eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
اما .... اما تو چه مهربانی که من سراپا سیاهی را میبینی و مورد لطف قرار میدهی ... العجل یا مولای یا صاحب الزمان (عج) 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿 🦋@koocheyEhsas🦋 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_چهارم - قبول باشه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* دفتر بسیج دانشگاه شلوغ بود. به خاطر دهه‌ی فجر همه در تکاپوی برنامه‌هایی بودند که برای این روزها قرار بود انجام دهند. محمدامین مثل همیشه با لبخند وارد شد و با تک‌تک بچه‌ها خوش‌وبش کرد. همه دوستش داشتند. با فعالیت‌هایی که به عنوان کارشناس مسائل فرهنگی در دانشگاه انجام می‌داد، توانسته بود جایگاه ویژه‌ای بین دانشجویان داشته باشد. زمانی هم که وقتی اضافه می‌آورد خودش را به باشگاه پوریای ولی می‌رساند. خیلی قبل‌ترها در رشته ژیمناستیک کار کرده بود و الان در با‌شگاه، پارکور بازی می‌کرد. در باشگاه دیگر عبا و عمامه‌ای در کار نبود. اینجا می‌شد یک پارکورباز حرفه‌ای که از در و دیوار بالا می‌رفت و حرکات نمایشی انجام می‌داد. بچه‌های دانشگاه همه این را می‌دانستند و حتی در باشگاهی که فعالیت می‌کرد، ثبت نام کرده بودند. خیلی‌ها برایشان عجیب بود. از او انتقاد می‌کردند. حتی برخی مسئولین دانشگاه. از او سوال می‌کردند: - حاج آقا! شما رو چه به پارکور بازی! پس کی منبر میرین شما؟! او جواب می‌داد: - من تلاش می‌کنم از طریق ورزش وارد بشم و فرهنگ‌سازی کنم. چون به جوونا نزدیک‌تر میشم. منبر رفتن خوبه ولی خودتون هم بهتر از من می‌دونین که وادی القای فرهنگ الان عوض شده. فقط منبر رفتن کفایت نمی‌کنه. من می‌خوام بیشتر وقتم رو با ورزش کنار جوونا باشم و طرز فکر و اعتقاداتم رو از این طریق به اونا منتقل کنم. الان بیشتر جوونا عاشق پارکور و حرکات نمایشی هستن. البته خود من هم واقعا این رشته رو دوست داشتم. چون به نظرم خیلی جذاب و مهیجه.. خب.. تا وقتی من یه پارکورباز نباشم چه می‌دونم یه جوون که تو این رشته کار می‌کنه چی می‌خواد؟ وقتی موتورسواری بلد نباشم نمی‌تونم از موتورسوارها انتقاد کنم! می‌تونم؟! محمدامین سرسختانه پای این اعتقادش ایستاده بود. حتی بی‌بی زینب هم مخالف سرسختش بود. می‌گفت:" بچه یهو میوفتی دست و پات می‌شکنه! آخه این کارا ینی چی؟ مگه آخوندم پارکورباز می‌شد؟!" او اما هر روز با انرژی بیشتری کار می‌کرد و لذت می‌برد. خیلی از پارکوربازهایی که باهاشان کار می‌کرد اعتقادی به مسائل مذهبی نداشتند؛ اما همانها در باشگاه حاج‌آقا صدایش می‌کردند. و حرفها و نکته‌هایش را با جان و دل می‌پذیرفتند. در دفتر بسیج همه دورش را گرفتند. یکی از بچه‌ها برگه‌ای دستش داد. - حاج‌آقا! اینم جدول برنامه‌های فرهنگی! محمدامین برگه را گرفت. در بین سوالات بی‌شمار بچه‌ها نگاهی به آنها انداخت. - حاج‌آقا امسالم مث پارسال تریبون آزاد داریم؟ - حاج آقا نصر! ما زمان زیادی برای تهیه‌ی نشریه‌ی فرهنگی نداریم. امسال خیلی از بچه‌ها باهامون همکاری نمی‌کنن! - امسال چن تا فیلم کوتاهم داریم. راجع به دهه‌ی فجره.. محدامین گفت:" خیلی خوبه.. بچه‌های تئاتر چی؟ اونا برنامه‌ای ندارن؟ " - نمی‌دونم هنوز که خبریشون نیست. - دیره ..برید باهاشون حرف بزنین ببینین اگه برنامه‌ای دارن زودتر آماده کنن. - چشم حاج آقا! - فضاسازی دانشگاه چی؟ از الان باید شروع کنیما! یه جور متفاوت از پارسال باشه! - حله حاج آقا! - میگم حاج آقا پارکور هم تو برنامه‌ها جا بدین بد نیست! محمدامین به همراه بقیه زد زیر خنده. - حتما جلوی رییس دانشگاهم این کارو بکنم! - شما که خیلی مهارت دارین چرا که نه! - ای بابا!..برید به کاراتون برسید پدرصلواتیا..برید.. در میان صحبت بچه‌ها و برنامه‌ریزی‌هایشان، یادش افتاد امروز باید باشگاه هم می‌رفت. " بچه‌ها امروز کلاس باشگاه یادتون نره‌ها! " به لیست نگاه کرد. - علی جان! یه لیست از مکان‌های فرهنگی تهیه کن لطفاً.. خانم‌ها!..نشریه رو حتما پیگیری کنین. هر کس تمایل داشت همکاری کنه اجبار نکنین.. موضوعات به‌روز باشن...یادتون نره! نگاهی به ساعت دیواری انداخت. با گفتن " کاری ندارید بچه‌ها؟ " از آنها خداحافظی کرد و از دفتر بسبج بیرون زد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍎دوستان عزیزم 🌱صبحتون بخیر 🍎از خدامیخواهم امروز 🌱بـرکت نگاهش را 🍎در نـگاهتان بریزد 🌱تا هر کجا مینگربد 🍎خیر باشد و نیکی و عشق ┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
پروردگارا به ما دلی "پُر مهر" و "بخشش"، "زبانی نرم" و "نیتی خیر" عطا فرما تا در پناهِ اَمنِ تو با رعایتِ حقوقِ دیگران و با تسلط بر اعمال و گفتارمان "موجبِ آرامش در زندگی خود و دیگران باشیم سلام و درود فراوان صبح دوشنبه تون بخیرو شادی باشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_پنجم دفتر بسیج دان
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - سلامٌ علیکم و رحمة‌الله حاج آقا نصر اصفهانی! محمدامین با لبخند پهنی از رییس دفتر بسیج استقبال کرد. دستان گوشتالوی او را در دستش فشرد. - و رحمةالله برادر! فاضلی که محمدامین را به خاطر برخی رفتارهایش، از جمله همین ورزش پارکور، مورد انتقاد قرار می‌داد، گفت:" چه خبر از برنامه‌هاتون؟! " محمدامین با تواضع گفت: "در حال پیگیری..انشاءالله که به خیر می‌گذره." - انشاءالله. حاجی! پارسالو که یادتون نرفته. مواظب شیطنتهای بعضی‌ها باشین.. شعارای سیاسی و حرفای بودار و خلاصه همه چی..خدا خیرتون بده.. - حتماً..چشم.. خیالتون راحت. محمدامین با خداحافظی از او به طرف دفتر آموزش، راه افتاد. قصد داشت امروز بفهمد چرا خانم شریفی دیگر دانشگاه نمی‌آید. چون اگر می‌آمد حتماً به دفتر بسیج سر می‌زد و از برنامه‌های آنها آگاه می‌شد. یادش آمد که پارسال همین موقع چقدر او در تهیه‌ی نشریه کمکشان کرده بود. از جمع آوری اطلاعات گرفته تا نوشتن مقاله و مطالب دیگر. با فکر کردن به او قدم‌هایش را تندتر کرد. دفتر آموزش هم شلوغ بود. باید صبر می‌کرد تا خلوت شود. کنار نرده‌‌هایی که از آنجا می‌شد طبقه‌ی پایین را دید، ایستاد و منتظر ماند. کمی رفت و آمد دانشجویان را تماشا کرد. خوشبختانه دفتر زود خلوت شد و او زیاد معطل نماند. سهیلی با دیدنش گفت:" به‌به..سلام حاج‌آقا نصر عزیز..کیف حالک؟ " محمدامین مثل همیشه با آن لبخندی که انگار روی لبهایش جسبیده بود، جوابش را داد. - الحمدلله..نفسی میاد و میره! - بچه‌های پارکورباز چطورن؟ - خوب شکر خدا! - حاجی یه اعترافی بکنم؟ - بفرما.. - به جان عزیزم! وقتی رفتارتو تو باشگاه دیدم..به بچه‌ها گفتم من حاضرم پیش این حاجی! نه‌تنها پارکور و ژیمناستیک بلکه هدایت فی النحو و لمعه و جامع المقدمات هم بخونم! باور کن.. محمدامین زد زیر خنده. - بسم الله مؤمن.. من حاضرم هم ژیمناستیک یادت بدم هم جامع‌المقدمات.. سهیلی هم خندید. خیلی وقت نبود که محمدامین را می‌شناخت اما در همین مدت هم با او خیلی عیاق شده بود. در حین خنده گفت:" بفرما حاجی کارم داشتی؟ " محمدامین چانه‌اش را خاراند. - والا آره. می‌خواستم در مورد یکی از دانشجوها یه سوالی بپرسم.. - در خدمتم.. - اوممم! خانم شریفی. فکر کنم دانشجوی مهندسی پزشکی هستن..اسم کوچیکشون خاطرم نیست.. - خب؟! - چندوقتیه پیداشون نیست. یعنی ایشون تو بسیج فعالیت داشتن الان مدتیه دیگه نمیان.. می‌خواستم ببینم .. سهیلی خیلی عادی گفت:" همین‌جوری محض رضای خدا سراغ می‌گیری دیگه! " محمدامین سرش را پایین انداخت. "شما فکر کن محض رضای خداست. " سهیلی مشکوک گفت:" چشم حاج‌آقا..شما امر کن.." بعد پشت سیستم نشست. مدتی که گذشت، گفت:" دوتا شریفی داریم. یکی زینب شریفی و یکی هم عاطفه شریفی. کدومو کار داری؟ " - والا...اسمش دقیق یادم نیست.. - خب.. یه چیزایی اینجا هست..زینب شریفی که الان میاد کلاساشو..واحدم گرفته، ولی عاطفه شریفی مرخصی تحصیلی رد کرده! اوممم..فکر می‌کنم مورد شما همین باشه! محمدامین فکری کرد. - معلوم نیست برای چی؟.. منظورم مرخصی تحصیلیه! - نه..اینو دیگه باید از هم کلاسی ها یا دوستاشون بپرسید. محمدامین دیگر ماندن را جایز ندید. برای این‌که بیشتر سؤال پیچش نکند تشکری سرسری کرد و از دفتر بیرون آمد. حالا از کجا می‌فهمید علت مرخصی چه بوده خودش معضلی می‌شد. اگر ازدواج کرده باشد چه؟! این فکر مثل خوره به جانش افتاد و تا مدتها رهایش نمی‌کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش } قسمت ششم ♦️ آهای با تو هستم! آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی! تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی! بذار یه چیزی را بهت رُک بگم اینگونه مباش... ♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق ♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
این شاخه گل تقديم حضور پر مهرتون بهترینها را براتون آرزو دارم 🌸 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🌾آرزوی همین لحظه من 🍑امیدوارم 🌾به زودی گره از کارتون بازشه 🍑امیدوارم 🌾خبر خوب بشنوید کل روزتون قشنگشه 🍑اميدوارم 🌾رابطه تون با عزیزترینهاتون 🍑عالی باشه 🌾اميدوارم 🍑از ته دل بخندید 🌾امیدوارم عصر امروز 🍑بهترین عصر پاییزیتون باشه 🌾عصرتون بخیر و زیبا🌾 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_ششم - سلامٌ علیکم
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* صدای آلارم پیامک گوشی چرت را از سرش پراند. تازه چشم‌هایش گرم شده بود. امروز بعد از روزهای فشرده‌ی دانشگاه و درس و پروژه، کمی به خودش استراحت داده بود. روزهای آرامی را می‌گذراند. پرده را کنار زده و بالشی زیر آفتاب کم‌رمق زمستانی گذاشته بود و روی زمین دراز کشیده بود. رخوت دلچسبی از گرمای خورشید در بدنش به وجود آمده و انگار سلولهای پوستش از هم باز می‌شدند. با چشم‌های نیمه‌بسته پیامک را باز کرد. بدون اینکه شماره را نگاه کند، پیامک را خواند. "سلام. حالتون چطوره! کتاب صد سال تنهایی رو خوندم. فوق‌العاده بود. ممنون از این هدیه‌ی ارزشمند." انتهایش را هم یک صورتک خوشحال گذاشته بود. در ذهنش کلمات را حلاجی کرد. پیامک را دوباره خواند." کتاب صد سال تنهایی؟! " شماره را دید. با دیدن نام شمس چشمانش تا آخرین حد گشاد شد و یکهو نشست. هامون؟! ذهنش قفل کرد. این واقعاً هامون بود که پیام داده بود؟ خواب از سرش پرید. تمام ذهنش مشغول این پیامک شد. فکر کرد:" چطور توی این شلوغی درسا کتابو خونده! شایدم اصلاً نخونده و همین‌طوری یه چیزی داده که مثلاً.. مثلاً چی؟! یعنی می‌خواد.." " خدای من.." تازه داشت مغزش فعال می‌شد. "مهم نیست خونده یا نخونده..مهم این پیامه که الان روی گوشی من اومده! باورم نمیشه! " بار دیگر پیام را خواند. تندتند تایپ کرد. " سلام. بالاخره خوندینش چه خوب. " کمی فکر کرد. خوشش نیامد. پیام را پاک کرد. دوباره نوشت:" سلام..خوشحالم خوشتون اومده. نظرتون راجع به محتواش چیه؟! از مارکز چیزی خونده بودین؟ " پیام را فرستاد. این‌طوری با یک تیر دو نشان می‌زد. هم تشکر کرده بود هم می‌فهمید کتاب را واقعاً خوانده یا نه. کمی بعد جواب رسید. " هر چند وقایع تکراری بودن و اسامی شببه به هم زیادی داشت که کمی گیج‌کنندش می‌کرد، ولی در کل کتاب خوبی بود. یه جور تخیل و واقعیت. خیر. قبلاً نخونده بودم.." تکتم فهمید کتاب را خوانده. نوشت: " برای منم اولش گیج کننده و کسالت آور بود ولی توصیفاتشو دوست داشتم. و تا آخر خوندمش." جوابی نیامد. دوباره فکر و خیال سراغش آمد." یعنی فقط می‌خواست تشکر کنه؟ یا منظور دیگه‌ای هم داشت؟! " دوباره سرش را روی بالش گذاشت. دیگر خوابش نمی‌برد. خواست بلند شود که دوباره پیامی رسید. با عجله صفحه‌ی گوشی‌اش را باز کرد. " من زیاد اهل رمان نیستم..ولی کتاب‌هایی از این دست معرفی کنید بدم نمیاد بخونم.." تکتم خنده‌ی بلندی سر داد. - وای خدای من.. خدایا..این یعنی چراغ سبز.. باورم نمیشه... دیگه داشتم ناامید می‌شدم جناب شمس.. موهایش را جمع کرد. دستی به صورت گُرگرفته‌اش کشید. بعد از کمی مکث ،تایپ کرد: "حتماً..با کمال میل..من کلی کتاب دارم..هرکدوم رو خواستید در اختیارتون می‌ذارم .." جواب رسید:" ممنون.." چنددقیقه‌ای منتظر شد. دیگر پیامی نیامد. چندین بار دیگر صفحه‌ی گوشی‌اش را بالا و پایین کرد. هنوز برایش غیرقابل باور بود. بعد از پروژه در تصمیمش کمی دچار تردید شده بود. با دیدن پشتکار و جدیت فوق‌العاده‌ی او و هوش سرشاری که داشت، کمی از موضعش عقب‌نشینی کرده بود و حتی می‌خواست فراموشش کند. می‌دانست مغرورتر از این است که پا پیش بگذارد و خودش هم برای دیده‌شدن بیش از این نمی‌توانست کاری کند. اما حالا با دیدن این پیام دوباره به فکر فرو رفت. دوباره آن حس ناخوشایند در قلبش ریشه دواند. " حالا که خودش شروع کرده، من تمومش می‌کنم.." بلند شد و بین کتاب‌هایش گشت تا کتاب مناسبی پیدا کند. چیزی پیدا نکرد. کتاب‌های پدرش هم همه مذهبی بودند. کمی فکر کرد. برای خرید هم پول کافی نداشت. پس فقط یک گزینه می‌ماند. عاطفه. باید سراغش می‌رفت. او کتاب‌های این مدلی زیاد داشت؛ ولی کتابها را باید به عاطفه پس می‌داد. فکر کرد نه! عاطفه نه! اگر از خودش باشد خیلی بهتر است. هر موقع پس می‌داد مشکلی نداشت. دیگر دلشوره و استرس هم نمی‌گرفت. فقط کمی وقت لازم داشت تا کتاب‌ها را تهیه کند. همه‌چیز داشت دست به دست هم می‌داد تا او وارد مسیری شود که نمی‌دانست انتهایش به کجا می‌رسد. او فکر می‌کرد این دست تقدیر است که دارد او را با خود می‌کشاند و از این امر راضی به نظر می‌رسید؛ اما نمی‌فهمید شیطان هم گوشه‌ای ایستاده و خبیثانه او را نگاه می‌کند. انگار او هم راضی به نظر می‌رسید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این گلهای زیبا تقديم حضور پر مهرتون بهترینها را براتون آرزو دارم 🌸 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🧡🍁🙏 🧡☕️روز پاییـزیتـون زیـبـا 🧡🍁امـروزتـون پر ازخـوشـی 🧡🍁امیــدوارم 🧡☕️یه روز پاییـزے قـشـنگ 🧡🍁و یـک روز عـالے وشــاد 🧡☕️سـرشـار از بـرڪـت و مـوفـقیـت 🧡🍁داشــته باشــید ... 🧡🍁روزتون بـخیــــرعـزیـزان🙏 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💐کمترین آرزویم 🍊برایتان این است 💐هرگز با چشمهای 🍊مهربانتان 💐نامهربانی روزگار 🍊رو نبینید 💐عصرتون شاد 🍊دنیاتون قشنگ 💐و پر از عطر 🍊گلهای با طراوت 💐عصرتون شیرین و دلچسب💐
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_هفتم صدای آلارم پی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *هامون* کتاب فیزیک را بست. نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت. این روزها موبایلش انگار وسیله‌ای ارزشمند شده بود. مدام چِکَش می‌کرد. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است پیامی بیاید و او نبیند. هرچند می‌دانست پیامی در کار نیست اما ناخودآگاه منتظر بود. روز چهارشنبه بود. فردایش هم تعطیل. فکر کرد تا روز شنبه چقدر زمان طولانی می‌گذرد. کلافه بود. احساسات تازه‌اش غریب بودند و ناشناخته. مثل موج‌های ریزی آرام آرام بر ساحل وجودش چنگ می‌زدند و او را بی‌قرار می‌کردند. نمی‌دانست این موج‌های ریز تبدیل به سیلی خواهد شد و خانمان وجودش را بر خواهد انداخت. پنجره را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. ابری سیاه و تیره پهنه‌ی آسمان را پوشانده بود. صدای قارقار کلاغی از جایی میان درختان یا روی آنتن خانه‌ای یا پشت‌بام مغازه‌ای به گوش می‌رسید. نفسش را عمیق بیرون فرستاد. برگشت سمت کتاب‌هایش. اما اصلاً تمرکز خواندن نداشت. لباس پوشید و از خانه بیرون زد. برف، ریزریز و پراکنده روی پالتوی مشکی‌رنگش نشست. فکر کرد دو دقیقه قبل که نمی‌بارید؟ به آسمانِ تیره نگاه کرد. حتماً شدیدتر می‌شد؛ اما اهمیت نداد. به یک پیاده‌روی و در واقع خلوت با خودش نیاز داشت. باید به این مهمان ناخوانده که اصلاً نفهمیده بود کی وارد حریم دلش شده بود، فکر می‌کرد. باید سنگهایش را با خودش وامی‌کند. دستانش را در جیب پالتواش فرو برد و به راه افتاد. ** از دیروز که برف شروع به باریدن کرده بود، تا آن ساعت مداوم نه؛ اما باریده بود. همه‌جا یکدست سفید شده بود. منظره‌ی زیبای کوه صفه که روی قله‌اش برف نشسته بود، روح‌ را تازه می‌کرد؛ ولی باز هم دلتنگ بود. روز قبل ساعتها پیاده رفته و با خودش فکر کرده بود. حتی به خودش قول داده بود که فراموشش کند. اهمیتی به این احساسات ندهد. خودش را درگیر نکند. فقط به درس فکر کند. اما افکارش مثل یک پسربچه‌ی بازیگوش که دستش را رها می‌کند، این‌سو و آن‌سو می‌دود، رها شده و یک‌جا بند نمی‌شدند. دو روز را تنها با افکاری مغشوش گذرانده بود. از فربد هم خبری نبود. حداقل اگر بود با شوخی‌هایش سرش را گرم می‌کرد. گوشی را برداشت و شماره‌ی فربد را گرفت. - جونم دادا! - کجایی؟ - دنبالی بدبختی! - خب کجا؟ - خونه باغ! - از کی تاحالا بدبختیات رفتن اونجا؟ - متلِک ننداز..اومِدم نشونی مشتری بدم! - مگه می‌خوای ‌بفروشیش؟ - آره! - اِ..چرا؟ صدای داد فربد بلند شد." حالا میام..شوما اونورم یه نیگای بندازین ..اومِدم.." - الو دادا هامون..من بعد زنگِد می‌زنم. - نمیای اینجا؟ - نیمیدونم به خدا..این مشتِریه را ردش کونم یه سَرید می‌زِنم .. - باشه خدافظ! جای تعجب داشت. آن خانه‌باغ به جان فربد بسته بود. چطور قصد فروشش را کرده؟ کلافه گوشی را روی مبل انداخت. انگار باید این تنهایی را تحمل می‌کرد. سراغ کشو میز تلویزیون رفت. یک فیلم بیرون کشید و داخل دستگاه گذاشت. ندید چیست. مهم نبود. فقط می‌خواست وقتش بگذرد. روی مبل لم داد. آن‌قدر غرق فیلم شد که نفهمید کی خوابش برد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•