لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#دلبراااااااااانهیمذهبی😍👇🏻🍃
به جلو خیره بود. سکوتش آزارم میداد:
_شما برید من صبح از یه نفر کمک میگیرم.
تند نگاهم کرد:
_سوارشو!
_همین جا میمونم.
غرید:
_خانم محترم تا ساعت دو شب اسیر نشدم که حالا ولتون کنم تو خیابون!
بغض کردم. لعنت به ضعفم! لعنت به زبانی که همیشه کوتاه بود!
از علی عصبانی بودم! دلم میخواست به او بگویم من کی هستم! دخترِ بزرگترین تاجرِ خاویار در فرانسه! تک دخترِ مدیر شرکتهای زنجیرهای کیفیت محصولات صادراتی!
آرام گفت :
_شام خوردی؟
سربلند کردم. با فاصله روی پله نشسته و به زمین خیره بود.
_نه.
برگشت و نگاهم کرد!
چیزی در وجودم تکان خورد!♥️
این پسر با ته ریشِ روشنش، باچشمهای ریز اما پُر مژه، با موهایی که به بالا شانه زده بود، عجیب دلم را لرزاند.
حالا که فکر میکنم بیحیایی کردم، اما همان جا در دلم گفتم کاش نزدیکتر مینشستی، تویی که با خشم، نگران گرسنگی منی!
بیهوا و تند بلند شد. حالا بیپرواتر میتوانستم قد و قامتش را هم به حافظه بسپارم! بلند بود و با اعتماد به نفس! این را از صاف ایستادنش میشد فهمید.
بدون نگاه کردن گفت:
_سوارشو.
دیگر محترمانه حرف نمیزد. حق داشت! من برای او یک....
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
#پسریکهناجیدخترقصهمیشه
وبعدازمدتی
#اوندختریکدلنهصددل..😍♥️🍃👆🏻
ڪوچہ احساس
#دلبراااااااااانهیمذهبی😍👇🏻🍃 به جلو خیره بود. سکوتش آزارم میداد: _شما برید من صبح از یه نفر کمک م
خیلی زود پاک میشه😱
اگه دنبال یه عاشقونه مذهبی هیجانی هسین انگشت مبارکتون رو بزنین اینجا👆😉
#پیشنهادویژهمدیر
#حضرت_مولا_سلام
شنبه شد پنجره از
آمدنت وا مانده
دوسه تا دلهره از
جُمعه زِ توجامانده
جُمعه وشنبه دگر
فرق ندارد بی تو
تا میان من و تو
فاصله برجا مانده
السَّلامُ علیکَ یابقیَّةَ اللهِ
تو بودهای و هستی و میآیی از راه..
به حسینی های عالم بگویید که حسین این زمان مهدیست واو تنها و آواره...
اللهم عجل لولیک الفرج🙏
هدایت شده از اطلاع رسانی سعادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️کجا پیدا می کنید بیشاز ١٠٠ قلم 🤩
🔸کرم پایه و تخصصی 🔹شامپو 🔸صابون 🔹مایع دستشویی🔸ماسک 🔹پماد 🔸لوازم آرایشی
✨با مواد سالم وطبیعی رو با این قیمت یاد بده
🔸کارگاه عملی بذاره 🔹پک نمونه بده🔸سهماه پشتیبانی کنه🔹مواد اولیه رو هم براتون فراهم کنه
🔹تازه گواهینامه هم بده
👌تمدیدتخفیف ویژه 50%تاشنبه20 آذر
ظرفیت محدود فرصت را از دست ندهید❌👇👇👇👇⭕️👇👇👇👇❌
https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
اگر می خواهید در دوره های آموزشی کرم سازی و لوازم آرایشی بهداشتی با مواد سالم و طبیعی با کمترین قیمت (دوره دوروزه کرم سازی فقط 700 تومن)
یا دوره های سبک زندگی اسلامی و طب اسلامی شرکت کنید(سطح یک رایگان)
کانال زیر را از دست ندهید 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_چهارم گاهی زندگی د
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
*هامون*
کمی از هشت گذشته بود که به دانشگاه رسید. تصمیم گرفت بین دارودرختهای خالی از برگ، کمی قدم بزند. هنوز آثار بیخوابی شب گذشته در تنش بود. به اینکه آن پیام را به تکتم بدهد یا نه خیلی فکر کرده بود.
تکتم را دختری میدید که ارزش فکر کردن دارد. دختری که مثل بقیه برای بودن با او التماس نمیکرد. عزت نفس داشت. به نظرش آمد غروری دارد که دوستداشتنی است. او را متفاوتتر از بقیه میدید. شاید تا قبل از پروژه حتی یک درصد هم فکر نمیکرد روزی به تکتم و یا اصلاً هیچ دختری فکر کند؛ اما نمیدانست در وجود او چه چیزی بود که جذبش میکرد.
از دمدستی بودن دخترها خوشش نمیآمد. تکتم دمدستی نبود. وقتی آن روز در کوه دستش را گرفت، فکر میکرد از فردا تلاش میکند که بتواند نزدیکش شود. به این بهانه آویزانش شود؛ اما نه فردا و نه حتی روز تولدش که منتظر چنین عکسالعملی از او بود، رفتار موقرانه و سنگینش او را متعجب کرده بود.
نفسش را بیرون داد. راهش را به سمت کتابخانه کج کرد. هنوز هم برای شناختن او نیاز به زمان داشت؛ هرچند دلش کوتاه نمیآمد.
به آنجا که رسید پنج دقیقه از هشت و نیم گذشته بود. از تکتم خبری نبود. داخل کتابخانه رفت. فکر کرد کمی بنشیند او هم کمکم پیدایش میشود. چند دقیقهای گذشت. کلافه شد. بلند شد که برود. او را دید که با قدمهایی آرام نزدیک میشود. سرتاپا مشکی پوشیده بود. مانتو بلند مشکی و کاپشن یقهخز به همان رنگ. یک کلاسور دستش بود. وقتی رسید، سلام کرد و گفت:" ببخشید با اتوبوس اومدم یکم دیر شد. "
هامون هرچند دلخور بود ولی با گفتن "مهم نیست "جلوتر از تکتم به سمت قفسههای کتاب رفت.
- خب از کجا شروع کنیم؟
هامون با نیمنگاهی به تکتم این را گفت و منتظر ماند.
تکتم گفت:"بستگی داره چه کتابی بخواین! "
- بریم قسمت رمانهای خارجی ببینیم چی گیر میاریم.
با هم راه افتادند.
هامون همانطور که میرفت، گفت:" اگه خوندم خوشم اومد، میخرم. دوست دارم پولی که بابتش میدم ارزششو داشته باشه. حالا که اومدم سمت اینطور کتابا،( برگشت و به تکتم نگاه کرد)
چیزایی باشه که وقتمو بابتش هدر ندم.
تکتم فقط گفت:"خوبه.."
با خودش کلنجار میرفت، چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود بگوید یا نه. دل به دریا زد و گفت.
- شما میتونستین از متصدی کتابخونه اطلاعاتی رو که میخواستین بپرسین! یا حتی از اینترنت!
هامون با تندی گفت:"منظورت اینه مزاحمت شدم؟ "
تکتم عقب ننشست."نه منظورم اینه چرا لقمه رو دور سرتون میچرخونین! "
هامون پوزخندی زد. روبهروی قفسهی کتاب ایستاد. یک کتاب را درآورد و ورق زد. انگار که حرف تکتم را نشنیده باشد کتاب را به سمتش گرفت.
- این خوبه به نظرتون؟!
تکتم که جوابش را نگرفته بود، نگاهی به چهرهی جدی او انداخت. کتاب را گرفت. پشت و روی جلد را نگاهی سرسری کرد."نه! "
کلاسورش را روی قفسه گذاشت و بین کتابها شروع کرد به گشتن. میخواست ببیند کتاب کیمیاگر را که قبلاً خریده بود و خوانده بود پیدا میکند؟ خوشبختانه داشتند. کتاب را درآورد و به سمتش گرفت." این..به نظرم خوبه.." کمی دیگر گشت و یک کتاب دیگر درآورد. این را هم قبلا به لطف عاطفه و کتابخانه مجهزش خوانده بود.
هامون کتابها را گرفت و قسمت خالی قفسه گذاشت. دستانش را روی سینه درهم گره کرد. تکتم را در حال گشتن میان کتابها نگاه کرد و گفت:" اینترنت و متصدی نمیتونن به من بگن نظر خانم سماوات درمورد اینا چیه! میتونن؟! "
تکتم بدون اینکه نگاهش کند، گفت:" اوه..چقدر من مهمم! خودم نمیدونستم! "
هامون چشمانش را ریز کرد.
- بله مهمین. واسه حاجآقای کارشناس هم البته مثل اینکه همینطور بوده!
تکتم براق شد توی صورتش.
- منظورتون چیه!
هامون خونسرد گفت:"هیچی! فقط خواستم بدونید چقدر مهمید. همین! "
تکتم با حرص گفت:"صحبت من با حاجآقا نصر فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه! من الان این ساعت باید خونه میبودم و .."
هامون حرفش را قطع کرد.
- بنده هم بیکار نبودم خانم. طوری حرف میزنین انگار به زور اومدین!
تکیهاش را از روی قفسه برداشت. با خونسردیِ ظاهری گفت:" میتونین برگردین! "
تکتم که دیگر نتوانست رفتار توهینآمیزش را تحمل کند، بدون توجه به او برگشت. هامون که احساس کرد کمی تند رفته کلافه پوفی کشید. از دست خودش عصبانی شد. تا چشمش به کلاسور افتاد، با عجله آن را به همراه کتابها برداشت و او را صدا زد.
- خانم سماوات جزوههاتون!
چندنفر جلوی میز کتابدار ایستاده بودند. با صدای فریادگونهی هامون برگشتند و به آنها نگاه کردند.
تکتم اگرچه عصبانی بود اما ایستاد. آنجا نمیتوانست حرص دلش را سر او خالی کند. هامون خونسرد و جدی به سمت مسئول کتابخانه رفت. کلاسور دستش بود. تکتم با تحیر به حرکات او نگاه میکرد."عجب موجودی هستی تو! "
👇👇👇
تکتم کلاسور را با حرص گرفت و بدون کلامی از کتابخانه بیرون رفت. هامون هم پشت سرش به راه افتاد.
***
چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود. برای سردرش که مثل یک کتابِ باز بود. برای تکتک این درختها. دریاچه. برای میز و صندلیهای کلاس. درودیوار و حتی برای آن خانم رمضانیِ بداخلاق که در دفتر آموزش رُسشان را میکشید. هوای سرد زمستانی را با یک نفس عمیق به ریههایش کشید. سرحال شده بود.
میخواست قبل از اینکه بیاید به تکتم بگوید، اما پشیمان شد. فکر کرد شاید بقیهی بچهها را هم ببیند و هنوز آمادگی این کار را نداشت. بهخصوص دیدن شمس و آن رفیقش که اسمش را از خاطر برده بود.
با خودش گفت:" میرم و زود برمیگردم. به خاطر این کتابا نبود نمیرفتم. الانشم خیلی دیر شده. جریمه نشم خیلیه! "
باید طوری میرفت که همه سر کلاس باشند. نمیدانست آن روز صبح کلاسی در کار نیست و همهی کلاسها ساعت یازده تشکیل میشوند. با خیال راحت و آرامش خیال کتابها را در کیفش گذاشت و راهی کتابخانه شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( تخم مرغ دزد )
♦️ مردم: ای حاکم، این بخت برگشته را به تعداد تخممرغی که دزدیده تنبیه کنید،نه بیشتر! خدا را خوش نمی آید که اینچنین به باد کتک گرفته اید این بینوا را !!!
صداپیشگان: محمدرضا جعفری - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - کامران شریفی _محمدرضا گودرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_پنجم *هامون* کمی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتاد_و_ششم
بعضی وقتها اوضاع آشفته میشود. بدون اینکه بخواهی در موقعیتهایی قرار میگیری که از شدت آشفتگی مغزت قفل میشود و نمیدانی چه عکسالعملی نشان دهی. و این آشفتگی تنها با گرفتن یک تصمیم درست کنترل میشود وگرنه معلوم نیست چه نتیجهای به بار خواهد آورد.
عاطفه در حال و هوای خودش بود. در کتابخانه را باز کرد و رایحهی خوش کتابها را به عمق جانش کشید. چقدر بوی کتاب را دوست میداشت. قدمزنان به سمت میز خانم صالحی پیش میرفت و اطراف را نگاه میکرد که از دیدن صحنهی روبهرویش قفل کرد. ناگهانی ایستاد. فکر کرد اشتباه میبیند اما نیمرخش را که دید خودش بود. آن هم با چه کسی؟!
هول شد. دستپاچه دوباره اطرافش را نگاه کرد. ناخودآگاه چادرش را چنگ انداخت و خودش را پشت یکی از قفسهها پنهان کرد. ضربان قلبش آنقدر زیاد بود که روسریاش بالا و پایین میشد. با خودش گفت:" حتما اتفاقی است. الان تکتم میاد و از این در بیرون میره. کاری به اون پسره نداره! "
دستش را روی سینهاش گذاشت. سعی کرد خودش را کنترل کند. چند نفس عمیق کشید. آب دهانش خشک شده بود. باید صبر میکرد. صدای هامون شمس بود که تکتم را صدا کرد انگار. یواش از پشت قفسه اطراف را پایید. از آنچه میدید دهانش باز مانده بود. تکتم درست روبهروی هامون ایستاده بود و حرف میزدند. هامون چیزی هم مثل یک کتاب یا کیف به او داد. آن پوزخند همیشگی گوشهی لبش نقش بسته بود. انگار با این خندهها به دنیا آمده باشد، آن را همیشه با خود داشت.
آن دو کنار هم! تکتم و هامون شمس! دوباره پشت قفسه خزید. حرفهای تکتم در آن روز شوم مثل پتک در سرش صدا میکرد.
" به خاک مادرم! کاری میکنم باهاش که تا عمر داره یادش نره و بسوزه! صبر کن و ببین.."
در همین افکار بود که آنها را دید. اول تکتم بیرون رفت و بعد هامون پشت سرش. با زانوهایی لرزان از مخفیگاهش بیرون آمد. بوی عطرشان در هوا پیچیده بود. بهخصوص بوی آن عطر تلخ. مثل قدم زدن در میان انبوهی از شاهدانه و قهوه. حسی غریب به جانش چنگ انداخت. میخواست دنبالشان بدود و همانجا روبهرویشان بایستد و چشم در چشم بپرسد:"اینجا چه خبره؟! این با هم بودن چه معنیای میده؟! " اما از رودرروشون با شمس هنوز وحشت داشت. با دیدن او تمام لحظههای عذابآورِ گذشته برایش زنده میشد.
باید تکتم را به محاکمه میکشید. خودش را پشت پنجره رساند. اطراف را نگاه کرد. هرچه چشم چرخاند، آنها را ندید. نفس عمیقی کشید. رفت کتابها را تحویل داد. از کتابخانه بیرون آمد. شمارهی تکتم را از لیست مخاطبینش پیدا کرد و تماس گرفت. صدای شاد تکتم در گوشش پیچید.
- سلام! دوست جون خودم! چه عجب یادی از فقیرفقرا کردین؟!
عاطفه خیلی جدی و سرد گفت:" سلام! چطوری! "
تکتم از لحن عاطفه جا خورد.
- من خوبم! ولی انگار تو زیاد میزون نیستی! چیزی شده؟!
عاطفه سعی کرد عادیتر شود.
- نه! منم خوبم. کجایی الان؟
- دانشگاه.
- تو کلاسی؟
- الان نه! چطور؟!
- هیچی.. میخوام ببینمت!
- اومم باشه عزیز.. بعد کلاسم حله..من بیام یا تو میای؟
- تو بیا.. خونهی ما کسی نیست. مامانم با دوقلوها رفته خونه خالم اینا..
- باشه فقط اول برم خونه بعد میام.
- باشه خواستی بیای زنگم بزن.
- اوکی..
- پس تا عصر.. فعلا خدافظ
- خدافظی.
تکتم متعجب شد؛ ولی زیاد اهمیت نداد. خودش همین روزها میخواست به دیدنش برود. حتماً او هم دلش تنگ شده بود و میخواست با هم باشند. فرصت خوبی بود تا کمی با هم گپ بزنند.
با یادآوری رفتار هامون خوشی چند لحظه قبل به کامش تلخ شد. خودش کاری میکرد تا در تصمیمش جدی شود. با آن غرور تهوعآورش. موبایل را در کیفش سُراند و رفت تا گوشهای خلوت پیدا کند و جزوههایش را مرور کند. اگر فکر و خیالات میگذاشتند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔴 غفلت شیعیان از امام زمان (عج)
🔵 امام زمان(عج) فرمودند:
🌕 ما در رعایت حال شما، در رسیدگی و سرپرستی و یاری رساندن و در حفظ و نگهداری شما،
اهمال و کوتاهی نداشته و هرگز یاد شما را فراموش نمیکنیم.(۱)
ای شیعه
ای منتظر
🔹 آیا تو رعایت حال امام زمانت را میکنی؟
🔹 آیا تو هرگز یاد مولایت، ولی نعمتت، صاحب عصر و زمانت را فراموش نمیکنی؟
🔹 آیا تو در یاری رساندن به امام زمانت و دعای برای سلامتی و ظهورش، کوتاهی نمیکنی؟
📚 (۱) بحارالانوار، ج۵۳ ص۷۲
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_ششم بعضی وقتها او
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
عاطفه روی تختِ گوشهی اتاق، دست به سینه نشسته و چشمانش را بسته بود.
باورش نمیشد تکتم چنین فکری در سر میپروراند. این کار را از او بعید میدانست. هرچند تکتم را دختری بیپروا و جسور میدید؛ ولی ادعا و غرور هامون شمس چیزی نبود که به این سادگی آن را نادیده بگیرد.
سرش را از پشت به تخت تکیه داد و به سقف اتاق خیره شد.
تکتم زیرچشمی نگاهی به او انداخت: "عاطفه! نمیخوای چیزی بگی؟! "
به نظرش این دیگر ته بدشانسی بود که او را با هامون در کتابخانه ببیند و حالا طلبکارانه از او توضیح بخواهد. قطعاً نمیتوانست دلیل واقعیاش را به بگوید. میترسید. مجبور شد چیزهایی سرهم کند و تحویل او دهد. دلیلی که خودش هم ماند چطور به ذهنش رسید.
عاطفه که انگار به او برق وصل کرده باشند، ناگهان از جا پرید.
-معلوم هست چت شده! دیوونه شدی تو دختر! وااااای.. خدای من! اصلاً نمیفهممت.. اصلاً...
آخه به تو چه مربوط که این پسره کارش غلطه، راهش غلط. تو سر پیازی یا ته پیاز! میخوای چیو ثابت کنی؟ میخوای بگی خیلی میفهمی؟ خیلی کاربلدی؟
عزیزم! اون بخواد هدایت بشه خیلی راههای دیگه هست! تو چرا کاسه داغتر از آش میشی؟!
تکتم سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. نمیتوانست مکنونات قلبیاش را برای او روشن کند.
عاطفه عصبانی بود. صورتش برافروخته و اخمهایش درهم بود. وقتی دید تکتم ساکت است بیشتر حرص میخورد. خیالش راحت بود که کسی در خانه نیست و هر چه دلش میخواست میتوانست داد و فریاد کند و تکتم را از این کار منصرف سازد.
حالا دیگر راه میرفت. از این سر اتاق به آن سر اتاق. دوباره صدایش را بلند کرد.
-تو این پسرو میشناسی؟ این آدم از خود راضی که من دیدم به این آسونی رام نمیشه! خدای من.. مسخره است..
آخه چطوری؟ تو چطوری بهش نزدیک شدی؟! هان؟
دوباره راه رفت.
- این همه آدم موعظهگر هست تو این دانشگاه تو این شهر، این همه کتاب، اصلاً همین حاج آقا نصر خودمون! اینقدر فهیم، دانا، با معلومات. برو به اون بگو.
تو رو خدا یکم فکر کن!
دور خودش میچرخید و حرف میزد. به یکباره رو به روی تکتم ایستاد. "نکنه.. عاشقش شدی تکتم؟.. آره؟..."
تکتم چشمانش را گرد کرد و بلافاصله و با قاطعیت گفت:" نه!.. نه به خدا!.. چی میگی واسه خودت! "
-پس چی؟ راه رضای خدا میخوای خودتو کوچیک کنی؟! تو اون روزم یه قسمایی خوردی یه چیزایی گفتی! یادته که! چی تو سرت میگذره؟!
تکتم آهی کشید. عاطفه را کنار خودش روی تخت نشاند. به گلهای آبی رنگ و ریز رو تختی که در پسزمینهی سفیدرنگ خودنمایی میکرد، خیره شد. دستان سرد عاطفه را در میان دستانش گرفت و با آرامشی که کمتر در خودش سراغ داشت گفت:
"عاطفه جان! گاهی سرنوشت ما رو به چیزهایی میکشونه که در اونها درست غلطه از نظر خیلیها!
درست اینه که من به اون پسر نزدیک نشم. درست اینه که فاصله بگیرم و بذارم اونایی که صلاحیتشو دارن بهش درس زندگی بدن. درست اینه که من چون یه دخترم! پس حق ندارم پسری رو موعظه کنم. اما گاهی سرنوشت چیزهایی برات پیش میاره که توی اونا درست غلطه!
من باید این راهو برم. باید برم. من جایی هستم و ایستادم که نرفتنم غلطه. نشستن و نگاه کردنم غلطه. اصلا شاید خود منم غلطم. ولی میخوام راهی رو انتخاب کنم که به نظر خودم درسته و از نظر خیلیها غلط.
فکر کن یه تکلیفه عاطفه!"
-تکلیف؟..من فقط میدونم تو دیوونه شدی..همین..
-من تصمیممو گرفتم عاطفه. عوضشم نمیکنم. حتی اگه به ضررم تموم بشه. من اینو آدمش میکنم.. تکتم نیستم اگه اینو ادب نکنم..
-به چه قیمتی؟ فکر همه جاشو کردی؟
تکتم ساکت شد. ته قلبش لرزید. نگاهش رنگ باخت. با خود فکر کرد:" واقعاً به چه قیمتی؟! "
نفسش را پرسروصدا بیرون داد. " عاطفه من میدونم دارم چیکار میکنم..نگران نباش.. "
با خودش فکر کرد:" به قیمت شکستن بت غرور هامون شمس..کم چیزی نیست..ببخش که بهت راستشو نگفتم عاطفه!..یه روز خودت میفهمی من چیکار کردم دوست عزیزم..میفهمی.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت هشتم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
همہ دل خوشی من
حرمِ توست حسین
خاطـراتم همگی
درحـرمِ تـوسـت حسـین
بهتریڹ چیزی ڪہ درمحشر
بہ دردم میخورَد
شڪ ندارم ڪہ فقط،
اشڪِ غمِ توست حسین
#یاحسین
عصرتون حسینی
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_هفتم عاطفه روی تخت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
قانع کردن عاطفه سخت بود. میدانست قانع نشده و به هر طریقی بتواند او را از این کار منصرف خواهد کرد. دیگر فهمیده بود او از همهی حق و حقوقش گذشته. معتقد بود هامون شمس کاری نکرده و آن حادثه اتفاقی بوده. مثل آب خوردن بخشیده بود. میگفت ببخش تا خدا هم تو را ببخشد؛ اما خودش نمیتوانست به این راحتی از همه چیز بگذرد. بهخصوص حالا که هامون پیشقدم شده بود و داشت راه را برایش باز میکرد.
تکتم در این مورد چیزی به عاطفه نگفت. وقتی حرف از حاجآقا نصر شد کیفش را برداشت و کارتی را که به او داده بود، درآورد.
- عاطی یادته چقدر میرفتی دفتر بسیج؟
عاطفه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
- بحثو نپیچون.. تکتم نذار کلامون بره تو هم.. بگو تو اون مغز فندقیت چی میگذره!
- بابا اون طور که تو فکر میکنی نیست والا.. اصلا هامون خودش به من پیام داد به خدا. خب منم دیدم پیش قدم شده گفتم بهترین فرصته شاید بتونم یکم روش تاثیر بذارم..همین..حداقل تلاشمو که میتونم بکنم..نشدم..نشد دیگه..
خندید و از جا بلند شد.
- به قول شاعر..دنیا به کام تو شدشد..نشدنشد..
حالا زیاد خودتو درگیر نکن خبرا رو بهت میرسونم.. قول میدم آب از آب تکون نخوره..
چشمکی حوالهاش کرد.
میگفت، ولی در دلش به حرفهایی که میزد مطمئن نبود. خوابهایی که برای هامون دیده بود فراتر از آن چیزی بود که داشت برای عاطفه تعریف میکرد. قصدش شکستن کوه غرور هامون بود و شکی در این نداشت.
عاطفه را کمی آرام کرد.
- بیا بشین میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم.
کارت را به عاطفه داد و جریان حاجآقانصر را با آب و تاب برایش تعریف کرد.
- عاطی! من نگفتم تو واسه چی مرخصی گرفتیا..
عاطفه که دیگر بحث با او را بیفایده دید، پوفی کشید و گفت:"کار خوبی کردی! "
- حالا میخوای چیکار کنی؟ البته پیشنهاد بَدی هم نیستا..اون پایگاهی که میگفت به نظرم برو ببین چطوریه!
عاطفه که به فکر فرو رفته بود، سری تکان داد. تصمیم داشت سری به آنجا بزند. دلش برای بسیج و بچههای بسیج تنگ شده بود.
برای لحظاتی تکتم را فراموش کرد و به یاد دوران دانشگاه، آه حسرت کشید. چند ماه از همه چیز عقب مانده بود. دلش شلوغی دانشگاه و درس و پروژه میخواست. کارت را روی میز گذاشت و گفت:" چای میخوری؟ "
تکتم با لبخند گفت:" دستت درد نکنه بیار که دهنمون خشک شد. "
باز هم دلش طاقت نیاورد چیزی نگوید. قبل از اینکه برود گفت:" تکتم! بذار این ترم آخری هم به خوبی و خوشی تموم شه بره پی کارش.. اینقدر تن و بدن منو نلرزون.."
تکتم خندهی بلندی سر داد. بلند شد و او را بغل گرفت. موهای فرش را که روی پیشانی آمده بود پس زد.
- قربونت برم من! گفتم نگران نباش..بچه که نیستم.. برو وردار بیار اون چایی رو..ایشالا به زودی چاییِ خواستگاریتو بریزی فنچِ من..
و مرغ آمین انگار به راه بود تا دعای تکتم را به عرش برساند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز چهارشنبه و توسل به امام جواد علیه السلام جهت رفع گرفتاری
التماس دعا 🌹
@moud1443