خواست کلامی از او بشنود. فربد هم سکوت کرد. اصلاً حواسش نبود به هامون قول داده. به کل یادش رفته بود. دروغ نمی‌گفت. فکر کرد هامون دیگر مثل سابق با او رفتار نمی‌کند؛ اما دیگر شده بود. "حالا که فهمید چه یه لیوان چه یه خمره. من دیگه آب از سرم گذشته. بذار هر چی می‌خواد بشه.. بشه.." پیتزایش را تا ته خورد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. همانجا توی لیوان کمی از نوشیدنی ریخت و آن را با نوشابه مخلوط کرد. حال امشبش دگرگون بود. نمی‌دانست چرا. فلش را روی تلویزیون گذاشت و روشن کرد. با خودش گفت:"کاش هامون کمی حالمو درک می‌کرد. " ساعت را نگاه کرد. از دو گذشته بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود که یه تار میزد...محوش شده بودم که یه دفعه عطسه ام گرفت. دست به دهان گرفتم و با عجله از پله های زیر زمین بالا اومدم. همین که پامو توی حیاط گذاشتم صدام زد و گفت: همیشه عادت دارید فال گوش وایسید؟ سرجام میخکوب شدم. وقتی برگشتم با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه نگام میکرد. _من...چیزه ..صدایی میومد اومد ببینم صدای چیه که دیدم شما دارید ... چشمامو بستم و با لحن دردمندی گفتم:ببخشید دستاش میلرزید. نزدیک بود قلبش از قفسه ی سینه اش بزنه بیرون .با سرعت دوید و سرش رو توی حوض فیروزه ای حیاط فرو کرد. هینی کشیدم و جلو رفتم . _اینجوری مریض میشید آخه چرا ...؟ سرش را بالا آورد و گفت:خواهش میکنم برید...تو رو خدا برید. دلش لرزیده بود؟💔 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c 😍 پارت‌های داغ آنلاین🔥❤️
ڪوچہ‌ احساس
از زیر زمین عمارت صدای سه تاری بلند شده بود. نزدیک رفتم و گوش ایستادم.از لای در نگاه کردم .حسام بود
هیوا دختر یه خونواده ی فقیره که به هر دری میزنه تا پول عمل پدرش رو فراهم کنه😔 مجبوری میره تو یه خونه کارمیکنه صاحب اون خونه حسام هست پسر یه کارخونه دار بزرگ و ثروتمند که تازه هم از خارج برگشته . هیوا مجبوره زیر دست حسام کار کنه .حسام عاشقش میشه و.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c 😍 پارت‌های داغ آنلاین 🔥❤️
✨وقتی شب میشه 🌸یه دنیا خاطره ✨یه دنیا خیال 🌸میاد تو دل آدم ✨من آرزو میکنم امشب 🌸دلتون آروم باشه ✨و رویاهاتون شیرین 🌸شب زیباتون بخیر
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
اگه امروز بهت این فرصت داده شده تا دوتاچشمت رو به روی دنیا باز کنی واین جهان هستی ونقاشی زیبای خداوند روببینی حتما از صمیم قلب بگو : 🥀خدایا شکرت 🥀 سلااااام مهربونا😍😍 💞 ًُ💞 ─━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️سلام صبح بخیر ، روزتون پر خیر و برکت ✅دریافت انرژی کائنات: خداوندا همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی قلب‌های ما را از غفلت بیدار کن و همان گونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی زندگیمان را به نور هدایت منور بگردان . . .خداوندا بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را . . . خداوندا صبحمان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگی‌ات قرار بده.الهی آمیـن🙏 ✅جملات تاکیدی(تکرار کنیم): حال من عالی‌ست. من سر و پا شور و نشاط هستم و خداوند همواره با من است و هرآنچه نیاز داشته باشم را در اختیارم قرار میدهد.خدایا سپاسگزارم🙏🏻 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صبر چمران ) ♦️ محمدی: پس ما چی دکتر؟ مشکلات ما چی؟ پدرمون در اومد بازم دارن سنگ میندازن جلوی پامون! ♦️ دکتر: اگه میخواییم به این پیرمرد کمک کنیم باید خودمون به فکر چاره واسه این سنگها باشیم صداپیشگان: محمدرضا جعفری_علی حاجی پور_امیر مهدی اقبال_مسعود عباسی_مجید ساجدی_محمدرضا گودرزی_کامران شریفی_ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_شصت_و_ششم فربد با ناراحتی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان♥ ‌♥ به قلم * تصمیم * صدای موزیک ملایم بود. ساختمان دوازده طبقه، نوساز و شیک، در تاریکی فرورفته بود؛ اما چراغ آخرین طبقه هنوز روشن بود. کوه صُفّه را از آن طبقه می‌شد به خوبی دید. مغرور و باشکوه. فربد پنجره را تا انتها باز کرده بود. به چرا‌غ‌های روشن صُفّه که به صورت مارپیچ، دورتادورش را گرفته بود، نگاه می‌کرد. لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت. روی کاناپه خوش‌رنگِ وسط سالن، لم داد. -هامون!.. پایه‌ای... بریم کوه! هامون سرش را از توی لپ‌تاپش بیرون کشید. "دیوونه شدی! یه نگا به ساعت بنداز! " فربد یک پا را روی پای دیگرش انداخت. یک قلپ دیگر از نوشیدنی‌اش سر کشید."چیه.. مگه! ن.. ندیدی ساعت دو نصف شب.. برن کوه؟! " مابین حرف‌هایش مدام سکسکه می‌کرد. هامون با حرص نگاهش کرد. لپ‌تاپ را بست. بلند شد و لیوان را از دست فربد گرفت. "انگار زیاده‌روی کردی داداش! پاشو! پاشو یه آب به صورتت بزن و بعدشم برو بخواب..دفه آخرته دیگه چون رات نمیدم تو این خونه!" فربد رو به هامون چشمانش را خمار کرد و خندید. خنده‌اش کم‌کم تبدیل به قهقهه شد. هامون زیر بغل او را گرفت و به سمت حمام برد. وقتی از جلوی پرتره بزرگ و زیبای هامون که کل دیوار را گرفته بود، رد می‌شدند؛ فربد با حرص زیر لب گفت:"عوضی.. " هامون شنید اما به رویش نیاورد. می‌دانست حالش غیرعادی است. فربد می‌خندید و بدوبیراه می‌گفت. -خاک تو سر الاغت.. دخ..تره.. بهمون.. پا داد.. ت..تو.. ی اح..مق..پ...رون..دیش.. حا..حالم از اون..غُ.. غرورت.. به.. هم.. می‌خوره..الاااااغ.. هامون او را به درون حمام هل داد. شیر آب سرد را باز کرد و روی سر فربد گرفت. "کُره..خر.. یوا..ش.. نمی گی.. سرما.. می‌خورم.." و دوباره قهقهه را سر داد. می‌خواست از آب بیرون بیاید اما هامون او را نشاند. "واجب بود تا خرخره اون زهرماری رو بکنی تو حلقت..خب یکم کمتر می‌ریختی تو اون خیکت.. اَه.." فربد می‌خندید و فحش می‌داد. هامون با گفتن "بی‌شعور" از حمام خارج شد. موبایلش زنگ خورد. با دیدن نام مهشید پوفی کشید. "تو رو کم داشتم. دختره‌ی کَنه.. " تیشرتش را با یک حرکت درآورد و همراه موبایل گوشه‌ای پرت کرد. به اتاقش رفت و روی تخت ولو شد. نگاهش به کتاب با جلد زردرنگ افتاد. "صد سال تنهایی" دست دراز کرد و کتاب را برداشت. رمان خوان نبود. علاقه‌ای نداشت. این کتاب را هم نخوانده بود. بازش کرد. صفحه اولش با خطی خوش نوشته بود: "کدام زخم تا به حال التیام یافته مگر بی‌آرامی؟! " جمله را دوباره خواند. با خودش فکر کرد:" منظورش چی بوده از این جمله‌ی دو پهلو‌؟! " به دختری که این کتاب را به او داده بود، اندیشید. با آن چشم و ابروی درشتِ سیاه‌رنگ. یک اسم مزخرفی هم داشت. چی بود؟! تُ.. تُک.. تُکتَم.. آره همین بود.. تکتم.. چشمانش را همراه کتاب بست. او هم مثل بقیه پشیزی برایش ارزش نداشت. هیچ دختری ارزشش را نداشت. کتاب را گوشه‌ای پرت کرد. نمی‌خواست وقت گرانبهایش را برای فکر کردن به این موضوعات پیش پا افتاده، تلف کند. صدای فربد که داشت آهنگی را می‌خواند، از حمام به گوش می‌رسید. هدفون را روی گوش‌هایش گذاشت. آهنگ مورد علاقه‌اش را پِلِی کرد. آرامشی رخوت‌انگیز او را در خودش فرو برد. همراه خواننده زمزمه می‌کرد و از لحظاتی که می‌گذراند لذت می‌برد." همه‌شون برن به درک.." 👇👇👇
فربد وقتی حالش جا آمد خودش را روی کاناپه‌ی خانه‌ی هامون یافت. با سرگیجه از خواب بلند شد. آثار حال بدِ شب گذشته هنوز در تنش باقی بود. پوفی کشید. پدرش را لعنت فرستاد که باعث حال خرابش شده بود. با یادآوری حرکات او، دلش می‌خواست گریه کند. بیچاره مادرش. بلند شد و به همه جای خانه سرک کشید. هامون روی تختش به خواب عمیقی فرو رفته بود. دلش نیامد بیدارش کند. هرچند اگر این کار را هم می‌کرد، نتیجه‌ای جز توبیخ و سرزنش نداشت. لباس‌هایش را پوشید و بدون سروصدا از خانه بیرون رفت. رفتار دیشبش را هم بعداً از دل هامون در می‌آورد. هر کاری می‌کرد تا دوباره ببخشدش. دلش نمی‌خواست هامون را هم از دست بدهد. بیرون که رسید، لرز کرد. مجبور بود باز هم به خانه‌ای برگردد که در آن خیانت و دروغ تبدیل به امری عادی شده بود و اعضاء آن فقط به فکر منافع خودشان بودند. چاره‌ای نداشت. جایی را نداشت برود. با بی‌حسی و رخوت، به راه افتاد. یادش افتاد باید تاکسی بگیرد. چقدر از رفتن به آن خانه متنفر بود. انگار داشت به جهنم قدم می‌گذاشت؛ اما مدتها می‌شد که دیگر خودش هم جزئی از آن جهنم شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین       ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ 🥀🍂🌻🍁🥀 ⊰ • ⃟♥️྅