ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_چهارم - قبول باشه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
دفتر بسیج دانشگاه شلوغ بود. به خاطر دههی فجر همه در تکاپوی برنامههایی بودند که برای این روزها قرار بود انجام دهند. محمدامین مثل همیشه با لبخند وارد شد و با تکتک بچهها خوشوبش کرد.
همه دوستش داشتند. با فعالیتهایی که به عنوان کارشناس مسائل فرهنگی در دانشگاه انجام میداد، توانسته بود جایگاه ویژهای بین دانشجویان داشته باشد. زمانی هم که وقتی اضافه میآورد خودش را به باشگاه پوریای ولی میرساند. خیلی قبلترها در رشته ژیمناستیک کار کرده بود و الان در باشگاه، پارکور بازی میکرد. در باشگاه دیگر عبا و عمامهای در کار نبود. اینجا میشد یک پارکورباز حرفهای که از در و دیوار بالا میرفت و حرکات نمایشی انجام میداد.
بچههای دانشگاه همه این را میدانستند و حتی در باشگاهی که فعالیت میکرد، ثبت نام کرده بودند. خیلیها برایشان عجیب بود. از او انتقاد میکردند. حتی برخی مسئولین دانشگاه. از او سوال میکردند:
- حاج آقا! شما رو چه به پارکور بازی! پس کی منبر میرین شما؟!
او جواب میداد:
- من تلاش میکنم از طریق ورزش وارد بشم و فرهنگسازی کنم. چون به جوونا نزدیکتر میشم. منبر رفتن خوبه ولی خودتون هم بهتر از من میدونین که وادی القای فرهنگ الان عوض شده. فقط منبر رفتن کفایت نمیکنه. من میخوام بیشتر وقتم رو با ورزش کنار جوونا باشم و طرز فکر و اعتقاداتم رو از این طریق به اونا منتقل کنم.
الان بیشتر جوونا عاشق پارکور و حرکات نمایشی هستن. البته خود من هم واقعا این رشته رو دوست داشتم. چون به نظرم خیلی جذاب و مهیجه.. خب.. تا وقتی من یه پارکورباز نباشم چه میدونم یه جوون که تو این رشته کار میکنه چی میخواد؟
وقتی موتورسواری بلد نباشم نمیتونم از موتورسوارها انتقاد کنم! میتونم؟!
محمدامین سرسختانه پای این اعتقادش ایستاده بود. حتی بیبی زینب هم مخالف سرسختش بود. میگفت:" بچه یهو میوفتی دست و پات میشکنه! آخه این کارا ینی چی؟ مگه آخوندم پارکورباز میشد؟!"
او اما هر روز با انرژی بیشتری کار میکرد و لذت میبرد. خیلی از پارکوربازهایی که باهاشان کار میکرد اعتقادی به مسائل مذهبی نداشتند؛ اما همانها در باشگاه حاجآقا صدایش میکردند. و حرفها و نکتههایش را با جان و دل میپذیرفتند.
در دفتر بسیج همه دورش را گرفتند. یکی از بچهها برگهای دستش داد.
- حاجآقا! اینم جدول برنامههای فرهنگی!
محمدامین برگه را گرفت. در بین سوالات بیشمار بچهها نگاهی به آنها انداخت.
- حاجآقا امسالم مث پارسال تریبون آزاد داریم؟
- حاج آقا نصر! ما زمان زیادی برای تهیهی نشریهی فرهنگی نداریم. امسال خیلی از بچهها باهامون همکاری نمیکنن!
- امسال چن تا فیلم کوتاهم داریم. راجع به دههی فجره..
محدامین گفت:" خیلی خوبه.. بچههای تئاتر چی؟ اونا برنامهای ندارن؟ "
- نمیدونم هنوز که خبریشون نیست.
- دیره ..برید باهاشون حرف بزنین ببینین اگه برنامهای دارن زودتر آماده کنن.
- چشم حاج آقا!
- فضاسازی دانشگاه چی؟ از الان باید شروع کنیما! یه جور متفاوت از پارسال باشه!
- حله حاج آقا!
- میگم حاج آقا پارکور هم تو برنامهها جا بدین بد نیست!
محمدامین به همراه بقیه زد زیر خنده.
- حتما جلوی رییس دانشگاهم این کارو بکنم!
- شما که خیلی مهارت دارین چرا که نه!
- ای بابا!..برید به کاراتون برسید پدرصلواتیا..برید..
در میان صحبت بچهها و برنامهریزیهایشان، یادش افتاد امروز باید باشگاه هم میرفت. " بچهها امروز کلاس باشگاه یادتون نرهها! "
به لیست نگاه کرد.
- علی جان! یه لیست از مکانهای فرهنگی تهیه کن لطفاً..
خانمها!..نشریه رو حتما پیگیری کنین. هر کس تمایل داشت همکاری کنه اجبار نکنین.. موضوعات بهروز باشن...یادتون نره!
نگاهی به ساعت دیواری انداخت. با گفتن " کاری ندارید بچهها؟ " از آنها خداحافظی کرد و از دفتر بسبج بیرون زد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتاد_و_چهارم ش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
ظهر عاشورا_ همان روز
نور از لای پنجره کوچک بالای دیوار به درون کارگاه میتابید و شعاعش تا میانهی میز بزرگ کنار دیوار، که درست زیر پنجره قرار داشت، میرسید.
هامون روی میز خم شده بود و داشت اتصالهای دستگاهش را بررسی میکرد. تیمور و ثریا این دو سه روز تعطیلی رفته بودند شمال. هامون ترجیح داده بود روی پروژهاش کار کند. دیگر چیزی نمانده بود به پایان برسد. از دیشب خانه نرفته بود. مانده بود تا هر چه زودتر بتواند به بهرهبرداری برساندش.
با سروصدای معدهاش که از صبح چیزی به آن نرسانده بود، ساعتش را نگاه کرد. از ظهر گذشته بود. گرسنگی را دیگر نمیتوانست تحمل کند. تصمیم گرفت برود رستوران. اما آه از نهادش بلند شد. امروز عاشورا بود و همهجا تعطیل. بههرحال باید فکری برای گرسنگیاش میکرد. کلید ماشینش را برداشت و از کارگاه زد بیرون.
حالوهوای شهر یکجوری بود. بوی اسپند و آتش میداد. نوای نوحهها در دل کوچهپسکوچهها و خیابانها میپیچید. دستههای عزاداری و سینهزنی در میدانهای شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمههایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش میکردند. هوس چای کرده بود اما آن شلوغیها را که میدید، قیدش را میزد. حوصله نداشت قاتیشان شود.
کمی جلوتر رفت. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیاد بود. مجبور شد از کوچه پسکوچهها برود. میخواست یک جایی برود که نهارش را هم بخورد ولی همهجا بسته بودند. در دلش گفت:" کاش حداقل یه جایی یه نذریای چیزی بدن بهمون.."
توی یک کوچه شلوغ بود. انگار روضه بود. یا روضه تمام شده بود؛ چون همه داشتند از خانهای که جلواش سیاهپوش بود خارج میشدند. مجبور شد کمی منتظر بماند تا جمعیت متفرق شوند. در حال خودش بود که دید کسی به شیشه میکوبد.
شیشه را پایین کشید. پیرزنی با لبخند نگاهش میکرد. صورتش پرچینوچروک بود؛ اما بسیار دلنشین و خواستی. روسری مشکیاش را به نحو بامزهای زیر گلویش محکم کرده بود. هامون خسته و کلافه گفت:" جانم مادر! چیزی میخواین؟ "
پیرزن دست کرد توی ساک کوچکش. ظرف غذایی را درآورد و به طرف هامون گرفت.
- ولی انگار تو یه چیزی میخوای! معلومه خیلی گشنته..بگیر مادر! این غذا قسمت شماست..
هامون متعجب به پیرزن نگاه میکرد. در دلش گفت:" این از کجا فهمید من گشنمه! اینقد ینی معلومه! "
وقتی دید دست لرزان پیرزن همینجور آویزان مانده، ظرف را گرفت و تشکر کرد." ممنون مادر. نذرتون قبول. "
پیرزن با همان لبخند دلنشین نوش جانی گفت و راهش را کشید و رفت. هامون در ظرف را باز کرد. بوی قیمه و برنج خوشعطر معدهی بیچاره را بیشتر به تکاپو انداخت. کوچه خلوتتر شده بود؛ ولی راه را بند آورده بود.
ماشین را به حرکت درآورد. از کوچهها که رها شد، کنار خیابان، یک گوشهای پارک کرد و مثل قحطیزدهها شروع کرد به خوردن. آنقدر گرسنه بود که تا دانهی آخرش را تمام کرد. این غذا طعم همان نذریهای پورانخانم را میداد. خوشمزه و لذیذ. اصلاً انگار خود پورانخانم بود که این را جداگانه برایش داده بود. مثل همان روزها که سفارشی یک غذا از خود او میگرفت و همانجا پای دیگها تا تهش را میخورد.
سیر که شد، تصمیم گرفت چرخی در شهر بزند. حالا که مهمان امامحسین شده بود، بد نبود کمی میان عزادارانش برود و تماشایشان کند.
رفت سمت ولی عصر. از سر خیابان جمعیت موج میزد. صدای سنج و دمام و نوحهسرایی به گوش میرسید. دستههای زنجیرزنی به راه افتاده بود و با بادی که میوزید، پرچمهای کوچک و بزرگ به حرکت درمیآمد. علامت بزرگی که با پرهای سیاه و سبز تزئین شده بود روی دوش چند نفر جابجا میشد. کمی ایستاد و به جمعیت عزادار خیره شد. آهی کشید. ته دلش متأسف بود برای کسی که همهچیزش را از دست داده و حتی خانوادهاش را با اسیری بردند. نگاهش میان جمعیت چرخید و جایی کنار یک درخت چنار، کنار خیابان ثابت ماند. چیزی را که میدید، باور نمیکرد. در جا خشکش زده بود و نمیدانست در آن لحظه چه کند.
برای یک ثانیه نه صدایی میشنید و نه جمعیتی میدید. فقط نگاهش، ناباور روی نقطهای خیره مانده و تکان نمیخورد. فکرش همه چیز را پیشبینی میکرد جز این. پلکهایش را چندبار باز و بسته کرد تا مطمئن شود چیزی را که میبیند خطای چشم نیست. از جایش تکانی خورد و رفت جلوتر تا دیدش بهتر شود. خودش بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4