eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان سرش رو آورد بالا یاسراومد بالای سرشو به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اومدین اینجا؟ طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟ یاسر سری تکان داد و گفت: نه، شنیدم سامرا هستن و از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم. انگار زمین دور سرم میچرخید. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c عاشقانه ای با طعم غیرت 🇮🇷ایران🇮🇷 و رشادت های سردار بزرگ حاج قاسم سلیمانی❤️
ڪوچہ‌ احساس
طوفان سرش رو آورد بالا یاسراومد بالای سرشو به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اومدین اینجا؟ طو
دوستان رمان زیبای رویای وصال رو از دست ندید. رشادت های سردار سلیمانی عزیزمون رو توی این رمان فوق العاده زیبا بخونید 👆👌👌 به مناسبت شهادت سردار سلیمانی این رمان رو با تخفیف ویژه تقدیمتون میکنیم. این تخفیف رو از دست ندید. ❌فقط از الان تا فردا شب ساعت ۹ تخفیف داریم❌ @AdminAzadeh
https://fatehe-online.ir/231707 🌹 شهادت ؛ بی گمان تنها چیزی بود که شایسته و سزاوار سردار حاج قاسم سلیمانی بود... 🌱به پاس قدردانی کوچکی از زحمات بی دریغ شهید بزرگوار ؛ سایتی را طراحی کردیم که هدیه کوچکی به روح پاک ایشان باشد؛ ان شاءالله مورد شفاعت و لطف این عزیز قرار بگیریم🌺
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_دوم روی نیمکت چوبی، ن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* سکوت کرده بود. بی‌بی‌زینب داشت حرف می‌زد، اما او چیزی نمی‌شنید. یادش به طاها افتاده بود. قصه‌ی ناگفته‌ای که شروع نشده، پایان یافت. جایی میان قلبش تیر کشید. علاقه‌اش به طاها طوری نبود که بتواند به سادگی فراموشش کند. هنوز هم وقتی به او فکر می‌کرد، ته دلش می‌لرزید. چه جوابی باید می‌داد؟ حاج‌آقانصر کسی نبود که لحظه‌ای حتی به او فکر کرده باشد. تمام قلب و افکارش را زیرورو کرد. به دنبال ذره‌ای احساس می‌گشت تا بتواند تصمیمی بگیرد و جوابی بدهد؛ اما ناامیدانه فقط به اطراف نگاه کرد. داشت ناخودآگاه او را با طاها مقایسه می‌کرد. طاها برایش جور دیگری بود. او انگار با همه‌ی مردهای دنیا فرق می‌کرد. با تکان بی‌بی‌زینب به خودش آمد. - دخترم؟! حواست به منه؟! عاطفه هول گفت:" ب..بله حاج‌خانوم.." - میگم حالا نظرت چیه؟! - والا چی بگم! - می‌خوای با خود محمدامینم حرف بزنی؟! - عاطفه با من‌من گفت:" یکم..یکم به من فرصت بدین فکر کنم. آخه..الان نمی‌دونم چی بگم..خب.. یعنی.. بی‌بی‌زینب حرفش را قطع کرد. - می‌فهمم دخترم..ما هم می‌خوایم همین الان بله رو ازت بگیریم بریم.. خندید. - شوخی می‌کنم..هرچقدر خواستی فکر کن..خواستی با خود محمدم حرف بزنی، مسئله‌ای نیس..با هم حرفاتونو بزنین..چطوره؟ - عاطفه مغموم سرش را پایین انداخت. از وقتی با محمدامین و مادرش روبه‌رو شده بود، شاید این دهمین بار بود که سرش را پایین می‌انداخت. واقعاً نمی‌دانست از شرم است یا از ترس. ترس روبه‌رو شدن با واقعیت. بی‌بی‌زینب گوشی‌اش را درآورد. - خب من یه زنگ بزنم به محمدامین بگم بیاد دنبالمون..تو رو هم می‌رسونیم مادر.. عاطفه سریع گفت:" نه‌نه..من مزاحمتون نمیشم..بابا میاد دنبالم.." بی‌بی در حالی‌که شماره می‌گرفت گفت:" باشه دخترم..هر طور راحتی! " - الو محمدجان..مادر کی میای دنبال ما.. - سلام بی‌بی خانوم..شیری یا روباه؟ - فعلا بیا تا بهت بگم.. - به روی چشم. پنج دقیقه صبر کنی اومدم.. - باشه پس منتظرم. وقتی محمدامین همراه مادرش رفت، عاطفه با حال عجیب و غریبی که دچارش شده بود، سردرگم، به دوروبرش نگاه می‌کرد. دوباره نشست. با خودش فکر کرد آیا من شهامت دارم یه تصمیم درست بگیرم؟ نفس عمیقی کشید. - این آینده‌ی منه..وقتی چیزی مال من نیست و قرار نیست باشه، من نمی‌تونم اونو از دست بدم یا به دست بیارم..درسته..تو این دنیا همه‌چی ممکنه ولی من نمی‌تونم توی سراب زندگی کنم. باید خودم رو از بلاتکلیفی نجات بدم..انتظار برای من یه سرمایه‌گذاری روی هیچ و پوچه.. باید تمومش کنم.. یادش آمد جایی خوانده بود:" عشق یک‌طرفه تجربه‌ی عاشقانه نیست، تنهایی عاجزانه‌است.." فکر کرد:" من عاجز نیستم و نمی‌خوامم باشم.." حالش کمی بهتر شد. باید به خانه برمی‌گشت. باید افکارش را جمع‌وجور می‌کرد و به محمدامین نصر یک جواب درست می‌داد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای رهایی از افسردگی براي رهايي از اضطراب براي رهايي از افكار منفي براي رهايي از خاطرات گذشته پست های این کانال مشکلات زندگی خیلی هامونه✨✨ 👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
24.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش } قسمت یازدهم ♦️ آهای با تو هستم! آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی! تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی! بذار یه چیزی را بهت رُک بگم اینگونه مباش... ♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق ♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
با توجه به حذف عکس و فیلم‌های حاج قاسم سلیمانی توسط اینستاگرام ، ما هم با دادن نمره پایین به این اپلیکیشن در پلی استور که نتیجه‌اش کاهش ارزش سهام این شرکت است ، از اینستاگرام انتقام میگریم بسم الله ... همین الان برید در صفحه اینستاگرام در پلی استور و کمترین نمره رو بدید https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سوم سکوت کرده بود. بی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* دو سه روز با خودش درگیر بود. به شدت نیاز داشت تا در این مورد با کسی حرف بزند. تنها کسی که به ذهنش رسید، تکتم بود. چند روز پیش از بچه‌ها چیزهایی شنیده بود که دلش می‌خواست از زبان خود تکتم حقیقت را بشنود. فکر کرد شاید او هم درگیر احساسی شده که نیاز دارد با کسی حرف بزند. گوشی را برداشت و فوری شماره گرفت. صدای گرم تکتم در گوشش پیچید. - سلام عاطی خوشگله! پارسال دوست، امسال دیگه کلاً غریبه شدیم رفت! - سلام! مزه نریز این‌قدر. خوبی! - اِی..دارم از زور خوشی می‌ترکم.. - چته! تو که الان باید تو آسمونا باشی! تکتم که فهمید تماس او بی‌منظور نیست، دست پیش را گرفت. طعنه را در کلامش گنجاند و با دلخوری گفت: "آره دقیقاً الان تو آسمون هفتمم. خیلی داره بهم خوش می‌گذره! جات خالی! " - چیه ناراحت شدی؟! - تو انگار شمشیرتو از رو بستی! اگه می‌خوای دعوا کنی قطع کنم! - دعوا که دارم باهات.. باشه به وقتش.. الان چیکار می‌کنی! - مث حیوان درازگوش دارم درس می‌خونم..واسه ارشد.. - بخون..بخون..تا اموراتت بگذره..اون لابه‌لاش اگه وقت کردی یه سری به من بزن.. - با شمشیر بیام دیگه.. - بیا چون خیلی ازت کفریم! ولی یه کار دیگه هم دارم باهات.. تکتم نتوانست نه بگوید. دلش برای او تنگ شده بود. از طرفی دعوت از جانب او بود. - رو جفت چشام..تو جون بخواه.. فردا وقتم آزاده میام پیشت.. - خونمون به‌هم ریخته‌ست..مامانم داره خونه‌تکونی می‌کنه..میریم بیرون! با وجودی که خاطره‌ی خوبی از بیرون رفتن نداشت، قبول کرد. اینبار دیگر خودش دعوت کرده بود و این یعنی گردش‌های دونفره‌شان برقرار می‌شد. - باشه عزیزم.. هرجا تو بگی.. - فردا ساعت دو منتظرتم..میریم میدون امام.. - باشه..عالی.. عاطفه بعد از کمی سربه‌سر گذاشتن تکتم گوشی را قطع کرد. صدای تق‌تق چیزی از آشپزخانه به گوشش می‌رسید. مادرش همه جای خانه را زیرورو کرده بود. پله‌ها را پایین آمد. از در اتاق عزیز که رد شد، دلش هوای او را کرد. چند روزی می‌شد که به کاشان رفته بود. جایش خیلی خالی بود. آهی کشید و به دنبال صدا وارد آشپزخانه شد. اعظم داشت با چکش روی چیزی می‌کوبید. نزدیکتر رفت. یک مشت میخ کج و معوج را روی کابینت ریخته بود. - چیکار می‌کنی مامان! - چه عجب! از اتاقت دل کندی! - ببخشید.. حال و حوصله نداشتم.. میخ‌ها را زیرورو کرد. - اینا رو می‌خوای چیکار! نو که داریم.. - حیفن مامان..میشه بازم ازشون استفاده کرد.. عاطفه چرخی در آشپزخانه زد. - خب حالا بگو من چیکار کنم اعظم بانو.. - الهی خیر ببینی مامان! برو اون ظرفای وسط سالن رو دسته کن بچینم تو کابینتا..بیچاره خاله منیرت.. از صب تا حالا داشت می‌شستشون.. دیگه از کت‌وکول افتاد.. کابینتا رو هم تمیز کردم..فقط مونده بچینی توش.. پرده‌ها رو هم باید بگیریم.. اون ملافه‌ها هم .. - مادر من! یکی‌یکی.. بذار اینو تموم کنم چشم.. - کلی کار سرم ریخته..می‌دونی که بابات از شلوغی خوشش نمیاد، زودتر باید جم‌و‌جورش کنیم.. - خاله منیر کی رفت.. - یکی دو ساعتی میشه.. بچه‌هاش ویلون بودن.. اگه اون نبود که مک حالا حالا دستم بند بود.. عاطفه رفت سراغ ظرف و ظروف. بد هم نبود. حداقل سرش گرم می‌شد و از فکر و خیال بیرون می‌آمد. آستین‌هایش را بالا زد و شروع کرد به مرتب کردن آنها. در همان حال گفت:" خودم کمکت می‌کنم زود تموم میشه.. نگران نباش.." تا آخرشب خودش را مشغول کرد. بیشتر کارها انجام شده بود. دیگر نا نداشت دوش بگیرد. گذاشت برای صبح. خسته و کوفته، به اتاقش رفت و نفهمید کی از هوش رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبه‌ی دار هم بره😱😱 و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی....... ♥️🍃 این رمان زیبا بر اساس واقعیت نوشته شده👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 شب که همیشه با ناله های علی(ع) آشناست، حال شاهد مظلومیت و زمزمه های حزن انگیز اوست، زمزمه های حزن انگیزی که در غم از دست دادن فاطمه از عمق وجود مولا(ع) برمی خیزد. لحظه ها، آرام و قرار ندارند گویی از آن می ترسند که بغض علی(ع) بترکد و آسمان فرو ریزد کوچه های تاریک مدینه، شرمگین از امانت داری خود، در سکوت مرگ آوری فرو رفته اند. ملائکه، مدینه را سرزنش می کنند.... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ماه با شرمساری، خود را پشت ابرهای سیاه پنهان ساخته تا تاریکی شب، چنان همه مدینه را بپوشاند که کسی نبیند و نداند که پیکر پاک دختر رسول خدا(ص) بر روی دستان مبارک امام علی(ع) به سوی کدامین خاک می رود...... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
حسرتی گر به دلم هست همان دوری توست من پرستوی خزان دیده ی خاموش توأم..... 🥀🏴
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
17.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مهمان بابا ) ♦️ پسر : راستی بابا خبر داری؟ فرداشب دارم میرم خواستگاری... ♦️ پدر: همه رو میدونم،اصلا نگران نباش... ♦️ پسر: اما تو که رفتی پیش خدا !!...نیستی تو این دنیا... ♦️ پدر: به جان بابا فرداشب یه کاری میکنم مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد طایفه عروس باشه... صداپیشگان: علی حاجی پور- مجید ساجدی- مریم میرزایی- کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمومنین امام علی علیه السلام فرمودند: هرگاه فاطمه س را می‌دیدم غم و غصه هایم را فراموش میکردم 🖤اَلسَلامُ‌عَلَیکَ‌یافاطِمَهَ‌اَلزَهرا(س)🖤 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤اَلسَلامُ‌عَلَیکَ‌یافاطِمَهَ‌اَلزَهرا(س)🖤 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_چهارم دو سه روز با خو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نگاهش را دورتادور میدان شگفت‌انگیز امام چرخاند. حتی زمستان هم نتوانسته بود طراوت و زیبایی را از این میدان بزرگ بگیرد. از ورودی به سمت ضلع جنوبی، جایی که مسجد امام در آنجا بود، حرکت کردند. حجره‌هایی که در آن صنایع دستی و سوغات اصفهان را در معرض نمایش گذاشته بودند، تماشایی بود. انواع ظروف نقره، میناکاری، تابلوهای نفیس، حتی مانتو و کفش‌های سنتی دل هر دو را برده بود. تکتم جلوی هر مغازه می‌ایستاد و می‌گفت:" هر وقت میام اینجا دلم می‌خواد همشونو بخرم.." عاطفه به لبخندی اکتفا می‌کرد. به مسجد شیخ‌لطف‌الله رسیدند. تکتم با اشتیاق اطراف را نگاه می‌کرد. - این میدون هم جای عجیبیه‌ها..هم مسجد داره هم کاخ..هم مدرسه هم مغازه.. - اوهوم..اینا رو دیدی؟ تکتم جلوی در مسجد ایستاد. به سقف آن که عاطفه نشانش داد، نگاه کرد. کنگره‌بندی‌های سقف با آن رنگ‌های آبی‌فیروزه‌ای انگار با آدم حرف می‌زدند. عاطفه گفت:" می‌دونی که گنبد این مسجد بزرگترین گنبد جهانه.. مناره هم نداره..توی نور آفتاب هر دفعه به یه رنگی درمیاد.." - آره..یه بار با طاها و بابا اومدیم حتی تو بازار قیصریه هم رفتیم کلی گشت و گذار کردیم. راه افتادند. طرف دیگر در ضلع غربی، کاخ عالی‌قاپو با شکوه هرچه تمام‌تر قرار داشت و روبه‌رویش درخت‌های سرو، به ردیف و منظم، پشت‌سرهم قد برافراشته بودند و منظره‌ی دلپذیری ایجاد کرده بودند. هر دو در سکوت اطراف را نگاه می‌کردند. کمی بعد به مسجد امام رسیدند. تکتم با ذوق رفت جلوی در مسجد. " اینجام خیلی قشنگه نه! " معرق‌کاری بی‌نظیر. طاقی با مقرنسی پر نقش و نگار و بی‌همتا که از طلا و نقره پوشیده شده بود. گنبدی از همه تماشایی‌تر با مناره‌هایی باشکوه. چهار ایوان بلند رو به حیاط داشت با حوض بزرگی در میانه‌ی آن و فواره‌هایی زیبا. نیمکتی را پیدا کردند و روی آن نشستند. تکتم نگاهی به عاطفه کرد و گفت: " از آخرین باری که با هم اومدیم بیرون خیلی وقته گذشته..." عاطفه آه سردی کشید. - برای من انگار همین دیروز بود. - پس فراموش نکردی هنوز.. - چیزی نیس که به راحتی بره..ولی باهاش کنار اومدم.. - و هروقت منو می‌بینی یادت به اون روز میوفته.. - بچه نشو.. - نمیشم..ولی..برای منم فراموش کردنش سخته..تو که دیگه جای خود داری.. - اینا رو ولش کن.. روکرد به تکتم. با حالتی طلبکارانه گفت:" یه چیزایی به گوشم خورده که هیچ از شنیدنشون خوشحال نشدم.. تکتم پوفی کشید.. - بی‌خیال توروخدا..دوباره شروع نکن عاطفه.. - پس حقیقت داره.. - چی؟ - حرفای بچه‌ها..گشت و گذارت با اون پسره..چیکار داری می‌کنی تو!..معلوم هست؟ - عاطفه جان! ما قبلاً در این مورد بحث کردیم..بهتم گفتم نگران من نباش.. - هستم.. - میگم نباش..می‌دونم دارم چیکار می‌کنم.. - همین حرفت یعنی خطر.. یعنی هشدار... تکتم خودش را جمع کرد. مجبور شد بگوید:" بابا من چیکار کنم..اون ول‌کن نیس..رابه‌را زنگ می‌زنه بریم بیرون..جلوم سبز میشه که با هم حرف بزنیم.. - تو چرا میری؟ - خب نرم؟ تو اگه یه نفر بخواد باهات آشنا بشه..بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم..نمیری؟ عاطفه با چشمان گرد شده نگاهش کرد. - پس قضیه جدیه! ینی.. تکتم سکوت کرد. لای منگنه بود. حقیقتا نمی‌دانست چه بگوید. از نیت خودش که مطلقاً نمی‌توانست حرفی بزند.. با تردید گفت:" نمی‌دونم.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ً
🌸هر صبح 💫که با نام تو آغاز شود 🌸هر سینه 💫نزول رحمت احراز شود 🌸یارب 💫تو گواهى که به یک 🌸 "بسم الله" 🌸 💫صدره به 🌸محمد و علی باز شود الهی به امیـد تو 🌸
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے